حدیث کساء.mp3
5.42M
بیست و چهارمین روز از چله حدیث کساء به نیابت از 🕊#شهید_حمیدرضا_زمانی 🕊
🔹به نیت سلامتی و تعجیل فرج مولایمان ابا صالح المهدی عجل تعالی فرجه الشریف
#حدیث_کساء
4_5944945949888482515.mp3
6.32M
ترجمهی خواندنی صفحه ۲۴
🌹 هدیه به محضر حضرت بقیه الاعظم روحنا فداک 🌹
🕊به نیابت از #شهید_حمیدرضا_زمانی
https://eitaa.com/joinchat/3347251394Cd8846c59bb
🔹 https://rubika.ir/qurandelan
12.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴 روضه #شهیدگمنام وحضرت زهرا(سلام الله علیها ) وامام حسین(علیه السلام سلام )💔🥀
مداحی:حاج مهدی رسولی
📣 خواندن آیه اول آیت الکرسی بسیار سفارش شده است
در کتاب امالی از شیخ صدوق علیه الرحمة آمده، امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) فرمود:
🔸اگر بدانید آیت الکرسی چه اندازه با اهمیت و با ارزش است در هیچ حالی آنرا ترک نمیکنید.
🔸برای رفع و از بین بردن مشکلات خود به آیت الکرسی پناه ببرید، اگر مشکلی دارید و یا اگر گرفتارید، اگر بیمارید، اگر تمام درهای این عالم به روی شما بسته شده است چرا از آیت الکرسی غافلید.
🔸با ایمان کامل و اعتقاد به اثر بخوانید و نتیجه بگیرید کما اینکه خواندن و نتیجه گرفتند
🔸بهتر است بالای بام و زیر آسمان خوانده شود.
به نیت دفع فتنه از بلاد اسلام💐
🕊امروز مهمان شهید مدافع حرم شهید حمیدرضا زمانی هستیم 🕊
نـام پـدر :رمضانعلی
تـاریخ تـولـد۱۳۶۵/۱۲/۷
مـحل تـولـد : تهران
سـن :۲۸
متأهل و صاحب دو فرزند
شـغل : تراشکاری
مسئولیت نظـامی :تخریب چی
🔹 شهید زمانی دوره تخریب را در کربلا گذرانده بود.
💠در یکی از عملیاتها با تعدادی از نیروها منطقه را پاکسازی میکردند. قبل از شهادت به دوستانش گفته بود که فرصت برای نوشتن وصیتنامه نشد بیایید به هم قول دهیم که اگر هر کداممان شهید شدیم پیکر یکدیگر را به عقب بیاوریم.
💠 اگر من شهید شدم یادتان باشد که به خانوادهام بگویید مرا در قطعه ۲۶ بهشت زهرا دفن کنند. در آخر هم خواسته بود که یک عکس حجلهای بگیرند.
شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
🕊امروز مهمان شهید مدافع حرم شهید حمیدرضا زمانی هستیم 🕊 نـام پـدر :رمضانعلی تـاریخ تـولـد۱۳۶۵/۱۲/۷
شهید زمانی مشغول خنثیسازی مین بودند، مین آخر را که خنثی میکنند که پایش داخل تله انفجاری میرود و منفجر میشود.
💠شدت انفجار به قدری زیاد بوده که بدنش تکه تکه میشود و تنها سر و دست چپش را میآورند.به دلیل اینکه منطقه در دست دشمن بود لحظه شهادت نتوانسته بودند پیکرش را به عقب بیاورند.
💠 سه روز بعد که منطقه را پس میگیرند دست و سر شهید حمیدرضا زمانی را پیدا میکنند.
💠 تکههای تنش را همان جا در کربلا دفن کردند و سر و دست چپش را آوردند. الان شهید حمیدرضا یک مزار در تهران و یک مزار در کربلا دارد.🍃
#شهید_حمیدرضا_زمانی"
شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
🕊امروز مهمان شهید مدافع حرم شهید حمیدرضا زمانی هستیم 🕊 نـام پـدر :رمضانعلی تـاریخ تـولـد۱۳۶۵/۱۲/۷
همسر شهید نقل می کند : 4 ماه بعد از شهادت حمیدرضا وقتی قرار بود فرزند دوم به دنیا بیاید
🌷 مادرشهید زمانی در خواب دیده بود که حمیدرضا با لباس نظامی وارد منزل شده بود، نوزادی که نورانی بوده را به او سپرده و گفته بود "فرزندم را به شما می سپارم مواظبش باشید " همین خواب باعث شد مادرشهید اصرار کنند که نام حمیدرضا را برای فرزندش انتخاب کنیم.🍃
🌺وی با اشاره به اینکه حمید فرزند دومش را ندید، اظهار داشت: حمیدرضا 4 ماه بعد از شهادت پدرش بدنیا آمد هربار که اسمش را صدا میزنم احساس می کنم قرار است این حمیدرضا راه حمیدرضای شهید مدافع حرم که پدرش بود را ادامه دهد🍃.
#شهید_حمیدرضا_زمانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
محال است به لبخندش نگاه کنے
و حال دلت عوض نشود
لبخندش فرق دارد چون
از جنس لبخند خداست...
سلام_بر_ابراهیم
برای شادی روح شهیدابراهیمهادی
یکمرتبه آیت الکرسی وصلوات بخونید
روحش شاد🌸🌸🌸🌸
❣اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج❣
6.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#اقامونه
🌷شهید علی خوشلفظ خطاب به امام خامنه ای:💕
با اينکه شیمیدرمانی میشوم و خیلی درد دارم؛ شما را که دیدم دردهایم رفت🍂🍂
➕ماجرای اهدای تسبيح و انگشتر امام و مهرورزی
🇮🇷لحظه ای با شهدا
✫⇠قسمت : 1⃣7⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
می دانستم این بار خودش هم خیلی خوشحال نیست. اما می گفت: «خوشحالم. خدا بزرگ است. توی کار خدا دخالت نکن. حتماً صلاح و مصلحتش بوده.»
بالاخره سنگر آماده شد؛ یک پناهگاه کوچک، یک، در یک و نیم متری. با خوشحالی می گفت: «به جان خودم، بمب هم رویش بخورد طوری اش نمی شود.»
دو سه روز بعد رفت، اما وقتی روحیه و حال مرا دید، قول داد زود برگردد.
این بار خوش قول بود. بیست روز بعد برگشت. بیشتر از قبل محبت می کرد. هر جا می رفت، مهدی را با خودش می برد. می گفت: «می دانم مهدی بچه پرجنب و جوشی است و تو را اذیت می کند.» یک روز طبق معمول مهدی را بغل کرد و با خودش برد؛ اما هنوز نرفته صدای گریه مهدی را از توی کوچه شنیدم. با هول دویدم توی کوچه. مهدی بغل صمد بود و داشت گریه می کرد. پرسیدم: «چی شده؟!»
گفت: «ببین پسرت چقدر بلا شده، در داشبورد را باز کرده و می خواهد کنسرو بخورد.»
گفتم: «خوب بده بهش؛ بچه است.»
مهدی را داد بغلم و گفت: «من که حریفش نمی شوم، تو ساکتش کن.»
گفتم: «کنسرو را بده بهش، ساکت می شود.»
گفت: «چی می گویی؟! آن کنسرو را منطقه به من داده بودند، بخورم و بجنگم. حالا که به مرخصی آمده ام، خوردنش اشکال دارد.»
✫⇠قسمت : 2⃣7⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
مهدی را بوسیدم و سعی کردم آرامَش کنم. گفتم: «چه حرف هایی می زنی تو. خیلی زندگی را سخت گرفته ای. این طورها هم که تو می گویی نیست. کنسرو سهمیه توست. چه آنجا، چه اینجا.»
کنسرو را دور از چشم مهدی از توی داشبورد درآورد و توی صندوق عقب گذاشت.
گفت: «چرا نماز شک دار بخوانیم.»
ماه آخر بارداری ام بود. صمد قول داده بود این بار برای زایمانم پیشم بماند؛ اما خبری از او نبود. آذرماه بود و برف سنگینی باریده بود. صبح زود از خواب بیدار شدم. بی سر و صدا طوری که بچه ها بیدار نشوند، یک شال بزرگ و پشمی دور شکمم بستم. روسری را که صمد برایم خریده بود و خیلی هم گرم بود، پشت سرم گره زدم. اورکتش را هم پوشیدم. کلاهی روی سرم گذاشتم تا قیافه ام از دور شبیه مردها بشود و کسی متوجه نشود یک زن دارد برف پارو می کند. رفتم توی حیاط. برف سنگین تر از آنی بود که فکرش را می کردم. نردبان را از گوشه حیاط برداشتم و گذاشتم لب پشت بام. دو تا آجر پای نردبان گذاشتم. با یک دست پارو را گرفتم و با آن یکی دستم نردبان را گرفتم و پله ها را یکی یکی بالا رفتم. توی دلم دعامی کردم یک وقت نردبان لیز نخورد؛ وگرنه کار خودم و بچه ساخته بود. بالاخره روی بام رسیدم. هنوز کسی برای برف روبی روی پشت بام ها نیامده بود.
✫⇠قسمت : 3⃣7⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
خوشحال شدم. این طوری کسی از همسایه ها هم مرا با آن وضعیت نمی دید.
پارو کردن برف به آن سنگینی برایم سخت بود. کمی که گذشت، دیدم کار سنگینی است، اما هر طور بود باید برف را پارو می کردم. پارو را از این سر پشت بام هل می دادم تا می رسیدم به لبه بام، از آنجا برف ها را می ریختم توی کوچه.
کمی که گذشت، شکمم درد گرفت. با خودم گفتم نیمی از بام را پارو کرده ام، باید تمامش کنم. برف اگر روی بام می ماند، سقف چکّه می کرد و عذابش برای خودم بود. هر بار پارو را به جلو هل می دادم، قسمتی از بام تمیز می شد. گاهی می ایستادم، دست هایم را که یخ کرده بود، جلوی دهانم می گرفتم تا گرم شود. بخار دهانم لوله لوله بالا می رفت. هر چند تنم گرم و داغ شده بود، اما صورت و نوک دماغم از سرما گزگز می کرد. دیگر داشت پشت بام تمیز می شد که یک دفعه کمرم تیر کشید، داغ شد و احساس کردم چیزی مثل بند، توی دلم پاره شد. دیگر نفهمیدم چطور پارو را روی برف ها انداختم و از نردبان پایین آمدم. خیلی ترسیده بودم. حس می کردم بند ناف بچه پاره شده و الان است که اتفاقی برایم بیفتد. بچه ها هنوز خواب بودند. کمرم به شدت درد می کرد. زیر لب گفتم: «یا حضرت عباس! خودت کمک کن.» رفتم توی رختخواب و با همان لباس ها خوابیدم و لحاف را تا زیر گلویم بالا کشیدم.
✫⇠قسمت : 4⃣7⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
در آن لحظات نمی دانستم چه کار کنم. بلند شوم و بروم بیمارستان یا بروم سراغ همسایه ها. صبح به آن زودی زنگ کدام خانه را می زدم. درد کمر بیشتر شد و تمام شکمم را گرفت. ای کاش خدیجه ام بزرگ بود. ای کاش معصومه می توانست کمکم کند. بی حسی از پاهایم شروع شد؛ انگشت های شست، ساق پا، پاها، دست ها و تمام. دیگر چیزی نفهمیدم. لحظه آخر زیر لب گفتم: «یا حضرت عباس...» و یادم نیست که توانستم جمله ام را تمام کنم، یا نه.
صمد ایستاده بود روبه رویم، با سر و روی خاکی و موهای ژولیده. سلام داد. نتوانستم جوابش را بدهم. نه اینکه نخواهم، نایِ حرف زدن نداشتم.
گفت: «بچه به دنیا آمده؟!»
باز هم هر کاری کردم، نتوانستم جواب بدهم.
نشست کنارم و گفت: «باز دیر رسیدم؟! چیزی شده؟! چرا جواب نمی دهی؟! مریضی، حالت خوش نیست؟!»
می دیدمش؛ اما نمی توانستم یک کلمه حرف بزنم. زل زد توی صورتم و چند بار آرام به صورتم زد.