eitaa logo
شهید محمدرضا تورجی زاده
1.6هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
بِه سنـگر مجازے شَهید🕊 #مُحَمَّدرضا_تورجے_زادھ🕊 خُوش آمَدید 💚شهـید💚دعوتت کرده دست دوستے دراز ڪرده‌ بـہ سویتــــ همراهے با شهـید سخت نیستـ یا علے ڪہ بگویـے  خودش دستتـــ را میگیرد تبادل_مذهبی_شهدایی👈 @Mahrastegar مدیــریت کـانال👇 @Hamid_barzkar
مشاهده در ایتا
دانلود
ام و نام خانوادگی: شهید مصطفی صدر زاده با نام جهادی سید ابراهیم تاریخ تولد: ۱۹ شهریور ۱۳۶۵ محل تولد: خوزستان، شوشتر تاریخ شهادت: ۱ آبان ۱۳۹۴ محل شهادت: حلب سوریه وضعیت تأهل: متأهل تعداد فرزندان: دو فرزند    مصطفی صدر زاده متولد ۱۹ شهریور ۱۳۶۵ در شهرستان شوشتر استان خوزستان در خانواده‌ای مذهبی به دنیا آمد. پدرش پاسدار و جانباز جنگ تحمیلی و مادرش از خاندان جلیله سادات هستند. مصطفی ۱۱ ساله بود که از اهواز به همراه خانواده به استان مازندران و پس از دو سال به شهرستان شهریار استان تهران نقل مکان و در آنجا ساکن گردید. ایشان دوران نوجوانی خود را با شرکت در مساجد و هیئت‌های مذهبی، انجام کارهای فرهنگی و عضویت در بسیج و یادگیری فنون نظامی سپری کردند. در دوران جوانی درحوزه علمیه به فراگیری علوم دینی پرداخت، سپس در دانشگاه دانشجوی رشته ادیان و عرفان شدند، هم‌زمان مشغول جذب نوجوانان و جوانان مناطق اطراف شهریار و برپایی کلاس‌ها و اردوهای فرهنگی و نظامی و جلسات سخنرانی و... برای آنان بودند. نتیجه ازدواج ایشان در سال ۸۶، دختری به نام فاطمه و پسری به نام محمدعلی است. مصطفی صدر زاده در سال ۹۲ برای دفاع از دین و حرم بی‌بی زینب (س) با نام جهادی سید ابراهیم، داوطلبانه به سوریه عزیمت و به علت رشادت در جنگ با دشمنان دین، فرماندهی گردان عمار و جانشین تیپ فاطمیون شد، سرانجام پس از چندین بار زخمی شدن در درگیری با داعش، ظهر روز تاسوعا مقارن با ۱ آبان ۹۴ در عملیات محرم در حومه حلب سوریه به آرزوی خود، یعنی شهادت در راه خدا رسید و به دیدار معبود شتافت و در گلزار شهدای بهشت رضوان شهریار آرام گرفت. ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔷🔹 ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 📌أَيْنَ الطَّالِبُ بِدَمِ الْمَقْتُولِ بِكَرْبَلاَءَ.... سوز اهل آسمان آید بگوش ناله صاحب زمان آید بگوش عاشورا گذشت اما عاشورا تمام نشد ... 🌿 حسینِ زمان را اگر بشناسیم میبینیم که هر روز روز عاشوراست و ما در معرض ابتلا و آزمایش یاری ولی خدائیم.... عاشورا گذشت کاش عاشورایی شَویم و عاشورایی بمانیم... 🌿 عاشورا گذشت کاش عاشورایی شویم و مانند حضرت عباس مطیع امر ولی زمان مان باشیم وپشت پا بزنیم بر امان نامه ی که خواهان جدایی ما از امامان است و در راه دین خدا تکه تکه شویم و رجز بخوانیم که تا آخر جان پای دین و امامان خواهیم ماند... 🌿 عاشورا گذشت اما عاشورا در حال تکرار است و ندای هل من ناصر ینصرنی حسین زمان بگوش می رسد. 😔 ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👌مقایسه دو قشر از جوانان ✅جوانی سر نماز برای گناهش در حضور خدا گریه می کند ❌جوانی بخاطر اینکه دوست نامحرمش جوابش کرده گریه می کند ✅جوانی تا صبح قرآن میخواند و به تفکر میپردازد ❌جوانی نامه نامحرمی را تا صبح نگاه میکند و تفکر میکند ✅دختری چادرش را محکم میگیرد تا باد شرمگینش نکند ❌️دختری جلوی باد میرود تا دیگران به او بنگرند ✅جوانی کسی بهش فحش میده , ولی در جوابش میگوید : من روزه ام ❌️جوانی مادرش را بخاطر دیر آوردن غذا فحش میدهد ✅ جوانی خونش در دفاع از دین بر زمین خون میریزد ❌️جوانی سر قاچاق مواد مخدر تیر میخورد و خون آلود میمیرد ✅جوانی ریش میگزارد تا سنتی را زنده کند ❌جوانی ابرو میگیرد تا فتنه اى را زنده کند ✅جوانی دست مادرش را میبوسد ❌️جوانی دست روی مادرش بلند میکند ✅جوانی پدر پیرش را کول میکند و به حج میبرد ❌️جوانی پدرش را کول میکند و به خانه سالمندان میبرد ✅و پروردگارم می فرماید : هرگز اهل جهنم و اهل بهشت یکسان نیستند، اهل بهشت رستگارانند. [سورة الحشر 20] ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
از پــی بگـرفتن حاجــات خــود پیـر و جــوان ســر بــه زانـوی غــم و هــم دیـده تــر داشـتیم 💠 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
⚫️ ✨ ⚠️این روزها توی این همه دغدغه شون این شده که بیشتری بگیرن😏 و های بیشتری داشته باشن😳 و کسی شون نکنه❌ ❔ی سوال برام پیش اومده? ⚠️توی دنیای واقعی مون آیا تا حالا خدا برامون اولویت داشته❓❕🤔 تاحالا از ترس اینکه خدا مون کنه،از دست کشیدیم⁉️😞 تاحالا هامون رو از فیلتر رد کردیم🤔❓ 💔خدایی،خدامون خیلی 😔 📛دوره زمونه ی ما دوره ای شده ک آدم ها توی خیالات و پُست های خودشون و دارند👌🏻 ولی در عمل ,,,,,متاسفانه نه😔 📛وقتش نیست پامونو از این فضای غیرحقیقی بیرون بکشیم و ب دنیای واقعی برگردیم 📛شاید ته زندگی مون یکی مون کرده باشه یکی مثل ...😭 ✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾ ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
شهید محمدرضا تورجی زاده
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ 🔻 قسمت #سی_ودو از اتاق خارج
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت تقه ای به در زد و وارد اتاق شد،سمانه با دیدن کمیل از جابرخاست و منتظر به کمیل خیره ماند،امیدوار بود کمیل خبر خوبی داشته باشد اما کمیل قصد صحبت کردن نداشت. ــ چی شد؟میتونم برم؟ ــ بشینید سمانه بر روی صندلی نشست،کمیل بر روی صندلی پشت میزش نشست و روبه سمانه گفت: ــ نه نمیتونید برید،من بهتون گفتم تا وقتی که این قضیه روشن نشه،شما اینجا میمونید ــ بلاخره بزارید به خانوادم خبر بدم،میدونید الان حالشون داغونه؟؟ ــ آره میدونم ،اما نباید خبردار بشن ،نه فقط خانوادت بلکه هیچ کس دیگه ای سکوت کرد اما با یادآوری اینکه محمد نزدیک است و سمانه نباید اینجا باشد لب باز کرد و گفت: ــ یه چیز دیگه ــ چی؟ ــ امشب نمیتونید اینجا باشید ــ پس کجا برم؟ ــ بازداشگاه به چهره حیرت زده سمانه نگاهی انداخت اما نتوانست تحمل کند،سرش را پایین انداخت و خیره به پوشه ی آبی رنگ روی میز ادامه داد: ــ اگه اینجا بمونید،همه میفهمن که رابطه خانوادگی داریم،اینطور پرونده رو ازم میگیرن،میدونم که چند روز دیگه میفهمن ولی تا اونموقع میتونم مدرک بی گناهیتو پیدا کنم. سرش را بالا آورد اما سمانه همچنان با چشمان اشکی ،به لیوان روی میز خیره بود. ــ باور کنید مجبورم باز صدایی نشنید،کلافه از جایش بلند شد،شروع کرد قدم زدن با صدای لرزان سمانه به طرفش برگشت: ــ کی باید برم ــ همین الان سمانه از جایش برخاست و به طرف در رفت،کمیل تماسی گرفت و خانم شرفی را به اتاقش فراخواند. شرفی به طرف سمانه آمد و بازویش را محکم گرفت که سمانه بازویش را کشید و با اخم گفت: ــ خودم میام تا شرفی میخواست اعتراض کند،با صدای مافوقش سکوت کرد!! ــ خودشون میان خانم شرفی سمانه و شرفی از اتاق خارج شدند ،کمیل خودش را روی صندلی چرخانش انداخت و دستانش را کلافه در موهایش فرو برد و ارام زمزمه کرد: ــ مجبورم سمانه مجبورم ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری ○⭕️ --------------------•○◈❂ ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
شهید محمدرضا تورجی زاده
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ 🔻 قسمت #سی_سه تقه ای به در زد
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت ــ آروم باش مرد کمیل خیره به دایی اش گفت : ــ چطور میتونم آروم باشم ،سمانه الان گوشه بازداشگاه نشسته میخوای آروم باشم ــ اینقدر حرص بخوری نه قرصی که خوردی اثر میکنه نه مشکل سمانه حل میشه ــ میدونم ،میدونم ولی دست خودم نیست. ــ روی رفتارت تسلط داشته باش والا پرونده رو ازت میگیرن ــ مگه دست خودشونه محمد پشت خواهرزاده اش ایستاد و شانه هایش را ماساژ داد تا شاید کمی آرام شود. ــ میدونم برای خودت منصب و جایگاه داری اما اینو بدون که بالاتر از تو هم هست ،به خاطر سمانه هم که شده ،آروم رفتار کن کمیل که سرش را بین دستانش گرفته بود،زیر لب زمزمه کرد: ــ اوضاع بهم ریخته ،سهرابی نیستش هرچقدر گشتیم نیست،احتماله اینکه فرار کرده. ــ سهرابی کیه؟ ــ یه آدم عوضی که به خاطر کاراش سمانه الان اینجاست ــ سمانه فهمید کارت چیه؟دونست من از کارت خبر دارم ــ آره فهمید خیلی شوکه شد،اما در مورد شما نه بوسه ای بر سر خواهرزاده ی دلباخته اش زد و با لبخند گفت: ــ همه ی ما نگران سمانه ایم به خصوص من و تو که میدونم تو چه تله ی بزرگی افتاده،ولی میدونم که میتونی و به خاطر سمانه هم که شده این پرونده رو با موفقیت میبندی کمیل لبخند تلخی از دلگرمی های دایی اش بر روی لبانش نشست،. ــ من میخوام برم تو هم بلند شو برو خونه یکم استراحت کن ــ نه اینجا میمونم ــ تا کی؟ ــ تا وقتی که سمانه اینجا باشه ــ دیوونه نشو،اینجوری کم میاری ،تو هم آدمی به استراحت نیاز داری ــ نمیتونم ،برم خونه هم همه فکرم اینجاست،اینجا باشم بهتره محمد از جایش برخاست و گفت: ــ هر جور راحتی،کمکی خواستی حتما خبرم کن کمیل فقط توانست سری تکان دهد. با صدای بسته شدن در ،او هم چشمانش را بست.... ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری ○⭕️ --------------------•○◈❂ ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
ڪـرده بود، در مـراسم تشییــع جنـازه اش تــا گــلزار شهدا دستـش را از بیاورند... تــا همــه بـدانند آدمے در از دنیــا مے رود! : توابــع شهــر ســوق (شهـرستان بهبهـان) : ۱۳۶۴، در منطقــه عملیــاتی فــاو شادی روحشان صلوات🌹 ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯