🌹امروز مهمان شهید والامقام علی بیطرفان هستیم🌹
تاریخ تولد: ۲۳ / ۷ / ۱۳۳۲
تاریخ شهادت: ۲۳ / ۱۰ / ۱۳۶۵
محل تولد: قم
محل شهادت: شلمچه
💠پدر و مادر شهید علی بیطرفان چند سالی از ازدواجشان گذشته بوداما صاحب فرزند نشده بودند
به دیدار آیت الله گلپایگانی رفتن وموضوع را با او در میان گذاشتند
🔹آقا به آنها سفارشی کرد تا انجام دهند در شب ولادت بانوی دو عالم حضرت صدیقه طاهره (س)سفره ای پهن و عده ای از طلاب را به آن دعوت کنند و آن وقت به آن حضرت متوسل شوندبا اینکار نتیجه گرفتند
یک سالی گذشت و روز ولادت بی بی فرا رسید بچه که به دنیا آمد، پسر بود، نامش را علی گذاشتند
#شهید_علی_بیطرفان
https://eitaa.com/Shahid_ebrahim_hadi3
شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
🌹امروز مهمان شهید والامقام علی بیطرفان هستیم🌹 تاریخ تولد: ۲۳ / ۷ / ۱۳۳۲ تاریخ شهادت: ۲۳ / ۱۰ / ۱۳۶۵
شهید بزرگوار حاج علی بیطرفان از دوران جوانی فردی مومن و متعهد بود و به تحصیل علم و معرفت علاقه زیادی نشان میداد و به همین جهت به تحصیل خویش ادامه داد تا بتواند شغل معلمی را که شغل انبیاست برگزیند
💠این شهید عزیز همزمان با کار معلمی به تحصیل در مقطع کارشناسی پرداخت و در سال ۵۷ موفق به اخذ کارشناسی حقوق از دانشگاه تهران گردید و در همان سال به معاونت مدرسه راهنمایی امیرکبیر منصوب شد.
💠 در سال ۶۲ مسئولیت ریاست آموزش و پرورش منطقه ۲ را به عهده گرفت و تا زمان شهادت در این سمت باقی بود.
https://eitaa.com/Shahid_ebrahim_hadi3
وقتی جنگ شروع شد به جبهه رفت و سنگر مدرسه و سنگر دفاع را با هم در آمیخت
💠شهید بیطرفان علی رغم مسئولیتهایی که در شهر داشت در چهار نوبت در سالهای ۶۱, ۶۳، ۶۴ و ۶۵ در جبههها حضور یافت
🔹سال 65 در عملیات کربلای 5 که رمز آن یا زهرا بود
روز شهادت حضرت فاطمه زهرا(س )و در منطقه شلمچه به شهادت رسید🕊
💠آمدنش با ولادت حضرت زهرا و رفتنش با شهادت حضرت زهرا فرزندی که نذر حضرت زهرا (س) بود و عاقبت به خیریاش در شهادت رقم خورد🕊
#شهید_علی_بیطرفان
🌹شهدا را با صلوات یاد کنیم 🌹
https://eitaa.com/Shahid_ebrahim_hadi3
قرآن دلان4_6026075056021442227.mp3
زمان:
حجم:
5.62M
ترجمه صفحه ۴۶
🌹 هدیه به محضر حضرت بقیه الاعظم روحنا فداک 🌹
🕊به نیابت از #شهید_علی_بیطرفان
https://eitaa.com/joinchat/3347251394Cd8846c59bb
✅ اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
5.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕯ما سامرا نرفته
🖤گدای تو می شويم
🕯ای مهربان امام
🖤فدای تو می شويم
🕯هادیِ خلق،
🖤ڪوری چشمان گمرهان
🕯پروانگان شمع
🖤عزای تو می شويم
🕯شهادت
🖤امام هادی (ع) تسلیت باد
شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
❤ذکر یاجوادالائمه برای حاجت روایی از اول رجب❤ 👈امشب یکی از چهارشبیِ که دعا کردن خیلی سفارش شده و از
سلام
عزیزانی که شرکت کردند فراموش نکنند
3.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 مهربانی عجیب امام هادی (علیه السلام) در کلام استاد فاطمی نیا
شهادت امام هادی علیهالسلام تسلیت باد
📚 #اینک_شوکران
زندگینامه #شهید_ایوب_بلندی 🌷
💠قسمت دهم:
دست مامان تو هوا خشک شد.
+ فکر کردم برادر بلندی که می خواهد مدام اینجا باشد، خب درست نیست، هم شما ناراحت می شوید، هم من معذبم.
مامان گفت: آقا جونت را چه کار می کنی؟
یک شیرینی دادم دست مامان.
+ شما اقاجون را خوب می شناسی، خودت می دانی چطور به او بگویی.
بی اجازه شان محرم نشده بودیم.
اما بی خبر بود و جا داشت که حسابی دلخور شوند.
نتیجه صحبت های مامان و توجیه کردن کار ما برای آقاجون این شد که آقاجون ما را تنبیه کرد.
با قهر کردنش...
مامان برای ایوب سنگ تمام می گذاشت.
وقتی ایوب خانه ی ما بود، مامان خیلی بیشتر از همیشه غذا درست می کرد.
می خندید و می گفت:
- الهی برایت بمیرم دختر، وقتی ازدواج کنی فقط توی آشپزخانه ای. باید مدام بپزی بدهی ایوب. ماشاءالله خیلی خوب می خورد.
فهمیده بودم که ایوب وقتی که خوشحال و سرحال است، زیاد می خورد.
شبی نبود که ایوب خانه ی ما نماند. و صبح دور هم صبحانه نخوریم. ☺️
سفره صبحانه که جمع شد، آمد کنارم، خوشحال بود.
_ دیشب چه شاعر شده بودی، کنار پنجره ایستاده بودی.
چند تار مو که از رو سریم افتاده بود بیرون، با انگشت کردم زیر روسری
+ من؟ دیشب؟
یادم آمد، از سرو صدای توی حیاط بیدار شده بودم، دوتا گربه به جان هم افتاده بودند و صدای جیغشان بلند شده بود.
آقاجون و ایوب تو هال خوابیده بودند.
نگاهشان کردم، تکان نخوردند.
ایستادم و گربه ها را تماشا کردم.
ابروهایم را انداختم بالا
+ فکر کردم خواب بودید، حالا چه کاری می کردم که می گویی شاعر شده ام؟؟
_ داشتی ستاره ها را نگاه می کردی.
نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم😄
+ نه برادر بلندی، گربه های توی حیاط را نگاه می کردم.
وا رفت.
_ راست میگویی؟؟
+ آره
هنوز می خندیدم.
سرش را پایین انداخت.
_ لااقل به من نمی گفتی که گربه ها را تماشا می کردی.
خنده ام را جمع کردم.
+ چرا؟ پس چی می گفتم؟
دمغ شد.
_ فکر کردم از شدت علاقه به من نصف شبی بلند شدی و ستاره ها را نگاه می کردی.😕
♦️ادامه دارد...
📚 #اینک_شوکران
زندگینامه #شهید_ایوب_بلندی 🌷
💠قسمت یازدهم:
هر روز با هم می رفتیم بیرون.
دوست داشت پیاده برویم و توی راه حرف بزنیم ،من تنبل بودم. کمی که راه می رفتیم دستم را دور بازویش حلقه می کردم، او که می رفت من را هم می کشید.
_ نمیدانم من بارکشم؟ زن کشم؟
این را می گفت و می خندید.
_ شهلا دوست ندارم برای خانه ی خودمان فرش دستباف بگیریم.
+ ولی دست باف ماندگارتر است.
_ دلت می آید؟ دختر های بیچاره شب و روز با خون دل نشسته اند پای دار قالی. نصف پولش هم توی جیب خودشان نرفته، بعد ما چه طور آن را بیاندازیم زیر پایمان؟؟
از خیابان های نزدیک دانشگاه تهران رد می شدیم.
جمعه بود و مردم برای نماز جمعه آماده می شدند.
همیشه آرزو داشتم وقتی ازدواج کردم با همسرم بروم دعای کمیل و نماز جمعه.
ولی ایوب سرش زود درد می گرفت.
طاقت شلوغی را نداشت.
در بین راه سنگینی نگاه مردم را حس می کردم که به دستبند آهنی ایوب خیره می شدند.
ایوب خونسرد بود. من اگه جایش بودم،از اینکه بچه های کوچه دستبند آهنیم را به هم نشان می دادند، ناراحت می شدم.
ایوب دوزانو روی زمین نشست و گفت:
_ بچه ها بیایید نزدیکتر.
بچه ها دورش جمع شدند ایوب دستش را جلو برد:
_ بهش دست بزنید، از آهن است این را به دستم می بندم تا بتوانم حرکتش بدهم.
بچه ها به دستبند ایوب دست می کشیدند و او با حوصله برایشان توضیح می داد. 🌹
چند روز مانده به مراسم عقدمان، ایوب رفت به جبهه و دیرتر از موعد برگشت.
به وقتی که از آقای خامنه ای برای عقد گرفته بودیم نرسیدیم.
عاقد خبر کردیم تا توی خانه خطبه بخواند.
دو شاهد لازم داشتیم. رضا که منطقه بود.
ایوب بلند شد.
_ میروم شاهد بیاورم.
رفت توی کوچه، مامان چادر سفیدی که زمان خودش سرش بود برایم آورد.
چادر مشکی را از سرم برداشت و چادرش را سرم کرد.
ایوب با دو نفر برگشت.
_ این هم شاهد
از لباس های خاکیشان معلوم بود تازه از جبهه برگشته اند.
یکی از آنها به لباسش اشاره کرد و گفت
+ آخه با این وضع؟ نگفته بودی برای عقد میخواهی!
_ خیلی هم خوشگل هستید، آقا بفرمایید.
نشست کنارم.
مامان اشکش را پاک کرد و خم شد، از توی قندان دو حبه قند برداشت.
عاقد شروع کرد.
صدای خرت خرت قندی که مامان بالای سرم میسایید بلند شد...
♦️ادامه دارد...