eitaa logo
شَھید‌ابرٰاهیم‌هٰادےٓ
2.2هزار دنبال‌کننده
14.1هزار عکس
9.5هزار ویدیو
60 فایل
﴾﷽﴿ • -اینجاخونہ‌شھداست شھدادستتو‌گࢪفتنانکنہ‌خودت‌ دستتوبڪشۍ :)♥ کپی : واجبه‌مومن📿⚘ https://eitaa.com/joinchat/2500919420Ceb7eaaa205
مشاهده در ایتا
دانلود
✅ مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۲۲ 💠 آقای کیپور از شهر تهران: ... ✍ در زمان برگزاری یادواره شهدا در گلزار شهدای شهرک ولایت تهران، جایی که یادآور مردان خدا بود، با شهید عباس دانشگر آشنا شدم و کتاب‌هایش، "آخرین نماز در حلب" و "لبخندی به رنگ شهادت"، مرا به دنیای دیگری برد. دنیایی از ایثار، ایمان و عشق به خدا. یک شب، در فضای مجازی، سخنرانی استاد رائفی‌پور را گوش می‌کردم. استاد از ویژگی‌های شهیدی می‌گفت که کتاب‌هایش را تازه خوانده بودم؛ شهید عباس دانشگر. سخنان استاد باعث شد که آتش عشق به شهید در دلم شعله‌ور شود. آنجا که می‌گفت: « به سمنان رفتم، به خانه شهید. پدر شهید، دفتر سررسید او را آورد. برنامه‌ی زندگی‌اش را که دیدم، شوکه شدم. گریه کردم. » استاد می‌گفت: «دانشگاه امام حسین (علیه‌السلام) سال اول دانشجویی‌اش بود. ما را دعوت کرد سخنرانی. رفتیم دفتر نشستیم. از من پرسید چه‌کار کنم؟ گفتم روزی یک صفحه قرآن با تفسیر بخوان. دیدم تو برنامه‌اش بود. گریه‌ام گرفت. گفتم عجب، ما مدعیان صف اول بودیم، از آخر مجلس شهدا را چیدند. ما حرفش را زدیم، او عمل کرد.» صحبت‌های استاد را که شنیدم، فهمیدم نتیجه عمل به برنامه منظم عبادی چقدر می‌تواند مؤثر باشد؛ این شد که عشق و ارادتم به شهید دوچندان شد و عباس شد رفیق شهیدم. با تحقیق بیشتر درباره شهید و خواندن دست‌نوشته‌ها و برنامه عبادی روزانه‌اش، هر روز علاقه‌ام به او بیشتر می‌شد. بی‌قراری دیدارش، مرا از تهران به زیارت مزارش در امامزاده علی‌اشرف علیه‌السلام کشاند. روزهایی که از عصر تا شب در جوار شهید بودم، از بهترین روزها و شب‌های عمرم بود. اولین‌بار وقتی به مزار شهید رسیدم، حسی عجیب وجودم را فراگرفت. انگار عباس همان جا حاضر بود. سکوت مزار با هیاهوی درونی‌ام در تضاد بود. دلم می‌خواست ساعت‌ها کنار مزارش بنشینم و با او از دغدغه‌هایم بگویم. حسی شبیه به آرامش و دل‌تنگی هم‌زمان داشتم. سر مزار شهید، افرادی را دیدم که با عشق و علاقه خاصی از شهرهای دور به زیارت شهید آمده بودند. با عشقی که به شهید داشتم، به نیت شهید قرآن و نماز مستحبی خواندم؛ شهیدی که در زمان حیات خود به دنبال حل مشکلات مردم بود، حالا بعد از شهادتش واسطه اجابت حاجت افراد زیادی شده بود. با خودم فکر می‌کردم، یعنی می‌شود یه روزی هم من یه مشکلی داشته باشم و با محبت شهید عباس، مشکلم حل شود؟ آخه فهمیده بودم که خیلی‌ها از شهید حاجت گرفتند. مدتی که گذشت، در ادامه تحصیلم در دانشگاه مشکلی برایم پیش آمد که یه جورایی تهدید جدی برای آینده‌ام بود. اگر این مسئله حل نمی‌شد، برنامه‌ریزی‌هایم برای ادامه تحصیل و آینده زندگی‌ام با مشکل روبرو می‌شد. خیلی نگران و دلواپس بودم. از خداوند متعال و ائمه اطهار علیهم‌السلام و رفیق شهیدم خواستم که کمکم کنند و این مشکل را برطرف کنند. از ویژگی‌های شهید دانشگر این بود که به بیداری قبل از نماز صبح و شب‌زنده‌داری اهمیت می‌داد. برای اینکه شهید زودتر دستم را بگیرد، چند شب مثل شهید برای نماز شب بیدار شدم و دقایقی قبل از اذان صبح با خدای خودم رازونیاز کردم و خواستم اگر مصلحت است حاجتم برآورده شود. بعد از چند روز، درحالی‌که امیدی به حل مشکلم نداشتم، به طرز عجیبی مشکل تحصیلی‌ام برطرف شد. نمی‌دانم چطور، اما می‌دانم که این نتیجه ایمان و توکل به خدا و توسل به اهل‌بیت علیهم‌السلام و وساطت شهید بود. آن روزها درس بزرگی از شهید عباس گرفتم. فهمیدم شهدا فقط اسم و عکس نیستند، زنده‌اند و حواسشان به ما هست. آنها می‌توانند مشکلاتمان را حل کنند. این یقین همیشه در قلب من زنده است. بعد از حل مشکلم، نه‌تنها به تأثیر وساطت شهدا پیش خدا و اهل‌بیت (ع) ایمان بیشتری پیدا کردم، بلکه تصمیم گرفتم راه شهید عباس را در زندگی ادامه دهم. از آن روز به بعد، سعی کردم بیشتر به نماز و قرآن اهمیت بدهم و در کارهای خیر شرکت کنم. شهید عباس نه‌تنها مشکلم را حل کرد، بلکه مسیر زندگی‌ام را تغییر داد. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد 🎞 خودسازی به روش عباس دانشگر 📜 وصیتنامه و برنامه هفتگی ┅•🍃🌺🍃•┅
. ✅ مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۲۳ 💠 خانم اسماعیلیان از شهر مقدس قم: ... ✍ اولین‌بار عکس شهید دانشگر را حدود پنج سال پیش، سال ۱۳۹۷ در لپ‌تاپ دخترعمویم دیدم. چهره‌اش جذبه‌ی خاصی داشت؛ نگاهی نافذ و لبخندی آرام که انگار سال‌ها با من آشنا بود. در آن زمان، شهدا برایم فقط نام‌هایی بودند که گاهی تصاویرشان را در تلویزیون می‌دیدم و اسمشان را می‌شنیدم. با مفهوم "برادر شهید" یا "رفیق شهید" غریبه بودم و دنیای آنها برایم خیلی دور به نظر می‌رسید. سال‌ها گذشت تا اینکه، حاجت مهمی داشتم. نیت کردم تا شهدا را واسطه قرار دهم. نمی‌دانستم چطور این کار را انجام دهم، برای همین در رایانه کلمه "شهید" را جستجو کردم. البته شناخت زیادی از شهدا نداشتم و فقط اسامی برخی از آنها را به‌صورت سطحی می‌دانستم. با خودم گفتم جستجو می‌کنم و هر شهیدی که اول نگاهم بهش خورد، او را انتخاب می‌کنم. تصویر اولین شهیدی که در نتیجه جستجو ظاهر شد، تصویر شهید عباس دانشگر بود. چهره‌اش لبخندی داشت که انگار سال‌ها با من آشنا بود، اما نامش را نمی‌دانستم. از خوشحالی و ذوق و شوقی که در من ایجاد شد، شدت ضربان قلبم را حس می کردم. مثل این بود که نور امیدی در دلم روشن شد. به یاد عکسی افتادم که سال‌ها پیش، در لپ‌تاب دخترعمویم، به‌سرعت از آن گذشته بودم و حالا دوباره جلوی چشمانم آمد. اسمش را پیدا کردم و در دفترچه حاجتم نوشتم: "برادر شهیدم، عباس دانشگر". من که خیلی در جریان محبت شهدا نبودم، با خودم فکر کردم: "یعنی می‌شود محبت شهید دانشگر شامل حال من هم بشود؟ این که می‌گویند شهدا زنده هستند؛ یعنی چی؟" آن روز مهم زندگی‌ام گذشت و فردای آن روز، در روبیکا، فردی ناشناس با نام کاربری "خادم الشهدا" به من پیام داد و لینکی برایم فرستاد. زیر لینک نوشته بود: "از طرف رفیق شهیدت". روی لینک کلیک کردم و عکس شهید عباس دانشگر را دیدم که بخشی از صحبتش همراه با مداحی پخش می‌شد. قلبم تندتر می‌زد. حس عجیبی داشتم؛ انگار خود شهید عباس دانشگر به من پیام داده بود. این اتفاق را محبتی از طرف شهید می‌دانستم و اشک در چشمانم جمع شد. به آیدی "خادم الشهدا" پیام دادم و نوشتم: «خدایا حکمتت رو شکر. شما در اوج دلشکستگی و ناامیدی به من پیام دادید. من منتظر یک نشانه محبت از شهید دانشگر بودم که شما پیام دادید. خیلی ممنونم. اجرتون با شهدا. تا عمر دارم دعاتون می‌کنم. اگر بدونید چقدر خوشحال شدم.» ایشان هم نوشت: الحمدلله. شک نکنید که شهید عباس خواسته. شماره پدر بزرگوار شهید را هم برای شما می‌فرستم. از آن روز به بعد، ارادت خاصی به این شهید عزیز پیدا کردم و بارها از ایشان محبت دیده‌ام. به این باور رسیده‌ام که شهدا واقعاً زنده‌اند و می‌توانند به ما کمک کنند. شهید دانشگر به من خیلی محبت کرده و آن‌قدر از ایشان در زندگی کمک خواستم و کمکم کرده که بعضی از آن ها قابل بیان نیست. ارادتم به ایشان روز به روز بیشتر می‌شود و می‌دانم که تا آخر عمر مدیون محبت‌هایشان هستم... 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ┅•🍃🌺🍃•┅
شَھید‌ابرٰاهیم‌هٰادےٓ
با تبسم های گرمت روز من آغاز شد... صبـح آمد ، خنده ات جاریست ، لبخندت بخیر... شهید عباس دانش
. ✅ مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۲۴ 💠 آقای رسول شریفی از استان اصفهان: ... ✍ در گرمای طاقت‌فرسای تابستان، وقتی وارد کتاب‌فروشی شدم، نسیم خنک کولر حالم را بهتر کرد. در جستجوی کتابی بودم که چشمم به اثری با عنوان «لبخندی به رنگ شهادت» افتاد. تصویر روی جلد، چهره‌ی دلنشین جوانی را نشان می‌داد که لبخند زیبایی بر لب داشت. کتاب را برداشتم و بی‌اختیار لبخند زدم. چهره‌ی شهید، آرامش عجیبی داشت. کنجکاو شدم که بیشتر در مورد این شهید بدانم. شهید عباس دانشگر، جوان بیست و سه ساله‌ای که در اوج جوانی به شهادت رسیده بود. برایم سؤال بود که چگونه ممکن است یک جوان در این سن کم، به چنین مقام والایی برسد؟ تصمیم گرفتم با خواندن کتاب، بیشتر با شهید دانشگر آشنا شوم. با خواندن هر صفحه از کتاب که بیشتر با خصوصیات اخلاقی و عرفانی‌اش آشنا شدم، حس غبطه و شرمندگی وجودم را فراگرفت. غبطه به حال شهید و شرمندگی از خودم که چقدر از مسیر شهدا دور بودم. با مطالعه‌ی کتاب «تأثیر نگاه شهید»، به برنامه‌ی روزانه‌ی شهید دانشگر برخوردم. برنامه‌ای که با دیدن آن، تصمیم گرفتم در حد توانم آن را در زندگی روزانه‌ام پیاده کنم؛ برنامه‌ای که از مناجات حضرت امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) در اول هفته، روز شنبه، شروع می‌شد و با قرائت زیارت آل یاسین در روز جمعه خاتمه پیدا می‌کرد. تأکید شهید به قرائت روزی یک صفحه قرآن کریم با تفسیر، باعث شد که با تدبّر در آیات الهی، با قرآن کریم مأنوس‌تر شوم. برنامه‌ی کاملی که نشان‌دهنده‌ی نظم شهید در زندگی‌اش در ابعاد مختلف عبادی، علمی، کاری و ورزشی بود. بعد از حدود دو ماه از اجرای برنامه‌ی عبادی شهید، متوجه شدم که بسیاری از رفتارهای ناپسند را دیگر انجام نمی‌دهم و در خیلی از کارهایم مراقب بودم که به گناه نیفتم و مراقب حلال و حرام شده بودم و خودم را کمی شبیه شهید دانشگر می‌دیدم. واقعاً تأثیر شهید را در خودم احساس می‌کردم. تصمیم گرفتم برای ادای دِین خود به این شهید بزرگوار، کاری انجام دهم. ایده‌ای به ذهنم رسید. وصیت‌نامه‌ی شهید را چاپ کردم و در تابلوی اعلانات مسجد محله نصب کردم و همان شب، چند نوجوان با دیدن وصیت‌نامه، از من در مورد شهید دانشگر پرسیدند. با خوشحالی، کتاب‌های شهید را به آنان معرفی کردم و در اختیارشان قرار دادم. چند روز بعد، آنها با شور و اشتیاق نزدم آمدند و گفتند شهید دانشگر را به‌عنوان رفیق شهید خودشان انتخاب کرده‌اند. این ماجرا، نقطه‌ی عطفی در زندگی‌ام و آن نوجوانان بود. شهید دانشگر، باوجود سن کم، الگویی برای ما شد. الگویی از ایمان، اخلاص و ایثار. شهید دانشگر به ما نشان داد که می‌توان با تلاش خالصانه، به مقام‌های والایی رسید و تأثیری ماندگار بر دیگران گذاشت و ما، با الهام از او، پیمان بستیم که راهش را ادامه دهیم. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ┅•🍃🌺🍃•┅
. مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۲۶ 💠 آقای سید رضا برهان از استان آذربایجان شرقی ... ✍ روزهای پر هیجان و شور جوانی را پشت سر می‌گذاشتم. درونم غوغایی از سؤالات بی‌جواب بود. همان روزهایی که نوزده‌سالگی‌ام را پشت سر می‌گذاشتم، یک روز در گوشی خود مشغول گشت‌وگذار در فضای مجازی بودم که به طور اتفاقی به فیلمی برخوردم که تصاویری از شهدا را نشان می‌داد. در میان آن عکس‌ها، چشمان شهیدی به من خیره شده بود. نمی‌دانم چه چیزی در آن نگاه بود که مرا مجذوب خود کرد، احساس عجیبی به من دست داد. انگار یک نیروی مغناطیسی مرا به سمت او می‌کشاند. انگار سال‌ها او را می‌شناختم. بعد از مدت‌ها جستجو، فهمیدم که آن تصویر، عکس شهید عباس دانشگر است، جوانی که در راه دفاع از حرم حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) و آرمان‌هایش جان خود را فدا کرده بود. از همان لحظه، او را به‌عنوان رفیق شهیدم انتخاب کردم. هرچه بیشتر در مورد شهید دانشگر می‌خواندم، بیشتر شیفته‌اش می‌شدم. او برایم الگو شده بود. اما آیا من هم می‌توانستم؛ مانند او باشم؟ این سؤالی بود که ذهنم را به خود مشغول کرده بود. رفاقت من با شهید عباس بامطالعه کتاب‌هایش به‌تدریج عمیق‌تر شد و تصمیم گرفتم مسیر او را ادامه دهم؛ همان راهی که او با افتخار و ایثار پیموده بود. برای تحقق این هدف، تلاش کردم تا در دانشگاه امام حسین (علیه‌السلام) پذیرفته شوم. اما در سال ۱۴۰۱، در آزمون دانشگاه افسری قبول نشدم. این شکست برایم سخت بود، اما ناامید نشدم. شب‌ها در نمازهایم، با چشمانی اشک‌بار و دلی پر از امید، شهید عباس دانشگر را واسطه قرار می‌دادم و از او کمک می‌خواستم. با توکل به خدا و عنایت اهل‌بیت علیهم‌السلام و درخواست کمک از شهید عباس دانشگر، با اراده ی قوی دوباره برای آزمون آماده شدم و این بار، به لطف خدا قبول شدم. در طول مراحل گزینش و مصاحبه، هرگاه به مشکلی برمی‌خوردم یا احساس ترس و تردید می‌کردم، در دلم عباس را صدا می‌زدم و او دستم را می‌گرفت. به‌ویژه در مصاحبه‌ها حضور او را به‌وضوح احساس می‌کردم. انگار کنارم بود و به من آرامش و اعتمادبه‌نفس می‌داد. در نهایت، به فضل الهی به دانشگاه امام حسین (علیه‌السلام) راه یافتم و این اتفاق مهم برایم مانند یک تولد دوباره بود. در این مدت فهمیدم شهید دانشگر تنها یک نام نیست؛ او نماد ایثار، مقاومت و امید و یک الگویی در تراز انقلاب اسلامی برای جوانان است و امروز، بسیاری از جوانان ایران اسلامی او را می‌شناسند و به او عشق می‌ورزند. از شهید می‌خواهم که همواره یار و یاورم باشد و مرا در راه رسیدن به اهدافم کمک کند. آرزو می‌کنم جوانان ما راه شهدا را بشناسند و به سیره زندگی آنان عمل کنند و با افتخار در این مسیر گام بردارند. راهی که ان‌شاءالله سرانجامش یاوری و سربازی حضرت حجت (عجل‌الله) است. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد 📚 کتابهای شهید ┅•🍃🌺🍃•┅
. مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۲۷ 💠 آقای بابازاده از استان آذربایجان غربی ... ✍ روزهای سال ۱۴۰۱ پشت سر هم می‌گذشت و من غرق در روزمرگی‌های دنیا بودم و هدف متعالی در زندگی کردن نداشتم. شب‌ها به سختی به خواب می‌رفتم و صبح‌ها با بی‌حوصلگی از خواب بیدار می‌شدم. درس‌های دوره دبیرستان برایم بی‌معنی شده بود و بیشتر وقتم را به بطالت می‌گذراندم. سال‌ها در گرداب گناه و غفلت غرق شده بودم و احساس می‌کردم چیزی در زندگی‌ام کم است، اما نمی‌دانستم چه چیزی. مدتی که گذشت، یک شب با چشمان گریان از خدا خواستم راهی را به من نشان دهد تا از مسیری که در آن قرار گرفته بودم، برگردم. انگار خدا به من می‌گفت: «گناه کردی؛ ولی راه توبه باز است.» تا اینکه عکسی از شهید عباس دانشگر، شهید مدافع حرم اهل سمنان، را در فضای مجازی دیدم. چهره‌ی مصمم و نگاه نافذش مرا به خود جذب کرد. گویی در چشمانش آهن‌ربایی داشت، کششی که مرا جذب خودش می‌کرد. یکی از دوستانم که فهمید با شهید دانشگر آشنا شدم، کتابی به نام "آخرین نماز در حلب" را به من هدیه داد و گفت: «این کتاب را بخوان. اگر خدا بخواهد، تو هم مثل من تغییر می‌کنی.» کتاب را که باز کردم، انگار وارد دنیای دیگری شدم. داستان زندگی شهید، مانند آبی زلال بر آتش وجودم ریخت و مرا از خواب غفلت بیدار کرد. حس عجیبی به کتاب داشتم. داستان زندگی جوان دهه هفتادی که در اوج جوانی به شهادت رسیده بود، مرا بیشتر شیفته‌ی او کرد. نحوه شهادتش، عشق بی‌پایانش به خداوند و ائمه اطهار (علیهم‌السلام)، و از همه مهم‌تر، اراده‌ی قوی‌اش برای تغییر خود، مرا تحت تأثیر قرار داد. انگار او از بین صفحات کتاب با من سخن می‌گفت و مرا به سوی خدا راهنمایی می‌کرد. از آن به بعد شهید را به عنوان الگوی خودم قرار دادم و از رفتارهایش تقلید کردم. خدا خواست تا با دیدن تصویر شهید و آشنایی با زندگی و شخصیت شهید، هدایت شوم. احساس می‌کردم از قبل شهید را می‌شناختم. در وجودم غوغایی به پا شد. شخصیت شهید، ایمان راسخش، و از همه مهم‌تر، دغدغه‌اش برای کمک به انسان‌ها، مرا متحیر کرد. او که در اوج جوانی، همه چیز را رها کرده و برای دفاع از حرم، به سوریه رفته بود، حالا به من می‌گفت: «تو هم می‌توانی تغییر کنی. تو هم می‌توانی قهرمان زندگی خودت باشی.» این احساس آن‌قدر قوی بود که تصمیم گرفتم زندگی‌ام را از نو بسازم. اولین قدمم این بود که نمازهایم را به طور جدی در اول وقت بخوانم. باورش سخت است؛ ولی از همان روز اول، شیرینی نماز اول وقت را چشیدم. گویی دریچه‌ای به سوی آسمان برایم باز شده بود و من برای اولین بار طعم آرامش واقعی را احساس کردم و ایمان و باور قلبی من به خدای مهربان از قبل شکوفاتر شد، من آدم قبلی نیستم. از آن روز به بعد، احساس کردم که امید، دوباره در وجودم زنده شده است. دست‌نوشته‌های شهید در کتاب "تأثیر نگاه شهید" را با دقت خواندم. هر جمله‌اش مانند مشعلی بود که راه را به من نشان می‌داد. یکی از دل‌نوشته‌های شهید خطاب به خودش که عمیقاً در ذهنم ماندگار شد این بود: «قهرمان باش! مبارز باش! وقتی با وضعیت نامساعدی روبرو می‌شوی، عکس‌العمل نشان نده و صرفاً آن را قبول کن. سپس با آرامش و تدبیر، اقدام کن؛ اقدامی قدرتمندانه. اگر نمی‌دانی فوری چه کاری انجام دهی، هیچ کاری نکن! صبور و معقول باش و راه‌حل را وارد میدان کن، نه احساسات را!» این کلمات مانند نقشه‌ای بود که در زندگی‌ام از آن استفاده کردم. هر زمان که با مشکلی روبرو می‌شدم، به جای عصبانیت یا ناامیدی، سعی می‌کردم آرامش خودم را حفظ کنم و با تفکر و تدبیر راه‌حلی پیدا کنم. سال سرنوشت بود و باید در کنکور شرکت می‌کردم. با اعتماد به نفسی که از مطالعه دو کتاب شهید و تأثیرات روحی از آن پیدا کرده بودم، تمام تلاشم را به کار گرفتم. هر روز صبح با انرژی و امید از خواب بیدار می‌شدم و با برنامه‌ریزی دقیق درس می‌خواندم. گاهی خستگی بر من غلبه می‌کرد، اما یاد روحیه خستگی‌ناپذیر شهید و دست‌نوشته‌اش به من نیرو می‌داد. او که در سخت‌ترین شرایط زندگی، ایمان و اراده‌اش را از دست نداده بود، به من یادآوری می‌کرد که هیچ چیز غیرممکن نیست، البته اگر خدا بخواهد. بالاخره روز کنکور فرا رسید. با آرامش و اعتماد به نفس کامل در جلسه حاضر شدم. هر سؤالی را با دقت پاسخ می‌دادم و احساس می‌کردم که شهید عباس دانشگر در آن لحظات همراهم است. شهید عباس دانشگر، نه تنها در کتاب‌ها، بلکه در قلب من و بسیاری از جوانان دیگر زنده است. او به ما یادآوری می‌کند که می‌توانیم قهرمان زندگی خود باشیم و با توکل به خدا و تلاش و پشتکار، به اهداف خود برسیم. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد 🍃🌺🍃
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۲۸ 💠 خانم بهزادی از استان اصفهان ... ✍ از وقتی رد پای شهید عباس دانشگر در زندگی‌ام باز شد، همه چیز رنگ‌وبوی دیگری گرفت. این آشنایی آن‌قدر عمیق و تأثیرگذار بود که تصمیم گرفتم او را به دیگران معرفی کنم. با تمام وجودم درک کردم که حضور این شهید در زندگی‌ام چه برکاتی داشته است. به‌خاطر همین، با برادر شهیدم عباس - که در دلم او را «داداش عباس» صدا می‌زنم - عهد بستم که تا توان دارم، او را به دیگران معرفی کنم و یادش را زنده نگه دارم. در دبیرستان، کمتر کسی پیدا می‌شد که از علاقه‌ام به شهید دانشگر خبر نداشته باشد. این علاقه و عهدی که با شهید بسته بودم، آن‌قدر برایم مهم بود که با کمک معاون محترم پرورشی و حمایت مدیر ارجمند مدرسه، توانستیم به لطف خدا بسیاری از دانش‌آموزان را با شهید آشنا کنیم. هر بار که بین دانش آموزان از داداش عباس حرف می‌زدم، حس می‌کردم کنارم حضور دارد و من تنها نیستم. با راهنمایی ادمین کانال مؤسسه شهید دانشگر در سمنان - جایی که مزار مطهر شهید در آن شهر قرار دارد - فایل کارت معرفی شهید را آماده کردم و به چاپخانه بردم. وقتی کارت‌ها آماده شد، با ذوق‌وشوق آن‌ها را بین بچه‌ها پخش کردم. چشمانشان که به تصویر شهید می‌افتاد، انگار گمشده‌ای را پیدا کرده باشند، به تصویر خیره می‌شدند و بی‌اختیار لبخند روی لبانشان می‌نشست. حتی چندنفری که پشت کارت را اسکن کرده بودند، بعد از دیدن کلیپ‌ها و مستندها، پیشم آمدند و تشکر کردند. آن لحظه‌ها برایم خیلی باارزش بودند. از طریق انتشارات شهید کاظمی شهر مقدس قم و البته با راهنمایی ادمین کانال مؤسسه، چند کتاب درباره زندگی شهید دانشگر با تخفیف مناسب تحویل گرفتم. کتاب‌ها را که آوردم مدرسه، بین بچه‌ها پخش کردم. به هر کدام که کتاب می‌دادم، می‌گفتم: «قول می‌دهی تا هفته دیگر تمامش کنی؟» می‌گفتند: «حتماً!» اسمشان را می‌نوشتم و یک هفته بعد کتاب را پس می‌گرفتم. بعضی‌ها حتی زودتر هم تمام کرده بودند! این کار باعث شد خیلی از بچه‌ها به خواندن کتاب‌های شهدا علاقه‌مند شوند. این‌گونه شد که در چند ماه، نه‌تنها خیلی از بچه‌ها را با شهید دانشگر آشنا کردم، بلکه خدا را شکر باعث شدم خواندن کتاب‌های غیردرسی هم در برنامه زندگی‌شان قرار بگیرد. مطمئنم داداش عباس هم در این راه کمکم کرد، وگرنه این تلاش‌های ناچیز من به‌تنهایی آن قدر تأثیر نداشت. هر وقت یکی از بچه‌ها از کتابی که خوانده بود تعریف می‌کرد، حس می‌کردم لبخند رضایت روی صورت داداش عباس نقش بسته است. در همان ایام یک شب خواب عجیبی دیدم. خواب دیدم داداش عباس، با همان لبخند شیرین همیشگی، آمد تو اتاق و یک صلوات شمار گذاشت تو کشوی میزم. با اینکه تو خواب می‌دانستم شهید شده، حضورش آن‌قدر واقعی بود که وقتی بیدار شدم، سریع رفتم سراغ کشو، اما چیزی نبود. کاش بیدار نمی‌شدم! گیج و مبهوت از این خواب عجیب، با صدای اذان صبح به خودم آمدم. هفته بعد، معاون مدرسه که پدرشان فوت شده بود، به‌جای خرما و حلوا، نذر کردند به نیت پدرشان به بچه‌ها صلوات شمار هدیه بدهند. جعبه پر از صلوات شمارها را جلوی من گرفتند و یکی را برداشتم، روی صلوات‌شماری که قسمتم شد نوشته بود: «۱۰۰ صلوات به نیابت از شهید عباس دانشگر.» از هیجان دیدن نام شهید شوکّه شدم و بعد از دیدن صلوات شمار، جریان خوابم را برای ایشان تعریف کردم. وقتی حرف‌هایم را شنید، با تعجب به من نگاه کرد و لبخندی زد و گفت: «الله‌اکبر!» خوش به حالت که رفیق آسمانی‌ات این‌قدر هوایت را دارد. از طرف من به شهید دانشگر بگو آن دنیا هوای پدرم را هم داشته باشد. از آن روز به بعد، هر جا که خسته یا ناامید می‌شوم، یا وقتی دلم می‌گیرد، انگار شهید عباس حواسش به من هست و به من انگیزه و انرژی می‌دهد. گاهی یک پیام درباره معرفی بسته‌های فرهنگی مجازی شهید در کانال مؤسسه و گاهی دیدن تصویر لبخند زیبایش، حتی در گوشی دوستانم که اصلاً انتظارش را نداشتم، باعث ایجاد این انگیزه می‌شود. خدا را شکر می‌کنم به‌خاطر این رفاقت که به لطف و نگاه خداوند متعال برقرار شد و همچنان ادامه دارد. داشتن یک رفیقِ آسمانی، نعمتی است که همیشه به درگاه الهی شکرگزار آن خواهم بود. برادر شهیدم نه‌تنها در زندگی‌ام حضور دارد، بلکه به من یاد داده است که چگونه با عشق و ایمان به دیگران خدمت کنم. سعی می‌کنم هر کار خیری انجام می‌دهم ثواب آن را از طرف رفیق ِآسمانی‌ام به حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) تقدیم کنم. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد 🔰 دسترسی سریع 📦 بسته فرهنگی مجازی 🏷 کارت معرفی شهید 🍃🌺🍃
. مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۲۹ 💠 خانم ایمانی از استان ایلام ... ✍ نام شهید عباس دانشگر را بارها شنیده بودم، اما هیچ‌وقت کنجکاو نشدم بیشتر درباره‌اش بدانم. روزی جانمازی هدیه گرفتم که عکس شهید دانشگر روی آن چاپ شده بود. عکس شهید روی جانماز، نگاهم را میخکوب کرد. نمی‌دانستم چرا، اما حس کردم او را از قبل می شناختم، انگار بین ما پیوندی ناگسستنی وجود داشت." امّا این حس عجیب، از کجا می‌آمد؟ گویی عکس شهید، با آن نگاه نافذ و لبخند مهربان، از قبل در ذهنم نقش بسته بود. حس می‌کردم که او را می‌شناسم. با اینکه از قبل تصویر شهید را ندیده بودم. در مدرسه یکی از مربی‌ها کتابی درباره شهید دانشگر به بچه‌ها هدیه می‌داد تا بخوانند. من که بیشتر به جمع‌آوری کتاب و پر کردن قفسه‌های کتابخانه‌ام علاقه داشتم، با اشتیاق کتاب را به خانه آوردم. حدود یک هفته گذشت و کتاب همچنان در کتابخانه دست‌نخورده باقی‌مانده بود. مادرم که همیشه هوای منو داشت و دوست داشت چیزهای خوب یاد بگیرم، یه روز که داشتم توی اتاقم درس می‌خوندم، اومد پیشم و گفت: "دخترم، این کتاب «آخرین نماز در حلب » رو هم یه نگاهی بنداز. مطمئنم خوشت میاد." من که غرق در دنیای پرهیاهوی نوجوانی خودم بودم، چندان توجهی به صحبت مادرم نکردم. تا اینکه روزی در خانه حوصله‌ام به‌شدت سر رفته بود و دنبال چیزی برای سرگرمی می‌گشتم. ناگهان یاد حرف مادر و کتاب شهید افتادم و تصمیم گرفتم آن را بخوانم. کتاب «آخرین نماز در حلب» را از قفسه برداشتم. اول به عکس‌های آخر کتاب نگاهی انداختم. تصاویر شهید انگیزه‌ای شدند تا شروع به خواندن کتاب کنم. صفحه اول، دوم، سوم... تا صفحه پنجاه و ششم را خواندم. ناگهان صدای مادرم را شنیدم که گفت: «فاطمه، وقت شامه.» آن قدر غرق خواندن کتاب بودم که گذر زمان را اصلاً متوجه نشدم. سر سفره هم مدام به این فکر می‌کردم که چرا این قدر دیر شروع به خواندن این کتاب کردم. کتاب، تصویری چنان زنده از شهید دانشگر ترسیم کرده بود که انگار او را در کنار خود حس می کردم. صفحات کتاب، آغشته به عطر ایثار و شهادت بود و هر بار که آن را می‌خواندم، قلبم مملو از حسرت و اشتیاق می‌شد. شب‌ها، وقتی چشمانم را می‌بستم، تصویر چهره‌ی مصمم و مهربان شهید در ذهنم نقش می‌بست و اشک از چشمانم جاری می‌شد. پس از تمام‌کردن کتاب، تازه عکس‌های آخر آن برایم معنا پیدا کرد. عکس ها لحظاتی از زندگی شهید را به تصویر می کشید که حالا می‌دانستم چه بوده و چه گذشته است. بعد از خواندن کتاب، تصمیم گرفتم بیشتر در مورد شهید تحقیق کنم. شروع به خواندن کتاب‌های دیگر و دیدن فیلم‌های مستند شهید کردم. حتی به گلزار شهدای شهرمان رفتم و با خانواده شهدا در کنار مزار شهیدشان صحبت کردم. دوست داشتم بیشتر با شهدا آشنا شوم. نمی‌دانم چطور ولی سفر زیارتی اربعین به طور کاملاً اتفاقی روزی‌ام شد، در ایام اربعین، فرصتی پیش آمد تا در یکی از موکب‌ها خادم زائرین امام حسین (علیه‌السلام) باشم. در آنجا سه هدیه گرفتم: یک سربند با نام اباعبدالله (علیه‌السلام)، یک پیکسل با عکس شهید حاج‌قاسم سلیمانی و شناسنامه شهید دانشگر. از دیدن شناسنامه برادر شهیدم در سفر اربعین ذوق‌زده شدم. هنگام بازگشت، احساس می‌کردم که این زیارت به برکت رفاقت با شهداست. جانماز با عکس شهید دانشگر، همیشه همراهم است. هر بار که به آن نگاه می‌کنم، حس خوبی به من دست می‌دهد. انگار این جانماز، پلی بود بین من و دنیای شهدا. آشنایی با شهید دانشگر، آغازی بود برای سفری که مرا به دنیای شهدا پیوند زد. سفری که در آن، معنای واقعی ایثار، فداکاری و عشق به خداوند را آموختم و باعث شد نگاهی عمیق‌تر به زندگی و ارزش‌های آن داشته باشم. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد 🍃🌺🍃
. مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۳۰ 💠 آقای حسین‌پور از استان آذربایجان شرقی ... ✍ عصر پنجشنبه بود و بوی خوش چای و خرما در فضای پایگاه بسیج محله پیچیده بود. هوا کمی سرد بود و اعضای پایگاه دور هم جمع شده بودیم و گپ می‌زدیم و برای مراسم هفتگی شهدا بعد از نماز آماده می‌شدیم. من هم نشسته بودم و به چهره‌های گرم و صمیمی بچه‌ها نگاه می‌کردم که برگه‌ای روی میز توجهم را جلب کرد. عکس جوانی با لبخندی دلنشین بود. چیزی در آن نگاه بود که مرا به خود جذب می‌کرد. انگار آشنا بود، اما نمی‌دانستم کجا او را دیده بودم. در نگاه اول، فکر نمی‌کردم او شهید باشد، اما وقتی یکی از اعضای فعال پایگاه با شوق خاصی گفت: «عباس، جوان خیلی خوبی بود»، فهمیدم که اشتباه کرده‌ام. نامش را به‌خاطر سپردم تا در اولین فرصت، در موردش بیشتر بدانم. وقتی به خانه رسیدم، نام شهید عباس دانشگر را در فضای مجازی جست‌وجو کردم. فهمیدم تازه‌داماد ۲۳ ساله‌ای بوده که برای دفاع از حرم اهل‌بیت (علیهم‌السلام) در حلب سوریه به شهادت رسیده است. وقتی زندگی‌نامه شهید دانشگر را خواندم، احساس عجیبی به من دست داد. انگار با یک الگوی تمام‌عیار روبه‌رو شده بودم. تصمیم گرفتم؛ مانند او باشم. ولی این راه آسانی نبود. گاهی اوقات، وسوسه‌های دنیا مرا از هدفم دور می‌کرد. اما هر بار که یاد عباس می‌افتادم، دوباره نیرویی تازه می‌گرفتم و به راهم ادامه می‌دادم. کتاب «تأثیر نگاه شهید» را که درباره محبت‌های شهید دانشگر به دوستانش بود را خواندم، دنیای جدیدی برایم باز شد. فهمیدم شهدا چگونه می‌توانند در زندگی ما حضور داشته باشند و به ما کمک کنند. یکی از قسمت‌های کتاب که خیلی روی من تأثیر گذاشت، داستان خواب یکی از دوستان شهید بود. او می‌گفت که عباس در خواب به او گفته است: «دیشب که شما در کنار مزار شهدای گمنام دانشگاه امام حسین (علیه‌السلام) برنامه داشتید، من هم کنار شما بودم؛ اما شما من را نمی‌دیدید.» متوجه شدم حضور شهدا چقدر پر رنگ است. در دوران کسب آمادگی برای کنکور بودم، ولی اراده‌ام برای مطالعه ضعیف شده بود. شبی خواب دیدم تلفنم زنگ می‌خورد. به من الهام شد که پشت خط عباس دانشگر شهید است. با صدای نورانی‌اش به من گفت: «سلام. چرا درس‌هایت را جدی نمی‌گیری؟ مگر نمی‌خواهی مثل من باشی؟» از خواب پریدم. قلبم تند می‌زد. انگار واقعاً با عباس صحبت کرده بودم. بعد از آن خواب ِمهم، انگیزه‌ام زیاد شد، حالا همیشه حس می‌کنم عباس کنارم است. وقتی کار اشتباهی می‌کنم، یادش می‌افتم و خجالت می‌کشم. سعی می‌کنم مثل او باشم، مثل او زندگی کنم. از وقتی که با عباس آشنا شده‌ام، زندگی‌ام تغییر کرده است. نگاهم به دنیا عوض شده است. دیگر به دنبال تجملات و زرق‌وبرق دنیا نیستم. می‌خواهم مثل عباس، برای خدا و برای مردم زندگی کنم. عباس همیشه در قلب من زنده است و ان‌شاءالله راهش تا ابد ادامه خواهد داشت. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ┅•🍃🌺🍃•┅
. مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۳۱ 💠 خانم زهرا محمدی از استان گلستان ... ✍ من دختری که شانزده بهار بیشتر از عمرم نمی‌گذشت، در شور و حال جوانی و ناآگاهی از زندگی سعادتمندانه و واقعی بودم و چندان به آموزه‌های دینی توجه نداشتم، حجابم کامل نبود البته بی‌حجاب هم نبودم. شال همیشه به‌سختی روی موهایم می‌ماند، شلوار کوتاه می‌پوشیدم و زمستان‌ها گاهی با کلاه از خانه بیرون می‌زدم. قلبم بی‌قرار و روحم سرگردان بود. گویی چیزی درونم گم شده بود، چیزی که نمی‌دانستم چیست. وقتی دختران چادری را می‌دیدم، حسی از حسرت و اشتیاق، درونم جوانه می‌زد. گهگاه چادر سر می‌کردم، اما این تصمیم گذرا بود؛ سه چهار روز چادر می‌پوشیدم و دوباره به سبک قبلی بر می‌گشتم. حتی وقتی چادرهای مُد روز را می‌خریدم، تغییری ایجاد نمی‌شد. اراده‌ام متزلزل بود و هر روز در تب‌وتاب بودم. یکبار در سفر خانوادگی به مشهد مقدس، در بازار پر ازدحامِ نزدیک حرم، چادری ساده و زیبا توجه مرا جلب کرد. بی‌اختیار به مادرم گفتم: «مامان، این رو برام می‌خری؟» مادرم که کمی جلوتر رفته بود صدایم را که شنید با تعجب برگشت. همان جا چادر را خریدم. در حرم مطهر چادر را سر کردم و این از برکت زیارت امام رضا علیه‌السلام بود. در بازگشت از سفر، با شک‌وتردید چادر سر می‌کردم. فکر می‌کردم مثل قبل، باز این چادر کنار می‌رود، اما این بار همه چیز فرق داشت. انگار قرار بود دست تقدیر جور دیگری رقم بخورد. من که سه، چهار سال بود درست نماز نمی‌خواندم یا اگر می‌خواندم، دل‌بخواهی می‌خواندم، ناگهان یک اتفاق زندگی‌ام را دگرگون کرد. همان روزها برادرم مرا با شهید عباس دانشگر آشنا کرد. کتابی در مورد زندگی شهید دانشگر به من داد و فرشته نجات من شد. من چندان اهل مطالعه نبودم، همین‌طور دل‌بخواهی چند صفحه کتاب می‌خواندم و کنار می‌گذاشتم. اما در آن حال‌وهوا بودم که برادرم آن هدیه را به من داد. چه هدیه‌ای؟ چه هدیه با ارزشی... گفت: این کتاب خوبی است، از من می‌شنوی یک‌بار دقیق بخوان. با کنجکاوی شروع به خواندن کردم و هر چه بیشتر می‌خواندم، بیشتر شیفته شخصیت او می‌شدم. پیش‌ازاین، فقط نامش را شنیده بودم، اما حالا کتاب زندگی‌اش را ورق می‌زدم: صداقت، شجاعت و ایمان راسخ شهید، قلب مرا تسخیر کرد. به یاد دارم در کتاب زندگی‌اش خواندم که چگونه در اوج سختی‌ها، لبخند از لبانش محو نمی‌شد. این ویژگی، به من یاد داد که چگونه در برابر مشکلات، صبور و امیدوار باشم. احساس می‌کردم گمشده‌ای را پیدا کرده‌ام. گویی برادری آسمانی به زندگی‌ام قدم گذاشته بود. بعد از آن چادر برایم تنها یک پوشش نبود؛ نمادِ عشقی شد که به خدا و شهدا پیدا کرده بودم. وقتی چادر را بر سر می‌کردم، احساس امنیت و آرامش عجیبی در قلبم جاری می‌شد. اطرافیانم گاهی مسخره‌ام می‌کردند، اما رضایت امام‌زمان (عجل‌الله) و نگاه شهید عباس برایم کافی بود. تغییرات از همان لحظه آشنایی با شهید دانشگر شروع شد. دیگر نمازهایم را سرسری نمی‌خواندم، بلکه اول وقت و با حضور قلب و توجه به معبود، به نماز می‌ایستادم. با کمک برادر شهیدم که احساس می‌کردم در کنارم حضور دارد، با اعتمادبه‌نفس و آرامش در مسابقات قرآنی شهرستان شرکت کردم و توانستم مقام اول را کسب کنم. هر روز صبح با نوای مداحی صبحم را شروع می‌کردم و برنامه خودسازی شهید عباس را که نوشته و روی کمدم زده بودم، در حد توانم اجرا می‌کردم. حالا گاهی که غم و غُصه دنیا روی دوشم سنگینی می‌کند، سراغ آلبوم عکس‌های داداش عباس می‌روم. در هر عکس، نگاهی پر از امید و آرامش می‌بینم. با او درد دل می‌کنم و او در تصاویرش به من لبخند می‌زند و من به آرامش می‌رسم. امسال اتفاق مهم دیگری افتاد، درست چند روز بعد از تولدم، به سفر راهیان نور رفتم. در این سفر معنوی، شهدا و داداش عباس دو هدیه باارزش به من دادند: تولدی دوباره و عشقی که هر روز به خدای شهدا عمیق‌تر می‌شود. حالا می‌دانم این چادر، تنها پارچه‌ای نیست که بر سر می‌کنم؛ پرچمِ وفاداری من به راهی است که شهیدان با خونشان ترسیم کرده‌اند و داداش عباس... او حالا نه یک تصویر که همراه همیشگی من است؛ برادری که در هر قدم از زندگی، به من که حالا خواهر باحجاب او شده‌ام افتخار می‌کند و این به من انگیزه می‌دهد. داستانِ تحول زندگی من از سفر مشهد مقدس شروع شد و با آشنایی با شهید دانشگر کامل شد و این تحول و تغییر نورانی و سراسر هدایت را لطف خداوند متعال و عنایت امام رضا (علیه‌السلام) و کمک برادر شهیدم می‌دانم. شهید دانشگر الگوی زندگی‌ام شد. او به من آموخت که چگونه با نور ایمان، تاریکی‌های زندگی را روشن کنم. و این تازه آغاز راهی است که زندگی‌ام با نور شهدا روشن شده است. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد 🍃🌺🍃
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۳۲ 💠 خانم نوروزی از شهرستان فریدن استان اصفهان ... ✍ این حقیقت که شهدا پس از شهادت، حیاتی جاودانه دارند و دستشان به لطف خداوند متعال باز است و می‌توانند در زندگی ما تأثیرگذار باشند، باعث شد تصمیم بگیرم بیشتر با شهدا آشنا شوم. در فضای مجازی به تماشای فیلم «نامه ای از دمشق» درباره شهید عباس دانشگر نشستم و با همان نگاه و تأثیر پذیری که از شخصیت شهید پیدا کردم او را به عنوان رفیق شهیدم انتخاب کردم. او که دهه هفتادی بود و تنها چند سال از من بزرگ‌تر، در اوج جوانی، از علایق دنیوی خود گذشت و به دیدار معشوق ازلی شتافت. آنچه بیش از هر چیز مرا شیفتهٔ شخصیت او ساخت، این بخش از نامه‌اش به همسرش بود که در فیلم مستند به نمایش درآمد: «همسر عزیزم! این نامه را می‌نویسم بیشتر برای تنگی دل خودم. شنیدی می‌گویند سخن که از دل برآید، بر دل نشیند. زندگی روح دارد و جسم، مثل انسان. جسمش دیدنی‌های آن است. روحش که به جسمش جان می‌دهد، عشق است. عشقِ هرچه غیر خداست، مجازی و عشق حقیقی، خداست؛ اما مکر خداوند زیباست که عشق مجازی را پلی ساخته و تنها با عبور از آن به عشق حقیقی می‌رسیم. من دوست دارم عاشق بشوم! از تو شروع کنم تا بتوانم ذره‌ای عشق حقیقی را درک کنم.» از مستند «نامه‌ای از دمشق» متوجه شدم که شهید دانشگر، جوانی عاشق و عارف، جوانی متواضع، مهربان و باایمان بود. او عاشق خدا و اهل‌بیت (ع) بود و تمام زندگی خود را وقف خدمت به آن‌ها کرد. وقتی نامه شهید را خواندم، این ایثار بی‌نظیر و عظمت روحی او مرا به تأملی عمیق واداشت. حس کردم درگیر روزمرگی‌هایی شده‌ام که مرا از هدف اصلی زندگی دور کرده است. انگار مدت‌ها غرق در خواب غفلت شده‌ام. ازآن‌پس، شهید دانشگر نیز به جمع برادران شهیدم پیوست. برایش صلوات می‌فرستادم و آیاتی از قرآن را نثار روح پاکش می‌کردم؛ تا اینکه در رمضان سال ۱۴۰۰، فرصتی ویژه پیش آمد: مسابقه‌ای به مناسبت تولد او (۱۸ اردیبهشت) برگزار شد و جایزه آن، کتاب «آخرین نماز در حلب» بود؛ کتابی که ماه‌ها در جستجویش بودم، لذا برای پیدا کردن کتاب به تمام کتاب‌فروشی‌های شهر سر زدم، اما هیچ کجا نتوانستم این کتاب را پیدا کنم. حتی به کتابخانه عمومی شهرمان هم مراجعه کردم؛ اما کتاب را نیافتم. حس می‌کردم که این کتاب، گمشده‌ای است که باید آن را پیدا کنم. این گونه شد که با قلبی شکسته و چشمانی گریان، از شهید دانشگر خواستم تا واسطه شود. شبی در آستانهٔ افطار، در آن لحظات ملکوتی، درحالی‌که عطر دلنشین افطاری در فضای خانه پیچیده بود و قلبم امیدوار به رحمت الهی بود، با صدایی لرزان به شهید گفتم: «برادرم عباس، اگر لایق باشم، کمکم کن تا نامم در بین برندگان این کتاب ارزشمند قرار گیرد.» و چه زود دعایم مستجاب شد! با اعلام نتایج، نامم را میان برگزیدگان دیدم. روز تولد شهید، هدیه‌ام به دستم رسید. وقتی کتاب را در دستانم گرفتم، احساس کردم که شهید دانشگر آن را به من هدیه داده است. هدیه گرفتن لذت‌بخش است، اما هدیه‌ای که از طرف شهید باشد، رنگ‌وبوی دیگری دارد. با مرور خاطرات کتاب، عطر حضور شهید فضای خانه‌مان را پر کرد. این تجربه، باوری عمیق‌تر در وجودم ایجاد کرد که شهدا، نه‌تنها زنده‌اند، بلکه واسطه‌هایی بین ما و اهل‌بیت علیهم‌السلام و خداوند متعال هستند و می‌توانند دعاهای ما را به هدف اجابت برسانند و چه دعایی بهتر از دعای شهید در مستند «نامه‌ای از دمشق» که فرمود: «امیدوارم هر روز آسمانی‌تر شویم، خداوند قلب‌هایمان را به رنگ خود درآورد و پاکمان کند.» ... 🎞 مستند " نامه ای از دمشق " 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ┅•🍃🌺🍃•┅
‌. مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۳۳ 💠 ادامه خاطره خانم نوروزی از شهرستان فریدن استان اصفهان ... ✍ بعد از تماشای مستند «نامه‌ای از دمشق» و آشنایی با شهید عباس دانشگر، او را به‌عنوان برادر شهیدم انتخاب کردم. مهم‌ترین ویژگی شهید که منو مجذوب خودش کرد، دهه هفتادی بودن شهید بود! عباس، جوانی دهه هفتادی، با همان شور و نشاط جوانی، اما با قلبی مملو از ایمان و اراده، نشان داد که می‌توان در اوج جوانی، راه آسمان را پیدا کرد و مسیر زندگی را به سمت خدا مستقیم کرد. جوانی که با ویژگی‌هایش مرا به فکر فرو برد: «ما دهه هشتادی‌ها هم می‌توانیم چنین باشیم!» ما دهه هشتادی‌ها هم می‌توانیم مؤثر واقع شویم و برای اسلام و انقلاب و کشورمان ایران، کاری در خور انجام بدیم. این آشنایی تازه، به‌سرعت به رابطه‌ای عمیق تبدیل شد. با خواندن خاطراتش در کتاب«آخرین نماز در حلب که آن را هدیه‌ای از طرف شهید می‌دانستم، احساس کردم رفیقی صمیمی و بی‌ریا پیدا کرده‌ام، کسی که همیشه آماده شنیدن حرف‌های ناگفته‌ام است، محرم اسرارِ ناگفتنی‌ام. هر بار قرآن می‌خواندم با دلی مملو از ارادت، ثواب قرائت را نثار روحش می‌کردم. ادعیه شبانه‌ام را با نام او گره می‌زدم. انگار او هم این ارادت را پاسخ می‌داد. از آن به بعد، هر بار در مسابقات فرهنگیِ باشکوهی که هر سال به مناسبت سالگرد تولدش در فضای مجازی برگزار می‌شد، شرکت می‌کردم، هدیه‌ای معنوی به زندگی‌ام وارد می‌شد. کتاب «آخرین نماز در حلب» که اولین هدیه‌اش بود را طی چند روز از ذوقی که داشتم، تمام کردم. در خاطرات دوستش خواندم که چگونه عباس، در اوج سختی‌ها، به دیگران کمک می‌کرد و در کارهایش از خودنمایی و ریاکاری خبری نبود. صفحات کتاب را با ولع ورق زدم؛ گویی شهید خودش روبرویم نشسته و خاطراتش از بچگی تا حلب سوریه را روایت می‌کرد. کتاب «آخرین نماز در حلب»، نه فقط یک کتاب، بلکه کلیدی بود که درهای آسمان را به رویم گشود. بعد از خواندن کتابش، سعی کردم مثل او عاشق خدا باشم. اما یک فصل از کتاب بیشتر از همه مرا تکان داد: روایت معجزه‌آسای دوستانی که برای حضور در اربعین به او متوسل شده بودند. همین کافی بود تا دردم را با او در میان بگذارم: «عباس جان! اگر شما شهدا واقعاً ناظر ما هستید... آرزویم را می‌دانی. کربلا را به قلبم انداخته‌ای. کمکم کن تا این سفر نصیبم شود!» باوجود اشتیاق فراوانم، نمی‌دانستم چگونه می‌توانم به کربلا بروم. موانع زیادی پیش رویم بود، اما ایمان داشتم که عباس، کمکم خواهد کرد. شش ماه بعد باکمال ناباوری، نامم در لیست اعزام عتبات دانشجویی اعلام شد. انگار دستی غیبی همه موانع را کنار زده بود. از مرز مهران که عبور کردیم، بوی عطر اسپند و صدای زائران مشتاق، فضایی روحانی و دلنشین ایجاد کرده بود. هرچه به کربلا نزدیک‌تر می‌شدیم، اشتیاقم برای دیدن بین‌الحرمین امام حسین (علیه‌السلام) بیشتر و بیشتر می‌شد. وقتی برای اولین‌بار گنبد طلایی حرم سیدالشهدا را دیدم، انگار قلبم از جا کنده شد، اشک‌ها بی‌اختیار از چشمانم سرازیر شد و حس عجیبی از آرامش و نزدیکی به خدا تمام وجودم را فراگرفت. در آن لحظه، یقین پیدا کردم که این سفر، هدیه‌ای از طرف شهید عباس دانشگر است. حتی وقتی در حرم مطهر، روی پله‌های مرمرینِ سردِ حرم سیدالشهدا قدم می‌گذاشتم، حس می‌کردم که هر قدم، مرا به بهشت نزدیک‌تر می‌کند، باور نمی‌کردم این سفر حقیقی است. انگار خواب می‌دیدم. می‌دانستم حواله امضای این کربلا را عباس دانشگر از امام حسین (علیه‌السلام) گرفته است. رفاقت با شهدا معجزه می‌آفریند. به تجربه دریافته‌ام هر ذره محبتی که نثارشان کنیم، چون باران رحمتی به زندگی‌مان بازمی‌گردد. پیش از آشنایی با عباس، تصورم از شهدا، تصوری سطحی بود، اما او به من نشان داد که شهدا، جوانانی مثل خودمان هستند، با همان آرزوها و دغدغه‌ها، اما با ایمانی راسخ‌تر. عباس دانشگر نه فقط یک رفیق، بلکه یک راهنما و الگوی همیشگی برای من شد. او به من آموخت که چگونه می‌توان در این دنیای پرهیاهو، مسیر درست را پیدا کرد و باایمان و اراده، به آرزوها رسید. عباس، به من آموخت که رفاقت با شهدا، معجزه می‌کند. او به من نشان داد که چگونه می‌توان در اوج سختی‌ها و مشکلات به آینده امید داشت و با توکل به خدا به آرزوها رسید. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ┅•🍃🌺🍃•┅
. مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۳۴ 💠 آقای کریم مرتضوی از شهرستان تهران ... ✍ شهدا زنده و حاضرند و طبق فرمایش قرآن کریم نزد پروردگارشان روزی می‌خورند. شهدا به خواست خداوند متعال شاهد احوالات زندگی ما هستند. البته به قول مقام معظم رهبری «این یک حیات خاصّی است، یک نوع زنده‌بودن مخصوص شهدا است. اینها یک حیات برزخی دارند.» در فضای مجازی، با شهید مدافع حرم عباس دانشگر آشنا شدم. بعد از مطالعه کتاب‌های شهید یقین پیدا کردم که شهید دانشگر، با آگاهی از دغدغه‌های قلبم، راه رفاقت را برایم باز کرد و گره از کارم گشود. شاید برایتان سؤال پیش بیاید که چرا شهید به مشکل من توجه کردند؟ پاسخش ساده است؛ شهید دستانش گشاده و نگاه کریمانه دارد. او کرامت خویش را بی‌منّت بر هر طالب صادقی می‌نمایاند، مشروط بر آنکه ما با تمام وجود متوسل شویم و با اعتقاد قلبی از او بخواهیم. هنگامی که ما شهیدی را واسطه قرار می‌دهیم و به او متوسل می‌شویم و در کردار و پندار خود از او الگو می‌گیریم و ثواب اعمالمان را به روح پاکش هدیه می‌کنیم، آنگاه به اذن پروردگار، شهید نیز این پیوند را بی‌پاسخ نمی‌گذارد. وقتی عکس‌های شهید را می‌دیدم، آرامش عجیبی در چهره‌اش موج می‌زد. انگار که نوری از جنس معنویت در چشمانش می‌درخشید. او جوانی مؤمن و انقلابی بود که بااخلاق نیکو، شجاعت، و ایمان قوی خود، الگویی برای جوانان شد. شنیده بودم که شهید عباس، حتی در سخت‌ترین شرایط، دست رد به سینه کسی نمی‌زند. یک‌بار اوایل سال ۱۴۰۳ در ماه مبارک رمضان بود که قصد زیارت شهید به سرم زد. بعدازظهر از تهران راه افتادم و بعد از افطار به امام زاده علی‌اشرف (علیه‌السلام) رسیدم. درِ امام زاده بسته بود. به‌خاطر ماه مبارک رمضان ساعت کاری امام زاده تا افطار بیشتر نبود و با اصرار و خواهش هم، متولی امام زاده در را باز نکرد. جلوی امام زاده نشستم و کمی ناراحت بودم. شخصی که بیرون امام زاده بود و دید ناراحتم، گفت: «عیبی نداره که به زیارت مزار شهید نرسیدی، عوضش بیا برویم حسینیه‌ای که خود شهید هم آنجا خدمت می‌کرده.» روزی‌مان شد و رفتیم حسینیه شهدای مدافع حرم و آنجا با عموی بزرگوار شهید، حاج حسین دانشگر، آشنا شدم. فضایی ساده و بی‌آلایش با سقفی که با پارچه‌های سبزرنگ پوشیده شده بود و در گوشه‌ای تصویر شهید دانشگر دیده می‌شد. فضای حسینیه حس و حال معنوی خاصی داشت. از حسینیه که برمی‌گشتم، به نیت خداحافظی گفتم بروم امام زاده. از پشت شبکه‌های در امام زاده با شهید درد دل می‌کردم که یک‌دفعه صدایی آمد: «چه‌کار داری اینجا؟ با عباس کارداری؟» گفتم: «بله.» و او آمد و در امام زاده را باز کرد. آن‌قدر خوشحال و شگفت‌زده بودم که نپرسیدم ازش، ولی مثل‌اینکه از خادمین آستان مقدس بود. برای نیم ساعتی من بودم و عباس جان. گویی شهید، زیارت خصوصی نصیبم کرده بود. حس و حال غریبی بود که تابه‌حال تجربه‌اش نکرده بودم. وارد مزار شهدا که شدم، گویا وارد قطعه‌ای از بهشت شده بودم که آرامش عجیبی داشت. بااحساس تنهایی توأم با دلتنگی، شروع به حرف‌زدن با شهید کردم. در مدت آشنایی‌ام با شهید فهمیده بودم، حتی در سخت‌ترین شرایط، وساطت می‌کند. من سالیانی در آرزوی پوشیدن لباس مقدس پاسداری از انقلاب اسلامی و ورود به دانشگاه افسری امام حسین (علیه‌السلام) بودم، اما موانعی بزرگ بر سر راهم قد علم کرده بود. یکی دو سالی بود که برای ورود به دانشگاه امام حسین (علیه‌السلام) با مشکلاتی مواجه می‌شدم. سال اول به همین علت مردود شدم، آذر همون سال بود که با شهید آشنا شدم و انس گرفتم، خیلی با شهید صحبت و درد و دل می‌کردم. تصمیمم از اول آشنایی با شهید این بود هر کار خیری که انجام می‌دهم به نیابت از شهید باشد. ناامید نشدم، یه احساسی می‌گفت: درست می شه ولی طول می کشه. عباس اومده که مشکلات رو حل کنه. از زمانی که با سیره این شهید آشنا شدم و دست نیاز به آستانش گره زدم، کارها یکی پس از دیگری بر وفق مراد شد. مراحل استخدام رو دوباره انجام دادم و الحمدلله مشکلاتی که قبلاً بود حل شد و استخدام بنده انجام شد. وقتی با افتخار، لباس سبز پاسداری را بر تن کردم. احساس غرور و مسئولیت، تمام وجودم را فراگرفت. با خود عهد کردم که تا آخرین نفس، برای حفظ امنیت و آرامش مردم سرزمینم، تلاش کنم. امیدوارم که در این مسیر، ادامه‌دهنده راه پرافتخار این شهید بزرگوار باشم و همواره از نگاه پر مهر ایشان بهره‌مند گردم. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ┅•🍃🌺🍃•┅