eitaa logo
شَھید‌ابرٰاهیم‌هٰادےٓ
2.2هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
6.8هزار ویدیو
47 فایل
﴾﷽﴿ • -اینجاخونہ‌شھداست شھدادستتو‌گࢪفتنانکنہ‌خودت‌ دستتوبڪشۍ :)♥ کپی : واجبه‌مومن📿⚘ https://eitaa.com/joinchat/2500919420Ceb7eaaa205
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام بر سرور و سالار شهیدان آقا اباعبدالله شروع میکنیم... اَلسلامُ عَلی الحُــسین وَ عَلی عَلی بنِ الحُسین وَ عَــــلی اَولادِ الـحُـسین وَ عَـــلی اَصحابِ الحُسین ♥️ @Shahid_ebrahim_hadi3
🕊زیارت نامہ شهــــــــــدا🕊 🌿اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، 🌿اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، 🌿اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، 🌿اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، 🌿اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، 🌿اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، 🌿اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، 🌿اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ، 🌿بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، 🌿وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، 🌿وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، 🌿فَیالَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم . شادی ارواح طیبه ی شهدا بالاخص پهلوان بی مزار شهید صلوات🌹 ✨اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم✨ @Shahid_ebrahim_hadi3
نیست‌بوی‌آشناراتاب‌غربت‌بیش‌ازاین از نسیم‌صبح،بوی‌یار‌می‌باید‌کشید... ️♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام على عليه السلام: اِرضَ، تَستَرِحْ. راضى باش، تا به آسايش دست يابى. غررالحكم حدیث 2243
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 «بی‌تفاوت نباش» استاد 🔸مهدویت به حرف نیست، یک راهبرده ؛ من نقشم چیه؟ چه کسایی رو ما می‌فرستیم مجلس؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱همه ی بدی هایت را به خدا بگو... وقتی بدی‌هات رو بگی خدا برای تک‌تکش کمکت خواهد کرد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوستان ببینید که شاهکار براتون پیداکردم... همین الان تا حاج قاسم کلیدمیندازه همه باهم به نیت فرج امام زمان(عج)و گره گشایی از تمام مشکلات همه... اللهم عجل لولیک الفرج...✨🤲 😍 لحظه باز کردن درب حرم مطهر حضرت زینب کبری(س) به دست شهید سلیمانی❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 پنج میانبر برای مسیر بندگی خدا 🔻 چکار کنیم بنده شویم؟ روایت از حضرت امیرالمومنین علیه السلام است که العُبوديَّةُ خَمسَةُ أشياءَ : 🔹️ یکی خَلاءُ البَطنِ، شکم آدم از حرام خالی باشد اندرون از طعام خالی دار تا در او نور معرفت بینی. شکم پر، پرخوری خیلی بد است. مخصوصاً اگر از حرام باشد، روایت دارد یک لقمه حرام کسی بخورد، تا ۴۰ روز دعایش مستجاب نمی‌شود . 🔹️ دوم وَ قِراءةُ القرآنِ، قرائت قرآن زیاد بخوانید. حدیث دارد چرا ۵۰ آیه قرآن در شبانه روز نمی‌خوانید؟ 🔹️ سوم و قِيامُ اللَّيلِ، سحر بیدار شوید. هرکه سحر ندارد از خود خبر ندارد. 🔹️ یکی و التَّضَرُّعُ عِندَ الصُّبحِ، موقعی که می‌خواهد اذان صبح را بگویند، آن موقع گریه کند. یاد گناهانش بیفتد. یاد اینکه عمرش را به بطالت صرف کرده است. از خدا بخواهیم آماده شویم. 🔹️ پنجم و البُكاءُ مِن خَشيَةِ اللّه ِ . از ترس خدا گاهی آدم گریه کند. خدا به همه ما توفیق بدهد این پنج تا رو پیدا کنیم و بنده بشویم. 🌷"آیت الله مجتهدی تهرانی " ‎‎‌‌‎
🌷امروز مهمان شهید والامقام کمیل صفری تبار هستیم 🌷 💠شهید مصطفی (کمیل) صفری تبار نهمین روز خرداد سال ۶۷ در روستای بیشه سر از توابع شهرستان بابل به دنیا آمد. 💠شهید کمیل دوره نوجوانی به سفر  راهیان نور میرود و بعد از آن سفر معنوی هدفش از زندگی تغییر می کند که به عنایت شهدا بوده هر کاری را برای رضای خدا انجام می داد 🔹دراسفند سال ۸۶ وارد دانشگاه امام حسین (ع) شد و در بهمن سال ۸۸ از دانشگاه امام حسین(ع) فارغ التحصیل شد. 💠 شهید کمیل صفری تبار داوطلبانه تعطیلات عید سال های۸۷ و۸۸ دوره دانشجویی را در غالب طرح سازندگی بسیج، اردوی جهادی به مناطق محروم کشور از جمله کرمان و چهار و محال و بختیاری رفت. https://eitaa.com/Shahid_ebrahim_hadi3
شهید عزیز می گفت :هرکس در نمازش دعای فرج بخواند، دعایش مستجاب خواهد شد. 🔹شهید ۷ماه قبل از شهادتش ازدواج کرد 🔹سحرگاه ۱۳ شهریور سال ۹۰ در کردستان منطقه سردشت در ارتفاعات جاسوسان بچه‌های یگان صابرین با گروهک منافق پژاک درگیر می‌شوند. 💠همرزم و دوست کمیل، شهید محرابی پناه تیرمی‌خورد. وقتی کمیل برای کمک و عقب کشیدن دوستش می‌رود، خمپاره‌ای در کنار این دو اصابت می‌کند و هردوی آنها آسمانی می‌شوند. 💠 این دو شهید با هم عقد اخوت بسته بودند که در صورت شهادت یکی از آنها دیگری شفاعت کند که هر دو شهید شدند و شفیع هم. https://eitaa.com/Shahid_ebrahim_hadi3
شَھید‌ابرٰاهیم‌هٰادےٓ
🌷امروز مهمان شهید والامقام کمیل صفری تبار هستیم 🌷 💠شهید مصطفی (کمیل) صفری تبار نهمین روز خرداد سال
🕊فرازی از وصیت نامه شهید 🕊 🌷حجاب را رعایت كنند چون شهدای ما برای حفظ ناموس و حفظ اسلام شهید شدند تا حتی یك تار موی ناموس آنها را نا محرم نگاه نكند چه برسد به اینكه بیگانه ها بخواهند نگاه كج به آنها داشته باشند🌷   🌷شادی روح شهدا صلوات 🌷 https://eitaa.com/Shahid_ebrahim_hadi3
4_5783045401024138852.mp3
6.47M
🎧 ترجمه صفحه 57 قرآن کریم: 🌹تلاوت این صفحه هدیه به محضر حضرت بقیه الله الاعظم روحنافداک 🌹 🌷به نیابت از 🌷 ▫️ ناکامی دشمنان در نقشه‌ی کشتن حضرت عیسی مسیح. ▫️ داستان خلقت عیسی همچون خلقت آدم، نشانه‌ی حقانیت خداوند. ▫️ مباهله، سند حقانیت پیامبر اسلام. 🆔 @qurandelan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔵 ۱ 💠‌ماه مکّه به سوی کعبه می‌آید... 🔹چرا این کتاب را در دست گرفته ای و با چه انگیزه ای این کتاب را مطالعه می‌کنی؟ هیچ می‌دانی من می‌خواهم تو را به سفری دور و دراز ببرم؟ 🔹همسفر خوب من! از تو می‌خواهم تا همراه من به آینده بیایی! آینده ای که دیدنش آرزوی همه است. 🔹من تو را به روزگاری می‌برم که قرار است امام زمان در آن ظهور کند؛ آری، سخن من در مورد روزگار ظهور است. من می‌خواهم حوادث آن روزگار را برایت بگویم. آیا آماده هستی؟ 🌷حتماً بارها شنیده ای که وعده خدا بسیار نزدیک است. پس برخیز و همراه من به مکّه بیا... 🔹امروز، بیستم «ذی الحجّه» است. من و تو الآن در شهر مکّه، کنار کعبه هستیم. بیست روز دیگر تا ظهور باقی مانده است. 🔹امام زمان روز دهم «مُحرّم» کنار کعبه ظهور می‌کند. 🕋نگاه کن! ببین که کعبه چقدر زیبا، جلوه نمایی می‌کند! آیا موافقی با هم طوافی گرد کعبه بنماییم؟ به راستی چرا «مسجدالحرام» این قدر خلوت است؟! 🔹شنیده بودم که خانه خدا بسیار شلوغ است و هیچ وقت دور خانه خدا خلوت نمی شود. 🔹چرا امروز اینجا این قدر خلوت است؟ آیا عشق و علاقه مردم به کعبه کم شده است؟ مکّه حرم امن خدا است؛ امّا امروز سپاهیان «سُفیانی» این شهر را محاصره کرده اند و به همین علّت است که شهر این قدر خلوت است. همسفرم! آیا «سُفیانی» را می‌شناسی؟ آیا می‌خواهی کمی درباره او برایت سخن بگویم؟ 🔹«سفیانی» یکی از دشمنان امام زمان است و قیام او از علامت‌های ظهور معرّفی شده است. 🔹تقریباً پنج ماه قبل، او در سوریه دست به کودتای نظامی زد و حکومت این کشور را به دست گرفت، سپس به عراق حمله کرد و شهر کوفه را به تصرّف خود درآورد ودر این شهر جنایات زیادی انجام داد و تعداد زیادی از شیعیان این شهر را قتل عام کرد. 🔹سفیانی سپاهی را به مدینه فرستاد و توانست این شهر را هم تصرّف کند. اکنون، سفیانی در اندیشه تصرّف شهر مکّه است؛ زیرا شنیده است امام زمان در این شهر ظهور می‌کند. 🔹او دستور داده تا تعدادی از سربازانش به مکّه بروند و این شهر را محاصره کنند. اکنون شهر مکّه در تصرّف سپاهیان سفیانی است. ❓سؤالی ذهن مرا به خود مشغول کرده است: امام زمان و یاران او چگونه این حلقه محاصره را خواهند شکست؟ 🔹سپاهیان سفیانی با دقّت همه راه‌های ورودی شهر را کنترل می‌کنند. ⏪آماده شو! ما باید به بیرون شهر برویم، همان جایی که قرار است جوانی ماه رو وارد شهر شود. ◀️آنجا را نگاه کن! آیا آن جوان سی ساله را می‌بینی که به شکل و شمایل یک چوپان است؟ او در دست خود یک چوب دستی دارد و آرام آرام از میان سپاه سفیانی عبور می‌کند. خیلی عجیب است! 🔴سپاه سفیانی که نمی گذارند هیچ کس وارد شهر شود، چرا مانع ورود این جوان نمی شوند؟ نمی دانم او را شناختی یا نه؟ جان من فدای او! این جوان، همان مولای من و توست که به امر خدا به شکل یک چوپان، وارد شهر می‌شود. 🍀او از راه دوری آمده است. او از «یَمَن» به «مدینه» رفته و مدّتی در شهر پیامبر منزل کرده است و با حمله سپاه سفیانی به مدینه، از آنجا خارج شده و اکنون به مکّه رسیده است. 🌙صورت نورانیش چون ماه شب چهارده می‌درخشد. ✨به گونه راستش نگاه کن! آن خال زیبا را می‌بینی که چون ستاره ای می‌درخشد؟ 🌸این جوان، فرزند پیامبر است و می‌آید تا دین جَدّش را زنده کند... 🌿امام زمان وارد شهر می‌شود، و در کنار کوه‌های این شهر منزل می‌کند. شهر مکّه، شهر خدا و کعبه، محور خداپرستی است و چون هدف امام، ریشه کن کردن کفر است، حرکت خود را از مکّه شروع می‌کند. 🍀هنوز تا زمان ظهور، فرصت باقی است. امام زودتر به مکّه آمده است تا برای انجام کارهای مقدماتی رسیدگی کند... 🔰ادامه دارد... ✍ نویسنده: مهدی خدامیان ارانی
🔵 ۲ 💠‌سیّد محمّد شهید می‌شود ... 🔹امروز، روز بیست و پنجم «ذی الحجّه» است. ما تا زمان ظهور، پانزده روز فرصت داریم. همسفر خوبم! آیا موافقی که با هم به اطراف کوه «ذی طُوی» برویم؟ حتما در دعای ندبه، این جمله را بسیار خوانده ای: «أبِرَضْوی أم غیرها أم ذی طُوی». اکنون برخیز و با من به کوه «ذی طُوی» بیا. وقتی از کعبه به سوی مدینه حرکت کنیم، حدود پنج کیلومتر که برویم به آن کوه می‌رسیم. 🔹نگاه کن! ده نفر از یاران امام، در بالای این کوه جمع شده اند. شاید بگویی: مگر امام سیصد و سیزده یار ندارد، پس چرا آنها فقط ده نفرند؟ این ده نفر یاران مخصوص او هستند که زودتر از همه خدمت امام رسیده اند؛ امّا آن سیصد و سیزده نفر، حدود چهارده روز دیگر به مکّه خواهند آمد. 🔹امام زمان بر فراز کوه ذی طُوی ایستاده است و منتظر است تا خدا به او اجازه‌ ی ظهور بدهد. 🔹آیا می‌دانی آن عبایی که بر دوش امام زمان است، عبای پیامبر می‌باشد؟ آن عمامه زرد رنگی را که بر سر دارد، می‌بینی؟ این، همان عمامه رسول خداست. 🔹گوش کن! امام به یاران خود می‌گوید: «می خواهم یک نفر را به سوی مردم مکّه بفرستم». این یک مأموریّت مهم است. چه کسی به عنوان نماینده امام به سوی مردم مکّه خواهد رفت؟ 🔹اکنون امام یکی از پسر عموهای خود را برای این کار مهم انتخاب می‌کند. نام او «سیّد محمّد» است. 🔹 امام به او دستور می‌دهد که به سوی مردم مکّه برود و پیامی را به آنها برساند. آیا می‌خواهی این پیام را بشنوی؟ 🔹گوش کن! پیام امام این است: «من از خاندانی مهربان و از نسل پیامبر هستم و شما را به یاری دین خدا دعوت می‌کنم. ای مردم مکّه، مرا یاری کنید». 🔹تو خود می‌دانی که امام زمان، نیازی به کمک مردم مکّه ندارد؛ زیرا روزگار ظهور نزدیک است، و به زودی وعده خدا فرا می‌رسد و هزاران فرشته به یاری او می‌آیند. 🔹پس چرا امام از مردم مکّه تقاضای کمک می‌کند؟ امام آنان را دعوت می‌کند تا به راه راست هدایت شوند و در این صورت، در این شهر هیچ خونی ریخته نخواهد شد. آری، او امام مهربانی هاست و برای همین با تمام صداقت، مردم مکّه را به یاری دعوت می‌کند. 🔹نگاه کن! سیّد محمّد آماده حرکت شده و از خوشحالی در پوست خود نمی گنجد؛ زیرا مأموریّتی مهم به او داده شده است. او با مولای خود و دیگر دوستانش خداحافظی می‌کند و به سمت مسجد الحرام رهسپار می‌شود. 🔹من کمی نگران هستم، مردم مکّه با این جوان چگونه برخورد خواهند کرد؟ ساعتی می‌گذرد، خبری از سیّد محمّد نمی شود، کم کم به نگرانی من افزوده می‌شود. 🔹خدایا! چرا سیّد محمّد این قدر دیر کرد؟ و لحظاتی بعد یک نفر در حالی که خیلی پریشان است نزد امام می‌آید. او به امام خبر می‌دهد که سیّد محمّد وارد مسجد الحرام شد و پیام شما را به مردم مکّه رساند؛ امّا مردم مکّه به او حمله کردند و او را کنار کعبه شهید کردند. 🔹آخر به چه جرمی به قتل رسید؟ مگر این شهر، حرم امن الهی نیست؟ مگر حتّی حیوانات هم اینجا در امن و امان نیستند؟ مگر نماینده امام چه گفت که مردم مکّه چنین خروشیدند و او را مظلومانه کشتند؟ 🔹او همان شهیدی است که در احادیث ما به عنوان «نفس زَکیِّه» از او نام برده شده است. حتماً می‌خواهی بدانی معنای آن چیست؟ 🔹 یعنی: فردی بی گناه و پاک که مظلومانه کشته می‌شود... 🔰ادامه دارد... ✍ نویسنده: مهدی خدامیان آرانی
شَھید‌ابرٰاهیم‌هٰادےٓ
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام بر سرور و سالار شهیدان آقا اباعبدالله شروع میکنیم... اَلسلامُ عَل
یکی از بهترین اعمالی که میشه هر روز انجام داد و ثواب عظیمی داره و تو حلب رزق و روزی فراوان بسیار موثره ، خوندن زیارت عاشوراست این عمل به قدری عظمت داره که آقا سید علی قاضی میفرمایند ، مرده وقتی از خدا درخواست میکنه من رو برای چند لحظه برگردونید به اون دنیا تا یک عمل صالح انجام بدم ، اون عمل صالح خوندن زیارت عاشوراست تا قبل از اینکه دهانمون رو پر از پنبه کنند و حسرت یکبار خوندن زیارت عاشورا رو داشته باشیم ، الان بخونیم به نظر حقیر بهترین لحظات ما لحظه ای است که امام زمان عج رو یاد میکنیم چون همون لحظه ای که ما ایشان رو یاد میکنیم ، خود حضرته که به ما نگاه میکنه و چه چیزی بالاتر از جلب نگاه پسر فاطمه است و بهتر از اون اینه که ایشان رو دخیل در تمام زندگیمون کنیم و زندگیمون رو به ایشان بسپاریم تا برامون بهترین ها رو رقم بزنند یادتون نره خیلی راحت با امام زمان عج حرف بزنید انگار دارید با پدرتون صحبت میکنید خواسته هاتون رو ازش بخواهید و ایشان هم حتما به ما نگاه خواهند کرد
44.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 رونمایی مجازی از نماهنگ " گلزار بهشت " با نوای دلنشین و ماندگار حاج صادق آهنگران 🔺ای دوکوهه، دلم از شهر گرفته بخدا... 🇮🇷شهدا مظهر قدرت ایران🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شَھید‌ابرٰاهیم‌هٰادےٓ
بر ابراهیم|• خيلي بيتاب بود. ناراحتي در چهرهاش موج ميزد. پرسيدم: چيزي شده!؟ ابراهيــم با ناراحتي گفت: ديشــب با بچه هــا رفته بوديم شناســائي، تو راه 1 رفت روي مين و برگشــت، درست در كنار مواضع دشمن، ماشاءالله عزيزي شهيد شد. عراقيها تيراندازي كردند. ما هم مجبور شديم برگرديم. تازه علت ناراحتياش را فهميدم. هوا كه تاريك شد ابراهيم حركت كرد، نيمه هاي شب هم برگشت، خوشحال و سرحال! مرتب فرياد ميزد؛ امدادگر... امدادگر... سريع بيا، ماشاءالله زنده است! بچهها خوشــحال بودند، ماشــاءالله را ســوار آمبولانس كرديم. اما ابراهيم گوشهاي نشسته بود به فكر! كنارش نشستم. با تعجب پرسيدم: تو چه فكري!؟ مكثي كرد و گفت: ماشاءالله وسط ميدان مين افتاد، نزديك سنگر عراقيها. اما وقتي به سراغش رفتم آنجا نبود. كمي عقبتر پيدايش كردم، دور از ديد دشمن. در مكاني امن! نشسته بود منتظر من. ٭٭٭ خون زيادي از پاي من رفته بود. بيحس شــده بــودم. عراقيها اما مطمئن
📚 زندگینامه 🌷 💠قسمت سی و پنجم: توی بیمارستان دکتر که صورت رنگ پریده ام را دید،اجازه نداد حرف بزنم.....با دست اشاره کرد به نیمکت بنشینم.... "آرام باشید خانم.....حال ایشان....." چادرم را توی مشتم فشردم و هق هق کردم "به من دروغ نگو .....هجده سال است....دارم میبینم هر روز ایوب آب میشود....هر روز درد میکشد....میبینم که هر روز میمیرد و زنده میشود....میدانم که ایوب رفته است....." گردنم را کج کردم و آرام پرسیدم"رفته؟" دکتر سرش را پایین انداخت  وسرد خانه را نشان داد .....توی بغل زهرا وا رفتم..... چقدر راحت پرسیدم "ایوب رفته؟" امکان نداشت ایوب برای عملیاتی به جبهه نرود و من پشت سرش نماز حاجت نخوانم.....سر سجاده زار نزنم که برگردد.... از فکر زندگی بدون ایوب مو به تنم سیخ میشد.... ایوب چه فکری درباره من میکرد....؟ فکر میکرد از آهنم؟....فکر میکرد اگر آب شدنش را تحمل کنم نبودنش هم برایم ساده است..؟ چی فکر میکرد که آن روز وسط شوخی هایمان در باره مرگ گفت:"حواست باشد بلند بلند گریه نکنی....سر و صدا راه نینداری.... یک وقت وسط گریه و زاری هایت حجابت کنار نرود....حجاب هدی...حجاب خواهر هایم....کسی صدای آنها را نشنود....مواظب باش به اندازه مراسم بگیرید....به اندازه گریه کنید...." زهرا آخرین قطره های  آب قند را  هم داد  بخورم.... صدای داد و بیداد محمد حسین را میشنیدم.... با لباس خاکی و شلوار پاره و خونی جلوی پرستارها ایستاده بود... خواستم بلند شوم....زهرا دستم را گرفت و کمک کرد....محمد حسین آمد جلو.... صورت خیس من و زهرا را که دید..... اخم کرد..... "مامان....بابا کجاست؟" زهرا دستش را روی دهانش گذاشت تا صدای هق هقش بلند نشود.... محمد حسین داد کشید"میگویم بابا ایوب کجاست؟" رو کرد به پرستار ها .....آقا نعمت دست محمد را گرفت و کشیدش عقب،محمد برگشت سمت نعمت آقا "بابا ایوب رفت؟آره ؟" رگ گردنش بیرون زده بود..... با عصبانیت به پرستار ها گفت...."کی بود پشت تلفن گفت حالش خوب است؟من از پاسگاه زنگ زدم،کی گفت توی آی سی یو است؟بابا ایوب من مرده.....شما گفتید خوب است؟چرا دروغ گفتید؟" دست آقا نعمت را کنار زد و دوید بیرون.....سرم گیج رفت...نشستم روی صندلی....آقا نعمت دنبال محمد حسین دوید....وسط خیابان محمد حسین را گرفت توی بغلش...محمد خشمش،را جمع کرد توی مشت هایش و به سینه ی آقا نعمت زد.... اقا نعمت تکان نخورد....."بزن محمد جان....من را بزن....داد بکش....گریه کن محمد...." محمد داد میکشید و آقا نعمت را میزد...مردم ایستاده بودند و نگاه میکردند.... محمد نشست روی زمین و زبان گرفت... "شماها که نمیدانید....نمیدانید بابا ایوبم چطوری رفت..... وقتی میلرزید شما ها که نبودید..... همه جا تاریک و سرد بود.... همه وسایل ماشین را دورش جمع کردم.....و آتش زدم تا گرم شود....سرش را گرفتم توی بغلم....." بغضش ترکید و با صدای بلند گریه کرد"سر بابام توی بغلم بود که مرد........با..با.....ایوبم....توی بغل....من مرد....." ایوب را دیدم به سرش ضربه خورده بود.....رگ زیر چشمش ورم کرده بود....محمد حسین ایوب را توی قزوین درمانگاه میبرد تا آمپولش را بزند... بعد از آمپول ....ایوب به محمد میگوید....حالش خوب است و از محمد میخواهد که راحت بخوابد....هنوز چشم هایش گرم نشده بود که ماشین چپ میشود..... ایوب از ماشین پرت شده بود بیرون.... دکتر گفت"پشت فرمان تمام شده بوده" از موبایل آقا نعمت زنگ زدم به خانه..... بعد از اولین بوق هدی،گوشی،را برداشت...."سلام مامان" گلویم گرفت"سلام هدی جان،مگر مدرسه نبودی؟" -ساعت اول گفتم بابام تصادف کرده،اجازه دادند بیایم خانه پیش دایی رضا و خاله...." مکث کرد"بابا ایوب حالش خوب است؟" بینیم سوخت و اشک دوید به چشمانم"آره خوب است دخترم....خیلی خوب است..." اشک هایم سُر خوردند روی ردِ اشک های آن چند ساعت و راه باز کردند تا زیر چانه م....صدای هدی لرزید.... "پس چرا اینها همه اش گریه میکنند؟" صدای گریه ی شهیده از آن طرف گوشی می آمد.... لبم را گاز گرفتم و نفسم را حبس کردم.... هدی با گریه حرف میزد.... "بابا ایوب رفته؟" آه کشیدم" آره مادر جان،بابا ایوب دیگر رفت...خیلی خسته شده بود...حالا حالش خوب خوب است" هدی با داییش کلنجار رفت که نگذارد کسی گوشی را از او بگیرد.... هق هق میکرد"مامان تو را به خدا بیاورش خانه؛تهران،پیش خودمان" -نمیشود هدی جان،شما باید وسایلتان را جمع کنید...بیایید تبریز. -ولی من میخواهم بابام تهران باشد،پیش خودمان.....
📚 زندگینامه 🌷 💠قسمت سی و ششم(قسمت آخر): وصیت ایوب بود .....میخواست نزدیک برادرش ،حسن،در وادی رحمت، دفن شود..... هدی ب قم زنگ زد و اجازه خواست.....گفتند اگر به سختی می افتید،میتوانید به وصیت عمل نکنید....اصرار هدی فایده نداشت ..... این آخرین خواسته  ایوب از من بود و میخواستم هر طور هست انجامش دهم.... سوم ایوب،روز پدر بود... دلم میخواست برایش هدیه بخرم.....جبران آخرین روز مادری که زنده بود..... نمیتوانست از رخت خواب بلند شود....پول داده بود به محمد حسین و هدی...سفارش کرده بود برای من ظرف های کریستال بخرند.... صدای نوار قرآن را بلند تر کردم.... به خواب فامیل آمده بود و گفته بود"به شهلا بگویید بیشتر برایم قرآن بگذارد" قاب عکس ایوب را از روی تاقچه برداشتم و به سینه م فشار دادم. آه کشیدم" آخر کی اسم تو را ایوب گذاشت؟...." قاب را میگیرم جلوی صورتم  به چشم هایش نگاه میکنم"میدانی؟تقصیر همان است که تو  اینقدر سختی کشیدی....اگر هم اسم یک آدم بی درد و پولدار بودی....من هم نمیشدم زن یک آدم صبور سختی کش" اگر ایوب بود....به این حرفهایم میخندید.... مثل توی عکس که چین افتاده زیر چشم هایش..... روی صورتش دست میکشم"یک عمر من به حرف هایت گوش دادم ،،،،حالا تو باید ساکت بنشینی و گوش بدهی چه میگویم..... از همین چند روز انقدر حرف دارم از خودم؛از بچه ها ..... محمد حسین داغون شده.... ده روز از مدرسه اش مرخصی گرفتم....و حالا فرستادمش شمال... هر شب از خواب می‌پرد ....صدایت میکند... خودش را میزند و لباسش  را پاره میکند...... محمد حسن خیلی کوچک است...اما خیلی خوب میفهمد که نیستی تا روی پاهایت بنشیند و با تو بازی کند..... هدی هم که شورع کرده هرشب برایت نامه مینویسد.... مثل خودت حرف هایش را با نوشتن  راحت تر میزند...." اشک هایم را پاک میکنم و به ایوب چشم غره میروم"چند تا نامه جدید پیدا کرده ام.....قایمشان کرده بودی؟رویت نمیشد بدهی دستم؟" ولی خواندمشان. نوشتی "تا آخرین طلوع و غروب خورشید حیات،چشمانم جست و جو گر و دستانم نیازمند دستان تو خواهد بود....برای این همه عظمت،نمیدانم چه بگویم....فقط،زبانم به یک حقیقت میچرخد و آن این که همیشه همسفر من باشی خدا نگهدارت.....همسفر تو ....ایوب" قاب را میبوسم و میگذارم روی تاقچه... از ایوب هر کاری بر می آید ... هر وقت از او کمک میخواهم هست....حضورش فضای خانه را پر میکند.... مادرش آمده بود خانه ما و چند روزی مانده بود...برای برگشتنش پول نداشت...،.توی اتاق ایوب سرم را بالا گرفتم" آبرویم را حفظ کن ،هیچ پولی در خانه ندارم" دوستم آمد جلوی در اتاق"شهلا بیا این اتاق...یک چیزی پیدا کردم..." آمده بود کمکم تا بخاری ها را جمع کنیم... شش ماهی بود که بخاری را تکان نداده بودیم... زیر فرش یک دسته اسکناس پیدا کرده بود....ایوب آبرویم را حفظ کرد....  توی امتحان های محمد حسین کمکش کرد.... برای خواستگارهایی ک خدا از همان نوجوانیش داشت به خوابم می‌آمد و راهنمایی میکرد..... حتی حواسش به محمد حسن هم بود.... یک سینی حلوا درست کرده بودم تا محمد حسین شب جمعه ای ببرد مسجد...یادش رفت....صبح سینی را دادم به محمد حسن و گفتم بین همسایه ها بگرداند.... وقتی برگشت حلوا ها نصف هم نشده بود.... یک نگاهش به حلوا بود و یک نگاهش به من.... -مامان میگذاری همه اش را خودم بخورم؟ -نه مادر جان،این ها برای بابا است که چهار تا نماز خوان بخورند و فاتحه اش را بفرستند... شانه اش را بالا انداخت"خب مگر من چِم است؟خودم میخورم،خودم هم فاتحه اش را میخوانم....." چهار زانو نشست وسط اتاق و همه حلواها را خورد.... سینی خالی را آورد توی آشپزخانه "مامان فاتحه خیلی کم است....میروم برای بابا نماز بخوانم ..... شب ایوب توی خواب... سیب آبداری را گاز میزد و میخندید..... فاتحه و نماز های محمد حسن به او رسیده بود...... از تهران تا تبریز خیلی راه است... برای اینکه دلمان گرفت و هوایش را کردیم برویم سر مزارش.... سالی چند بار میرویم تبریز و همه روز را توی وادی رحمت می‌مانیم .... بچه ها جلوتر از من میروند، ولی من هر بار دست و پایم میلرزد..... اول سر مزار حسن مینشینم تا کمی آرام شوم... اما باز دلم شور میزند.... انگار باز ایوب آمده باشد خواستگاریم و بخواهیم احتیاط کنیم که نکند چشم توی چشم هم شویم..... فکر میکنم چه جوری نگاهش کنم ؟ چه بگویم؟ از کجا شروع کنم؟ ایوبم................................. پایان..