12.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 سخنرانی کوتاه/
برکت روضههای خانگی
حجت الاسلام دکتر #عالی
2.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕌 🇩🇪 برگزاری دعای کمیل در برابر مرکز اسلامی هامبورگ
روز پنجشنبه، تعداد زیادی از مسلمانان در برابر مرکز اسلامی هامبورگ که چند روز گذشته توسط پلیس آلمان بسته شده بود، تجمع کردند و دستهجمعی به خواندن دعای کمیل پرداختند
ما که همیشه آرزو داشتیم در زمان یکی از ائمه می بودیم و آنها را یاری می کردیم
👈 اکنون در زمان امامی هستیم که همه ائمه آرزوی بودن در زمان او و خدمتگزاریش را داشتند.
شاید خیلی ها عنوان کنند گرفتاریهایی دارند،
شما امام زمانت را یاری کن، خدای تعالی وعده فرموده شما را یاری میکند.
یاری خدا هم این است که هم دنیایت را و هم آخرتت را آباد میکند.
👌 هر روز حداقل یک نکته از معرفت امام را برای اطرافیانمان بازگو کنیم.
#امام_زمان
10.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حاج قاسم سلیمانی: من صحنه های فراوانی دیده ام از صحنه های جنگ ها و رزم ها اما هیچ صحنه ای مانند صحنه ی دفاع مقدس ما نبوده است!
اوج اون حقیقت، ایثار و فداکاری در این صحنه بروز کرد. اونجا به بلوغ رسید...
Ali Faniزیارت+عاشورا+با+صدای+علی+فانی.mp3
زمان:
حجم:
28.44M
#زیارت_عاشورا
🕊 روز بیست و یکم از چله زیارت عاشورا و ۴۰بار
«اللهم عجل لولیک فرج »
🔹به نیابت از شهید حسن دانش
🔹 هدیه به ابا عبدالله الحسین علیه السلام و شهدای کربلا
💠به نیت سلامتی و تعجیل فرج امام زمان عج
10.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠شهید «حسن دانش» قاری بینالمللی قرآن کریم و از اعضای کاروان قرآنی جمهوری اسلامی ایران روز دهم تیرماه 56 دریک خانواده مذهبی و متدین در یزد متولد شد
🔹از سن سه چهارسالگی به همراه مادرش در جلسات قرانی شرکت می کرد و به قرآن بسیار علاقمند بود.
🔹 شهید دانش از قاریان برتر و بین المللی کشور بود که در دوم مهرماه 94 در فاجعه منا به شهادت رسید
#شهید_حسن_دانش
💠حاج حسن در سال ۱۳۹۰ پس از رسیدن به مقام پنجم مسابقات بینالمللی قرآن کریم جمهوری اسلامی ایران، به مسابقات بینالمللی قرآن کریم کشور تونس اعزام شد و در آنجا به کسب رتبه برتر نایل آمد.
🔹سه سال بعد هم در اسفندماه ۱۳۹۳ در سی و هفتمین دوره مسابقات بینالمللی قرآن کریم جمهوری اسلامی ایران به رتبه نخست بخش قرائت تحقیق دست یافت و به عنوان نماینده ایران در سی و دومین دوره مسابقات بینالمللی قرآن کریم جمهوری اسلامی ایران شرکت نمود که در این مسابقات نیز موفق به کسب مقام اول گردید.
#شهید_حسن_دانش
شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
💠حاج حسن در سال ۱۳۹۰ پس از رسیدن به مقام پنجم مسابقات بینالمللی قرآن کریم جمهوری اسلامی ایران، به م
بسیار آرام ، متین و دوست داشتنی بود ،بسیار با محبت و قلبی مهربان داشت، متواضع و فروتن بود ، اصلا استرس در چهره و رفتارش نمود نداشت و بسیار خوش پوش بود.
#شهید_حسن_دانش
4.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ ️️کار حضرت زهرا(س) در محرم
سخنرانی بسیار شنیدنی...
🌹#مدافع_عشق
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
#هوالعشـــق ❤️
❣❤️❣❤️❣❤️❣
همانطور که هاج و واج نگاهت میکنم یکدفعه مثل دیوانه ها آرام میخندم.
زهرا خانوم دست دراز میکند و یقه ات را کمی سمت خود میکشد
_ علی معلومه چته؟...مادر این چه کاریه؟ میخوای دختر مردم بدبخت شه؟...نمیگی خانواده اش الان بیان چی میگن؟
خونسرد نگاه آرامت را به لبهای مادرت دوخته ای. دو دستت را بلند میکنی و میگذاری روی دستهای مادرت.
_ آره میدونم دارم چیکار میکنم...میدونم!
زهرا خانوم دو دستش را از زیر دستهایت بیرون میکشد و نگاهش را به سمت حسین آقا میچرخاند
_ نمیخوای چیزی بگی؟...ببین داره چیکار میکنه!...صبر نمیکنه وقتی رفت و برگشت دختر بیچار رو عقد کنه!
اوهم شانه بالا میندازد و به من اشاره میکند که:
_ والا زن چی بگم؟...وقتی عروسمون راضیه!
چشمهای گرد زهرا خانوم سمت من برمیگردد. از خجالت سرم را پایین میندازم و اشک شوقم را از روی لبم پاک میکنم
_ دختر...عزیز دلم! منکه بد تو رو نمیخوام! یعنی تو جداً راضی هستی؟...نمیخوای صبر کنی وقتی علی رفت و برگشت تکلیفت رو روشن کنه؟
فقط سکوت میکنم و او یڪ آن میزند پشت دستش که:
_ ای خدا!...جووناچشون شده آخه
صدای سجاد در راه پله میپیچد که
_ چی شده که مامان جون اینقد استرس گرفته؟
همگی به راه پله نگاه میکنیم.او آهسته پله هاورا پایین می آید. دقیق که میشوم اثر درد را در چشمان قرمزش میبینم. لبخند لبهایم را پر میکند.وپس دلیل دیر امدن از اتاقش برای خداحافظی ،همین صورت نم خورده از گریه های برادرانس...
زینب جوابش را میدهد
_ عقد داداشه!
سجاد با شنیدن این جمله هول میکند، پایش پیچ میخورد و از چند پله آخر زمین میخورد.
زهرا خانوم سمتش میدود
_ ای خدا مرگم بده! چت شد؟
سجاد که روی زمین پخش شده خنده اش میگیرد
_ چیه داداشه؟..بلاخره علی میخوای بری یا میخوای جشن بگیری؟...دقیقا چته برادر
و باز هم بلند میخندد. مادرت گوشه چشمی برایش نازک میکند
_ نعخیر.مثل اینکه فقط این وسط منم که دارم حرص میخورم.
فاطمه که تابحال مشغول صحبت با تلفن همراهش بود.لبخند کجی میزند و میگوید
_ به مریم خانوم و پدر ریحانه زنگ زدم.گفتم بیان...
زینب میپرسد
_ گفتی برای چی باید بیان؟
_ نه!فقط گفتم لطف کنید تشریف بیارید. مراسم خداحافظی توخونه داریم...
_ عه خب یه چیزایی میگفتی یکم اماده میشدن
تو وسط حرفشان میپری
_ نه بزار بیان یهو بفهمن! اینطوری احتمال مخالفت کمتره 💞
❣❤️❣❤️❣
شوهر زینب که در کل از اول ادم کم حرفی بود. گوشه ای ایستاده و فقط شاهد ماجراست روحیات زینب را دارد. هر دو هم می ایند
تو مچ دستم را میگیری و رو به همه میگویی
_ من یه دو دیقه با خانومم صحبت کنم
و مرا پشت سرت به اشپزخانه میکشی.کنار میز می ایستیم و تو مستقیم به چشمانم خیره میشوی
سرم را پایین میندازم
_ ریحانه؟اول بگو ببینم ازومن ناراحت که نشدی ؟
سرم را به چپ و راست تکان میدهم.
تبسم شیرینی میکنی و ادامه میدهی
_ خدارو شکر.فقط میخوام بدونم از صمیم قلبت راضی به اینکار هستی
شاید لازمه یه توضیحاتی بدم..
من خودخواه نیستم که بقول مادرم بخوام بدبختت کنم!
_ میدونم..
_ اگر اینجا عقدی خونده شه دلیل نمیشه که اسم منم حتماً میره تو شناسنامه ات
باوتعجب نگاهت میکنم
_ خانومی! این عقد دائم وقتی خونده میشه. بعدش باید رفت محضر تا ثبت شه
ولی من بعد ازوجاری شدن این خطبه یہ راست میرم سوریه
دلم میلرزد و نگاهم روی دستانم که بهم گره شده سر میخورد
_ من فقط میخواستم که...که بدونی دوست دارم.واقعاً دوست دارم
ریحانه الان فرصت یه اعترافه
من از اول دوست داشتم! مگه میشه یه دختر شیطون و خواستنی رو دوست نداشت؟ اما میترسیدم..نه از اینکه ممکنه دلم بلرزه و بزنم زیر رفتنم! نه!..بخاطر بیماریم! میدونستم این نامردیه در حق تو! اینکه عشقو از اولش درحقت تموم میکردم! الان مطمئن باش نمیزاشتی برم!
ببین...اینکه الان اینجا وایسادی و پشت من محکمی.بخاطر روند طی شده اس.اگر از اولش نشون میدادم که چقدر برام عزیزی
حس میکنم صدایت میلرزد
_ ریحانه ..دوست نداشتم وقتی رفتم تو با این فکر برام دست تکون بدی که " من زنش نبودم و نیستم" ما فقط سوری پیش هم بودیم
دوست دارم که حس کنی زن منی! ناموس منی.مال منی
خانوم ازدواج قرار دادی ما تا نیم ساعت دیگه تموم میشه و تو رسماً و شرعاً...و بیشتر قلباً میشی همسر همیشگی من!
حالا اگر فکر میکنی دلت رضا به این کار نیست! بهم بگو
حرفهایت قلبم را از جا کنده.پاهایم سست شده. طاقت نمی آورم و روی صندلی پشت میز وا میروم. تو از اول مرا دوست داشتی...نگاهت میکنم و توواز بالای سر با پشت دستت صورتم را لمس میکنی. توان نگه داشتن بغضم را ندارم. سرم را جلو می آورم و میچسبانم به شکمت...همانطور که ایستاده ای سرم را در آغوش میگیری. به لباست چنگ میزنم و مثل بچه ها چندبار پشت هم تکرار میکنم
_ توخیلی خوبی علی خیلی..
✍ ادامه دارد ...