شهیدی که هدفش نابودی اسرائیل بود
بسم رب الشهدا و الصدیقین
میگفت: «نابود کردن اسرائیل فقط به دست شیعه است. خود اسرائیلی ها هم متوجه شدهاند و دارند کار میکنند، ما هم نباید بیکار بنشینیم.» هر کاری و هر طرحی که ما داشتیم، در راستای این هدف بود. تمام هدف حاج حسن این بود که عزت شیعه را افزایش بدهد. معتقد بود این کاری نیست که فرقهها و مذاهب دیگر بتوانند انجام بدهند یک هفته قبل از شهادتش، در جلسهای گفت: «روی قبرم بنویسید که اینجا مدفن کسی است که میخواست اسرائیل را نابود کند.»
#شهید_تهرانی_مقدر
@ShahidToorajii
📚 #مسافر_کربلا
#زندگینامه_و_خاطرات_شهید_علیرضا_کریمی
🌺قسمت 4⃣2⃣
✨مسافر کربلا
📝راوی خانم عابد(مادر شهید)
🍃جلوی در که رسید برگشت.دوباره نگاهم کرد.می خواستم بگیرمش تو بغلم. اما نمی دانم چرا نمی توانستم! فقط خیره شده بودم تو صورتش و نگاهش می کردم.
🍃انگار کسی به من می گفت که این آخرین دیدار است.نا خواسته به دنبالش راه افتادم وقتی می خواست بیرون برود با صدایی بغض آلود گفتم :علی جونم, کی برمی گردی؟ !
🍃مکثی کرد. برگشت به سمت من. خیلی مصمم گفت:
🍃 ما مسافر کربلائیم, وقتی راه کربلا باز شد برمی گردیم!!🍃
🍃ایستاده بودم دم در.رفتنش را می دیدم. گویی جان از بدنم خارج می شد. تا سر کوچه رفت و دوباره برگشت. خوشحال شدم. با خنده گفت:یه چیزی رو یادم رفت! اگه ما رو ندیدین حلالمون کنین! بعد هم دستش رو به علامت خداحافظی تکان داد. بیرون رفت و در را بست.
🍃مثل آدمای حیرت زده شده بودم هیچ عکس العملی نشان ندادم.ضربان قلبم به شدت زیاد شده بود. ان روز علیرضا به خانه خواهرش هم سر زده بود و هم حلالیت طلبیده بود!
در پایان آخرین نامه ای هم که فرستاد, نوشته بود:
🍃به امید دیدار در کربلا, برادر شما علیرضا کریمی🍃
🌷ادامه دارد....
@ShahidToorajii
#قسمتی_ازوصیت_نامه_شهید_هادی_ذلفقاری
دنیا رنگ گناه دارد؛ دیگر نمیتوانم زنده بمانم
وصیت من به طلاب این است که اگر برای رضای خدا درس میخوانند و هدف دارند بخوانند و اگر اینطور نیست نخوانند. چون میشود کار شیطانی و شهریه امام را هم میگیرند؛ دیگر حرام درحرام میشود و مسئولیت دارد اگر میتوانند درس بخوانند البته همهاش درس نیست، عبودیت هم هست باید مقداری از وقت خود را صرف عبادت کنند چون طلبهای باتقوا کم داریم اول تزکیه نفس بعد درس ای داد از علم شیطانی. دنیا رنگ گناه دارد دیگر نمیتوانم زنده بمانم. انشاءالله امام حسین(ع) و حضرت زهرا(س) و امام رضا(ع) در قبر میآیند.
@ShahidToorajii
بسم الله رب الشهدا و الصدیقین
📚 #مسافر_کربلا
#زندگینامه_و_خاطرات_شهید_علیرضا_کریمی
🌺قسمت 5⃣2⃣
✨والفجر یک
📝راوی رسول سالاری
🍃صبح شانزدهم فروردین شصت و دو بود. علیرضا رسید دارالخوئین.
بچه ها داشتند آماده می شدند که به سمت منطقه عملیاتی حرکت کنند. علیرضا به بچه ها ملحق شد. ساعتی بعد سوار اتوبوس ها شدیم.
🍃توی راه گز و شیرینی را باز کرد. بین بچه ها پخش کرد.ساعتی بعد کنار جاده آسفالتی دهلران ایستادیم. از اتوبوس ها پیاده شدیم و سوار کامیون شدیم. از آنجا هم به موقعیت لشگر در شمال فکه رفتیم.
🍃اطراف مقر ما پر از شقایق و لاله های وحشی بود. منظره خیلی زیبایی درست شده بود.نزدیک به سه روز آنجا بودیم.
علیرضا در اوقات بیکاری مشغول ساختن مهر با خاک نرم فکه بود.شاید می دانست این خاک روزی سجده گاه عاشقان می شود!
🍃عصر روز سوم, یکی از فرماندهان لشکر امام حسین (ع) به اردوگاه آمد.
مسئولین گروهانها و دسته ها را جمع کردند. من و علیرضا هم باهم بودیم. بعد هم آن فرمانده شروع به صحبت کرد:
🍃برادر ها, ان شاالله امشب برای عملیات والفجر یک راهی منطقه فکه شمالی می شویم. از لشکر ما و از این محور دو گردان امیرالمومنین(ع) و امام حسین(ع) خط شکن عملیات هستند و دو گردان دیگر پشت سر آنها.
🍃برادر خسروی با گردانشون باید خط اول دشمن رو مثل نعل اسب دور بزنه و پس از چندین کیلومتر پیاده روی به خط دوم دشمن حمله کنه. برادر قربانی هم با گردانشون می زنه به خط دشمن و جلو میاد. یکی دیگر از لشگر ها هم از سمت چپ شما کار رو شروع می کنه.
🍃بعد هم در مورد موانع و میادین مین و تجهیزات دشمن صحبت کرد.
پس از پایان جلسه زودتر از علیرضا رفتم پیش بچه های گروهان, یکی از بچه های محل من را صدا کرد و گفت: تو این چند روز دقت کردی علیرضا چقدر تغییر کرده و چقدر تو خودشه!؟ با تعجب گفتم منظورت چیه؟ !
🍃گفت: دیشب تو چادر خوابش نمی برد.حرف هایی هم می زد که عجیب بود.
🍃وقتی پرسیدم:علیرضا این حرف ها یعنی چی؟
گفت: فردا, پس فردا خیلی از ما نیستیم. اون موقع می فهمی!!
🌷ادامه دارد....
@ShahidToorajii
#چله_زیارت_عاشورا
#روز_بیست_وسوم
ایشالله به نیابت از #علی_خلیلی_زیارت_ عاشورارامی خوانیم
#التماس_دعا
@ShahidToorajii
#بطلب_ارباب
#میمیرم
روز و شب با دلِ سودا زده ام درگیرم
اربعین کربُ بلایم نبر ی می میرم
@ShahidToorajii
📚 #مسافر_کربلا
#زندگینامه_و_خاطرات_شهید_علیرضا_کریمی
🌺 قسمت 6⃣2⃣
✨والفجر یک
📝راوی رسول سالاری
🍃ساعت ده شب بیستم فروردین, حرکت بچه ها شروع شد. بعد از مدتی پیاده روی رسیدیم به یک خاکریز, از آن عبور کردیم و به یک ستون نشستیم.
🍃علیرضا مرتب شوخی می کرد و جک می گفت. روحیه بچه ها را تقویت می کرد. بعضی از بچه ها به خاطر عدم موفقیت عملیات قبلی نگران بودند. علیرضا هم برای آن ها جمله حضرت امام را می گفت که; مهم انجام تکلیف است نه گرفتن نتیجه.
🍃صدای تیراندازی های پراکنده شنیده می شد.ولی هنوز دستور حرکت صادر نشده بود, من هم که در انتهای ستون بودم,رفتم و خوابیدم روی خاکریز.
🍃دقایقی بعد یکدفعه یک گلوله خورد کنار پام! کمی ترسیدم.ولی نمی شد از این محل استراحت گذشت. همینطور دراز کش توی حال خودم بودم که یکدفعه یک گلوله آمد و خورد توی کلاهم!!
نفهمیدم چه جوری از روی خاکریز پریدم پائین.بدنم به شدت می لرزید.
🍃توی سکوت شب دیدم همه بچه های انتهای ستون می خندند.با تعجب گفنم: چیه!؟ خنده داره!؟ یکی از بچه ها با خنده گفت: فکر کردی تیر به کلاه اهنیت خورد؟ ! تعجب من را که دید ادامه داد:علیرضا با سنگ زد به کلاهت! گفتم علی, خدا خفت نکنه, من که نصفه جون شدم...
🍃هنوز جمله تمام نشده بود که یک گلوله آمد و دقیقا" خورد به همان جائی که من خوابیده بودم.همه بچه ها با تعجب به من و محل اصابت گلوله نگاه می کردند.
🍃علیرضا گفت کار خدا را می بینی!
لحظاتی بعد دستور حرکت داده شد. ما به همراه گردان امام باقر(ع) نزدیک به دو کیلومتر به سمت چپ رفتیم و بعد هم حدود شش کیلومتر به سمت دشمن, آن هم از داخل معبر میدان مین.
🍃معبر کامل پاکسازی نشده بود. برای همین چند تا از بچه ها شهید و مجروح شدند. با این حال به انتهای معبر رسیدیم.به نزدیک سنگرهای دشمن.
🌷ادامه دارد....
@ShahidToorajii