eitaa logo
شهید‌مدافع‌وطن‌امیر‌سلیمانی
225 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
149 فایل
شهید‌امیر‌سلیمانی متولد:۱۳۷۸/۸/۲ تاریخ شهادت:۱۳۹۹/۲/۳ محل تولد:ارومیه محل‌شهادت:مرز‌ارومیه وضعیت‌تاهل:مجرد زیر‌نظر‌مــادر‌بزرگـوار‌شہید🙂🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 |حیات جاودانه شهید محمود رضا بیضائی به روایت برادر| قسمت اول🌱 از تبریز تا دمشق - چند خط از یک زندگیِ مهم محمودرضا متولد ۱۸آذر سال ۱۳۶۰بود؛در خانواده ای با ریشه های مذهبی و دارای خاستگاه روحانیت در تبریز. وقتی دانش آموز دبیرستان بود، به عضویت پایگاه مقاومت شهید بابایی، مسجد چهارده معصوم عَلَیهِ السَّلام شهرک پرواز تبریز درآمد. حضور مداوم و مستمر در جمع بسیجیان پایگاه،نخستین بارقه های عشق به فرهنگ مقاومت و ایثار و شهادت را در او شعله ور کرد. در همین ایام بود که با رزمنده ی هنرمند،حاج بهزاد پروین قدس آشنا شد. آن روزها در تبریز هر کس که می خواست به جبهه و جنگ و شهدا وصل شود،حتماً گُذارش به دفترِ کوچک و جمع و جور حاج بهزاد می‌افتاد. کافی بود کمی شامه اش تیز باشد تا بوی خوش شهادت را از آن حوالی احساس کند و محمودرضا شامه اش تیز بود. این آشنایی،بعدها زمینه ساز آشنایی مبسوط با میراث مکتوب و تصویری دفاع مقدس و انس با فرهنگ جبهه و جنگ شد. دیدار و مصاحبه با خانواده شهدا،گردآوری خاطرات شهدا به جمع آوری کتاب ها و نشریات حوزه ادبیات دفاع مقدس،از ثمرات هم نشینی با حاج بهزاد بود. محمودرضا ورزشکار بود.به کاراته علاقه داشت و از ۱۰ سالگی رفته بود دنبال این ورزش. سال ۱۳۷۲ به تیم استان آذربایجان شرقی رفت و در مسابقات چهار جانبه بین المللی در تبریز قهرمان شد. به فوتبال هم علاقه داشت و به صورت حرفه ای آن را دنبال می‌کرد، تا اینکه به خاطر درس و مدرسه،عطایش را به لقایش بخشید. در سال ۱۳۷۸ دیپلم گرفت؛دیپلمِ رشته علوم تجربی.رفت خدمت سربازی. دوره آموزش را در اردکان یزد گذراند و پس از آموزش،خدمتش را در پادگان الزهرا عَلَیهَاالسَّلام نیروی هوایی سپاه پاسداران در تبریز ادامه داد. نقطه عطف زندگی محمودرضا،آشنایی با نهاد مقدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی محسوب می شود. بعد از اتمام خدمت سربازی،علی‌رغم تشویق خانواده به ادامه تحصیل در دانشگاه،با انتخاب خود و با یقین کامل،عضویت در نیروی قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را انتخاب کرد. او در بهمن سال ۱۳۸۲ وارد دانشکده امام علی علیه السلام شد. ورود به دانشکده افسری،عملاً به معنی هجرتش از تبریز به تهران بود. با این هجرت،ادامه زندگی را در جهاد فی سبیل الله رقم زد. یادش با صلوات
📚 قسمت دوم🌱 ادامه از تبریز تا دمشق او در سپاه ، نام مستعار (حسین نصرتی) را برای خود انتخاب کرد ؛نامی که به گفته ی خودش برگرفته از ندای (هل من ناصر ینصرنیِ)مولایش حسین‌بن‌علی علیه السلام و کنایه از لبیک به این ندا بود . در شهریور سال ۱۳۸۵ دوره ی افسری را به اتمام رساند و از دانشکده فارغ‌التحصیل شد و قدم در مسیری گذاشت که تا اخرین لحظه حیات ظاهری اش ، هیچ تزلزلی در پیمودن آن مسیر در او مشاهده نشد . پرکاری و کم‌خوابی ویژگی اصلی اش بود؛آن چنان که در روز های جمعه را هم در یکی از جلسات اداری به تصویب رسانده بود. به این ترتیب عملا کارش تعطیلی نداشت. معتقد بود شهادت در راه خدا مزد کسانی است که در راه خدا پُرکارند و شهدای جنگ تحمیلی را شاهد این حرف خود معرفی می کرد. به دلیل علاقه فراوان به کارش ، برای تشکیل خانواده حاضر به رجعت به تبریز نبود . در ۲۵ اسفند سال ۱۳۸۷ مقارن با سالروز میلاد پیامبر اعظم (ص) و امام جعفر صادق (ع) با همسری فاضل از خانواده ای ولایت مدار در تهران ازدواج کرد و ساکن تهران شد . ثمره این ازدواج ، (کوثر) است ، متولد ۲۵ اسفند ۱۳۹۱. عشق و علاقه وصف ناشدنی محمود‌رضا به ارمان جهانی امام خمینی ، یعنی تشکیل نهضت جهانی اسلام، روحیه خاصی را در او به وجود آورده بود ، آن چنان که تا اغاز جنگ در سوریه ، در جهت تحقق آن ، شبانه روز تلاش و مجاهدت میکرد . مطالعات دینی و سیاسی اش تعطیل نمی شد . به اخبار و وقایع داخلی و خارجی ،به ویژه تحولات جهان اسلام اشراف داشت و این وقایع را تحلیل می کرد . تعصب آگاهانه و وافری به انقلاب اسلامی ، رهبری و نظام داشت . در ایام فتنه ۸۸،شب و روز آرام و قرار نداشت. تمام اخبار و وقایع فتنه را رصد میکرد و در معرکه ی  دفاع سخت از انقلاب اسلامی در ایام فتنه ، چندین بار جانش را به خطر انداخت. صاحب موضع بود و در بحث ها به خوبی استدلال میکرد. می گفت این انقلاب تنها نقطه امید مستضعفان عالم است و هرگونه تهدیدی که متوجه موجودیت انقلاب اسلامی باشد ، می تواند جبهه مستضعفان و علاقه مندان انقلاب اسلامی در جهان را سست کند و نگرانی عمیقی از این بابت داشت.
📚 قسمت سوم🌱 ادامه از تبریز تا دمشق با زبان عربی و لهجه های عراقی و سوری آشنا بود و به همین خاطر، بارزمندگان نهضت جهانی اسلام آشنایی نزدیک و ارتباط تنگاتنگ داشت. به مقاومت اسلامی لبنان و رزمندگان حزب الله و همین طور به شیعیان مستضعف و مجاهد عراقی تعلق خاطر داشت وآنها را می ستود. با آغاز جنگ در سوریه از سال ۱۳۹۰ برای یاری جبهه مقاومت و دفاع از حریم آل الله عَلَیهِم السَّلام ، آگاهانه عازم سوریه شد. اعزام های داوطلبانه ی مکرر وحضور مداوم در جبهه ی سوریه ،روحیه رزمندگی را در وجودش تثبیت کرده بود. در دوسال آخر حیات ظاهری خود ،به معنی واقعیِ کلمه زندگی(رزمنده )را داشت. به خاطر تعلقی که از نوجوانی به جمع آوری و ثبت اسناد و مواریث دفاع مقدس داشت ، درجبهه ی سوریه نیز به گرد آوری اسناد جنگ همت گماشته بود. هربار که به ایران می امد ،آثاری از جنگ را همراه داشت از جمله تصاویری که با دوربین خود ثبت کرده بود و آثاری که از تکفیری ها در صحنه های درگیری به جا مانده بود. اوج توفیقات خود در این جبهه را حضور در عملیاتی میدانست که در تاسوعای سال ۱۳۹۲ در منطقه ی «حجیره» برای آزاد سازی کامل اطراف حرم مطهر حضرت زینب عَلَیها السَّلام انجام گرفت و منجر به پاک سازی حرم تا شعاع چند کیلومتری از لوث وجود تکفیری ها شد . در آخرین اعزام خود در دی ماه ۱۳۹۲ ،به یکی از یاران نزدیکش اعلام کرد که این سفر او بی بازگشت است. از دوماه پیش از اعزام ، به دنبال هماهنگی برای محل تدفین خود بود. سرانجام ، بعداز دوسال حضور درجبهه سوریه در بعداز ظهر ۲۹ دی ۱۳۹۲ هم زمان با سالروز میلاد پیامبر اعظم و امام جعفر صادق در اثنای درگیری با مزدوران تکفیریِ استکبار درحالی که فرماندهیِ محور عملیاتی در منطقه قاسمیه در جنوب شرقی دمشق را برعهده داشت در اثر اصابت ترکش های یک تله ی انفجاری به ناحیه سرو سینه به فیض شهادت نائل شد
📚 قسمت چهارم🌱 پتوهایی که بُرد وقتی در خرداد سال ۱۳۶۹،زلزله ی رودبار و منجیل اتفاق افتاد، محمودرضا نُه سال بیشتر نداشت. با یکی از دوستانش تصمیم گرفته بودند به زلزله زده ها کمک کنند. قرار گذاشته بودند هرکدام چیزی از خانه بردارند و ببرند به محل جمع آوری کمک ها. محمودرضا آن روز آمد خانه و قضیه را گفت.دوتا پتوی آبی نو و استفاده نشده در خانه داشتیم که خواست آنها را بِبَرَد. قرار شد تا عصر و آمدن پدر صبر کند،اما بعد از آمدن پدر،تا شب حرفی از کمک به زلزله زده ها نَزَد. مدتی گذشت. یک روز خیلی اتفاقی متوجه شدیم که آن دو پتویی که محمودرضا برای زلزله زده ها نشان کرده بود،در خانه نیست! وقتی سراغ پتوها را گرفتیم،محمودرضا اعتراف کرد که :(چون زلزله زده ها به کمک احتیاج داشتند و نباید این کمک به تاخیر می افتاد،نتوانستم صبر کنم و پتو هارا بی خبر بردم و تحویل دادم.)
📚 ‌ قسمت پنجم🌱 کمیل را باید فهمید اوایل دهه ۷۰،وقتی تازه به محل آمده بودیم، پنجشنبه ها یک دستگاه اتوبوس می‌آمد جلوی مسجد ، نمازگزارها را بعد از نماز مغرب و عشا می‌برد مسجد جامع برای دعای کمیل. راه دوری بود؛از این سر شهر تا آن سر شهر. من بیشتر وقت ها بعد از نماز به دلیل اشتغالات درسی به خانه باز برمی‌گشتم و کمتر توفیق شرکت پیدا می‌کردم،اما محمود رضا هر هفته می‌رفت. یادم هست اولین باری که رفت و بعد از دعا به خانه برگشت،حسابی اشک ریخته بود. گفتم:خوب بود؟ گفت:حیف از ادم این دعا را بخواند ، بدون اینکه بداند دارد چه می‌گوید. توقع این جواب را نداشتم.سنی نداشت آن موقع.این حرفش از همان شب توی گوشم مانده . هروقت نوای دعای کمیل را می‌شنوم ، همیسه به یاد محمود‌رضا و این جمله‌اش می افتم.
📚 قسمت ششم🌱 زاهدِ نوجوانِ شب معمولاً توی اتاق پذیرایی درس می‌خواندیم. پذیرایی مان اتاق بزرگی بود که فقط مواقعی که مهمان داشتیم یا می‌خواستیم درس بخوانیم، اجازه داشتیم به آنجا برویم. یک بار بعد از نصف شب بود که برای مطالعه به اتاق پذیرایی رفتم. دیدم محمودرضا قبل از من آمده و آنجاست.داشت نماز شب می‌خواند. آن موقع دوازده سیزده سال بیشتر نداشت. جا خوردم.آمدم بیرون و به اتاق خودم رفتم.شب بعد،باز محمودرضا توی پذیرایی بود و نشد آنجا درس بخوانم. چند شب پشت سر هم همینطور بود؛ محمودرضا بعد از نیمه شب بلند می شد می آمد توی اتاق پذیرایی و نماز می‌خواند. هر شب هم که می گذشت، نمازش طولانی تر از شب قبل بود. یادم هست یک شب نمازش حدود دو ساعت طول کشید. صبح روز بعد به او گفتم: «اینطوری کسر خواب پیدا می کنی و صبح توی مدرسه چُرت میزنی.ضمناً تو هنوز به تکلیف نرسیده ای و نمازِ یومیه بِهِت واجب نیست، چه برسد به نماز شب!» محمودرضا قبول نداشت. ظاهراً طلبه‌ای از فضیلت نماز شب برای محمودرضا گفته بود و او چنان از حرف های آن طلبه تاثیر گرفته بود که تا یک هفته مرتب نماز شب را ادامه داد. به خاطر مدرسه اش مانع نماز شب او شدم و قانعش کردم که لازم نیست نماز شب بخواند؛ولی محمودرضا آن نمازهارا واقعاً باحال می خواند. هنوز چهره و حالت ایستادنش سر نماز یادم است.
📚 قسمت هفتم🌱 | معنویت؛به همین سادگی | محمودرضا از مریدان مرحوم آیت الله العظمی سید ابوالحسن مولانا رضوان الله علیه بود. مرحوم آیت الله مولانا ظهرها در مسجد «استاد شاگرد» در خیابانِ فردوسیِ تبریز اقامه ی نماز می کرد. من ایامی که در دبیرستان ابوذر در خیابان تربیت درس می خواندم،به خاطر نزدیک بودن مدرسه به این مسجد،ظهرها گاهی میرفتم و نماز را به ایشان اقتدا می کردم. ایشان خیلی بزرگوار بودند و با افتادگی و حُسنِ خُلقِ فوق العاده ای با جوان ها برخورد می کردند. معمولاً بعد از نمازشان حلقه ای از جوان ها دور ایشان تشکیل می شد و تا چند ساعت ایشان را رها نمی کردند . در معنویات مقاماتی داشتند و البته کمتر کسی ایشان را در تبریز از این بُعد می شناخت. من نمی دانستم محمودرضا هم در نمازِ ایشان حاضر می‌شود. اوایل دوره ی دانشجویی من ،با اواخر دوره ی دبیرستان محمودرضا هم زمان بود. بعد از دانشگاه، من‌ دیگر توفیق درک محضر آیت الله مولانا را به جز یکی دو بار در دیدارهایی که در عید غدیر منزلشان مُشَرَّف شده بودم، نداشتم. محمودرضا در دو سال آخر دبیرستان ظهرها بعد از مدرسه،مسیر دبیرستان فردوسی تا مسجد استاد شاگرد را پیاده طی می کرد و در نماز ایشان حاضر می شد. من از این قضیه بی اطلاع بودم تا اینکه یک روز فهمیدم و به محمودرضا گفتم:(شنیده ام می روی نماز آقای مولانا.) اول جا خورد،بعد گفت:( آره،خیلی آدم خوش مرامی است!) گفتم:(از فرمایشاتش استفاده هم می‌کنی؟) گفت:(بله.) گفتم:(از چیزهایی که شنیده ای یکی دو تا بگو ما هم استفاده کنیم.) گفت :(دیروز بعد از نماز با احتیاط و رعایت ادب رفتم جلو و سلام کردم و گفتم اگر می شود نصیحتی بفرمایید.) ایشان چندلحظه سرشان را انداختند پایین، بعد توی صورت من نگاه کردند و گفتند:(حال شماخوب است؟!) محمودرضا این را گفت و زد زیر خنده و دیگر نگذاشت بحث آیت الله مولانا را ادامه بدهم. آن روز مرا پیچاند. بعداً دوباره یقه اش را گرفتم و خواستم اگر سوالی پرسیده و جوابی شنیده بگوید تا من هم استفاده کنم. گفت:(آن روز از ایشان درباره ی عرفان سوال کردم و ایشان هم فرمودند همین روایت هایی که شیخ طوسی و دیگران از اهل بیت عَلَیهِ السَّلام نقل کرده اند عرفان است.) محمودرضا تا آخر همین بود. هیچ وقت،حتی یک بار هم نشد که تظاهری بکند یا قیافه ی آدم های معنوی را به خودش بگیرد! من تا آخر حیات ظاهری محمودرضا چیزی از او ندیدم که بخواهد معنویتش را به رُخ بکشد.
📚 قسمت هشتم🌱 | از مایکل جردن تا شکیل اونیل | یکی از علایق محمود رضا در ایام جوانی تعقیب مسابقات لیگ بسکتبال آمریکا«ان بی ای»بود. یادم هست که جمعه ها صبح مسابقات لیگ حرفه ای از شبکه یک پخش میشد محمود رضا همیشه قید خواب اول صبح را می زد و می نشست پای تماشای بسکتبال، اطلاعاتش هم درباره لیگ بسکتبال آمریکا خوب بود و اخبار آن را علاوه بر تلویزیون گاهی از طریق نشریه های ورزشی هم دنبال می کرد عکس مسابقه ها را از نشریه های ورزشی می برید و جدا میکرد مدتی هم پوستری از مایکل جردن به دیوار اتاقش بود. از اسامی بازیکنان و مربیان بگیر تا جدول لیگ همه را میدانست و درباره شان حرف میزد، یک روز جمعه باهم نشسته بودیم و اگر اشتباه نکنم داشتیم مسابقه تیم اورلاندو مجیک را که تیم محبوب محمود رضا بود تماشا میکردیم محمود رضا به شکیل اونیل بازیکن سیاه پوست مسلمان این تیم علاقه داشت و طبق معمول شروع کرد به تعریف و تمجید از او و تکنیک بازی کردنش و از این حرف ها من وسط حرفش گفتم به مایکل جردن نمیرسه گفت؛ نه این فرق داردگفتم؛ چه فرقی می کند، گفت شکیل اونیل هر هفته نماز جمعه می رود، بعد گفت یک بار هم روز جمعه مسابقه داشته و هر چه مربیان تیم به او اصرار می کنند که آن روز نماز جمعه نرود نمی پذیرد دست آخر مجبور می شوند چند نفر را همراه او بفرستند که به محض تمام شدن نماز شکیل اونیل را سوار کنند و بیاورند تا به مسابقه برسد، محمود رضا آن روز به من ثابت کرد که شکیل اونیل از مایکل جردن بهتر است چون نماز جمعه اش ترک نمی شود.
📚 قسمت نهم🌱 | رزمنده جبهه فرهنگی | یادم‌هست کلاس دوم دبیرستان بود که یک روز دفترچه ی مخصوص ثبت خاطرات شهدا را که از بنیاد شهید گرفته بود،با خودش به خانه آورد. دو نفر از شهدای جنگ تحمیلی را برای جمع‌آوری خاطراتشان انتخاب کرده بود. یکی شان دانش آموزِ شهید عبدالمجید شریف زاده بود و دیگری شهید احمد مقیمی، بیسیم چیِ شهید باکری که در کربلای ۵ شهید شد. خیلی جدی برای جمع آوری خاطرات این دو شهید وقت گذاشت و هر دو دفترچه را پر کرد. با مادر معزز شهید شریف زاده مصاحبه ای انجام داده و یک کاسِت پُر کرده بود. درباره ی شهید مقیمی هم به حاج بهزاد پروین قدس مراجعاتی کرده بود. با حاج بهزاد ارتباط نزدیکی برقرار کرده بود؛ آن چنان که سبب آشنایی من با ایشان هم شد. اینها همه به خاطر تعلقی بود که از زمان نوجوانی به فرهنگ جبهه و جنگ داشت. همکاری اش با مستندی که سهیل کریمی در سوریه ساخت هم ادامه ی همین مسیر بود. بر اساس همین علایق فرهنگی، در سوریه خیلی زود با سهیل کریمی و محمد تاجیک جوش خورده بود و حسابی با هم رفیق شده بودند. چند بار محمودرضا راش هایی را که سهیل کریمی در آنجا گرفته بود به من نشان داد. عکسی هم از او در کنار سهیل کریمی هست که نشسته اند پای لپ تاپ و راش هایی را که گرفته اند بازبینی می کنند.
📚 قسمت دهم🌱 | از ساچمه تا ترکش | سال آخر دبیرستان بود. یک روز کلاس کنکور را پیچانده و با بچه‌های پایگاه رفته بود اردو. عصری که برگشت،انگشت شَستَش باندپیچی شده بود. اول می خواست پنهان کند و نگوید چه بلایی سر انگشتش آورده،اما بعداً معلوم شد که توی اردو چیزی را هدف تیراندازی گذاشته اند تا با تفنگِ بادی بزنند. یکی از بچه‌ها گفته هدف را جا به جا کنید. محمودرضا هم هدف را گرفته روی دستش و گفته بزنید! ساچمه را زده بودند روی ناخن شستش! در عکس رادیوگرافی،ساچمه کنار بند اول انگشت پیدا بود. محمودرضا آن روز عمل شد. ساچمه را از انگشتش در آوردند و به خیر گذشت،اما ما تحمل همان اندازه جراحتِ او را هم نداشتیم. دی ماه سال ۹۲ وقتی در معراج شهدای تهران رفتم بالای سرش،هنوز لباس رزمش تنش بود. از زخم هایش،فقط جای یک زخم زیر چانه و ترکشی که به سرش اصابت کرده بود دیده می شد. در بهشت زهرا و قبل از شروع مراسم تشییع، زخم های تنش را که دیدم، یاد آن ساچمه افتادم و تلخی زخمِ انگشت شستش! اما آن زخم کوچک کجا و جراحتِ ناشی از اصابت ۳۵ ترکش به سینه و پهلو کجا! یکی از ترکش ها از زیر کتفِ چپش بیرون زده بود و شاید محمود رضا با همان تَرکِش پریده بود.
2 قسمت از کتاب تقدیم نگاه های پاکتون. شرمنده که چند روز نفرستادم...موفق باشید