eitaa logo
شَھید‌ابرٰاهیم‌هٰادےٓ
2.2هزار دنبال‌کننده
14.1هزار عکس
9.5هزار ویدیو
60 فایل
﴾﷽﴿ • -اینجاخونہ‌شھداست شھدادستتو‌گࢪفتنانکنہ‌خودت‌ دستتوبڪشۍ :)♥ کپی : واجبه‌مومن📿⚘ https://eitaa.com/joinchat/2500919420Ceb7eaaa205
مشاهده در ایتا
دانلود
شَھید‌ابرٰاهیم‌هٰادےٓ
#قسمت_18 آن هم از زبان خود حاجی: _ببخشید حاج آقا !شما مجید رو از کی می شناختید؟از بچه گیش یا نه،یک
💐 باورم نشد.حتی به بقیه دوستان هم گفتم،این رو خیلی جدیش نگیرید.به خاطر این که قهوه خونه اش را نبندیم،می‌خواد کارت بسیج بگیره.همین که آروم بره و آروم بیاد،برا ما بسه.با این حال پرونده براش تشکیل دادم و فرم ها رو دادم پرکنه.وقتی پرشان کرد و داد به من،نگاه به برگه کردم و خنده ام گرفت.این قدر بدخط نوشته بود که اصلا معلوم نبود چی نوشته،سعی میکرد جلو چشم من آفتابی نشه.من هم به شدت زیر نظرش داشتم،ببینم این که میگه من توبه کردم،راست میگه یا نه.گاهی که باهم رو به رو می شدیم،می خندید و می گفت:((حاج آقا نوکرتم،میخوای کفشت رو واکس بزنم.چی کار داری برات انجام بدم؟)).آن قدر حرف می‌زد تا خنده رو به لب من بشونه.تا نمی خندیدم ،نمی رفت.با جمال و چندتایی دیگه از بچه ها،شب ها میرفت گشت.مجید عشق اسلحه و دستبند بود.گاهی به من میگفت:(حاجی!جون مادرت،این کلتت رو بده،تا من باهاش عکس بگیرم).بیشتر خلاف های سنگین منطقه رو می شناخت .یه شب رفته بود سه تا از مشروب فروش ها رو،دست بند زده و آورده بود.تا دیدم،نگرانش شدم.گفتم:مجید جون یه کمی یواش تر،آروم تر.یه وقت میزنن می کشنت،یه وقت مهمون یه کتک مفصلت می کنن. گفت(نترس حاجی جون!باید این ها رو تو سطح منطقه جمع کنیم.)کم کم بحث ثبت نام سوریه داغ شده بود.نزديک یه صد و هشتاد نفر اسم نوشتن.مجید هم بین این افراد بود.ولی مسئول ثبت نام ،خودش اسم مجید را حذف کرد.شناختی از مجید داشت و لابد پیش خودش گفته بوده؛ این به درد جنگ نمیخوره، اصلا مجید تو این فضاها نیست. میخواد بره سوریه چی کار کنه؟ 🌷🕊 💐 من هم وارد مراحل آموزشی شده بودم و نمیدونستم اسم چه کسی را نوشتن و اسم چه کسی را ننوشتن.یه روز توی دفترم مشغول بودم که دیدم مجید اومد. _حاجی سلام. _سلام مجید،کاری داری؟ _بله حاجی،می خوام قسمت بدم. و ساکت شد.بغض کرده بود.اگه مستقیم نگاهش می کردم،اشکش درمی اومد. _میخوام قسمِت بدم من رو هم سوریه ببری. مجید یه پسر خوش زبون بود،خیلی هم خوب حرف می‌زد.حالا این سکوت و بغض،برای من هم تعجب آور بود.داشت باورم میشد که مجید،واقعا مجید یک سال پیش نیست. _مجید جون تو نمیتونی بری.اولین مشکلت هم،تک پسر بودنته.ما اجازه نداریم تک پسرها رو ببریم. خیلی باهم صحبت کردیم و آخرش امیدوار از اتاق من بیرون رفت. آب پاکی رو روی دستش ریختم، که اعزام بشو نیست.همون روزها بود که گوشیم زنگ خورد.شما خودتون بودید حاج خانم،به من زنگ زدید و گفتید ،اگر امکانش هست،مجید قربان خانی را سوریه نبرید،تک پسره و ما خیلی وابسته اش هستیم .با تلفن شما،من روی یک پا ایستادم که مجید نباید بیاد سوریه.دو سه شب بعد،لیست بچه هایی که قرار شد اعزام بشن،روی صفحه اعلانات پایگاه زدیم.اون هایی که اسمشون بود ،ذوق زده خدارو شکر می‌کردند و می‌رفتند. اون هایی هم که اسمشون خط خورده بود،پی دلیل می گشتند.این وسط صدای مجید بود که من رو به سالن کشوند. _بی معرفتا،نامردا،قرارمون این نبود.چرا من رو ننوشتید؟من شما را قسم داده بودم. رفتم سالن.عصبانیت از صدا و چهره اش می ریخت. _چی شده؟این همه سروصدا برا چیه؟ _مگه قرار نبود من رو ببرید سوریه؟ _نه،من که به تو گفتم ما نمی بریمت. _من قسمت دادم. _من که گفتم شرایط رفتن به سوریه رو نداری. تا به حال این قدر پریشون و ناراحت ندیده بودمش.مجیدِ خنده رو و خوش زبون،حالا افتاده بود به گریه. از ما ناامید شد.مطمئن بود که از طرف ما نمی تونه اعزام بشه سوریه.‌از اون طرف مرتضی کریمی هم به خاطر شرایط کاریش،به قهوه خونه ی مجید رفت و آمد داشت و باهاش آشنا شده بود.با مرتضی می‌رفته هیأت و اونجا،انگیزه ی مجید برای رفتن،چند برابر میشه.حتی من شنیدم یه شب توی هیأت، از روضه خوانی و مداحی مرتضی از حال میره. 🌷🕊 💥ادامه دارد...
‍ 💐 میگه((مگه ما مُردیم که داعشی هابه حرم بی بی زینب حمله کنن.ما میریم جنگ رو تموم میکنیم و میایم.))هفته ای یکی دو مرتبه رو با مرتضی هیئت میرفت.شهریور و مهر نود و چهار،ما آموزشی هامون شروع شده بود.مرتضی با دویست تا نیرو،من هم همراه نیروهام،به تهرانسر برای آموزشی رفته بودیم.روز سوم و چهارم بود که وسط آموزشی، دیدم مجید همراه مرتضی است.مرتضی را کشیدم یه گوشه ‌و با عصبانیت گفتم:مرد حسابی!این رو برا چی آوردی اینجا؟مرتضی با خنده گفت:جواد جون،منظورت کیه؟ _خب مجید رو میگم،اون شرایط اومدن به سوریه رو نداره،نمیتونیم ببریمش.مادرش به من زنگ زده و گفته،ما یه شب بدون مجید می میریم،شبی که اون تو خونه نباشه،ما خواب و قرار نداریم. _حالا که آوردمش،دو ماه میاد،معلوم نیست بیاد یا نه،وسط راه جا میزنه و میده.دلش رو نشکنیم جواد،بذار حالا آموزشی رو بیاد.کو تا آخرش . دوماه آموزشی ما طول کشید .توی این مدت ،هرروز هفت صبح میرفتیم و تا هفت شب کارمون طول می‌کشید.توی سرمای کوه های کرج،شرایط سختی را برای بچه ها درست کرده بودیم ،که بعدا برای هر وضعیتی آمادگی داشته باشند. حتی غذای کاملی هم بهشون نمی‌دادیم. نان و خرمای خشک،یک وعده ی غذایی شون بود.تا اگر توی سوریه ،دو سه روزی نتونستند غذا بخورند،يا غذای درست و حسابی بهشون نرسید،بتونند تحمل کنند.ما دوره را با هشتصد و پنجاه نفر شروع کردیم و آخرش رسیدیم به صد و هفتاد نفر.یک روز غیبت ،مساوی با حذف بود.دیرتر از ساعت هفت صبح، حذف. 💐 اگه توی دو،نفس کم می آوردند،حذف می‌شدند. مجید کل دو ماه رو،سرساعت می‌اومد. از بچه ها شنیدم که روزی بیست سی تا قلیون می کشیده و به خاطر این که سوریه بیاد،ترک کرده بود.با همه ی مسئولین هم رفیق جون جونی شده بود.در شرایطی که هیچ غذایی ،توی دوره پیدا نمی‌شد،مجید جیب هاش همیشه پر شکلات کاکائویی بود.هر دفعه من رو میدید،میگفت: _حاجی جون،این رو بخور تا من حال کنم. بعد هم میزد زیر خنده.انارکی که بودیم،چندتایی کانکس داشتیم.بقیه هم اتاق سربازها،اتاق تسلیحات ،اتاق استراحت و نماز و اتاق نیروی انسانی بود.این کانکس ها همه به هم وصل بودند.یه روز رفتم نیروی انسانی که برگه ی مرخصی ساعتی ام رو امضا کنم.اتاق نیروی انسانی، آخرین اتاق بود.همین طور که آروم میرفتم،یه وقت مجید رو دیدم که توی اتاق تسلیحات،یکی یکی اسلحه ها رو برمیداره، ژست میگیره و دوستش با گوشی او،ازش عکس می گیره.دو تا اسلحه برمی داشت،یکی روی شونه اش،یکی هم تو اون یکی دستش،با ژست حمله،عکس می گرفت. من ایستادم رو به روی اتاق و فقط نگاهش کردم. تا چشمش به من افتاد،اسلحه ها رو گذاشت و دوید بیرون. _حاجی روم سیاه، حاجی ببخشید. _مجید برو آدم شو،من مونده م عکس به چه دردت میخوره؟ فقط میخندید و یه بند معذرت خواهی میکرد. مجید عشق عکس بود.بیشتر از روزی صدتا عکس می‌گرفت.با اسلحه،بی اسلحه،با مرتضی، با بچه های دیگه.تا وقتِ خالی پیدا می کرد، دوربین به دست،در حال عکس گرفتن بود. مجید مسئول تدارکات گروهان مرتضی بود.بقیه گروهانها و گروهان ما،بیشتر اوقات یا غذا کم می‌آوردند یا به اندازه میشد.ولی مجید هر دفعه بیست سی دست غذا زیاد می‌آورد. جیب هاش هم همیشه ی خدا ،پر از خرما بود.به مسئول تدارکاتم گفتم: _ببین این مجیده چی کار میکنه،همیشه غذا زیاد میاره و ما روزی چند دست هم کم میاریم؟! گفت:حاجی منم مونده م به خدا! نمیدونم چی کار میکنه.از بس این مجید قالتاقه،تازه به بچه های گروهان های دیگه هم غذا میده. 🌷🕊 ⚡️ادامه دارد
💐 اون روزها دیگه حس روزهای اولم رو بهش نداشتم،دوستش داشتم.مجید هم،مجید روزهای اول نبود.خیلی عوض شده بود.یه روز توی نمازخونه ،بعداز نماز ظهر خوابیده بود.منم سرم را مخالف سرش گذاشتم روی بالش و دراز کشیدم.گفتم: _مجید بربری، یه چیزی بگم؟ _جونم حاج آقا، بفرما!من سراپا گوشم. _مجید جون!تو مطمئنی که میتونی بیای سوریه؟ _انشاالله میام. حرف ها و کلمات، یکی یکی توی ذهنم می چرخیدند،نمی دونستم حرفم رو به مجید بگم یا نگم. _حاجی جون!من حاج مهدی هداوند را دیدم،سید فرشید را هم دیدم،باهاشون بسته م،بهم یه قول هایی دادن،گفتن هرطوری شده می بریمت. _مجید یه چیزی بگم؟ _جونم،بفرما، بگو حاجی جون! _مجیدجون،حاج مهدی، سیدفرشید،يا هرکس دیگه ای که میگی، باهاشون بستی،این ها نمیتونن ببرنت.حواله اصلیت رو حضرت زینب باید امضا بکنه.اگه همه مخالفت کنن و نذارند تو بیایی،ولی خانم زینب حواله ات رو امضا کرده باشه، نمیتونن جلوت رو بگیرن.اما اگه حواله ات امضا نشده باشه،فرماندهان رده اول هم بخوان،تو را با خودشون ببرن،نمی‌تونن. دیگه نه من حرفی زدم و نه مجید.فقط صدای هق هق گریه اش رو،بین خواب و بیداری می شنیدم.همون شب مانور((خشم شب))داشتیم.من شعر خوندم و بچه ها پشت سرم تکرار می‌کردند و از کوه بالا می رفتیم: گردان زینب در راه قرآن بگذشته از سر،بگذشته از جان ای دُخت زهرا،زینب کبری،جانم فدایت ای دُخت زهرا،زینب کبری،جانم فدایت گردان زینب در راه قرآن بگذشته از سر،بگذشته از جان ای بر مهرت طالب ام المصائب زینب کبری ما پیروان پیر خمینی فدائیان عشق حسینی این شعر رو هم می خوندیم و هم گریه می کردیم.رفتیم تا بالای کوهی که اونجا،بچه ها رو آموزش می دادیم و برمی‌گشتیم. بچه ها دور من حلقه زده بودن.گفتم: _قدر همدیگر رو بدونید،تا دو سه هفته آینده، معلوم نیست کدوم مون باشیم،کدوم مون نباشیم.با هم صفا کنید،معلوم نیست خانوم حضرت زینب،کدوم‌ یکی از ماها رو خریده و کدوم مون جا می مونیم. صحبتهام که تموم شد،حسین امیدواری ،اون پسر سر به زیر و اهل دل،پسری که این اواخر اکثر بچه ها رسیده بودند به اینکه، جزو یکی از شهداست،من رو بغل کرد و گفت: _حاجی!من میدونم کی شهید میشه،کی شهید نمیشه! جا خوردم.تصور چنین حرفی رو از حسین نداشتم.گفتم: _حسین جون،این حرف رو پیش من گفتی،ولی پیش کسی دیگه نگو.یا مسخره ات میکنن، يا میگن حسین داره دروغ میگه. آن قدر درگیر کارهای آموزش و اعزام بودم که حرف حسین،به کل فراموشم شد.حتی نشد که بپرسم،این حرف رو از کجا میزنه،که از بین بچه ها کیا شهید میشن.یا نمیشن؟روزهای آخر اموزشی،ما دچار بی نظمی شدیم.قرار شد محمد آژند ،یک شنبه با گروهش اعزام بشه، مرتضی کریمی سه شنبه،.من و گروهم هم پنجشنبه بریم.اون دوتا گروه که رفتن، به من گفتن نه،فعلا نیازی نیست که تو بیایی. این شدکه ما جا موندیم. مجید ولی زرنگی میکنه و یک شنبه، با گروه آژند اعزام میشه.چون بچه ها شهید شدند،ما رو نگه داشتند و یک شنبه بعد از شهادت مجید و بقیه، من اعزام شدم و توی نقاط مختلف منطقه هم ،چند ماهی در رفت و آمد بودم. 🌷🕊 💥ادامه دارد...
‍ 💐 مشهد مقدس رو به روی صحن و سرای امام رضا (ع) صحن انقلاب چند ماهی از شهادت مجید می گذشت . مریم خانم و آقا افضل رو به روی ایوان طلا نشسته بودند و زیر لب زیارت نامه می خواندند .مریم،عکس مجید را روی گوشی اش،جلوی خودش گذاشته بود و هرچند لحظه یک مرتبه،صفحه را روشن می کرد و نگاهی به عکس پسرش می انداخت . _افضل!زیارت امروزمون رو،به نیابت مجید انجام بدیم. _ما زیارت هرروزمون،به نیابت از مجیده،ما زندگیمون وقف مجیده. صحبت‌هایشان هنوز تمام نشده بود،که سید فرشید و خانواده اش هم از راه رسیدند. همه نشستند و گرم صحبت شدند.سید فرشید نگاهی به آقا افضل و مریم خانم انداخت.از نگاه شان فهمید که نگران چیزی هستند.دلهره ی اتفاقی را دارند .گفت: _انگار نگرانی و دلهره ای تو وجودتون هست؟ مریم خانم در جوابش درآمد: _از خدا که پنهان نیست،از شما چه پنهان،ما نگران مجیدیم. _نگران چی؟ _نگران گذشته ی مجید.این که خدا با گذشته مجید چه می‌کنه؟ _خانم!شما حواستون هست مجید کجا رفته و چی شده؟خدا او را خریده برای خودش هم خریده که حتی پیکرش هم برنگشته.شما مطمئن باشید خدا،مجید و همه خطاهای ریز و درشتش را بخشیده که رفته و شهید شده.خدا او را برای خودش انتخاب کرده. صدای ساعت میدان که یک ربع به یک را اعلام می کرد، به گوش می رسید.همهمه زائرین بود و هرازگاهی،صدای نوحه خوانی هیئت هایی که می آمدند و با خواندنشان، مردم دورشان جمع می‌شدند. سکوتی بین شان افتاده بود.فقط همین یکی جمله کافی بود که حالت دلهره و نگرانی افضل و مریم،کمی از چهره شان کنار برود. افضل دستی به محاسنش کشید و گفت: _حاجی!میشه یه کمی از آشناییتون با مجید برام بگید؟ _من مجید را زیاد نمیشناختم.از دوره ی آموزشی و بعد هم یک هفته ای که سوریه بودیم،باهاش آشنا شدم.ما توی دوره اموزشی،وعده های غذامون خرمای خشک، یه تکه نان و یه تکه کوچک پنیر بود.از کله صبح تا عصری،شاید چند تا از بچه ها نمی تونستن مقاومت کنن و کم می آوردن. هر روز چندین نفر ریزش داشتیم،روزی چندساعت بچه ها را می دواندیم. وسط دویدن اگر کسی،نفس کم می آورد ،می ایستاد و نمی تونست بدوه و یا به هر دلیلی ،از حرکت جا می‌ موند،حذف میشد. 💐 اما مجید با همه شرایط سخت،مقاومت کرد و ماند.اصلا مجید اومده بود که بمونه.حتی اگه شرایط بدتری هم بود،من حتم دارم ،دوام می آورد.اون هایی که حذف می شدند،می‌زدند زیر گریه و التماس می کردند که ما را حذف نکنید.ولی ما مرد شرایط سخت می خواستیم.کسی که نفس برای دویدن کم بیاره،به کار ما نمی اومد. یادمه مهدی حیدری را حذفش کرده بودند ،آمده بود به پهنای صورت اشک می‌ریخت. آخرش جواز آمدن گرفت و شهید شد.من حتی به مجید گفتم:به شرطی تو را میبرم که دیگه قلیان نکشی، بعدِ این حرف ،از بقیه بچه ها شنیدم که گفته بود :(روزی پونزده تا قلیون چاق میکردم و یک نفس می کشیدم.ولی حالا به خاطر اینکه ،من رو به سوریه ببرن،ترک کردم).یه بار توی سوریه رفته بودیم میدون تیر،داشتیم برمی گشتیم،که دیدم یه چغندر از توی زمین های اطراف برداشته.آمد با خنده بهم گفت:(سید،هر کی از این چغندر بخوره،شهید میشه!). _مجید جان نخوری که شهید میشی. مجید و مرتضی کریمی و مصطفی چگینی ،از آن دسته آدم ها بودند که هردفعه می‌دیدی شان،حالت را خوب می کردند.اگر بدترین شرایط را داشتی و مجید می آمد کنارت ،توی چند لحظه، حال بد و غمگین را،ازت می‌گرفت و یه حال خوبی بهت تزریق می کرد. در آن چند روزی که سوریه بودیم،من هربار که باهاش رو به رو میشدم،با خنده میگفتم:برو بچه ننه،باید برگردی و بری,آخه تک پسری.مجید برای هرحرفی که کسی میزد،یه جواب دست به نقد،توی آستین داشت.ولی معمولا جواب من را نمیداد.سرش را می انداخت پایین و میرفت.خارج از شوخی ،من چون می دانستم مجید تک پسره ،واقعا میخواستم نرمش عملیات و برگردانم ایران. ولی یک هرحرفی بهم زد که درمانده ام کرد. گفت:(سید!اگه من رو بردی که هیچ،ولی اگه نبردی،شکایتت رو به حضرت زهرا میکنم.دیگه تو میدونی و خانم فاطمه.خودت جوابش رو بده).وقتی مجید این حرف را زد،مو به تنم سیخ شد.با این حرفش واقعا بیچاره شدم.با این حال به مرتضی گفتم:مجید و یکی دیگه از بچه ها را نمی بریم.به عنوان نگهبان میذاریم دم ساختمان ها.ولی همان طور که شنیدید،مجید همه ما را قال گذاشت و آمد توی عملیات. لحظه های آخرش بود که رفتم بالای سرش.گفت حاجی! سه تا تیر خورده ام.میرم یا می مونم؟ با حرفش انگار تیر به قلبم زد.جلوی خودم را گرفتم و گفتم: _مجید جانم می مانی، مقاومت کن .ولی تقدیر همان بود که خودش آرزو کرده بود.بعد از چند ساعت درد کشیدن،مجید از بین ما پرکشید و به آرزویش رسید. 😭🥺 🌷🕊 💥ادامه دارد...
💐 گلزار شهدای یافت آباد _اردیبهشت ۱۳۹۵ برای مجید و دیگر شهیدان خان طومان ،سنگ یادبودی در گلزار شهدای یافت آباد گذاشته اند.قبل از سوریه،روزی که مجید همراه خانواده اش ،برای تشییع شهید محمد فرامرزی رفته بودند گلزار،به عمه اش میگوید: _عمه جون،منم دارم میرم سوریه.دو هفته ی دیگه،جای منم همین‌جاست. و عمه هم مثل همه آنهایی که مجید به شان گفته بود و باورشان نمی‌شد، برایش سخت بود که رفتن برادرزاده اش را باور کند. مجید هنوز از سفر برنگشته. اما مکان یادبودش برای خانواده، از آن جاهایی است که ساعت ها،کنارش می نشینند دِل بلند شدن ندارند. یکی از شبِ جمعه های اردیبهشت، عطیه مفاتیح به دست با چند شاخه گل رز و مریم ،آمد سنگ یادبود برادر را،با گلاب شست و شو داد.بيشتر پنج شنبه ها هر طور میشد،خودش را به گلزار می رساند.گل ها را یکی یکی پَر کرد و روی سنگ چیدنشان.زیر اندازش را انداخت و نشست.با پنج انگشت دست راستش،خیمه ی کوچکی روی سنگ برپا کرد و لب‌هایش شروع کرد به تکان خوردن ،بی هیچ صدایی،يا حتی زمزمه ای.توی دلش آیه الکرسی خواند.بعد مفاتیح را باز کرد.اولین سوره را آورد.،بسم الله الرحمن الرحیم. یاسین و القرآن الحکیم.....،سوره را که تمام کرد،مفاتیح مثل چند دقیقه پیش نبود.برگ های کتاب،خیس اشک های خواهر شده بودند.مفاتیح را کنار گذاشت. کنار مزار یادبود برادر ،نشست و به فکر فرو رفت. خاطرات مجید در ذهنش ،مثل حلقه فیلم می چرخیدند.هرچیز کوچکی که میدید و به مجید ربط داشت،او را به عقب برمی گرداند.یاد آخرین روزی افتاد که بعد آن،تنها حسرت دیدن مجید را داشت.😔😔 💐 روز آخر و لحظه هایی که داشتند باهم خداحافظی می کردند : _مجید،یعنی تصمیمت را گرفتی؟واقعا داری میری؟ _آره آبجی،من راهم رو تو زندگی پیدا کردم، به من نگید نرو. _اگه رفتی و شهید شدی چی؟ _از بین دویست نفر،دوازده سیزده نفربیشتر شهید نمیشن.خیالتون راحت ،من لیاقت شهادت ندارم. _ما که غیر تو،داداش دیگه ای نداریم،بعد از تو چی کار کنیم. _تا خدا و حضرت زینب رو دارید من و می خواین چی کار؟ عطیه تاب نیاورد. نتوانست دم رفتن مجید، بغضش را نگه دارد،تا پشت سر برادر، به جای آب،اشک نریزد.اما حریف اشک نشد و زد زیر گریه.سرش را گذاشت روی شانه ی مجید.مجید سرش را بوسید.لرزش شانه ها و هق هق برادر، صدای گریه ی عطیه را بلند کرد.مجید سرش را برگرداند،تا خواهر گریه اش را نبیند.ساک کوچک وسایلش را برداشت و رفت. عطیه آرام اشک هایش را پاک کرد،اما‌ یک هو خنده اش گرفت. یاد دعواهایش با مجید افتاد.سال هشتاد و هشت بود. _عطیه این تیشرتم خیسه،می خوام برم بیرون،زود برو سشوار بیار ،قشنگ خشکش کن. عطیه رو ترش کرد و گفت: _به من چه؟این همه لباس داری،یکی دیگه رابپوش،چرا گیر دادی به این لباس خیس؟ _من امروز این رو میخوام بپوشم،بدو تی شرتم را خشک کن.بدو بهت میگم. و عصبانی شد. عطیه چشم سفیدی کرد و روبه رویش ایستاد. _نمیرم! قبلش دعوا کرده بودند و دل عطیه پر بود،امتحان هم داشت.حسابی قاطی کرده بود.دستش را بلند کرد و محکم کوبید توی گوش مجید.به قدری محکم زد که ردّ انگشتانش، روی صورت مجید ماند.تا زد،دستپاچه شد،دوید توی اتاق و زار زار ،زد زیر گریه.دو سه دقیقه بعد،مجید در آستانه ی در ایستاد بود.نگاهی به عطیه کرد و پیش رفت.سرش را که روی زانو گذاشته بود،بلند کرد و گفت: _پاشو پاشو،نمیخواد حالا گریه کنی . به ثانیه نکشید،انگار آب روی آتش ریخته بود،گریه ی عطیه بند آمد. خب دیگه حالا پُررو نشو،پاشو این تی شرت رو خشک کن. آخرش هم آبجی ساناز دست به کار شد و خشکش کرد.اما هنوز سرخی ردِ انگشتان عطیه،روی صورت مجید بود. دستانش را در هم پیچید،دست راستش را محکم فشار داد،طوری که انگار تنبیهش میکرد:(کاش این سیلی را به مجید نزده بودم.)😔 🌷🕊 💥ادامه دارد...
💐 عطیه یاد آخرین روزهای مجید افتاد.میرفت آموزشی و هیچکس باور نداشت که مجید هم مسافر سوریه باشد.حتی عطیه.یک شب نفس زنان ،خسته و کوفته آمد. _میدونی چقدر امروز دویدم،تا اون طرف اتوبان؟میخواستم‌‌ برم قهوه خونه، دوستام رو ببینم. _آهان بله،رفتی قلیون بکشی،تو که میگی من برا همیشه قلیون رو ترک کردم. پس رفتی قهوه خونه چی کار کنی؟ _به قرآن میگم قلیون نکشیدم ،ترک کرده ام.واقعاً هم ترک کرده م.فقط رفتم بچه ها رو ببینم و یه تمرینی هم برا دوره ام بکنم.حالا پاشو بیا پاها و شونه ام رو،یه کمی ماساژ بده،آش و لاش شده م. _به من چه؟مگه تو دیوونه شدی؟وقتی ماشین داری ،چرا این همه راه رو بدو بدو میکنی ؟ _همه ی بدنم درد میکنه،مجبورم تمرین دو بکنم.جون من پاشو پاها و شونه هام رو یه کمی ماساژ بده. عطیه بلند شد ،اما مثل همیشه،اول مجید را مهمان یک لگد کرد،بعد شانه هایش را آرام آرام ماساژ داد.یک ماه میشد که خواهر و برادر درست و حسابی هم دیگر را ندیده بودند.مجید درگیر آموزش های قبل از اعزام بود و کمتر میشد که کنار هم بنشینند یا بیرون بروند. _مجید!اگه میرفتی بدنسازی ،این قدر استخونهات ورزیده نمیشدن،با چند ماه پیش،چقدر فرق کردی. _نمیدونی چه کارایی که نمی کنم،تا بتونم توی تمرینات دوام بیارم.وَاِلّا از دوره و بعدم از اعزام حذف میشم. عطیه سریادبود مزار برادر،خنده و گریه اش قاطی شده بود .کم پیش آمده بود که نماز خواندن مجید را ببیند.همان روزها که کنار دایی اش مهرشاد،در سولوقون بود.یک روز خانوادگی هوس کردند،تفریحی و سرزده به آنجا بروند.وقتی رسیدند،عطیه جلو افتاد.از طبیعت پاک و زیبای اطراف لذت میبرد،اما برای چند لحظه روی پله های سنگی میخکوب شد سرجایش.کمی بعد برای مجید دست تکان داد و کنار تختی ایستاد،که مجید روی آن،مشغول پوشیدن جورابهایش بود. _کَلَک ،نگفته بودی تا حالا که نماز هم میخونی. _حالا نمیخواستم که تو بدونی.نمیخوام همه جا رو پر کنی. عطیه کنار یاد بود مجید که می نشست،حالش رو به راه میشد.هوا کم کم داشت تاریک روشن میشد.از مجید خداحافظی کرد و راه افتاد به سمت خانه.در راه یاد خوابی افتاد. 💐 قیافه مهرشاد و مجید شبیه هم بود.همه خانواده،منزل پدربزرگ مادری جمع بودند.سر سفره،عطیه حرفی با مهرشاد داشت که حواسش نبود و صدایش زد مجید.همان موقع دلش شکست .دلتنگ مجید بود😔.کسی متوجه حالش نشد.رفت توی یکی از اتاقهای خلوت و شروع کرد به اشک ریختن.زن دایی اش نگران ،به سراغش آمد. _عطیه ،چی شده؟چرا اینجا نشستی گریه میکنی؟ _دلم برا مجید تنگ شده😭 عطیه را در بغلش جا داد. _الهی من قربون تو برم که تموم غصه هات رو می‌ریزی تو خودت.برا ملاحظه پدرومادرت،یه خنده ی دروغکی روی لبت می شینه. من میدونم بیشتر از همه،این دوری و برنگشتن مجید،به تو داره فشار میاره.همیشه هم به مامانم میگم،سر قصّه شهادت مجید،این عطیه است که درد جدایی،داره ذره ذره آبش میکنه. امشب پیش من بمون. خوابید.الله اکبر اذان صبح را می گفتند ،که عطیه سرجایش نشست.چند دقیقه ای سکوت کرد.تکان نمی خورد،اطرافش را با نگاه می کاوید. دوست داشت چیزهایی را که در خواب دیده،در بیداری هم ببیند. مجید از در وارد شد،رو به رویش ایستاد و اشک هایش را پاک کرد و دستانش را زیر اشک هایش گرفت.گفت:دیگه گریه نکن،باشه؟عطیه حتی در خواب می دانست که برادرش شهید شده،فقط نگاهش می کرد.بُهت زده شده بود.ولی صدای مجید را می شنید:(بهت میگم دیگه گریه نکن.باشه؟)عطیه در جوابش آهسته گفت:باشه، و مجید رفت و بعد صدای اذان صبح بود که رویای مجید را،از چشمان عطیه برد. 🌷🕊 💥ادامه دارد...
💐 چند هفته بعد پس از سفر زیارتی سوریه تازه از سوریه برگشته بودند.هم موقع رفتن و هم برگشتن،عجیب هوای مجید در دلشان افتاده بود.ساعت سه و چهار نیمه شب بود.عطیه گوشی اش را روشن کرد. پیامی با این محتوا دریافت کرده بود‌: ))با سلام،بنده از پایگاه خبری مشرق نیوز هستم،میخواستم یک زندگینامه کلی و چند تایی خاطره از مجید،که تا کنون گفته نشده،برای بنده بیان کنید.)) عطیه اخم آورد و شروع کرد به غرولند. _خدایا حالا من چی برا این بگم،ما که این مدت،به این خبر گزاری و اون روزنامه،همه خاطرات را گفتیم. حرف نگفته ای نمونده که بخوام بگم‌.و خوابید. در خواب دید با مجید دارند شوخی می‌کنند.عطیه می خواست با کمربند،مجید را بزند که یکی از دوستان برادرش ،از راه رسید و کمر بند به مجید نخورد.عطیه افتاد و همه غَش غش بهش خندیدند.دوست مجید گفت: _می خواستی مجید را بزنی ،خدا جوابت را داد و افتادی زمین. مجید گفت: _آبجی،اینم خاطره خوب .برو برا اون خبرنگار تعریف کن. 💐 چند ماه قبل از شهادت مجید استخر یافت آباد_مجید با چند نفر از دوستانش مجید و دوستانش وسط آب،با یکدیگر ادا بازی یا به قول خودشان لال بازی درمی آورند. یک نفر وسط می آمد و یک سری اداهایی را در می آورد و بقیه باید می گفتند؛منظورش چی بوده.وسط این بازی و حدس زدنشان بودند که چشم های مجید،تا چند دقیقه ای خیره ماند.رفت نزدیک دوستش. _حامد،این چیه زدی رو کتف و کمرت.بدجوری چشمم رو گرفته. _خالکوبی رو میگی؟ _آره،عجب چیز قشنگی زدی پسر! _من چندتایی خالکوبی زده بودم و شکل زشتی روی بدنم افتاده بود،هر قسمتش یه چیزی بود.منم این عنکبوت رو با تارهاش زدم،تا همه را بخوره و بره. _منم میخوام خالکوبی کنم.خیلی چیز قشنگ و جالبی از آب در اومده. _مجید جون!یه وقت این کار رو نکنی ها!به قرآن من پشیمونم. _چی پپشیمونم،شکل به این قشنگی ،اصلا یه زیبایی خاصی بهت داده. _نه مجید،اگه میشد و راه داشت،این ها رو هم پاک می کردم. _پیش کی رفتی زدی؟ _من میگم پشیمونم،تو هم پشیمون میشی داداش. _جون مجید بگو پیش کی زدی؟ _خودت که میدونی،نمیگم بهت.برا خودت دردسر درست نکن. _چه دردسری!من حتما یه خالکوبی قشنگ میزنم.جون مجید بگو کی این رو برات زده؟ _خالکوبی من رو دیدی،به قول خودت جوگیر شدی. _نه بابا،جو چیه داداش.بدجوری این عنکبوت و تارش،چشم من رو گرفته.خیلی چیز تمیز و باحالیه. مجیدچند مرتبه دیگر هم،سراغ دوستش رفت و پاپی اش شد،تا ببیند این خالکوبی را کی برایش زده است و دوستش هربار،او را به قول خودش می پیچاند .مجید دست بردار نبود.دلش برای خالکوبی دوستش رفته بود.یکی دو هفته بعد،دوست مجید او را دید.آستینش را بالا زده بود و نشسته بود پای قلیان.جمع دورش،هرکدام پکی به قلیان می زدند و با دودی که از دهان شان بیرون می‌دادند، بازی می‌کردند.می گفتند و می خندیدند.دوست مجید او را که دید،تا ته خط را خواند.مجید از مچ دست تا آرنجش را خالکوبی کرده بود. _سلام به همگی.جای منم باز کنید. مجید کنار رفت و برای رفیقش جا باز کرد.پک عمیقی به قلیان زد.صدای قل قل قلیان بلند شد و بعد هم دودی که از دهانش داد بیرون _مجید،این چه کاریه کردی؟ _خالکوبی رو میگی؟می‌بینی چقدر قشنگه و باز پکی به قلیان زد. _حالا تو بیا بریم پیش رفقای من،تا برات بزنن. _قشنگیش که خیلی قشنگه،ولی من نگفتم نزن.پشیمان میشی،اصلا خالکوبی چیز خوبی نیست. بوی تنباکوی میوه ای بلند شده بود و صدای قلیان و دودی که به نوبت از دهان بچه ها در می آمد و صدای خنده شان سر حرف های پیش پا افتاده بلند بود. _دیگه جو گیر شدم.برای تنوع هم بد نیست. 🌷🕊 💥ادامه دارد...
_امروز بیا بریم نماز بخون و از ته دلت،با خدا راز و نیاز کن!ازش بخواه کمکت کنه و دستت رو بگیره. _حال من خوب شده،بیا جون مادرت بریم.ما رو چه به این کارا؟ _عجب حرفی میزنی،یعنی چی،پس نماز برای کیه؟بیا بریم بهت میگم. صدای اذان به گوش می‌رسید.همان طور که آستین ها را بالا زده بودند و جوراب توی جیب شان بود و پاشنه کفش ها را خوابانده بودند،رفتند داخل مسجد. حامد میخواست همان ته بنشیند،ولی مجید او را با خودش برد صف اول و کنار هم نشستند. هنوز امام جماعت نماز را شروع نکرده بود.مجید چهارزانو نشست.سرش را به طرف حامد کج کرد و طوری که بغل دستی،صدایش را نشنود،به دوستش گفت: _هرچی امام جماعت گفت،تو هم پشت سرش تکرار کن.نماز مغرب هم سه رکعته بعد از نماز،حامد توی مسیر پرسید: _تو این ها رو از کجا یاد گرفتی؟ _مثل اینکه بچه مسلمونیم ها،این سوال های مزخرف چیه میپرسی؟ _یه چیزی بگم؟ _اگه میخوای حرف های صد من یه غاز بزنی، نه. _نه داداش،انگار یه باری از روی دوشم برداشته شد. _حالا بیا بریم پایگاه. _پایگاه دیگه برا چی؟بی خیال ،بیا بریم به قلیون بکشیم. _پایگاه حالا عزاداری و سینه زنی یه.میای بریم؟ _نه مجید،من جدی جدی باورم شد،تو اون مجید یه سال پیش نیستی.رفقا میگفتن با بچه هیأتی ها و بسیجی می پّری،ولی من باورم نمی‌شد. از همان روزها بود که دیگر دوستان مجید،هیچ کدام او را در محل نمی دیدند.هر از گاهی هم اگر مجید را گذری می دیدند، با لباس فرم بسیج بود.طی آن مدت در هیچ مهمانی شبانه و یا جشنی شرکت نکرد.هروقت بچه ها زنگ می‌زدند که؛((مجید بیا بریم قلیون بکشیم و بعد هم عشق و صفا تا تصفه شب)).نمیگفت نمیام.می گفت:خودم خبرتون می‌کنم. ولی هیچ وقت خبرشان نمی کرد. 🌷🕊 💥ادامه دارد...