eitaa logo
شَھید‌ابرٰاهیم‌هٰادےٓ
2.2هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
9.4هزار ویدیو
60 فایل
﴾﷽﴿ • -اینجاخونہ‌شھداست شھدادستتو‌گࢪفتنانکنہ‌خودت‌ دستتوبڪشۍ :)♥ کپی : واجبه‌مومن📿⚘ https://eitaa.com/joinchat/2500919420Ceb7eaaa205
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 ما افسانه نیستیم دخترم در کلاسهای تابستانی شهرک محل سکونت ما، یعنی شهرک ارتش تهران شرکت میکرد. یک روز یک گل سینه هدیه گرفت که عکس شهیدی روی آن بود. آخر شب، گل سینه روی زمین افتاده بود. پایم رفت روی سوزن آن و حسابی خون آمد. بعد از پانسمان، گل سینه را برداشتم و باعصبانیت انداختم توی سطل زباله. آخر شب طبق روال هرشب سریال ترکیه ای را دیدم و خوابیدم. من اگر هر کار اشتباهی انجام دهم اما نمازم را سر وقت می‌خوانم. صبح حدود ساعت پنج بود. بعد از نمازصبح مشغول تسبیحات بودم که احساس کردم یک جوان روبروی من نشسته!! نفهمیدم خوابم یا بیدار اما آن جوان که صورتش پیدا نبود به من گفت: سریالهایی که می بینی افسانه است. اما ما افسانه نیستیم. ما با شما هستیم. باتعجب گفتم: شما کی هستی؟ گفت: تصویر من روی گل سینه بود که انداختی توی سطل. دویدم و رفتم داخل سطل را گشتم. تصویر یک شهید بود که زیر آن نوشته بود: شهید ابراهیم هادی خیلی برایم عجیب بود.بطور اتفاقی رفتم سر کمد کتابخانه. دیدم کتابی به نام سلام بر ابراهیم لابه لای کتابهاست.کتابی در مورد همین شهید. مشغول مطالعه شدم. خیلی جالب بود. شوهرم راصدا زدم و پرسیدم که این کتاب کجا بوده؟ گفت: چند روز پیش توی اداره به ما هدیه دادند. هر دوجلد کتاب را آن روز خواندم. خیلی عالی بود. صبح روز بعد؛ بعد از نماز به بهشت زهرا رفتیم. ساعتی را در کنار مزار یادبود او بودم. حالا او حقیقت زندگیم شده.دیگر سراغ افسانه های ماهواره نمیروم. حجاب و نمازم نیز کاملاً تغییر کرده. 🔊شما رسانه شهدا باشید 🔰 ༻⃘⃕❀༅⊹━┅┄━༻⃘⃕❀ ‌‌‌‌‌‌‌‌
10.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ماجرایی عجیب از زنده بودن شهید ابراهیم هادی در روز اول اردیبهشت سال ۱۳۹۶ در بهشت زهرای تهران را ببینیم تا بدانیم که چرا کتاب ایشان (سلام ابراهیم) در طول ۱۵ سال تاکنون حدود یک میلیون و پانصد هزار (۱/۵۰۰/۰۰۰) جلد به چاپ رسیده است!👌 🖇🔆این کلیپ را تا آخر ببینیم تا اصل ماجرا را متوجه شویم. ای کاش ابراهیم که اینگونه این جوان را نجات داد و زنده کرد، دل ما را هم زنده کند. 🔊شما رسانه شهدا باشید 🔰 ༻⃘⃕❀༅⊹━┅┄━༻⃘⃕❀ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌤یک همسفر و همراه خوب، تو را تا خدا میبرد 💕شاید کسی شبیه ابراهیم🕊🌼 🔊شما رسانه شهدا باشید 🔰 ༻⃘⃕❀༅⊹━┅┄━┅༻⃘⃕❀
●بهش گفتن آرزوت چیه؟! ●گفت: آرزوی من شهادت است، اما حالا نه؛ من دوست دارم در نبرد با اسرائیل شهید شوم. 🤍
-مۍگفـت: اگر میگویـید الگویتان حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها است باید ڪاری ڪنید ایشان از شما راضے باشند وحجاب‌ شما فاطمۍ باشد...🌿 🤍
┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄ . دوره دو جلدی 🔻در گیلانغرب چوپانی بود به نام شاهین که گوسفندهایش را در تپه‌های مابین ما و عراقی‌ها می‌چرخاند. آدم خوبی بود. ابراهیم حسابی با شاهین عیاق شد. مدتی بعد به مراتع دیگری رفت. چیزی از رفتنش نگذشته بود که ابرام گفت دلم هوای شاهین رو کرده. رفتیم ببینیمش. 🔸 همین‌طور که نشسته بودیم، دیدیم شاهین بلند شد و رفت. پشت سرش هم ابرام رفت. یکدفعه صدای ابرام و شاهین ما را متوجه آن‌ها کرد. شاهین می‌گفت: «من باید این حیوون رو بزنم زمین!» ابرام هم می‌گفت: «به مولا اگه بذارم!» بلند شدیم ببینیم چه خبر است. دیدیم شاهین یه میش از بین گله جدا کرده تا سرش را ببرد و برای ما کباب کند اما ابرام مانعش شده و اجازه نمی‌دهد. ▫️ ده دقیقه، یک ربع این‌ها با هم بکش نکش داشتند. بالاخره شاهین کوتاه آمد. وقتی آمد و نشست، گفت: «همین جایی که شما الان نشستید، قبل از استوار ژاندارمری می‌اومد و تقاضای گوسفند می‌کرد. من هم مجبور بودم براش گوسفند بکشم. یک دفعه که من گوسفند کوچکی براش جدا کردم، قبول نکرد. خودش بلند شد رفت یک میش بزرگ سوا کرد و گفت اینو بکش. گوسفند رو کشتم، گوشتش را خرد کردم، گذاشت لای پوستش و برد و به اندازه‌ی یک آبگوشت هم برای ما نگذاشت. حالا موندم که شماها دیگه کی هستید! اون استوار نامرد ژاندارمری چطور رفتار می‌کرد، شماها چطور!»
ای نفسِ صبحدم، گرنهـی آنجاقدم خستہ دلم رابجو، درشِڪنِ موے دوست جان بِفِشانم زشوق، درره بادصبا گربرساندبہ ما، صبح دمے بوے دوست ♥️🌸 صبحتون شهدایی
◈مےگفت:وقتےبراےورزش ◈یامسابقات‌ڪشتےمےرفتم، ◈همیشہ‌دو‌رڪعت‌نماز‌مےخواندم ◈پرسیدم‌چرا...؟! ◈گفت:ازخدامےخوام‌ ◈تومسابقہ‌حال‌ڪسےرونگیرم... :) 💗¦⇠
•• 🌱 📌اول بستنی داد، بعد از حرام بودن بازی گفت! نيمــه ی شعـبان بود. با ابـراهـيم وارد کوچـه شـديم. چراغانی کوچه خيـلی خـوب بود. بچه هـای محـل انتهـای کوچــه جمـع شده بودند. وقتـی به آنهــا نزديـک شـديم همـه مشـغـول ورق بازی و شـرط بندی و... بـودند! ابراهيـم با ديدن آن وضعيت خيلی عصبانی شد.امــا چيزی نگفت. من جلو آمدم و آقا ابراهيم را معرفی کردم و گفتم: ايشان از دوستان بنده و قــهــرمـان والـيـبـال و کـشــتی هـسـتند بچـه هـا هـم بـا ابراهــيم سـلام و احوالپرسی کـردند. بعد طـوری که کســی متوجـه‌نشــود، ابراهـيـم به مـن پـول داد و گـفــت: بـرو ده تا بستـنی بگـير و ســريع بـيا. آن شــب ابراهـيم با تعــدادی بسـتـنـی و حــرف زدن و گـفـتـن و خنديدن، با بچه های محل ما رفيق شـد. در آخر هم از حرام بودن ورق بازی گفت. وقـتی از کــوچــه خــارج مـی شـديـم، تـمــام‌کـارتـهــا پـاره شـده و در جـوب ريخــتـه شــده بود❤️ .