داشتروزمینباانگشتچیز؎
مینوشت..
رفتنجلوچندینمتر..
دیدنصدبارنوشتہ:
حسینحسینحسین
طور؎ڪہانگشتشزخمشده..
ازشپرسیدن..
حاجۍچیڪارمیڪنۍ؟!
گفت:
چونمیسرنیستمنراڪاماو..
عـشقباز؎میڪنمباناماو..(:!🖐🏽
#شھیدمجیدپازوڪی🦋🕊
#عید_سعید_فطر
7.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به حق لاالهالاالله..😂
کمی شیطنت😳😜
#شهید_حججی
1.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عید سعید فطـر مبارڪ🎊
#سامۍ_یوسف🎙
#عیدڪم_مبروڪ🎈
2.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اِے آن کھ جــان دهـــم بࢪ محࢪمٺ:)
#امام_حسین
#استوری
دوستان شرمنده هستم شاید امروز کم فعالیت کنم...با تشکر از همگی🌹
2.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ما به شهدا خیلی بدهکاریم...😭
#شهدا
#شهیدانه🌿
شهیدحججیمیگفت:
همهمیگويند:
خوشبحالفلانی،شهیدشید
اماهیچکسحواسش نیست
کهفلانیبرایشهیدشدن
شهیدبودنرایادگرفت🥀
•••┈❀🌿♥️🌿❀┈•••
3.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من دلتنگم ؛ . . 💔!'
---------------------
•••{🥀♥️}•••
یادے میکنێم از (شهیداحمدمکیان)
#معرفی_شھید :
شهیداحمدمکیان
تولد⇦ ۱۳۷۴
شہادت⇦ ۱۳۹۵/۳/۱۸
محلشہادت⇦ حلب سوریه
آدرسمزار⇦ گلزارشهدایقم
• • •
شهید احمد مکیان یکی از روحانیون و ورزشکاران جوان خوزستانی است که در شهرک طالقانی ماهشهر دیده به جهان گشود و سپس در خانوادهای مذهبی و روحانی در آبادان تربیت یافت، پدر این شهید والامقام از روحانیون معروف آبادان به شمار میرود.
شهید مکیان یکی از حافظان قرآن کریم خوزستانی و طلبه مدرسه علمیه امام رضا (ع) قم است که در سن 21 سالگی در روز سه شنبه 18 خرداد ماه سال 1395 هجری خورشیدی برابر با یکم ماه مبارک رمضان سال 1437 هجری قمری در سوریه به فیض عظیم شهادت نائل شد.
او یکی از رزمندگان لشکر فاطمیون بود که بنابر وصیت شهید احمد مکیان، پیکر پاک این شهید در قم و در جوار همرزمان افغانستانی اش به خاک سپرده شد.
➕
📚 #تو_شهید_نمیشوی
قسمت ششم🌱
زاهدِ نوجوانِ شب
معمولاً توی اتاق پذیرایی درس میخواندیم.
پذیرایی مان اتاق بزرگی بود که فقط مواقعی که مهمان داشتیم یا میخواستیم درس بخوانیم، اجازه داشتیم به آنجا برویم.
یک بار بعد از نصف شب بود که برای مطالعه به اتاق پذیرایی رفتم.
دیدم محمودرضا قبل از من آمده و آنجاست.داشت نماز شب میخواند.
آن موقع دوازده سیزده سال بیشتر نداشت.
جا خوردم.آمدم بیرون و به اتاق خودم رفتم.شب بعد،باز محمودرضا توی پذیرایی بود و نشد آنجا درس بخوانم.
چند شب پشت سر هم همینطور بود؛ محمودرضا بعد از نیمه شب بلند می شد می آمد توی اتاق پذیرایی و نماز میخواند.
هر شب هم که می گذشت، نمازش طولانی تر از شب قبل بود.
یادم هست یک شب نمازش حدود دو ساعت طول کشید.
صبح روز بعد به او گفتم: «اینطوری کسر خواب پیدا می کنی و صبح توی مدرسه چُرت میزنی.ضمناً تو هنوز به تکلیف نرسیده ای و نمازِ یومیه بِهِت واجب نیست، چه برسد به نماز شب!»
محمودرضا قبول نداشت.
ظاهراً طلبهای از فضیلت نماز شب برای محمودرضا گفته بود و او چنان از حرف های آن طلبه تاثیر گرفته بود که تا یک هفته مرتب نماز شب را ادامه داد.
به خاطر مدرسه اش مانع نماز شب او شدم و قانعش کردم که لازم نیست نماز شب بخواند؛ولی محمودرضا آن نمازهارا واقعاً باحال می خواند. هنوز چهره و حالت ایستادنش سر نماز یادم است.