ابراهیم همیشه می گفت :
بعداز توکل به خدا، توسل به حضرات معصومین مخصوصا حضرت زهرا علیهاالسلام حلال مشکلات است.
#رفیقشهیدم
شهیدابراهیمهادی🤍🌱
🔸️حکایتی شنیدنی🔸️
دو نفر از شیعیان در گذرگاهی از بغداد به مجلس بزرگی رسیدند.
پرسیدند : این مجلس متعلّق به کیست؟
گفتند : مجلس درس امام اعظم ابوحنیفه است.
راوی حکایت می گوید : رفیق من که اسمش فضل بن حسن بود و مردی متعصّب در مذهب شیعه ، و در عین حال آدمی بحّاث و با اطلاع از مبانی مذهب بود ، گفت :
من می روم و با این مرد مباحثه می کنم و تا او را ملزم و مجاب نکنم از این مکان نمی روم.
گفتم : این عالم بزرگی است و از عهدۀ بحث با او بر نمی آیی.
گفت : من معتقد به مذهب حقم و حق مغلوب نمی شود.
وارد مجلس شدیم و نشستیم و در یک فرصت مناسب ، فضل از جا برخاست و گفت :
ایها العالم ، من برادری دارم که رافضی است (یعنی شیعه است) و من هر چه می خواهم به او بفهمانم که ابوبکر بعد از پیامبر اکرم ، افضل امّت و خلیفۀ به حق بوده قبول نمی کند و می گوید : علی بن ابیطالب ، افضل و خلیفۀ به حق است.
شما یک دلیل قاطعی به من یاد بدهید که به او بفهمانم و او را به راه راست بیاورم.
ابوحنیفه گفت : به برادرت بگو بهترین و روشن ترین دلیل این است که پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) ، همواره در میدان های جنگ ، آن دو بزرگوار ( ابوبکر و عمر) را کنارخود می نشاند و علی را مقابل نیزه و شمشیر دشمن می فرستاد ! و این نشان می دهد که آن دو نفر ، محبوب پیامبر بوده اند و چون آن حضرت می خواسته که آنها بعد از خودش جانشین باشند آنها را حفظ می کرد ! و چون علی را دوست نمی داشت ، طردش می کرد ؛ و به میدان می فرستاد تا کشته شود و این بهترین دلیل بر افضلیت ابوبکر و عمر است !
فضل گفت : بله من این را به برادرم می گویم.
ولی او از قرآن به من جواب می دهد که خداوند فرموده است :
«خداوند ، مجاهدین را بر قاعدین و نشستگان برتری داده و اجری بزرگ برای آنان آماده است»
و به حکم این آیه ، علی چون مجاهد بوده افضل از ابوبکر وعمراست که قاعد بوده اند.
ابوحنیفه گفت : به او بگو از این بهتر می خواهی که ابوبکر و عمر قبرشان کنار قبر پیامبر و چسبیده به قبر آن حضرت است ؛ در حالی که قبر علی از قبر پیامبر دور افتاده و در عراق است !
فضل گفت : بله این را هم به برادرم می گویم.
امّا او می گوید : آن ها غاصبانه در کنار پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) ، دفن شده اند!
برای این که خداوند فرموده است :
« ای مؤمنان بدون اذن و اجازۀ پیامبر ، داخل خانه اش نشوید…»
و می دانیم که رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) در خانۀ خودش دفن شده و آن دو نفر بدون اذن در خانۀ آن حضرت دفن شده اند و محل دفن ایشان غصبی است.
ابوحنیفه که از این گفتگو سخت ناراحت شده بود تأمّلی کرد و سپس با لحنی تند گفت : به این برادر خبیثت بگو آنها غاصبانه در خانه پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) دفن نشده اند ! بلکه عایشه و حفصه که دختران آن دو بزرگوار و همسران پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بودند و از پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) مهریه طلبکار بودند ، پدرانشان را در مهریه خودشان دفن کردند !
فضل گفت : بله من این مطلب را هم به برادرم گفته ام ، ولی او باز آیه ای برای من می خواند و می گوید : پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) به همسرانش بدهکار نبوده است.
برای اینکه خداوند فرموده است :
«ای پیامبر ما همسران تو را که مهرشان را پرداخته ای برای تو حلال کردیم»
طبق این آیه ، پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) مهریۀ زن هایش را داده بود و وقتی که از دنیا رفت به زن هایش بدهکار نبوده است.
ابوحنیفه اندکی تأمّل کرد و گفت :
به این برادرت بگو درست است که همسران پیامبر (صلی الله علیه و آله) مهریّه طلبکار نبوده اند ، اما سهم الارث که از ماتَرَک پیامبر داشته اند و ماتَرَک (یعنی آنچه پیامبر اکرم بعد از مرگش از خود باقی گذاشته) نیز همین خانه اش بوده و شرعاً سهمی هم از آن خانه به همسرانش می رسد و چون عایشه و حفصه وارث پیامبر (صلی الله علیه و آله) بوده اند پدرانشان را در سهم الارث خودشان دفن کرده اند و بنابراین غصبی در کار نبوده است !
فضل گفت : بله من این را هم به برادرم گفته ام.
ولی او می گوید : شما آقایان سنّی ها مگر نمی گویید: پیامبر ارث نمی گذارد و خودتان حدیث نقل می کنید که پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) فرموده است :
«ما پیامبران اصلاً ارث نمی گذاریم و هر چه از ما باقی مانده صدقه است»
پس طبق گفته خودتان عایشه و حفصه سهم الارث نداشتهاند.
به همان دلیلی که شما حضرت فاطمه علیها السلام را از فدک محروم کردید و گفتید : پیامبر صلی الله علیه وآله ، ارث نمی گذارد آن دو همسر نیز نباید ارث ببرند.
آیا دختر از پدر ارث نمی برد اما همسر از شوهر ارث می برد ؟!
سخن که به اینجا رسید ، ابوحنیفه حسابی از کوره در رفت وگفت این مرد را بیرون کنید او شیعه است و اصلا برادر ندارد.
•┈••✾🍃🦋🍃✾••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
(میمیرم برات ،تو فقط گریه نکن
پیش بچه هات،تو فقط گریه نکن
باشه علی
می خندم برات،تو فقط گریه نکن)
✍️وصیت نامه بسیار عجیب یک شهید:
به مردم بگویید امام زمان (عجلالله تعالی فرجه الشریف) پشتوانهی این انقلاب است.
بعد از جنگ، در حال تفحص در منطقهی کردستان عراق بودیم که به طرز غیرعادی جنازهی شهیدی را پیدا کردیم.
از جیب شهید، یک کیف پلاستیکی در آوردم، داخل کیف، وصیتنامه قرار داشت که کاملا سالم بود و این چیز عجیبی بود.
در وصیتنامه نوشته بود :
من سیدحسن بچهی تهران و از لشکر حضرت رسول (صلی الله علیه و آله) هستم...
پدر و مادر عزیزم! شهدا با اهل بیت ارتباط دارند.
اهل بیت، شهدا را دعوت میکنند...
پدر و مادر عزیزم!
من در شب حمله یعنی فردا شب به شهادت میرسم.
جنازهام هشت سال و پنج ماه و ۲۵ روز در منطقه میماند.
بعد از این مدت، جنازهی من پیدا میشود و زمانی که جنازهی من پیدا میشود، امام خمینی در بین شما نیست.
این اسراری است که ائمه به من گفتند و من به شما میگویم.
به مردم دلداری بدهید.
به آنها روحیه بدهید و بگویید که امام زمان (عجلالله تعالی فرجه الشریف) پشتوانهی این انقلاب است.
بگویید که ما فردا شما را شفاعت میکنیم .
بگویید که ما را فراموش نکنند.
بعد از خواندن وصیتنامه دربارهی عملیاتی که لشکر حضرت رسول (صلی الله علیه و آله) آن شب انجام داده بود تحقیق کردیم.
دیدیم درست در همان تاریخ بوده و هشت سال و پنج ماه و ۲۵ روز از آن گذشته است.
راوی : سردار حسین کاجی
{برگرفته از کتاب خاطرات ماندگار؛ ص ۱۹۲ تا ۱۹۵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 بسیار شنیدنی ، از دست ندید عزیزان
💐 راه حل رفع فقر ، بهبودی بیمار و اولاد دار شدن از زبان مبارک #امام_رضا (علیه السلام)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
فرقی نمیکند دم مرقد بایستد
یا اینکه در مقابل گنبد بایستد...
باید گدایِ کویِ شما هر کجا که هست
وقتی که نام پاک تو آمد بایستد...
تو نیز پارهی تنی و پیشِ پایِ تو
اصلا عجیب نیست که احمد بایستد...
وقتی بناست جان بدهم پس خدا کند
این قلب در حوالی مشهد بایستد
#السلامعلیکیاعلیابنموسیالرضا
#دلتنگزیارت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
شبی که هفتاد یهودی مسلمان شدند
معجزه!!!!!
💠قابل توجه خانمهاییکه به بهانه های واهی چادرنمیپوشندحتما ببینید
اینم رزق امروز همه عزیزان، ثوابش رو هدیه کنید به روح شهدا
#طوفان_الاقصی #حجاب #فاطمیه
حدیث کساء.mp3
5.42M
چهارمین روز از چله حدیث کساء به نیابت از شهید والامقام 🕊احمد خادم الحسینی 🕊
🔹به نیت سلامتی و تعجیل فرج مولایمان ابا صالح المهدی عجل تعالی فرجه الشریف
#حدیث_کساء
May 11
4_5841690649715280720.mp3
14.34M
ترجمهی خواندنی قرآن کریم
سوره بقره صفحه ۴
🌹 هدیه به محضر حضرت بقیه الاعظم روحنا فداک 🌹
🕊به نیابت از شهید والامقام #احمد_خادم الحسینی 🕊
https://eitaa.com/qurandelan
🕊امروز مهمان شهید والامقام احمد خادم الحسینی هستیم ،شهیدی که به احترام امام زمان عج درقبر زنده شد 🕊
💠سردار شهید احمد خادم الحسینی در سال 1332 در شیراز به دنیا آمد
🔹شهید به دلیل وضعیت اقتصادی خانواده به کار مشغول شد و شبانه درس خواند و دیپلم گرفت
💠سردار شهید احمد خادم الحسینی 1357 در جریان فعالیتهای سیاسی و مذهبی ،بارها مورد تعقیب و بازداشت نیروهای ساواک قرار گرفت بااین همه دست از تلاش و مبارزه برنداشت وتا لحظة پیروزی به فعالیتهای پیگیر خودادامه داد
@Shahid_ebrahim_hadi3
شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
🕊امروز مهمان شهید والامقام احمد خادم الحسینی هستیم ،شهیدی که به احترام امام زمان عج درقبر زنده شد 🕊
🔹شهید خادم الحسینی از بدو تشکیل سپاه رسماً به عضویت این نیروی مردمی در آمد و اندکی بعد ،راهی کردستان گردیده و در شهر پاوه مبارزاتی خستگی ناپذیر را با عوامل دموکرات و ضد انقلاب آغاز کرد.
💠شهید بزرگوار قبل از جنگ دوره های مختلف آموزش نظامی و چتربازی را با موفقیت پشت سر گذاشته بود ،با شروع جنگ ودر هیأت گروههای اعزامی ،راهی خوزستان گردید وبا عنوان مسؤول محور در عملیات پیروزمند فتح المبین شرکت کرد . درعملیات بیت المقدس فرماندة گردان بود.
💠سردار شهید احمد خادم الحسینی بیستم اردیبهشت ماه 1361 به درجه رفیع شهادت نائل آمد
#شهید_احمد_خادم الحسینی
@Shahid_ebrahim_hadi3
شهیدی که با شنیدن اسم مبارک امام زمان(عج)زنده شد
💫🕊پاسدار شهيد احمد خادم الحسینی💫🕊
💠حجة الاسلام و المسلمين طوبائى از روحانيون شهر که امام جماعت مسجد کوشک عباسعلى شيراز بودبراى من نقل مى کرد:
🌷 شب قبل که براى نماز شب برخاستم مسائلى برایم پيش آمدکه دانستم فرداباامری عجيب مواجه مى شوم.🍃
🌷وقتى وارد قبر شدم تا تلقين شهيد مورد نظر راانجام دهم، به محض ورود به قبردرچهره شهيد حالت تبسمى احساس کردم وفهميدم باصحنه اى غير طبيعى روبرو هستم.
🌷🍃وقتى خم شدم و تلقين شهيدراآغاز کردم، به محض اینكه به اسم مبارك امام زمان(عج) رسيدم مشاهده کردم جان به بدن این شهيد مراجعت کرد، چون شهيد به احترام امام زمان(عج) سرش راخم کردبه نحوى که سر او تا روى سينه خم شدودوباره به حالت اوليه برگشت.🍃
💠🌺درآن لحظه وقتى احساس کردم حضرت صاحب الزمان(عج) درموقع تدفين آن عزیز حضور یافته است،حالم منقلب شد و نتوانستم با مشاهده این صحنه عجيب و غيرمنتظره تلقين را ادامه دهم.🍃
🌺🍃پس از اینكه حالم دگرگون شد و نتوانستم تلقين شهيد را ادامه دهم، به کسانی که بالاى قبر ایستاده بودند و متوجه حال منقلب من نبودند اشاره کردم که مرابالابكشند🍃
🌷🍃وقتى آنهاچشمان پرازاشك وحال دگرگون مرادیدندسراسيمه مرااز قبربالاکشیدند و از من پرسيدند:چه شده؟چرا تلقين شهيد را تمام نكردید؟
🌷 🍃درجواب به آنها گفتم: اگر صحنه هایى راکه من دیدم شما هم مى دیدیدمثل من نمى توانستيد تلقين شهيدراادامه دهيدواضافه کردم کسی دیگر برودوتلقين شهيدرا بخواندوتمام کند چون من دیگر قادربه ادامه این کار نيستم🍃
برگرفته ازکتاب لحظه های آسمانی
#شهید_احمد_خادم الحسین
🌷شادی روح شهدا صلوات 🌷
@Shahid_ebrahim_hadi3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😔بفرمایید روضه...
ایام شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها🖤
#فاطمیه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️️ چرا حضرت فاطمه زهرا(س) با چنان مقام قدسی برای بازپسگیری فدک اقدام کردند؟ (از اندک فیلمهای باقیمانده از شهید مطهری)
خیلی زیبا 👌
742K
این صحبتها را خیلی با دقت
گوش کنید اگر حضرت زهرایی
باشین واقعا اگر حضرت زهرایی
باشین......... گوش دهید....
عین شهدا باشین عین شهید حججی
آقا محسن عاشق حضرت زهرا(س)بود
اگر هنوز زندگیتون می لرزه
هنوز زهرایی نشدید..... 😭
#حاج_آقا_رضا_محمدی
#فاطمیه
#شهید_محسن_حججی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹از شــام بـلا شهـید آوردنـد🌹
🥀🕊مسافری دیگر
از کربلای خانطومان
به وطن بازگشت ...😭
🌹رجعت پیکر مطهر
#پاسدار_مدافع_حرم
#شهـید_علی_آقاعبداللهی
#ابوامیر
#شیرخانطـومان
#پس_از_۸سال_انتظار
#خــوش_آمــدی
ادامه قسمت : 4️⃣9️⃣
#دختر_شینا
#فصل_دهم
جا خوردم. گفتم : شب خانه کی برویم؟ مگر جایی داری؟!»
گفت: «یک خانه کوچک برای خودم اجاره کرده ام. بد نیست. بیا ببین خوشت می آید.»
گفتم: «برای همیشه؟»
خندید و با خونسردی گفت: «آره. این طوری برای من هم بهتر است. روز به روز کارم سخت تر می شود، و آمد و رفت هم مشکل تر. بیا جمع کنیم برویم همدان.»
باورم نمی شد به این سادگی از حاج آقایم، زن داداشم، شیرین جان و خانه و زندگی ام دل بکنم. گفتم: «من نمی توانم طاقت بیاورم. دلم تنگ می شود.
قسمت 5⃣9⃣
روزهای اول دوری از حاج آقایم بی تابم می کرد. آن قدر که گاهی وقت ها دور از چشم صمد می نشستم و های های گریه می کردم. این سفر فقط یک خوبی داشت. صمد را هر روز می دیدم. هفته اول برای ناهار می آمد خانه. ناهار را با هم می خوردیم. کمی با بچه ها بازی می کرد. چایش را می خورد و می رفت تا شب. کار سختی داشت. اوایل انقلاب بود. اوج خراب کاری منافقین و تروریست ها. صمد با فعالیت های گروهک ها مبارزه می کرد. کار خطرناکی بود.
آمدن ما به همدان فایده دیگری هم داشت. حالا دوست و آشنا و فامیل می دانستند جایی برای اقامت دارند. اگر خرید داشتند یا می خواستند دکتر بروند، به امید ما راهی همدان می شدند. با این حساب، اغلب روزها مهمان داشتم. یک ماه که گذشت. تیمور، برادر صمد، آمد پیش ما. درس می خواند. قایش مدرسه راهنمایی نداشت. اغلب بچه ها برای تحصیل می رفتند رزن ـ که رفت و برگشتش کار سختی بود. به همین خاطر صمد تیمور را آورد پیش خودمان. حالا واقعاً کارم زیاد شده بود. زحمت بچه ها، مهمان داری و کارهای روزانه خسته ام می کرد.
آن روز صمد برای ناهار به خانه نیامد. عصر بود. تیمور نشسته بود و داشت تکالیفش را انجام می داد که صدای زنگ در بلند شد. تیمور رفت و در را باز کرد.
قسمت :6⃣9⃣
#فصل_یازدهم
از پشت پنجره توی حیاط را نگاه کردم برادرشوهرم، ستار، بود. داشت با تیمور حرف می زد. کمی بعد تیمور آمد لباسش را پوشید و گفت: «من با داداش ستار می روم کتاب و دفتر بخرم.»
با تعجب گفتم: «صمد که همین دیروز برایت کلی کتاب و دفتر خرید.»
تیمور عجله داشت برای رفتن. گفت: «الآن برمی گردیم.»
شک برم داشت، گفتم: «چرا آقا ستار نمی آید تو.»
همین طور که از اتاق بیرون می رفت، گفت: «برای شام می آییم.»
دلم شور افتاد. فکر کردم یعنی اتفاقی برای صمد افتاده. اما زود به خودم دلداری دادم و گفتم: «نه، طوری نشده. حتماً ستار چون صمد خانه نیست، خجالت کشیده بیاید تو. حتماً می خواهند اول بروند دادگاه صمد را ببینند و شب با هم بیایند خانه.» چند ساعتی بعد، نزدیک غروب، دوباره در زدند. این بار پدرشوهرم بود؛ با حال و روزی زار و نزار. تا در را باز کردم، پرسیدم: «چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!» پدرشوهرم با اوقاتی تلخ آمد و نشست گوشه اتاق. هر چه اصرار کردم بگوید چه اتفاقی افتاده، راستش را نگفت. می گفت: «مگر قرار است اتفاقی بیفتد؟! دلم برای بچه هایم تنگ شده. آمده ام تیمور و صمد را ببینم.»
باید باور می کردم؟! نه، باور نکردم. اما مجبور بودم بروم فکری برای شام بکنم.
قسمت :7⃣9⃣
#فصل_یازدهم
دلهره ای افتاده بود به جانم که آن سرش ناپیدا. توی فکرهای پریشان و ناجور خودم بودم که دوباره در زدند. به هول دویدم جلوی در. همین که در را باز کردم، دیدم یک مینی بوس جلوی در خانه پارک کرده و فامیل و حاج آقایم و شیرین جان و برادرشوهر و اهل فامیل دارند از ماشین پیاده می شوند. همان جلوی در وا رفتم. دیگر مطمئن شدم اتفاقی افتاده. هر چه قسمشان دادم و اصرار کردم بگویند چه اتفاقی افتاده، کسی جواب درست و حسابی نداد. همه یک کلام شده بودند: «صمد پیغام فرستاده، بیاییم سری به شما بزنیم.»
باید باور می کردم؛ اما باور نکردم. می دانستم دارند دروغ می گویند. اگر راست می گفتند، پس چرا صمد تا این وقت شب نیامده بود. تیمور با برادرش کجا رفته؟! چرا هنوز برنگشتند. این همه مهمان چطور یک دفعه هوای ما را کردند.
مجبور بودم برای مهمان هایم شام بپزم. رفتم توی آشپزخانه. غذا می پختم و اشک می ریختم. بالأخره شام آماده شد. اما خبری از صمد و برادرهایش نشد. به ناچار شام را آوردم. بعد از شام هم با همان دو سه دست لحاف و تشکی که داشتیم، جای مهمان ها را انداختم. کمی بعد، همه خوابیدند. اما مگر من خوابم می برد! منتظر صمد بودم. از دل آشوبه و نگرانی خوابم نمی برد. تا صدای تقّه ای می آمد، از جا می پریدم و چشم می دوختم به تاریکیِ توی حیاط؛ اما نه خبری از صمد بود، نه تیمور و ستار.
قسمت :8⃣9⃣
#فصل_یازدهم
نمی دانم چطور خوابم برد؛ اما یادم هست تا صبح خواب های آشفته و ناجور می دیدم. صبح زود، بعد از نماز، صبحانه نخورده پدرشوهرم آماده رفتن شد. مادرشوهرم هم چادرش را برداشت و دنبالش دوید. دیگر نمی توانستم تاب بیاورم. چادرم را سرکردم و گفتم: «من هم می آیم.»
ادامه دارد
ادامه قسمت: 8️⃣9️⃣
#دختر_شینا
#فصل_یازدهم
پدرشوهرم با عصبانیت گفت: «نه نمی شود. تو کجا می خواهی بیایی؟! ما کار داریم. تو بمان خانه پیش بچه هایت.»
گریه ام گرفت. می نالیدم و می گفتم: «تو را به خدا راستش را بگویید. چه بلایی سر صمد آمده؟! من که می دانم صمد طوری شده. راستش را بگویید.»
پدرشوهرم دوباره گفت: «تو برو به مهمان هایت برس. الآن از خواب بیدار می شوند، صبحانه می خواهند.»
زارزار گریه می کردم و به پهنای صورتم اشک می ریختم، گفتم: «شیرین جان هست. اگر مرا نبرید، خودم همین الآن می روم دادگاه انقلاب.»
این را که گفتم، پدرشوهرم کوتاه آمد. مادرشوهرم هم دلش برایم سوخت و گفت: «ما هم درست و حسابی خبر نداریم. می گویند صمد زخمی شده و الآن بیمارستان است.»
این را که شنیدم، پاهایم سست شد.
قسمت :9⃣9⃣
#فصل_یازدهم
اینکه چطور سوار ماشین شدیم و به بیمارستان رسیدیم را به خاطر ندارم. توی بیمارستان با چشم، دنبال جنازه صمد می گشتم که دیدم تیمور دوید جلوی راهمان و چیزی در گوش پدرش گفت و با هم راه افتادند طرف بخش. من و مادرشوهرم هم دنبالشان می دویدیم. تیمور داشت ریزریز جریان و
اتفاقاتی را که افتاده بود برای پدرش تعریف می کرد و ما هم می شنیدیم که دیروز صمد و یکی از همکارانش چند تا منافق را دستگیر می کنند. یکی از منافق ها زن بوده، صمد و دوستش به خاطر حفظ شئونات اسلامی ، زن را بازرسی بدنی نمی کنند و می گویند: «راستش را بگو اسلحه داری؟» زن قسم می خورد اسلحه همراهم نیست. صمد و همکارش هم آن ها را سوار ماشین می کنند تا به دادگاه ببرند. بین راه، زن یک دفعه ضامن نارنجکش را می کشد و می اندازد وسط ماشین. آقای احمد مسگریان، دوست صمد، در دم شهید، اما صمد زخمی می شود.
جلوی در بخش که رسیدیم، تیمور به نگهبانی که جلوی در نشسته بود گفت: «می خواهیم آقای ابراهیمی را ببینیم.»
نگهبان مخالفت کرد و گفت: «ایشان ممنوع الملاقات هستند.»
دست خودم نبود. شروع کردم به گریه و التماس کردن. در همین موقع، پرستاری از راه رسید. وقتی فهمید همسر صمد هستم، دلش سوخت و گفت: «فقط تو می توانی بروی تو. بیشتر از دو سه دقیقه نشود، زود برگرد.»
قسمت :0⃣0⃣1⃣
#فصل_یازدهم
پاهایم رمق راه رفتن نداشت. جلوی در ایستادم و دستم را از چهارچوب در گرفتم که زمین نیفتم. با چشم تمام تخت ها را از نظر گذراندم. صمد در آن اتاق نبود. قلبم داشت از حرکت می ایستاد. نفسم بالا نمی آمد. پس صمد من کجاست؟! چه بلایی سرش آمده؟!
یک دفعه چشمم افتاد به آقای یادگاری، یکی از دوستان صمد. روی تخت کنار پنجره خوابیده بود. او هم مرا دید، گفت: «سلام خانم ابراهیمی. آقای ابراهیمی اینجا خوابیده اند و اشاره کرد به تخت کناری.»
باورم نمی شد. یعنی آن مردی که روی تخت خوابیده بود، صمد بود. چقدر لاغر و زرد و ضعیف شده بود. گونه هایش تو رفته بود و استخوان های زیر چشم هایش بیرون زده بود. جلوتر رفتم. یک لحظه ترس بَرَم داشت. پاهای زردش، که از ملحفه بیرون مانده بود، لاغر و خشک شده بود. با خودم فکر کردم، نکند خدای نکرده...
رفتم کنارش ایستادم. متوجه ام شد. به آرامی چشم هایش را باز کرد و به سختی گفت: «بچه ها کجا هستند؟!»
بغض راه گلویم را بسته بود. به سختی می توانستم حرف بزنم؛ اما به هر جان کندنی بود گفتم: «پیش خواهرم هستند. حالشان خوب است. تو خوبی؟!»
نتوانست جوابم را بدهد. سرش را به نشانه تأیید تکان داد و چشم هایش را بست.
🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃