همہمیگنآدمتـاوقتـۍڪھ
بزرگنشـہنمیتـونهعـٰاشقبشہ
آخہمنازبچگـےعـٰاشقحسیـن
فـٰاطمـہبودم...♥️'
محمدحسین پویانفرIMG_20211029_161251_631.mp3
زمان:
حجم:
4.32M
آرزوی من یا صاحب الزمان...♥️
#محمدحسینپویانفر
حاجقاسممیگفت..
ازخدایڪچیزخواستم🖐🏻.!
خواستمڪهخدایااگربخواهمبه
انقلاباسلامۍخدمتڪنم..
بایدخودمراوقفانقلابڪنم..
ازخداخواستماینقدربهمنمشغلهبدهد
کهحتۍفڪرگناههمنڪنم:)..!
@Shahid_amir_soleimanii_78
عزیزیمیگفت:(
هروقتاحساسکردید
از امامزمان دورشدید
ودلتونواسهآقاتنگنیست
ایندعایکوچیكروبخونید
بهخصوصتویقنوتهاتون..!
«لَیِّنقَلبیلِوَلِیِّاَمرِك»
یعنی :
خداجوندلموواسهاماممنرمکن:)🙂❤️
@Shahid_amir_soleimanii_78
4.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سالروز ازدواج حضرت علی(ع)و حضرت فاطمه(س) مبارک باد🌸🌸🌸
شهیدمدافعوطنامیرسلیمانی
سلام مهمون امروزمون برادر عباس هست✋ *تازه داماد...*🕊️ *شهید عباس دانشگر*🌹 تاریخ تولد: ۱۸ / ۲ / ۱
*🌹پسری مومن و انقلابی اهل نماز شب 📿 تازه داماد بود تنها ۴۰روز قبل از اینکه به سوریه اعزام شود نامزد کرده بود.💞و تقریباً ۴۰ روز بعد از اعزام هم به شهادت رسید.🕊️ میگفت:« این همه شبکههای ماهوارهای و اینترنت و شبکههای اجتماعی فضای شهر را پر کردهاند،🥀اما خودمان باید دیندار باشیم.🌙 باید مراقب باشیم ایمانمان را از دست ندهیم.»🥀در یکی از نامه های عاشقانه شهید به نامزدش گفته بود:💞 «عشق هرچه غیر خداست مجازی و عشق حقیقی، خداست؛🌙اما مگر خداوند زیباست که عشق مجازی را پلی ساخته و تنها با عبور از آن به عشق حقیقی میرسیم.🍃 من دوست دارم عاشق بشم! از تو شروع کنم تا بتوانم ذرهای عشق حقیقی را درک کنم🎊 دوستت دارم فاطمه جان.💞 امیدوارم من و تو بتوانیم عاشق شویم! خیلی دوستت دارم!🌙 دلم برایت تنگ میشود عشقم!»💞روزهایی که عباس در سوریه داشت از اسلام دفاع میکرد،💥 مادر عباس مشغول تدارک مراسم جشن عقد او بود.🎊همه ی خریدها را انجام داده و حتی نقل را برای پاشیدن بر سر عروس و داماد مهیا کرده بود،🍬 نقلی که نثار پیکر پاک عباس شد🥀همرزم← عباس با موشک تاو آمریکایی🔥 در ماشین به شهادت رسید،🕊️منطقه نا امن بود و نمیشد پیکرش را عقب آورد،🥀بالاخره رسیدیم به ماشینها، من بین ماشین سوخته و دیوار، یک پیکر سوخته دیدم🥀پیکرش کاملا سوخته بود🥀نزدیک تر شدیم از انگشترهایش فهمیدیم که او عباس است*🕊️🕋
*شهید عباس دانشگر*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
عاشقانه های شهدا...❣
قهر بودیم، درحال #نماز خوندن بود
.
نمازش که تموم شد، هنوز پشت به اون نشسته بودم...
کتاب شعرش رو برداشت و با یه لحن دلنشین شروع کرد به خوندن...
ولی من باز باهاش قهر بودم!!!!!
کتابو گذاشت کنار...بهم نگاه کرد و گفت:
غزل تمام...نمازش تمام...دنیا،مات
سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد!!!!
باز هم بهش نگاه نکردم....!!!
اینبار پرسید: #عاشقمی؟؟؟
سکوت کردم....
گفت :
# "عاشقم گر نیستی لطفی بکن نفرت بورز....
# بی تفاوت بودنت هر لحظه آبم می کند..."
.
دوباره با لبخند پرسید: عاشقمــــــی مگه نه؟؟؟؟؟
گفتم: نـــــــه!!!!!
.
گفت:
# "لبت نه گوید و پیداست می گوید دلت آری...
# که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری..."
.
زدم زیر خنده....و روبروش نشستم....
دیگه نتونستم بهش نگم که وجودش چقد آرامش بخشه...
بهش نگاه کردم و از ته دل گفتم...
خدارو شکر که هستی....
.
راوی:مرحومه حکمت
همسرشهید عباس بابایی