4_6030397476748396774.mp3
8.36M
💬 قرائت دعای "عهــــد"
هدیه میڪنیــم به امام زمــان ارواحنافداه
@Shahid_ebrahim_hadi3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یعنی میشه امام زمان علیه السلام هم دست ما رو بگیرن باخودشون ببرن...💚
#امام_زمان
الْحَمْدُلِلَّهِالَّذِیجَعَلَنَا
مِنَالْمُتَمَسِّکِینَبِوِلاَیَةِمَولَانَا
أَمِیرِالْمُؤْمِنِینَعَلَیهالسّلام
#صلّیاللهعَلَیکیَااَمیرَالمؤمِنین🌱
جانِهرزندهدلےزندهبہجانِدگراست...
منهمانمکہدلمزندهبہیادِشهداست♡!'
#شهدایی🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوب که کردی که رخ از آینه پنهان کردی
هر پریشان نظری لایق دیدار تو نیست♥️:)
#حجاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امیدوارم شماهم با دیدن
این کلیپ حال دلتون عالی بشه
اگه حال دلت خوب شد به خودت افتخار کن
یا امیرالمومنین حیدر ✋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ابری شگفت انگیز با شکل و شمایل فیلمهای آخرالزمانی 😯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️غدیریها مراقب باشند!
💚پیام اصلی غدیر را درک کردیم؟!
#عید_غدیر
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✘ اگر به «همین یک معیار» در کاندیدایی مطمئن شدید؛ او انتخاب اصلح شماست!
#استاد_شجاعی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری_موسیقی
• فقط به عشق علی، حتی محالها شدنی
و کاش میمُردم، بعد از «فمن یمت یرنی»
• مقام و شأنش را غیر از خدا که میداند
که با عشق علی ، آتش مرا نسوزاند.
ایلیا | علی اکبر قلیچ
✍به مناسبت سالروز وفات پدر شهیدی که از عاقبت بقیه خبر داشت پدر شهیدان حاج علی و حسین محمدی پور...
🔹بنیاد شهید دفترچه بیمه درمانی داده بود آخر سال که اعتبارش تمام شد و رفتم عوضش کنم مسئول تعویض دفترچهها با تعجب نگاهش کرد.
🔹پدرجان اینجا که چیزی ننوشتهای.
🔸من سواد ندارم که اینجا بنویسم.
🔹تو سواد نداری دکترها چهطور؟
🔸منظورش را فهمیدم گفتم دکتر من توی قبرستان است چیزی هم نمینویسد.
🔹بنده خدا فکر کرده بود دارم از مرگ حرف میزنم میخواهم بمیرم گفت خدا نکند پدرجان ان شاءالله صد سال عمر کنی این چه حرفی است که میزنی...
🔸گفتم من که از مُردن حرف نزدم گفتم دکترم توی قبرستان است وقتی مریض میشوم میروم آنجا و پسرم علی شفایم میدهد دفترچه بیمهام را هم خطخطی نمیکند.
💢شهیدی که حتی نحوه شهادت خود را می دانست...
🔸بچه های گردان دور حاج علی جمع شده اند و او دارد سرنوشت بچه ها را بیان می کند.
🔹حسین برادرم چه بخواهد و چه نخواهد شهید خواهد شد.
🔸نجمیان سید کاظم و برادرش مهدی امراللهی و غلام نهویی هم شهید می شوند.
🔹جواد کامرانی و عباس علیزاده زخمی می شوند.
🔸رضا قربانی محمود حسن زاده دو دوست با وفا، با هم شهید می شوند.
🔹ثمره نه شهید می شود و نه مجروح.
🔸این عملیات برای من آخرین عملیات خواهد بود من دیگر بر نمی گردم خواب دیدم پرچمی را داده اند به دستم من پرچم را می برم تا برسانم به دژ ولی به آن نمی رسم می دانم که نرسیده به دژ شهید و از زندان دنیا رها خواهم شد.
#شهید_حاج_علی_محمدی_پور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶 محبت امام حسین با دنیا کاری نداره 🌹
''شهید محمدهادی ذوالفقاری''
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حکایات تکان دهنده از شهدا ۵۵۳
حکایتی از خودگذشتگی شهید ابراهیم هادی
#انتخابات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
الان خط و ربط برای ما معلومه
هیچ عذری هم توش نیست..!
.
#شهیدحسن_باقری🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گل آرایی ضریح مطهر امیرالمؤمنین علی علیه السلام. در آستانه #عید_غدیر_خم❤️
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_چهل_و_دوم
💠 از اینهمه دستپاچگی، مادرش خندید و ابوالفضل دیگر دلیلی برای پنهانکاری نداشت که با نمک لحنش پاسخ داد :«داداش من دارم میرم تو راحت حرفاتو بزنی، تو کجا میخوای بیای؟»
از صراحت شوخ ابوالفضل اینبار من هم به خنده افتادم و خنده بیصدایم مقاومت مصطفی را شکست که بیهیچ حرفی سر جایش نشست و میدیدم زیر پردهای از خنده، نگاهش میدرخشد و بهنرمی میلرزد.
💠 مادرش به بهانه بدرقه ابوالفضل بهزحمت از جا بلند شد، با هم از اتاق بیرون رفتند و دیگر برنگشت.
باران #احساسش به حدی شدید بود که با چتر پلکم چشمانم را پوشاندم و او ساده شروع کرد :«شاید فکر کنید الان تو این وضعیت نباید این خواسته رو مطرح میکردم.»
💠 و من از همان سحر #حرم منتظر بودم حرفی بزند و امشب قسمت شده بود شرح #عشقش را بشنوم که لحنش هم مثل دلش برایم لرزید :«چند روز قبل با برادرتون صحبت کردم، گفتن همه چی به خودتون بستگی داره.»
نگاهش تشنه پاسخی به سمت چشمه چشمانم آمد و من در برابر اینهمه احساسش کلمه کم آورده بودم که با آهنگ آرمشبخش صدایش جانم را نوازش داد :«همونجوری که این مدت بهم اعتماد کردید، میتونید تا آخر عمر بهم #اعتماد کنید؟»
💠 طعم #عشقش به کام دلم بهقدری شیرین بود که در برابرش تنها پلکی زدم و او از همین اشاره چشمم، پاسخش را گرفت که لبخندی شیرین لبهایش را ربود و ساکت سر به زیر انداخت.
در این شهر هیچکدام آشنایی نداشتیم که چند روز بعد تنها با حضور ابوالفضل و مادرش در دفتر #رهبری در زینبیه عقد کردیم.
💠 کنارم که نشست گرمای شانههایش را حس کردم و از صبح برای چندمین بار صدای تیراندازی در #زینبیه بلند شده بود که دستم را میان انگشتانش محکم گرفت و زیر گوشم اولین #عاشقانهاش را خرج کرد :«باورم نمیشه دستت رو گرفتم!»
از حرارت لمس احساسش، گرمای #عشقش در تمام رگهایم دوید و نگاهم را با ناز به سمت چشمانش کشیدم که ضربهای شیشههای اتاق را در هم شکست.
💠 مصطفی با هر دو دستش سر و صورتم را پوشاند و شانههایم را طوری کشید که هر دو با هم روی زمین افتادیم.
بدنمان بین پایههای صندلی و میز شیشهای سفره #عقد مانده بود، تمام تنم میان دستانش از ترس میلرزید و همچنان رگبار #گلوله به در و دیوار اتاق و چهارچوب پنجره میخورد.
💠 ابوالفضل خودش را از اتاق کناری رسانده و فریاد #وحشتزدهاش را میشنیدم :«از بیرون ساختمون رو به گلوله بستن!» مصطفی دستانش را روی سر و کمرم سپر کرده بود تا بلند نشوم و مضطرب صدایم میکرد :«زینب حالت خوبه؟»
زبانم به سقف دهانم چسبیده و او میخواست بدنم را روی زمین بکشد که دستان ابوالفضل به کمک آمد. خمیده وارد اتاق شده بود و شانههایم را گرفت و با یک تکان از بین صندلی تا در اتاق کشید.
💠 مصطفی به سرعت خودش را از اتاق بیرون کشید و رگبار گلوله از پنجرههای بدون شیشه همچنان دیوار مقابل را میکوبید که جیغم در گلو خفه شد.
مادر مصطفی کنار دیگر کارکنان دفتر #رهبری گوشه یکی از اتاقها پناه گرفته بود، ابوالفضل در پناه بازوانش مرا تا آنجا برد و او مادرانه در آغوشم کشید.
💠 مصطفی پوشیده در پیراهن سفید و کت و شلوار نوک مدادی #دامادیاش هراسان دنبال اسلحهای میگشت و چند نفر از کارکنان دفتر فقط کلت کمری داشتند که ابوالفضل فریاد کشید :«این بیشرفها دارن با #مسلسل و دوشکا میزنن، ما با کلت چیکار میخوایم بکنیم؟»
روحانی مسئول دفتر تلاش میکرد ما را آرام کند و فرصتی برای آرامش نبود که تمام در و پنجرههای دفتر را به رگبار بسته بودند.
💠 مصطفی از کنار دیوار خودش را تا گوشه پنجره کشاند و صحنهای دید که لبهایش سفید شد، به سمت ابوالفضل چرخید و با صدایی خفه خبر داد :«اینا کیِ وقت کردن دو طرف خیابون رو با سنگچین ببندن؟»
من نمیدانستم اما ظاهراً این کار در جنگ شهری #دمشق عادت #تروریستها شده بود که جوانی از کارمندان دفتر آیه را خواند :«میخوان راه کمک ارتش رو ببندن که این وسط گیرمون بندازن!»
💠 و جوان دیگری با صدایی عصبی وحشیگری ناگهانیشان را تحلیل کرد :«هر چی تو حمص و حلب و دمشق تلفات میدن از چشم #رهبری ایران میبینن! دستشون به #حضرت_آقا نمیرسه، دفترش رو میکوبن!»
سرسام مسلسلها لحظهای قطع نمیشد، میترسیدم به دفتر حمله کنند و تنها #زن جوان این ساختمان من بودم که مقابل چشمان همسر و برادرم به خودم میلرزیدم.
💠 چشمان ابوالفضل به پای حال خرابم آتش گرفته و گونههای مصطفی از #غیرت همسر جوانش گُر گرفته بود که سرگردان دور خودش میچرخید.
از صحبتهای درگوشی مردان دفتر پیدا بود فاتحه این حمله را خواندهاند که یکیشان با #تهران تماس گرفت و صدایش را بلند کرد :«ما ده دیقه دیگه بیشتر نمیتونیم #مقاومت کنیم!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد