4_6030397476748396774.mp3
8.36M
💬 قرائت دعای "عهــــد"
هدیه میڪنیــم به امام زمــان ارواحنافداه
@Shahid_ebrahim_hadi3
◖🌿✨◗
دیـده را فـایـده آن اسـت کـه دلبـر بیـند :))
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸برای امام زمان عجل الله چیکار کنیم؟
🎙استادرائفےپور
#امام_زمان
اللهمعجللولیڪالفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هفتاد هشتاد سالتون شد اشکال نداره شهید بشید...🌱
•┈┈┈•• ❃ ••┈┈┈•
📌 بابا احمد پیرترین شهید دفاع مقدس
🔹 شهید احمد کوچکی در روز نهم آذر ماه سال ۱۲۹۲ در روستای چپقلو شهرستان فامنین از توابع استان همدان به دنیا آمد.
◇ رزمنده ها آنقدر به شهید احمد کوچکی علاقه داشتند ،او را همیشه «بابا احمد» صدا میزدند.
◇ با اینکه بیش از ۶۸ سال سن نداشت، اما رشادتهایش در خط مقدم همگان را به وجد آورده بود.
◇ شهید جهان آرا در روز محاصره آبادان بارها در ستایش و تمجید از دلاوریهای بابا احمد سخن میگفت.
◇ سابقه رشادتهای او به زمان نوجوانیاش برمیگردد. او در سن نوجوانی با بیل کشاورزی در برابر افسر انگلیسی ایستاد و از ناموس هموطن خود دفاع کرد.
◇ شهید کوچکی در روز پنجم خرداد ماه سال ۱۳۶۰ در منطقه عملیاتی فیاضیه با تیر مستقیم خمپاره شهید شد.
◇ پیکر مطهر بابا احمد در گلزار شهدای شیخان شهرستان مقدس قم قرار دارد.
بابا_احمد
شهید_احمد_کوچکی
یادشهداباصلوات
🌹🍃🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه کم بیشتر هوای همو داشته باشیم🙏
🌷ابراهیم هادی محور همه فعالیت هایش « #نماز » بود.
در سختترین شرایط ، نمازش را اوّل وقت می خواند ، بیشتر هم به «جماعت » و در «مسجد ». دیگران را هم به نماز دعوت می کرد.
یکبار باهم مسجد موسی ابن جعفر رفتیم. نگاه کردم به نماز خواندن ابراهیم، در نماز چشمهایش را می بست‼️
بعد از نماز گفتم: چرا چشمت رو تو نماز می بندی. مکروهه.
✅ گفت: اگر توی نماز با بستن چشم، توجهت به خدا بیشتر باشد اشکالی ندارد.
بعدها همین مطلب را در رساله احکام خواندم.
📚سلام بر ابراهیم۲
حدیث کساء.mp3
5.42M
بیست و چهارمین روز از چله حدیث کساء به نیابت از 🕊#شهید_اکبر_ملکشاهی 🕊
🔹به نیت سلامتی و تعجیل فرج مولایمان ابا صالح المهدی عجل تعالی فرجه الشریف
#حدیث_کساء
4_5944945949888482515.mp3
6.32M
ترجمهی خواندنی صفحه 24 / ٢۴
🌹 هدیه به محضر حضرت بقیه الاعظم روحنا فداک 🌹
🕊به نیابت از #شهید_اکبر_ملکشاهی
https://eitaa.com/joinchat/3347251394Cd8846c59bb
🔹 https://rubika.ir/qurandelan
🕊🌷امروز شهید مدافع حرم اکبر ملکشاهی هستیم🕊🌷
💠شهید در چهارم آبان سال 1345 و در شهرستان قصرشیرین متولد شد، دوران ابتدایی و راهنمایی را در کرمانشاه گذراند و دوران دبیرستان را همزمان با عملیاتهای دفاع مقدس در جبهه سپری کرد.
💠شهید ملکشاهی پس از اخذ مدرک دیپلم به عنوان نیروی بسیجی در جبهههای دفاع مقدس حضور فعالی داشتند که در این دوران بالغ بر 50 ماه را به دفاع از کشور و ارزشهای نظام در آن مقطع زمانی پرداختند.
#شهید_اکبر_ملکشاهی
@Shahid_ebrahim_hadi3
شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
🕊🌷امروز شهید مدافع حرم اکبر ملکشاهی هستیم🕊🌷 💠شهید در چهارم آبان سال 1345 و در شهرستان قصرشیرین متو
💠سال 1366 شهید ملکشاهی وارد نیروهای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد و به عنوان جانشین و فرمانده گردان در عملیاتهای متعدد به ویژه کربلای 5 حضور یافت که در این عملیات مجروح شد و پس از اینکه سه ماه را در کما بود، به فضل خدای متعال به زندگی بازگشت.
💠شهید ملکشاهی ۲۸ آذر ماه 1394 در یکی از ماموریتهای محوله در کشور سوریه در جریان مبارزه با تکفیریهای داعش به مقام والای شهادت نائل گردید
#شهید_اکبر_ملکشاهی
@Shahid_ebrahim_hadi3
شهید اکبر ملکشاهی در قسمتی از وصیت نامه خود این چنین نگاشته است:
🌹🍃خدایا مرا به عنوان کوچکترین سرباز در صف جانبرکفان امام زمان قرار بده، وشما را به خدا و به اولیای خدا قسم میدهم که پشتیبان ولایت فقیه باشید.🍃
🌷🍃و شما فرزندانم را به انجام فرایض دینی و قرار داشتن در راه راست و در خط ولایت فقیه سفارش می کنم.
🌷🍃 و با طلب حلالیت نمودن از همه به خصوص خانواده و فامیل و بستگان و حتی آشنایان و بعد با اعلام حلال کردن همه کسان.
و در پایان با کلمه( الاحقر الاحقرین )آخرین متن دست نویس خود را به پایان رسانده
#شهید_اکبر_ملکشاهی
@Shahid_ebrahim_hadi3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در هوای سرد و مهآلود حرم آقاجانمان علی بن موسی الرضا (ع)، چای حضرت خیلی میچسبه...
#چهارشنبه های امام رضایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به مردم تیراندازی نکنید، من وزیر نفت ایران هستم!
به مناسبت سالروز شهادت شهید محمدجواد تندگویان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا حالا شده یه دفعه دلت بگیره
از همه دنیا بیزار بشی
بگی من فقط امام رضا رو میخوام...
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
خدایا..!
ای معبودم و ای معشوقم و همه کس و کارم..!
نمیدانم در برابرِ عظمت تو چگونه ستایش کنم ولی همین قدر میدانم که هر کس تو را شناخت عاشقت شد
و هرکس عاشقت شد دست از همه چیز شسته و بهسوی تو می شتابد
و این را به خوبی در خود احساس کردم و میکنم...
#شهید_ابراهیمهادی 🕊🌹
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
... پویش یلدای مهدوی...
⏳در طولانی ترین شب سال، آقا جان به عشق آمدنت
"همه با هم همزمان ساعت 21:00 دعای فرج میخوانیم"
الهی عظم البلا... 🤲
تا نیایی گره از کار جهان وا نشود
#یا_صاحب_الزمان
#یلدای_مهدوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بدرد مردم بخوریم !!!
حجت الاسلام و المسلمین دانشمند
#امام_زمانم
✫⇠قسمت :9⃣7⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
#دختر_شینا
اما چون شیری نمی آمد، گریه می کرد.»
از این حرفش خیلی ناراحت شدم. گفت: «حالا ببین تو چه آسوده بچه ات را شیر می دهی. باید خدا را هزار مرتبه شکر کنی.»
گفتم: «خدا را شکر که تو پیش منی.
سایه ات بالای سر من و بچه هاست.»
کاسه انار را گرفت دستش و قاشق قاشق خودش گذاشت دهانم و گفت: «قدم! الهی اجرت با حضرت زهرا. الهی اجرت با امام حسین. کاری که تو می کنی، از جنگیدن من سخت تر است. می دانم. حلالم کن.»
هنوز انارها توی دهانم بود که صدای بوق ماشینی از توی کوچه آمد. بعد هم صدای زنگ توی راهرو پیچید. بلند شد. لباس هایش را پوشید، گفت: «دنبال من آمده اند، باید بروم.»
انارها توی گلویم گیر کرده بود. هر کاری می کردم، پایین نمی رفت. آمد پیشانی ام را بوسید و گفت: «زود برمی گردم. نگران نباش.»
صبح زود با صدای سمیه از خواب بیدار شدم. گرسنه اش بود. باید شیرش می دادم. تا بلند شدم و توی رختخواب نشستم، سمیه خوابش برد. از پشت پنجره آسمان را می دیدم که هنوز تاریک است. به ساعت نگاه کردم، پنج و نیم بود. بلند شدم، وضو گرفتم که دوباره صدای گریه سمیه بلند شد.
✫⇠قسمت :0⃣8⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
بغلش کردم و شیرش دادم. مهدی کنارم خوابیده بود و خدیجه و معصومه هم کمی آن طرف تر کنار هم خوابیده بودند. دلم برایشان سوخت. چه معصومانه و مظلومانه خوابیده بودند. طفلی ها بچه های خوب و ساکتی بودند. از صبح تا شب توی خانه بودند. بازی و سرگرمی شان این بود که از این اتاق به آن اتاق بروند. دنبال هم بدوند. بازی کنند و تلویزیون نگاه کنند. روزها و شب ها را این طور می گذراندند. یک لحظه دلم خواست زودتر هوا روشن شود. دست بچه ها را بگیرم و تا سر خیابان ببرمشان، چیزی برایشان بخرم، بلکه دلشان باز شود. اما سمیه را چه کار می کردم. بچه چهل روزه را که نمی شد توی این سرما بیرون برد. سمیه به سینه ام مک می زد و با ولع شیر می خورد. دستی روی سرش کشیدم و گفتم: «طفلک معصوم من، چقدر گرسنه ای.»
صدای در آمد. انگار کسی پشت در اتاق بود. سینه ام را به زور از دهان سمیه بیرون کشیدم. سمیه زد زیر گریه. با ترس و لرز و بی سر و صدا رفتم توی راه پله. گفتم: «کیه... کیه؟!»
صدایی نیامد. فکر کردم شاید گربه است. سمیه با گریه اش خانه را روی سرش گذاشته بود.
پشت در، میزی گذاشته بودم. رفتم پشت در و گفتم: «کیه؟!» کسی داشت کلید را توی قفل می چرخاند. صمد بود، گفت: «منم. باز کن.»
با خوشحالی میز را کنار کشیدم و در را باز کردم.
✫⇠قسمت :1⃣8⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
خندید و گفت: «پس چه کار کرده ای؟! چرا در باز نمی شود.»
چشمش که به میز افتاد، گفت: «ای ترسو!»
دستش را دراز کرد طرفم و گفت: «سلام. خوبی؟!»
صورتش را آورد نزدیک که یک دفعه مهدی و خدیجه و معصومه که از سر و صدای سمیه از خواب بیدار شده بودند، دویدند جلوی در. هر دو چند قدم عقب رفتیم. بچه ها با شادی از سر و کول صمد بالا می رفتند. صمد همان طور که بچه ها را می بوسید به من نگاه می کرد، می گفت: «تو خوبی؟! بهتری؟! حالت خوب شده؟!»
خندیدم و گفتم: «خوبِ خوبم. تو چطوری؟!»
مهدی بغلش بود و معصومه هم از یونیفرمش بالا می کشید. گفت: «زود باشید. باید برویم. ماشین آورده ام.»
با تعجب پرسیدم: «کجا؟!»
مهدی را گذاشت زمین و معصومه را بغل کرد: «می خواهم ببرمتان منطقه. دیشب اعلام کردند فرمانده ها می توانند خانواده هایشان را مدتی بیاورند پادگان. شبانه حرکت کردم، آمدم دنبالتان.»
بچه ها با خوشحالی دویدند. صورتشان را شستند. لباس پوشیدند. صمد هم تلویزیون را از گوشه اتاق برداشت و گفت: «همین کافی است. همه چیز آنجا هست. فقط تا می توانی برای بچه ها لباس بردار.
✫⇠قسمت :2⃣8⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
گفتم: «اقلاً بگذار رختخواب ها را جمع کنم. صبحانه بچه ها را بدهم.»
گفت: «صبحانه توی راه می خوریم. فقط عجله کن باید تا عصر سر پل ذهاب باشیم.»
سمیه را تمیز کردم. تا توانستم برای بچه ها و خودم لباس برداشتم. مهدی را آماده کردم و دستش را دادم به دست خدیجه و معصومه و گفتم: «شما بروید سوار شوید.» پتویی دور سمیه پیچیدم.
دی ماه بود و هوا سرد و گزنده. سمیه را دادم بغل صمد. در را قفل کردم و رفتم در خانه گُل گز خانم و با همسایه دیوار به دیوارمان خداحافظی کردم و سپردم مواظب خانه ما باشد. توی ماشین که نشستم، دیدم گل گز خانم گوشه پرده را
کنار زده و نگاهمان می کند و با خوشحالی برایمان دست تکان می دهد.
ماشین که حرکت کرد، بچه ها شروع کردند به داد و هوار و بازی کردن. طفلی ها خوشحال بودند. خیلی وقت بود از خانه بیرون نیامده بودند. صمد همان طور که رانندگی می کرد، گاهی مهدی را روی پایش می نشاند و فرمان را می داد دستش، گاهی معصومه را بین من و خودش می نشاند و می گفت: «برای بابا شعر بخوان.»
گاهی هم خم می شد و سربه سر خدیجه می گذاشت و موهایش را توی صورتش پخش می کرد و صدایش را درمی آورد.
♥️ســـیدے! یــابن الــحسن!♥️
👈🏼 مِــــن هــــجرِک یاحـــــبیب،
قـــــلبے قــــد ذاب مــــــــهدیمـ
ازفــــــــــراق دورے تـــــــــو،
دیـــــگرطـــــــاقتے نـــــــمانده،
جــز ایــنکه تـــسّلایمـ دعـــاے فــــرجت بـــــاشد...
#اربــــابمان
#مـــنتظرصــداےمــاست
ا❖═▩ஜ••🎇🎆🎇••ஜ▩═❖🌟✨
💟بـــسم اللــه الــرحمن الــرحيم
💞إِلــــَهِے عـــَظُمَـ الْــــبَلاءُ وَ بــَرِحَ الْـــخَفَاءُ وَ انــــْکَشَفَ الْــــغِطَاءُ وَ انْــــقَطَعَ الـــرَّجَاءُ وَ ضــــَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُــــنِعَتِ الــــسَّمَاءُ وَ أَنْـــــتَ الْــــمُسْتَعَانُ وَ إِلَــــیْکَ الْــــمُشْتَکَے وَ عــــَلَیْکَ الْــــمُعَوَّلُ فـــِے الـــشِّدَّةِ وَ الــــرَّخَاءِ اللــــهُمَّـ صَـــلِّ عَـــلَے مُـــــحَمَّدٍ وَ آلِ مُــــحَمَّدٍ أُولِــــــے الْأَمْـــــــرِ الَّـــــذِینَ فَـــــرَضْتَ عَــــلَیْنَا طـــــَاعَتَهُمـْ وَ عـــــَرَّفْتَنَا بِـــــذَلِکَ مَــــنْزِلَتَهُمْـ فَـــــفَرِّجْ عــــَنَّا بِـــحَقِّهِمْـ فَـــرَجا عـــَاجِلا قَـــرِیبا کَـــلَمْحِ الـــْبَصَرِ أَوْ هُــــوَ أَقـــْرَبُ یَا مـــُحَمَّدُ یَا عَلِےُّ یَا عَلِےُّ یَا مُـــحَمَّدُ اکـــْفِیَانِے فـــَإِنَّکُمَا کـــَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فـــــَإِنَّکُمَا نـــَاصِرَانِ یَا مَــــــوْلانَا یَا صـــَاحِبَ الـــزَّمَانِ الـــْغَوْثَ الْـــغَوْثَ الْــغَوْثَ أَدْرِکـــْنِے أَدْرِکْنِی أَدْرِکْــنِے الــسَّاعَةَ الـــسَّاعَةَ الــسَّاعَةَ الْـــعَجَلَ الْـــعَجَلَ الْـــعَجَلَ یَا أَرْحَـــمَ الـــرَّاحِمِینَ بِــــحَقِّ مـــُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الــــطَّاهِرِینَ..💞
❖═▩ஜ••🎇🎆🎇••ஜ▩═❖✨🌟✨
👆🏼وبــــراے #ســـلامتے مـــحبوب عـــالمین روحـــے وارواح الـــعالمین لــــــــتراب مــــــــقدمه الــــفداه💔
ا❖═▩ஜ••🎇🎆🎇••ஜ▩═❖🌟✨
💟بــسمـ الله الــرحمن الــرحیم
💓اَللّـــهُمـَّ كُــنْ لِـــوَلِيِّكَ الْـــحُجَّةِ
بْنِ الْــــحَسَنِ صــــَلَواتُكَ عـــــَلَيْهِ
وَعَــــلے آبـــائِه فـي هــــــــذِهِ
الــــسَّاعَةِ وَفـــي كُــلِّ ســــاعَة
وَلـــِيّاً وَحــافِظاً وَقــائِداً وَنــاصِراً
وَدَلــــيلاً وَعَــــيْنا حـَتّے تُـــسْكِنَهُ
اَرْضــــــَكَ طَــــوْعاً وَتُــــــمَتِّعَهُ
فــــیها طــــویلا...💓
❖═▩ஜ••🎇🎆🎇••ஜ▩═❖🌟✨🌟
یـــقین بــــدانیمـ که اوهــمـ،
هــر لــــحظه، دعـــایمان مے کــند...
🌤اللّٰهُمَــ ؏َجِـلْ لِوَلیــِـــڪَ الـْفَرَّجْ 🌤
💠 بیایین برای تعجیل و سلامتی قطب عالم امڪان
💠حضرت صاحب الزمان عج سه توحید
💠به نیت هدیه یڪ ختم ڪامل قرآن به مولا عج قبل از خواب هرشب عاشقانه هدیه ڪنیم 🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام
بر سرور و سالار شهیدان
آقا اباعبدالله شروع میکنیم...
اَلسلامُ عَلی الحُــسین
وَ عَلی عَلی بنِ الحُسین
وَ عَــــلی اَولادِ الـحُـسین
وَ عَـــلی اَصحابِ الحُسین
#اللهم_ارزقنا_کربلا♥️
@Shahid_ebrahim_hadi3
🕊زیارت نامہ شهــــــــــدا🕊
🌿اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ،
🌿اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ،
🌿اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ،
🌿اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ،
🌿اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ،
🌿اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ،
🌿اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ
اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ،
🌿اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ،
🌿بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ،
🌿وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی
فیها دُفِنتُم ،
🌿وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،
🌿فَیالَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .
شادی ارواح طیبه ی شهدا بالاخص پهلوان بی مزار شهید #ابراهیم_هادی صلوات🌹
✨اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم✨
@Shahid_ebrahim_hadi3