4_5940722261869726769.mp3
7.62M
ترجمه صفحه ١٠ / 10 قرآن کریم
🌹 هدیه به محضر حضرت بقیه الاعظم روحنا فداک 🌹
🕊به نیابت از شهید مدافع حرم #شهید_سیدمصطفی_صادقی🕊
https://eitaa.com/joinchat/3347251394Cd8846c59bb
🔹 https://rubika.ir/qurandelan
🕊امروز مهمان شهید مدافع حرم سید مصطفی صادقی هستیم 🕊
💠شهید سید مصطفی صادقی، ۱۸ دیماه سال ۵۹ در تهران متولد شد و پس از گذراندن مراحل تحصیل در هنرستان جنگافزارسازی وابسته به صنایع دفاع تحصیل کرد.
💠پس از اخذ دیپلم برق الکتروتکنیک ابتدا در صنایع مهماتسازی و پس از اخذ مدرک کارشناسی در سازمان انرژی اتمی ایران مشغول به خدمت شد.
💠سیدمصطفی پس از طی دورههای آموزشی متعدد نظامی و آمادگی کامل ۲۰ اسفندماه سال ۹۴ عازم جبهه مبارزه با داعش و دفاع از حرم حضرت زینب(س) شد
@Shahid_ebrahim_hadi3
شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
🕊امروز مهمان شهید مدافع حرم سید مصطفی صادقی هستیم 🕊 💠شهید سید مصطفی صادقی، ۱۸ دیماه سال ۵۹ در تهر
💠سید مصطفی در سال ۱۳۹۴ عزم جهاد کرد و از پدر کسب اجازه نمود. پدر راضی نبود، اما جالب است بدانید دختر شش ساله شهید،
صدیقهسادات به پدربزرگ اطلاع میدهد که بابا مصطفی برای رفتن به سوریه نذر کرده و از خانه در اسلامشهر تا قم پیاده رفته است
از پدربزرگ میخواهد: بابا به من گفته که به جز او دیگر پسری ندارید و همین حساسیت باعث شده رضایت ندهید. بابا از من خواست بیایم و واسطه شوم.
🔹پدر شهید هم که اصرارها و صحبتهای نوه را میشنود، قبول کرده و رضایت میدهد که سیدمصطفی مدافع حرم حضرت زینب (س) شود.
@Shahid_ebrahim_hadi3
عکس آخرین وداع شهید و دو دخترش👆
💠شهید سید مصطفی نخبه علمی و کارمند سازمان انرژی اتمی بود، به همین دلیل با اعزامش مخالفت میشد.
روی کاغذ نوشت:
✨«نرخ رفتن به سوریه چند است؟
قدر دل کندن از دو فرزند است»✨
این را نوشته را جلوی مسئول اعزام قرار داد. این دستنوشته هنوز موجود است.
💠در سالی که داخل رآکتورها بتن ریختند، سیدمصطفی و تعدادی از دوستانش به شدت ناراحت و بیقرار شدند.
@Shahid_ebrahim_hadi3
💠 شهید سید مصطفی در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۲۵ به منطقه مقاومت سوریه اعزام و در تاریخ ۱۳۹۶/۰۳/۱۶ مصادف با یازدهم ماه مبارک رمضان در وقت افطار در حماء بدست تکفیریهای جنایتکار به درجه رفیع شهادت نائل آمد. پیکر شهید بعداز ۶سال برگشت و در ایام فاطمیه امسال تشییع شد
@Shahid_ebrahim_hadi3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلنوشته جانسوز مطهرهسادات و صدیقهسادات دختران شهید مدافع حرم تازه تفحصشده سیدمصطفی صادقی خطاب به پدرشان
@Shahid_ebrahim_hadi3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎈 عنوان ویدیو : قصه مرگ یوسف ع - چرا حضرت موسی بعد از 4 صد سال یوسف ع را از قبر بیرون آورد
تا جایی که میتونید این چهره های معروف رو پخش کنید .👆👆
که تلنگری باشه برای بعضی از جوانها اون آدم های بی جنبه ای که با چهار تا شعار زن، زندگی آزادی حجابشون رفت ....
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
به عنوان خادم الشهدا در یکی از شهرستانهای استان همدان فعالیت دارم.
شب های جمعه برای شستشوی گلزار شهدا و آماده سازی، جهت زیارت مردم فعالیت میکنیم.
یک میز در کنار گلزار میگذاریم و کتاب های مختلف نشر شهید هادی را برای مطالعه عموم مردم قرار می دهیم.
خیلی ها در همان گلزار مشغول مطالعه میشوند و برخی نیز کتابها را برده و هفته بعد می آورند. یک بار وقتی وارد گلزار شدم، دیدم دو پسر بچه مشغول شستن سنگ مزار شهدا هستند.
از آنها عکس گرفته و میخواستم با آنها صحبت کنم که مادرشان جلو آمد.
گفت دو پسر دارم و اکنون پنج ماهه باردارم، اما پزشکان گفتند برای سلامتیت باید بچه را سقط کنی.
ظاهرا این بچه مشکل دارد و ناقص است. اما نمی خواهم این کار را انجام دهم. پنج ماه هست این بچه را با سختی نگه داشته ام. امروز با پسرها آمده ام گلزار شهدا شاید با دعای این شهدا مشکل من حل شود.
فکری به ذهنم رسید. به او گفتم شهید ابراهیم هادی را میشناسی؟ خدا را به حق قسم بده. برایش نذر قرآن و صلوات انجام بده تا مشکل حل شود.
گفت نه نمیشناسم، از شهدای همینجاست؟
گفتم نه شهید گمنام است.
همانجا کتاب سلام بر ابراهیم را داشتم و به او دادم و گفتم: این شهید، تا زمانی که زنده بود به فکر حل مشکلات مردم بود، حالا هم که شهید شده بیش از قبل مشغول فعالیت است.
خوشحال شد و از من خداحافظی کرد. رفت و دو هفته بعد دوباره او را دیدم. گفت تست غربالگری داده ام و برای تهران ارسال شده، تا یکی دو هفته دیگر جوابش می آید.
از آن روز که کتاب را دادید هر شب برای ابراهیم صلوات میفرستم و نذر می کنم.
کل کتاب را خوانده ام، خیلی خاطرات زیبایی دارد...
بار دیگر او را در مزار دیدم. خوشحال بود میگفت کتاب سلام بر ابراهیم را تمام خانواده ما خواندهاند. چند شب قبل خواهرم در خواب این شهید عزیز را دید. اقا ابراهیم به او گفت: از خواهرت تشکر کن و بگو فرزندت صحیح و سالم به دنیا خواهد آمد.
این خانم تا آخرین روزهای بارداری هر شب جمعه به گلزار می آمد، بعد از آن نیز فرزندی صحیح و سالم به دنیا آورد.
از این دست ماجراها در این شهر کوچک زیاد پیش آمده که یک نمونه را برای شما فرستادم.
📙ارسالی از یکی از خانم های خادم الشهدا
📚برگرفته از کتاب یاران ابراهیم. اثر جدید گروه شهید هادی. رونمایی در دهه مبارک فجر.
نام مادر سادات را که به زبان می آورد، بلافاصله می گفت “سلام الله علیها”
یادم هست یکبار در ایام فاطمیه در زورخانه، مرشد شروع به خواندن اشعاری در مصیبت حضرت زهرا سلام الله علیها نمود
ابراهیم همینطور که شنا میرفت، با صدای بلند شروع به گریه کرد ، لحظاتی بعد صدای او بلند تر شد و به هق هق افتاد طوری که برای دقایقی ورزش مختل شد و مرشد شعرش را عوض کرد
#حضرت_زهرا
#شهید_ابراهیم_هادی
❤️🌱🖤
شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
🎙{صوت سلام بر ابراهیم}
🔸قسمت↤دوازدهم
⏱مدتزمان↤۲:۱۷
محتوا↤مجموعهشھیدابراهیمهادے
نشر=باذکرصلوات🍃
#دختر_شینا
#فصل_سیزدهم
قسمت: 9️⃣1️⃣1️⃣
منی که تا چند روز قبل عاشق خرید وسایل خانه و ظرف و ظروف بودم، یک دفعه از همه چیز بدم آمده بود. با خودم گفتم: «جنگ است. شوهرم رفته جنگ. هیچ معلوم نیست چه به سر من و زندگی ام بیاید. آن وقت این ها چه دل خوش اند.» زن گفت: «می خواهی هر وقت بچه ها بیدار شدند، بیایم دنبالت.»
گفتم: «نه، شما بروید. مزاحم نمی شوم.» آن روز نرفتم. هر چند هفته بعد خودم تنهایی رفتم و با شوق و ذوق لیوان ها را خریدم و آوردم توی کمد چیدم و کلی هم برایشان حظ کردم.
شهر حال و هوای دیگری گرفته بود. شب ها خاموشی بود. از رادیو آژیر وضعیت زرد، قرمز و سفید پخش می شد و به مردم آموزش می دادند هر کدام از آژیرها چه معنی و مفهومی دارد و موقع پخش آن ها باید چه کار کرد. چند بار هم راستی راستی وضعیت قرمز شد. برق ها قطع شد. اما بدون اینکه اتفاقی بیفتد، وضعیت سفید شد و برق ها آمد.
اوایل مردم می ترسیدند؛ اما کم کم مثل هر چیز دیگری وضعیت قرمز هم برای همه عادی شد.
چهل و پنج روزی می شد صمد رفته بود. زندگی بدون او سخت می گذشت. چند باری تصمیم گرفتم بچه ها را بردارم و بروم قایش. اما وقتی فکر می کردم اگر صمد برگردد و ما نباشیم، ناراحت می شود. تصمیمم عوض می شد.
قسمت :0⃣2⃣1⃣
#فصل_سیزدهم
هر روز گوش به زنگ بودم تا در باز شود و از راه برسد. این انتظارها آن قدر کش دار و سخت شده بود که یک روز بچه ها را برداشتم و پرسان پرسان رفتم سپاه. آنجا با هزار مصیبت توانستم خبری از او بگیرم. گفتند: «بی خبر نیستیم. الحمدلله حالش خوب است.»
با شنیدن همین چند تا جمله جان تازه ای گرفتم. ظهر شده بود که خسته و گرسنه رسیدیم خانه. پاهای کوچک و ظریف خدیجه درد می کرد. معصومه گرسنه بود و نق می زد. اول به معصومه رسیدم. تر و خشکش کردم. شیرش دادم و خواباندمش. بعد نوبت خدیجه شد. پاهایش را توی آب گرم شستم. غذایش را دادم و او را هم خواباندم. بچه ها آن قدر خسته شده بودند که تا عصر خوابیدند.
آن شب به جای اینکه با خیال راحت و آسوده بخوابم، برعکس خواب های بد و ناجور می دیدم. خواب دیدم صمد معصومه و خدیجه را بغل کرده و توی بیابانی برهوت می دود. چند نفر اسلحه به دست هم دنبالش بودند و می خواستند بچه ها را به زور از بغلش بگیرند. یک دفعه از خواب پریدم. دیدم قلبم تندتند می زند و عرق سردی روی پیشانی ام نشسته. بلند شدم یک لیوان آب خوردم و دوباره خوابیدم. عجیب بود که دوباره همان خواب را دیدم. از ترس از خواب پریدم؛ اما دوباره که خوابم برد، همان خواب را دیدم. بار آخری که با هول از خواب بیدار شدم، تصمیم گرفتم دیگر نخوابم.
🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
قسمت :1⃣2⃣1⃣
#فصل_سیزدهم
با خودم گفتم: «نخوابیدن بهتر از خوابیدن و دیدن خواب های وحشتناک است.»
این بار سر و صداهای بیرون از خانه مرا ترساند. صدایی از توی راه پله می آمد. انگار کسی روی پله ها بود و داشت از طبقه پایین می آمد بالا؛ اما هیچ وقت به طبقه دوم نمی رسید. در را قفل کرده بودم. از پشت پنجره سایه های مبهمی را می دیدم. آدم هایی با صورت های بزرگ، با دست هایی سیاه. معصومه و خدیجه آرام و بی صدا دوطرفم خوابیده بودند. انگشت ها را توی گوش هایم فرو کردم و زیر پتو خزیدم. هر کاری می کردم، خوابم نمی برد. نمی دانم چقدر گذشت که یک دفعه یک نفر پتو را آرام از رویم کشید. سایه ای بالای سرم ایستاده بود، با ریش و سبیل سیاه. چراغ که روشن شد، دیدم صمد است. دستم را روی قلبم گذاشتم و گفتم: «ترسیدم. چرا در نزدی؟!»
خندید و گفت: «چشمم روشن، حالا از ما می ترسی؟!»
گفتم: «یک اِهِمی، یک اوهومی، چیزی. زهره ترک شدم.»
گفت: «خانم! به در زدم، نشنیدی. قفل در را باز کردم، نشنیدی. آمدم تو صدایت کردم، جواب ندادی. چه کار کنم. خوب برای خودت راحت گرفته ای خوابیده ای.»
رفت سراغ بچه ها. خم شد و تا می توانست بوسشان کرد.
نگفتم از سر شب خواب های بدی دیدم. نگفتم ترس برم داشته بود و از ترس گوش هایم را گرفته بود.
قسمت :2⃣2⃣1⃣
#فصل_سیزدهم
پرسید: «آبگرم کن روشن است؟!» بلند شدم و گفتم: «این وقت شب؟!»
گفت: «خیلی خاکی و کثیفم. یک ماه می شود حمام نکرده ام.»
رفتم آشپزخانه، آبگرم کن را روشن کردم. دنبالم آمد و شروع کرد به تعریف کردن که عراقی ها وارد خرمشهر شده اند. خرمشهر سقوط کرده. خیلی شهید داده ایم. آبادان در محاصره عراقی هاست و هر روز زیر توپ و خمپاره است. از بی لیاقتی بنی صدر گفت و نداشتن اسلحه و مهمات.
پرسیدم: «شام خورده ای؟!»
گفت: «نه، ولی اشتها ندارم.»
کمی از غذای ظهر مانده بود. برایش گرم کردم. سفره را انداختم. یک پیاله ماست و ترشی و یک بشقاب سبزی که عصر صاحب خانه آورده بود، گذاشتم توی سفره و غذایش را کشیدم. کمی اشکنه بود. یکی دو قاشق که خورد، چشم هایش قرمز شد. گفتم: «داغ است؟!»
با سر اشاره کرد که نه، و دست از غذا کشید. قاشق را توی کاسه گذاشت و زد زیر گریه.
ادامه دارد
♥️ســـیدے! یــابن الــحسن!♥️
👈🏼 مِــــن هــــجرِک یاحـــــبیب،
قـــــلبے قــــد ذاب مــــــــهدیمـ
ازفــــــــــراق دورے تـــــــــو،
دیـــــگرطـــــــاقتے نـــــــمانده،
جــز ایــنکه تـــسّلایمـ دعـــاے فــــرجت بـــــاشد...
#اربــــابمان
#مـــنتظرصــداےمــاست
ا❖═▩ஜ••🎇🎆🎇••ஜ▩═❖🌟✨
💟بـــسم اللــه الــرحمن الــرحيم
💞إِلــــَهِے عـــَظُمَـ الْــــبَلاءُ وَ بــَرِحَ الْـــخَفَاءُ وَ انــــْکَشَفَ الْــــغِطَاءُ وَ انْــــقَطَعَ الـــرَّجَاءُ وَ ضــــَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُــــنِعَتِ الــــسَّمَاءُ وَ أَنْـــــتَ الْــــمُسْتَعَانُ وَ إِلَــــیْکَ الْــــمُشْتَکَے وَ عــــَلَیْکَ الْــــمُعَوَّلُ فـــِے الـــشِّدَّةِ وَ الــــرَّخَاءِ اللــــهُمَّـ صَـــلِّ عَـــلَے مُـــــحَمَّدٍ وَ آلِ مُــــحَمَّدٍ أُولِــــــے الْأَمْـــــــرِ الَّـــــذِینَ فَـــــرَضْتَ عَــــلَیْنَا طـــــَاعَتَهُمـْ وَ عـــــَرَّفْتَنَا بِـــــذَلِکَ مَــــنْزِلَتَهُمْـ فَـــــفَرِّجْ عــــَنَّا بِـــحَقِّهِمْـ فَـــرَجا عـــَاجِلا قَـــرِیبا کَـــلَمْحِ الـــْبَصَرِ أَوْ هُــــوَ أَقـــْرَبُ یَا مـــُحَمَّدُ یَا عَلِےُّ یَا عَلِےُّ یَا مُـــحَمَّدُ اکـــْفِیَانِے فـــَإِنَّکُمَا کـــَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فـــــَإِنَّکُمَا نـــَاصِرَانِ یَا مَــــــوْلانَا یَا صـــَاحِبَ الـــزَّمَانِ الـــْغَوْثَ الْـــغَوْثَ الْــغَوْثَ أَدْرِکـــْنِے أَدْرِکْنِی أَدْرِکْــنِے الــسَّاعَةَ الـــسَّاعَةَ الــسَّاعَةَ الْـــعَجَلَ الْـــعَجَلَ الْـــعَجَلَ یَا أَرْحَـــمَ الـــرَّاحِمِینَ بِــــحَقِّ مـــُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الــــطَّاهِرِینَ..💞
❖═▩ஜ••🎇🎆🎇••ஜ▩═❖✨🌟✨
👆🏼وبــــراے #ســـلامتے مـــحبوب عـــالمین روحـــے وارواح الـــعالمین لــــــــتراب مــــــــقدمه الــــفداه💔
ا❖═▩ஜ••🎇🎆🎇••ஜ▩═❖🌟✨
💟بــسمـ الله الــرحمن الــرحیم
💓اَللّـــهُمـَّ كُــنْ لِـــوَلِيِّكَ الْـــحُجَّةِ
بْنِ الْــــحَسَنِ صــــَلَواتُكَ عـــــَلَيْهِ
وَعَــــلے آبـــائِه فـي هــــــــذِهِ
الــــسَّاعَةِ وَفـــي كُــلِّ ســــاعَة
وَلـــِيّاً وَحــافِظاً وَقــائِداً وَنــاصِراً
وَدَلــــيلاً وَعَــــيْنا حـَتّے تُـــسْكِنَهُ
اَرْضــــــَكَ طَــــوْعاً وَتُــــــمَتِّعَهُ
فــــیها طــــویلا...💓
❖═▩ஜ••🎇🎆🎇••ஜ▩═❖🌟✨🌟
یـــقین بــــدانیمـ که اوهــمـ،
هــر لــــحظه، دعـــایمان مے کــند...
🌤اللّٰهُمَــ ؏َجِـلْ لِوَلیــِـــڪَ الـْفَرَّجْ 🌤
💠 بیایین برای تعجیل و سلامتی قطب عالم امڪان
💠حضرت صاحب الزمان عج سه توحید
💠به نیت هدیه یڪ ختم ڪامل قرآن به مولا عج قبل از خواب هرشب عاشقانه هدیه ڪنیم 🙏