🌹#مدافع_عشق
#قسمت_بیست_و_پنجم
❤ #هوالعشــــــق
همانطور ڪه با قدمهای بلند سمتت می آیم زیر لب ریز میخندم.می ایستے و سوار موتور میشوی... هنوز.متوجه حضور من نشده ای. من هم بی معطلی و با سرعت روی ترڪ موتورت میپرم و دستهایم را روی شانه هایت میگذارم.شوڪه میشوی و به جلو میپری.سر میگردانی و بمن نگاه میکنے!سر ڪج میکنم و لبخند بزرگی تحویلت میدهم!
_ سلام آقا!..چرا راه نمیفتی!؟
_ چی!!!...تو!...کجا برم!
_ اول خانوم رو برسون کلاس بعد خودت برو حوزه
_ برسونمت؟؟؟
_ چیه خب!تنها برم؟
_ لطفاً پیاده شو...قبلشم بگو بازی بعدیت چیه.!
_ چرا پیاده شم؟...یعنی تن...
_ اره این موقع صبح کلاس داری مگه؟
_ بــــله!
پوزخندی میزنی.
_ کلاس داری یا تصمیم گرفتی داشته باشے...
عصبـے پیاده میشوم.
_ نه!تصمیمم چیز دیگس علےاڪبر!
این را میگویم و بحالت دو ازت دور میشوم.
خیابان هنوز خلوت است و من پایین چادرم را گرفته ام و میدوم.نفس هایم به شماره مےافتد نمیخواهم پشت سرم رانگاه کنم.گرچه میدانم دنبالم نمےآیـے...
به یڪ ڪوچه باریڪ میرسم و داخل میروم...
به دیوار تڪیه میدهم و از عمق دل قطرات اشڪم را رها میڪنم.
دستهایم را روی صورتم میگذارم، صدای هق هق در کوچه میپیچد.
چند دقیقه ای بہ همان حال گذشت که صدایـے منو خطاب کرد:
_ خانومی چی شده نبینم اشکاتو!
دستم را از روی صورتم برمیدارم،پلک هایم را از اشک پاک و بسمت راست نگاه میکنم. پسرغریبه قد بلند و هیکلے با تیپ اسپرت که دستهایش را درجیب های شلوارش فرو برده و خیره خیره نگاهم میکند.
_ این وقت صبح؟؟..تنها!؟...قضیه چیه ها!
و بعد چشمک میزند!
گنگ نگاهش میکنم.هنوز سرم سنگین است.چندقدم نزدیکم می آید...
_ خیلے نمیخوره چادری باشی!
و به سرم اشاره میکند.دستم را بی اراده بالا میبرم. روسری ام عقب رفته بود و موهایم پیدا بود. بسرعت روسری را جلو میکشم ، برمیگردم ازکوچه بیرون بروم که از پشت کیفم رامیگرد و میکشد.ترس به جانم مے افتد...
_ آقا ول کن!
_ ول کنم کجا بری خوشگله!؟
سعی میکنم نگاهم را از نگاهش بدزدم. قلبم در سینه میکوبد.کیفم را میکشم اما او محکم نگهش میدارد...
.
غروری داری ازجنس سیاسیون آمریکا
ولی من اهل ایرانم/ مقاوم /سخت وپابرجا
✍ ادامه دارد ...
🌹#مدافع_عشق
#قسمت_بیست_و_ششم
❤️ #هوالعشـــق❤
❣❤️❣❤️❣❤️❣
نفسهایم هر لحظه از ترس تندتر میشود. دسته کیفم را میگیرم و محکم تر نگهش میدارم که او دست میندازد به چادرم و مرا سمت خود میکشد. ڪش چادرم پاره میشود و چادر از سرم به روی شانه هایم لیز میخورد. از ترس زبانم بنده می آید و تنم به رعشه مےافتد. نگاهش میکنم لبخند کثیفش حالم رابهم میریزد. پاهایم سست شده و توان فرار ندارم. یڪ دستش را در جیبش میکند.
_ کیفتو بده به عمو.
و در ادامه جمله اش چاقوی کوچکی از جیبش بیرون مےآورد و بافاصله سمتم میگیرد.دیگر تلاش بےفایده است. دسته کیفم را ول میکنم ،باتمام توان پاهایم قصد دویدن میکنم که دستم به لبه چاقو اش گیر میکند و عمیق میبرد.بےتوجه به زخم ،با دست سالمم چادرم را روی سرم میکشم، نگه میدارم و میدوم. میدانم تعقیبم نمیکند !به خواسته اش رسیده! همانطور که باقدمهای بلند و سریع از کوچه دور میشوم به دستم نگاه میکنم که تقریباً تمام ساق تا مچ عمیق بریده...تازه احساس درد میکنم!شاید ترس تابحال مقاومت میکرد.بعد از پنج دقیقه دویدن پاهایم رو به سستےمیرود. قلبم طوری میکوبد که هر لحظه احساس میکنم ممکن است برای همیشه بایستد! به زمین و پشت سرم نگاه میکنم. رد خون طوریست که گویـے سربریده گاو را بدنبال میکشی! بادیدن خون و فکر به دستم ضعف غالب میشود و قدمهایم کندتر! دست سالمم را به دیوار خیابان تکیه میدهم و خودم را بزور بہ جلو میکشم. چادرم دوباره ازسرم میفتد. یڪ لحظه چهره علےاڪبر به ذهنم میدود...
" اگر تو منو رسونده بودی ...الان من..."
با حرص دندانهایم را روی هم فشار میدهم. حس میکنم از تو بدم میاید!!
یعنی ممکن است!؟...
به کوچه تان میرسم. چشمهایم تار میشود...چقد تا خانه مانده!؟...زانو هایم خم میشود. بزور خودم را نگه میدارم. چشمهایم را ریز میکنم... یعنی هنوز نرفتی!!
ازدور میبینمت که مقابل درب خانه تان با موتور ایستاده ای. میخواهم صدایت کنم اما نفس درگلو حبس میشود. خفگی به سینه ام چنگ میزند و با دو زانو روی زمین میفتم. میبینم که نگاهت سمت من میچرخد و یکدفعه صدای فریاد"یاحســـینِ" تو! سمتم میدوی و من با چشم صدایت میکنم...
بہ من میرسی و خودت را روی زمین میندازی. گوشهایم درست نمیشنود کلماتت را گنگ و نیمه میشنوم...
_ یاجد سادات!...ر...ریحانهه...یاحسین...مامااااان...مااامااان...بیاااا..زنم...ز..زنمممم...
چشمهایم راروی صورتت حرکت میدهم...
" داری گریه میکنی!؟"
#ادامه_دارد
❣❤️❣❤️❣❤️❣
حالےبرای گفتن دیوان شعرنیست
یڪ مصرع وخلاصه:تورادوست دارمت
❣❤️❣❤️❣❤️❣
✍ ادامه دارد ...
🌹#مدافع_عشق
#قسمت_بیست_و_هفتم
❤️ #هوالعشـــق❤
دستے ڪه سالم است را سمت صورتت مےآورم تا لمس کنم چیزی را که باور ندارم.
اشڪهایت! چند بار پلک میزنم. صدایت گنگ و گنگ تر میشود...
_ ریحان!.ریحا...ری..
و دیگر چیزی نمیبینم جز سیاهے!
❣❤️❣❤️❣❤️❣
چیزی نرم و ملایم روی صورتم کشیده میشود. چشمهایم را نیمه باز میکنم و میبندم.حرکات پی در پی و نرم همان چیز قلقلکم میدهد. دوباره چشم هایم را نیمه باز میکنم .نور اذیتم میکند.صورتم را سمت راست میگیرم
نجوایـے را میشنوم:
_ عزیزم؟صدامو میشنوی!
تصویر تار مقابل چشمانم واضح میشود. مادرم خم میشود و پیشانےام رامیبوسد.
_ ریحانه!؟مادر!
پس چیز نرم همان دستان مـــادرم است.
فاطمه کنارش نشسته و با بغض نگاهم میکنم. پایین پایم هم علےاصغر نگاه معصومانه اش را بہ من دوخته. ازبوی بیمارستان بدم می آید! نگاهم به دست باند پیچی شده ام می افتد و باز چشمهایم را با بـےحالےمیبندم.
❣❤️❣❤️❣❤️❣
زبری به کف دستم کشیده میشود. چشمهایم را باز میڪنم. یک نگاه خیره و آشنا که از بالای سر مرا تماشا میکند. کف دست سالمم راروی لب هایت گذاشته ای! خواب میبینم!؟ چندبار پلک میزنم.نه!درست است.این تویـے!باچهره ای زرد رنگ و چشمانےگود افتاده.کف دستم را گاه میبوسی و به ته ریشت میکشے!
به اطراف نگاه میکنم. توی اتاق توام!
یعنـے مرخص شدم!؟صدایت میلرزد...
_ میدونی چند روز منتظر نگهم داشتی!
نا باورانه نگاهت میکنم
_ هیچ وقت خودمو نمیبخشم.
یک قطره اشک مژه های بلندت را رها میکند.
_ دنبال چی هستی؟ چیو میخواستی ثابت کنی!.اینکه دوست دارم؟آره! ریحان من دوســـت دارم...
صدایت میپیچد و...
.
.
و چشمهایم راباز میکنم. روی تخت بیمارستانم
پس تمامش خواب بود!
پوزخندی میزنم و از درد دستم لب پایینم را به دندان میکشم.
چندتقه به در میخورد و تو وارد میشوی باهمان چهره زرد رنگی که درخواب دیدم.آهسته سمتم می آیـے،صدایت میلرزد:
_ بهوش اومدی!
چیزی نمیگویم.بالای سرم مےایستے و نگاهم میکنی. درد را در عمق نگاهت لمس میکنم.
_ چهار روز بیهوش بودی!خیلےازت خون رفته بود...نزدیک بود که...
لب هایت میلرزد و ادامه نمیدهی. یک لیوان برمیداری و برایم آب میوه میریزی...
_ کاش میدونستم کی اینکارو کرده...
با.صدای گرفته در گلو جواب میدهم...
_ تو اینکارو کردی!
نگاهت در نگاهم گره میخورد.لیوان را سمتم میگیری.بغض رادر چشمهایت میبینم...
_ کاش میشد جبران کنم...
_ هنوز دیر نشده...عاشــــق شو!
❣❤️❣❤️❣❤️❣
.
من نه آنم که به تیغ از تو بگردانم روی
امتحان کن به دوصد زخم مرا،بسم الله
❣❤️❣❤️❣❤️❣
✍ ادامه دارد ...
🌹#مدافع_عشق
#قسمت_بیست_و_هشتم
❤️ #هوالعشــــــق
_ هنوز دیر نشده!عاشـــق شو!
گرچه میدانم دیراست!گرچه احساس خشم میڪنم بادیدنت! اما میدانم در این شرایط بدترین جبران برایت لمس همین عشـــق است!دهانت راباز میڪنے ڪه جواب بدهـے ڪه زینب با همسرش داخل اتاق مےآیند. سلام مختصری میڪنے و با یڪ عذرخواهے کوتاه بیرون میروی...
یعنےممڪن است دروجودت حس شــیرین عشــق بیدار شده باشد؟
❣❤️❣❤️❣❤️❣
بیسکوئیت ساقه طلایـےام را در چای فرو میبرم تا نرم شود.ده روز است از بیمارستان مرخص شده ام. بخیه های دستم تقریبا جوش خورده. اما دکتر مدام تأکید میکند که باید مراقب باشم. مادرم تلفن به دست از پذیرائے وارد حال میشود و با چشم و ابرو بہ من اشاره میکند.سر تکان میدهم که +یعنےچے!؟
لب هایش را تکان میدهد که + مادر شوهرته!...دست سالمم را کج میکنم که یعنے +چیکار کنم!؟..و پشت بندش بالب میگویم +پاشم برقصم؟
چپ چپ نگاهم میکند و با دستے که آزاد است اشاره میکند + خاک توسرت!
بیسکوئیتم در چای میفتد و من درحالے ڪه غرغر میکنم به آشپزخانه میروم تا یک فنجون دیگر بریزم.که مادرم هم خداحافظی میکند و پشت سرم وارد آشپزخانه میشود.
_ اینهمه زهرا دوست داره!تو چرا یہ ذره شعور نداری؟
_ وا خب مامان چیکار کنم!؟پاشم پشتک بزنم؟
_ ادب نداری که!...زود چاییتو بخور حاضر شو.
_ کجا ایشالا؟
_ بنده خدا گفت عروسم یه هفتس تو خونه مونده.میایم دنبالتون بریم پارکی جایے...هوا بخوره!دیگه نمیدونه چقد عروسش بےذوقه!
_ عی بابا!ببخشید که وقتی فهمیدم ایشونن ترقه در نکردم.خب هرکس یجوره دیگه!
_ اره یکیم مثل معتادا دستشو بهونه میکنه میشینه رو مبل هی بیسکوئیت میکنه تو چایـے.
میخندم و بدون اینکه دیگر چیزی بگویم از آشپزخانه خارج میشوم و سمت اتاقم میروم. بہ سختی حاضر میشوم و بهترین روسری ام را سرمیکنم.حدود نیم ساعت میگذرد که زنگ در خانه مان به صدا در می آید. ازپنجره خم میشوم و بیرون را تماشا میکنم. تو پشت دری. تیپ اسپرت زده ای! چادرم را از روی تخت برمیدارم و از اتاقم بیرون مےآیم. مادرم در را باز میڪند و صدایتان رامیشنوم
_ سلام علیکم.خوب هستید!
_ سلام عزیز مادر!بیاتو!
_ نه دیگه!اگر حاظرید لطفاً بیاید که راه بیفتیم
_ منکه حاضرم!منتظراین...
هنوز حرفش تمام نشده وارد راهرو میشوم و میپرم جلوی در!
نگاهم میکنے
_ سلام!
مثل خودت سرد جواب میدهم
_ سلام...
مادرم کمک میکند چادرم را سرکنم و از خانه خارج میشویم. زهراخانوم روی صندلی شاگرد نشسته،در را باز میکند و تعارف میزند تا مادرم جلو بنشیند.
راننده سجاد است و فاطمه و زینب هم عقب نشسته اند. مادرم تشکر میکند و سوار میشود...
❣❤️❣❤️❣❤️❣
✍ ادامه دارد ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹ختم بسیار مجرب🌹
ختم مجرب سوره یس هدیه به حضرت ابالفضل و مادر گرامیشان خانوم ام البنین (سلام الله علیهما)
‼️ شروع ختم از این شب جمعه است
‼️حتما کلیپ را ببینید
این ختم شریف را شب جمعه قبل از نیمه هرماه قمری میتوان شروع کرد.
این شب جمعه بهترین وقت برای شروع این ختم میباشد
‼️این شب جمعه نزدیک ترین شب جمعه قبل از نیمه ماه قمری است
همگی حاجت روا التماس دعا
♥️ســـیدے! یــابن الــحسن!♥️
👈🏼 مِــــن هــــجرِک یاحـــــبیب،
قـــــلبے قــــد ذاب مــــــــهدیمـ
ازفــــــــــراق دورے تـــــــــو،
دیـــــگرطـــــــاقتے نـــــــمانده،
جــز ایــنکه تـــسّلایمـ دعـــاے فــــرجت بـــــاشد...
#اربــــابمان
#مـــنتظرصــداےمــاست
ا❖═▩ஜ••🎇🎆🎇••ஜ▩═❖🌟✨
💟بـــسم اللــه الــرحمن الــرحيم
💞إِلــــَهِے عـــَظُمَـ الْــــبَلاءُ وَ بــَرِحَ الْـــخَفَاءُ وَ انــــْکَشَفَ الْــــغِطَاءُ وَ انْــــقَطَعَ الـــرَّجَاءُ وَ ضــــَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُــــنِعَتِ الــــسَّمَاءُ وَ أَنْـــــتَ الْــــمُسْتَعَانُ وَ إِلَــــیْکَ الْــــمُشْتَکَے وَ عــــَلَیْکَ الْــــمُعَوَّلُ فـــِے الـــشِّدَّةِ وَ الــــرَّخَاءِ اللــــهُمَّـ صَـــلِّ عَـــلَے مُـــــحَمَّدٍ وَ آلِ مُــــحَمَّدٍ أُولِــــــے الْأَمْـــــــرِ الَّـــــذِینَ فَـــــرَضْتَ عَــــلَیْنَا طـــــَاعَتَهُمـْ وَ عـــــَرَّفْتَنَا بِـــــذَلِکَ مَــــنْزِلَتَهُمْـ فَـــــفَرِّجْ عــــَنَّا بِـــحَقِّهِمْـ فَـــرَجا عـــَاجِلا قَـــرِیبا کَـــلَمْحِ الـــْبَصَرِ أَوْ هُــــوَ أَقـــْرَبُ یَا مـــُحَمَّدُ یَا عَلِےُّ یَا عَلِےُّ یَا مُـــحَمَّدُ اکـــْفِیَانِے فـــَإِنَّکُمَا کـــَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فـــــَإِنَّکُمَا نـــَاصِرَانِ یَا مَــــــوْلانَا یَا صـــَاحِبَ الـــزَّمَانِ الـــْغَوْثَ الْـــغَوْثَ الْــغَوْثَ أَدْرِکـــْنِے أَدْرِکْنِی أَدْرِکْــنِے الــسَّاعَةَ الـــسَّاعَةَ الــسَّاعَةَ الْـــعَجَلَ الْـــعَجَلَ الْـــعَجَلَ یَا أَرْحَـــمَ الـــرَّاحِمِینَ بِــــحَقِّ مـــُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الــــطَّاهِرِینَ..💞
❖═▩ஜ••🎇🎆🎇••ஜ▩═❖✨🌟✨
👆🏼وبــــراے #ســـلامتے مـــحبوب عـــالمین روحـــے وارواح الـــعالمین لــــــــتراب مــــــــقدمه الــــفداه💔
ا❖═▩ஜ••🎇🎆🎇••ஜ▩═❖🌟✨
💟بــسمـ الله الــرحمن الــرحیم
💓اَللّـــهُمـَّ كُــنْ لِـــوَلِيِّكَ الْـــحُجَّةِ
بْنِ الْــــحَسَنِ صــــَلَواتُكَ عـــــَلَيْهِ
وَعَــــلے آبـــائِه فـي هــــــــذِهِ
الــــسَّاعَةِ وَفـــي كُــلِّ ســــاعَة
وَلـــِيّاً وَحــافِظاً وَقــائِداً وَنــاصِراً
وَدَلــــيلاً وَعَــــيْنا حـَتّے تُـــسْكِنَهُ
اَرْضــــــَكَ طَــــوْعاً وَتُــــــمَتِّعَهُ
فــــیها طــــویلا...💓
❖═▩ஜ••🎇🎆🎇••ஜ▩═❖🌟✨🌟
یـــقین بــــدانیمـ که اوهــمـ،
هــر لــــحظه، دعـــایمان مے کــند...
🌤اللّٰهُمَــ ؏َجِـلْ لِوَلیــِـــڪَ الـْفَرَّجْ 🌤
💠 بیایین برای تعجیل و سلامتی قطب عالم امڪان
💠حضرت صاحب الزمان عج سه توحید
💠به نیت هدیه یڪ ختم ڪامل قرآن به مولا عج قبل از خواب هرشب عاشقانه هدیه ڪنیم 🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•﷽•
صلی الله علیک یا اباعبدالله الحسین علیه السلام
اللهم ارزقنا کربلا♥️
@Shahid_ebrahim_hadi3
🕊زیارت نامہ شهــــــــــدا🕊
بِســـمِاللهالرَحمــنِالرَحیــم
🌿اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ،
🌿اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ،
🌿اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ،
🌿اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ،
🌿اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ،
🌿اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ،
🌿اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ
اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ،
🌿اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ،
🌿بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ،
🌿وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی
فیها دُفِنتُم ،
🌿وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،
🌿فَیالَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .
شادی ارواح طیبه ی شهدا بالاخص پهلوان بی مزار شهید ابراهیم هادی صلوات🌹
✨اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم✨
@Shahid_ebrahim_hadi3
4_6030397476748396774.mp3
8.36M
💬 قرائت دعای "عهــــد"
هدیه میڪنیــم به امام زمــان ارواحنافداه
@Shahid_ebrahim_hadi3
_❤️_وَتَجْعَلَنِىبِقَِسْمِكَرَاضِياًقانِعاً ...
_میشودآمدنتقسمتِزندگانیِماباشد؟!
#یاصاحب_الزمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر وقت احساس کردید از اقا صاحبالزمان دور شدید این دعا رو در قنوت هاتون بخونید....!💚
#امام_زمان | #انتظار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به یک نگاهِ خدایی شهید خواهی شد
شهید اگر بشوی، روسپید خواهی شد🕊
#شهیدابراهیم_هادی🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 برداشتن پرده از رازی هزار ساله
🔶️ نحوه کشف تنها واژه مبهم زیارت عاشورا
🔶️ تحقیق و پژوهشی پیرامون واژه «تنقبت» در برنامه «نشان ارادت»