eitaa logo
شَھید‌ابرٰاهیم‌هٰادےٓ
2.2هزار دنبال‌کننده
14.1هزار عکس
9.5هزار ویدیو
60 فایل
﴾﷽﴿ • -اینجاخونہ‌شھداست شھدادستتو‌گࢪفتنانکنہ‌خودت‌ دستتوبڪشۍ :)♥ کپی : واجبه‌مومن📿⚘ https://eitaa.com/joinchat/2500919420Ceb7eaaa205
مشاهده در ایتا
دانلود
. مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۳۵ 💠 آقای آذر پیوند از استان خوزستان ... ✍ در واپسین روزهای سال ۱۴۰۰، در میان هیاهوی دنیای مجازی، تصاویری کوتاه از فیلم شهدای گران‌قدر، نگاهم را به خود جلب کرد. در میان آن چهره‌های نورانی، جوانی با سیمایی آرام و متواضع، قلبم را تسخیر خود کرد. چهره‌ای جذاب، مظلوم و باوقار که گویی سال‌ها تجربه و حکمت در آن نهفته بود. انگار آینه‌ای بود از روحی کهن در جسمی جوان. آن هیبت به آن سن‌وسال نمی‌ماند. بی‌تاب شدم و بی‌وقفه در جستجوی نام و نشانش بودم... تا اینکه او را شناختم: شهید عباس دانشگر، مدافع حرم، جوانی که با قدم‌هایی استوار در راه عشق و ایثار گام نهاده بود. مطالعه زندگی‌نامه‌اش برایم دریچه‌ای به آسمان بی‌کران معنویت گشود. او، باوجود سن کم، به قله‌هایی دست‌یافته بود که گویی سال‌های مَدیدی در آن زندگی کرده بود. پیش از آن، شهدا برایم نام‌هایی آشنا اما دست‌نیافتنی بودند، اما عباس دانشگر ناگهان به رفیقی صمیمی تبدیل شد، همراهی که حضور لطیفش را در زندگی‌ام حس می‌کردم. عشقی ناگهانی، مانند باران بهاری، قلبم را شست‌وشو داد و وجودم را غرق در نور کرد. و آن شب رؤیایی... در عالم خواب، جوانی را دیدم که زیر نور چراغ‌های محله ایستاده بود. گروهی از دوستان و آشنایان و بچه‌های محلمان دور او حلقه‌زده بودند و با او گرم گفتگو بودند. با اشتیاق، خود را به میان جمعیت کشاندم. شانه‌ام به شانه جمعیت می‌خورد و از لابه‌لای آنها جلو می‌رفتم. ناگهان نگاهم به چهره‌ای نورانی گره خورد: جامه‌ای سپید، نگاهی آرام، لبخندی آشناتر از هزاران خاطره. کمی که دقیق‌تر شدم، متوجه شدم شهید دانشگر است... قبل از اینکه کلمه‌ای بر زبان بیاورم، دست‌های خود را گشود و مرا در آغوش گرفت و با نوازشی برادرانه پرسید: «حال شما چطوره؟» انگار از ازل با هم آشنا بودیم. ازآن‌پس، گویی دست عباس در دستم قرار گرفت و مرا به دنیایی جدید هدایت کرد: دنیایی که در آن، همنشینی با بسیجیان پرشور، همدلی با سپاهیان بی‌ادعا و همکاری با گروه‌های جهادی، رنگ‌وبوی زندگی‌ام را دگرگون کرد. اکنون می‌فهمم که شهدا، تنها نام‌هایی بر سنگ مزارها نیستند؛ آن‌ها جاری هستند، در هر نسیم، در هر قدم، در هر اراده نیک. عباسِ من! این راه را به عنایت حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) تو به من آموختی... و من، تا آخرین نفس، در این مسیر خواهم ماند. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ┅•🍃🌺🍃•┅
. مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۳۶ 💠 آقای اکبرزاده از استان آذربایجان شرقی ... ✍ بهمن‌ماه سال ۱۴۰۰ بود که در فضای مجازی سخنرانی استاد رائفی‌پور که درباره شخصیت شهیدی صحبت می‌کرد را شنیدم و با شهید دانشگر آشنا شدم. بعد از آن احساس کردم گمشده‌ای که سال‌ها در پی آن بودم را پیدا کردم. نقطه‌ی عطف زندگی‌ام، زمانی بود که «شهید عباس دانشگر» وارد قلبم شد و جرقه این آشنایی، شنیدن آن سخنرانی بود. عطشی تازه برای بندگی خدا داشتم و مصمم شدم تا در حد توانم برنامه عبادی شهید دانشگر را اجرا کنم. از آن روز، نمازهایم را اول وقت می‌خواندم. شیرینی نماز اول وقت، قلبم را آرام می‌کرد. تلاش می‌کردم هر روز زیارت عاشورا را قرائت کنم. به عنایت حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) و نگاه شهید عباس، قلبم نورانی و مسیرم روشن شده بود. برکت نماز اول وقت و قرائت روزانه زیارت عاشورا را با تمام وجودم درک می‌کردم. من که آرزویم از بچگی همیشه این بود که روزی لباسِ نظامی بپوشم و به کشورم خدمت کنم؛ رفیقِ شهیدم مرا به سمتی کشاند که ابتدای سال ۱۴۰۳، با دلی پرامید، در آزمون دانشگاه افسری امام حسین (علیه‌السلام) شرکت کردم و به لطف خدا در آزمون کتبی پذیرفته شدم. بعد از طی مراحل اداری استخدام، نوبت به تأیید سلامت جسمانی رسید. اما برای یک مشکل که لکه‌هایی روی دندان‌هایم بود، نگران بودم. باوجود سلامتِ دندان‌ها، ترس از ردشدن در معاینه پزشکی، خواب را از چشمانم ربوده بود. یک شب، با چشمانی خیس از اشک به داداش عباس گفتم: «خودت واسطه شو و برای من کاری بکن تا مشکلم حل بشه و بتوانم استخدام شوم.» آن روز، در اتاقِ پزشک، عنایت شهید را حس کردم و دکتر برگه صحت سلامت را امضا کرد . پس از حدود یک سال انتظار، خبرِ قبولی‌ام رسید! وقتی خبر قبولی را شنیدم، نمی‌توانستم باور کنم. اشک شوق از چشمانم جاری شد و احساس سبکی و رهایی عجیبی کردم. سجده شکر به جا آوردم. ان‌شاءالله بتوانم راه شهدا را ادامه دهم. امروز که به گذشته نگاه می‌کنم، می‌بینم چگونه هر قدمم با هدایت الهی همراه شد؛ از کودکی‌ام و حضور در مسجد تا امروز که در دانشگاه افسری ایستاده‌ام. داداش عباس نه‌تنها مرا به سمت خودسازی هدایت کرد، بلکه به من یاد داد که چگونه در برابر مشکلات صبور باشم و هرگز امیدم را از دست ندهم. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ┅•🍃🌺🍃•┅
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۳۷ 💠 خانم صادقی از استان کرمان ... ✍ شانزدهم بهمن‌ماه سال ۱۴۰۰، با نگاه پرمهر ائمه اطهار (علیهم‌السلام) و شهدا، زندگی‌ام رنگی تازه گرفت. در فضای مجازی، آدرس گروه «شهید عباس دانشگر» برایم ارسال شد. با کنجکاوی وارد شدم. اولین تصویری که قلبم را تسخیر کرد، تصویر جلد کتاب «تأثیر نگاه شهید» بود. از همان لحظه، ایمانی بر ایمانم افزوده شد. بی‌درنگ، به جست‌وجو در اینترنت پرداختم. وصیت‌نامه، عکس‌ها، فیلم‌ها و هر آنچه از او بود را با اشتیاق تماشا کردم. اما آنچه بیش از همه مرا مجذوب کرد، سخنان فرمانده‌اش، سردار حمید اباذری در یک فیلم بود: «عباس تمام تلاشش را می‌کرد تا به نامحرم نگاه نکند و در کنترل نگاهش بسیار دقیق بود!» این ویژگی او که نشان از تقوایش داشت، مرا به‌شدت تحت‌تأثیر قرار داد. شهید دانشگر را به‌عنوان رفیق شهیدم انتخاب کردم و او برایم «داداش عباس» شد؛ برادر شهیدم و مونس روزهای تنهایی‌ام. آشنایی با او، آغاز یک حرکت مهم در جاده زندگی‌ام بود. چند ماه بعد، با عشقی که به شهید داشتم، همراه با دوستانم، خود را به ششمین مراسم سالگرد شهادتش در تهران رساندم. توفیق خادمی شهید را داشتم. مراسمی با سخنرانی استاد رائفی‌پور، با حال‌وهوای معنوی خاص. پس از مراسم، به لطف خدا و نگاه داداش عباس، به زیارت حضرت فاطمه معصومه (سلام‌الله‌علیها) مشرف شدیم. پس از بازگشت به شهرمان، مراسم گرامیداشت شهید دانشگر در روستای چاه شاهی منوجان استان کرمان برگزار شد. در آنجا، سردار حمید اباذری، سخنانی گفت که قلبم را لرزاند: «من به صدها مراسم برای شهید عباس رفتم، اما این اولین‌بار است که دیشب سحرگاهان خواب دیدم که آمده‌ام منوجان و راننده من این شهید است. دعوت‌کننده اصلی شما به این مجلس، همین شهید است!» این صحبت‌ها، مفهوم آیه قرآن کریم درباره زنده‌بودن شهدا را برایم ملموس‌تر کرد و ارادتم به داداش عباس صدچندان شد. از کودکی آرزوی زیارت مشهد مقدس را داشتم، اما هرگز توفیقش نصیبم نمی‌شد. روزی از داداش عباس خواستم در حقم دعا کند و از امام رضا (علیه‌السلام) بخواهد تا مرا بطلبد. فردای آن روز، به طرز عجیبی سفر مشهد برایم مهیا شد. وقتی وارد صحن حرم شدم، انگار پا به دنیایی دیگر گذاشتم. در فضایی نورانی و دلنشین، عطر گلاب و عود، مشامم را نوازش می‌داد. صدای دلنشین تلاوت قرآن کریم، در گوشم می‌پیچید و قلبم را آرام می‌کرد. جمعیت انبوه زائران، با چهره‌هایی مملو از امید و اشتیاق، به‌سوی ضریح مطهر در حرکت بودند. آرام‌آرام به ضریح نزدیک شدم. قلبم تندتر می‌زد و اشک در چشمانم حلقه‌زده بود. گویی تمام غم‌ها و نگرانی‌هایم در این لحظه از وجودم رخت بربسته بود. احساس می‌کردم مورد لطف امام مهربانی‌ها قرار گرفته‌ام. با صدایی بغض‌آلود، حاجت دلم را زمزمه کردم و از امام رضا (علیه‌السلام) خواستم تا محبتش را از من دریغ نکند. پس از زیارت، در گوشه‌ای از حرم نشستم و به تماشای زائران پرداختم. انگار همگی در این مکان مقدس گمشده خود را پیدا کرده بودند. احساس می‌کردم ذره‌ای از عشق امام رضا (ع) در وجودم رخنه کرده و قلبم را روشن ساخته است. در آن لحظات، به یاد داداش عباس افتادم. یقین داشتم که او نیز در کنارم حضور دارد و دعاهایم را به امام رضا (ع) می‌رساند. همان جا به داداش عباس قول دادم که در حقش خواهری کنم. وقتی برگشتم، کانالی به نامش در فضای مجازی ایجاد کردم تا بیشتر او را به دوستانم معرفی کنم. در ایام شهادت شهید ابراهیم هادی مراسم گرامیداشت این شهید و شهید دانشگر کنار مزار مطهر شهدای گمنام منوجان برگزار شد و من بیشتر ابعاد شخصیت برادر شهیدم را شناختم. فهمیدم که الگوی داداش عباس در زندگی‌اش شهید والامقام ابراهیم هادی بوده است. شب تولدم که رسید، از او آرامشی ویژه خواستم. هدیه‌ای که داداش عباس برایم فرستاد، توفیق بوسیدن پرچم متبرک حرم امام علی (علیه‌السلام) در یکی از شب‌های ماه مبارک رمضان بود. در سالگرد تولدش، به دعوت یکی از خادمانش، در سفره صلواتی به نیّت او شرکت کردم. در میان دعاها، از او سفر کربلا را خواستم. وقتی به خانه بازگشتم، خبری در فضای مجازی دیدم: «فردا ساعت ۱۷، پرچم امام حسین (علیه‌السلام) را به گلزار شهدا می‌آوریم!» اشک شوق از چشمانم جاری شد. یک سال بعد، توفیق زیارت کربلا نصیبم شد. در مسیر سفر، دوستم عکسی از مزار داداش عباس فرستاد و نوشت: «دعاگوی‌تان هستم.» یقین کردم این سفر، دعای خیر او بود. لطف و محبت شهید همراه زندگی من است. ان‌شاءالله بتوانم راهش را ادامه دهم. امیدوارم هر که رفیق شهید ندارد، یک رفیق آسمانی نصیبش گردد. شهیدان زنده‌اند و صدای ما را می‌شنوند! ما شهید را انتخاب نمی‌کنیم؛ شهید ما را برمی‌گزیند. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ┅•🍃🌺🍃•┅
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۳۸ 💠 آقای مهدی جعفری از استان فارس ... ✍ شانزده سال بیشتر نداشتم که دلم هوای رفاقت با شهدا کرده بود. در میان کانال‌های مجازی، غرق در تصاویر و خاطرات شهدای مدافع حرم، به دنبال یک رفیق شهید می‌گشتم. تا اینکه نگاهم به تصویر شهید عباس دانشگر افتاد. چهره‌اش با لبخندی ملیح بر لب و نگاهی نافذ در چشمانش، آرامش عجیبی داشت. تصویرش به دلم نشست. گویی سال‌ها بود که او را می‌شناختم. نامش را به ذهن سپردم و تصمیم گرفتم بیشتر درباره‌اش بدانم. چند روز بعد در ایام امتحانات، در آستانه امتحان سختی،اضطراب تمام وجودم را گرفت. ناخودآگاه، در حیاط مدرسه، دلم را به شهید سپردم و از او خواستم که آرامش را به قلبم بازگرداند. بااحساس حضورش در کنارم، آرام شدم. امتحان را با موفقیت پشت سر گذاشتم و مطمئن شدم که شهید، کمکم کرده است. این آغاز رفاقت من با شهید دانشگر بود. ماجرای محبت شهید را با دوست مسجدی‌ام در میان گذاشتم و او کتاب «آخرین نماز در حلب» که درباره شهید عباس بود را به من هدیه داد. با خواندن کتاب، شهید را بهتر شناختم و رفاقتمان عمیق‌تر شد. با شناخت دقیق‌تری که از شهید پیدا کردم، یاد آن جمله مقام معظم رهبری افتادم که فرمودند: «هیچ‌چیز جای کتاب را پر نمی‌کند» یک سال از رفاقتمان می‌گذشت که یک عصر پنجشنبه، به زیارت حرم حضرت شاه‌چراغ (علیه‌السلام) رفتم. در میان عطر گلاب و نوای دلنشین قرآن، ثواب زیارتم را به روح مطهر شهید هدیه کردم و چند رکعت نماز به نیت او خواندم. لبخند شهید در ذهنم نقش بسته بود. هر بار که عکسش را می‌دیدم، ناخودآگاه می‌خندیدم. نگاهش، همچون پنجره‌ای رو به آسمان، آرامش را به قلبم هدیه می‌کرد. دلم می‌خواست قاب عکسی از او داشته باشم. به فروشگاهی در اطراف حرم رفتم، اما قاب عکس شهید را نداشتند. ناگهان نگاهم به کتاب «لبخندی به رنگ شهادت» افتاد. چند صفحه‌اش را خواندم و احساس کردم شهید با همان لبخند همیشگی‌اش به من نگاه می‌کند. می‌خواستم کتاب را بخرم، اما پولم کافی نبود. با ناراحتی، کتاب را سر جایش گذاشتم و خواستم از فروشگاه بیرون بروم که فروشنده، با لبخندی مهربان، کتاب را به سمتم گرفت. نگاه پر از محبتش، گواه سال‌ها مهرورزی بود. گفت: «این کتاب عیدی من به شما، به مناسبت میلاد حضرت علی‌اکبر (علیه‌السلام)» حسابی خوشحال شدم و گفتم: «این لطف شهید دانشگر است». کتاب را که در دست گرفتم، حس کردم گمشده‌ای را پیدا کرده‌ام. گویی شهید با این کتاب، پیامی ویژه برایم فرستاده بود: «دوست من، تو تنها نیستی. ما همیشه در کنار تو هستیم» 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ┅•🍃🌺🍃•┅
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۳۹ ‌ 💠 خانم بنت‌الهدی از استان ایلام ... ✍ سال‌ها بود که برادر شهیدم عباس دانشگر، در زندگی یاور و مددکارم بود. در هر فراز و نشیب، حضور معنوی‌اش را حس می‌کردم و لطف و کرامت او را در زندگی‌ام لمس کرده بودم؛ می‌دانستم گره‌های زندگی‌ام به خواست خداوند متعال و عنایت اهل‌بیت (علیهم‌السلام) مرتفع خواهد شد. مدت‌ها بود که حاجت مهمی داشتم و از برادرم عباس خواسته بودم که برایم دعا کند، اما حاجتم برآورده نمی‌شد. انگار دعاهایم به جایی نمی‌رسید و این موضوع، حسابی ذهن مرا درگیر و ناراحت کرده بود. آن‌قدر فکر و خیال می‌کردم که بی‌خوابی به سراغم آمده بودم. گاهی فراموش می‌کردم که اجابت دعا شرایطی دارد و بدون هیچ عملی، از شهید می‌خواستم که چرا دعایم مستجاب نمی‌شود؟ شاید انتظار بی‌جایی داشتم. شاید عجله می‌کردم. باید خودم دست‌به‌کار می‌شدم و قدمی برمی‌داشتم و بعد منتظر فراهم‌شدن شرایط و برآورده‌شدن حاجتم می‌شدم. روز سیزدهم آبان سال ۱۴۰۱، پس از راهپیمایی، برای شرکت در نمازجمعه راهی مسجد شدم. در مسجد، بین صفوف نمازگزاران نمازجمعه، کنار یک خانم نشستم و بعد از سلام و احوالپرسی، سجاده‌ای که تسبیح در آن بود، پهن کردم. نور ملایم خورشید از پنجره‌های مسجد عبور می‌کرد و صدای زمزمه نمازگزاران فضا را پرکرده بود. مشغول ذکر صلوات شدم. خانمی که کنارم نشسته بود، سر صحبت را باز کرد و گفت: تصویر شهیدی که به تسبیح وصل کردی، عکس شهید عباس دانشگر است؟ گفتم: بله. از خوشحالی اینکه مرا که شهید را می‌شناسم، پیدا کرده است؛ گفت: من یک‌بار برای حل مشکلی به این شهید متوسل شدم، طولی نکشید که خداوند متعال، حاجت دلم را داد. با تعجب گفتم: می‌توانم بپرسم شهید چطور به شما عنایت داشتند. گفت: بله چرا که نه. با شور و اشتیاق خاصی شروع به تعریف کرد: من در شهر تهران معلم مدرسه‌ای هستم. یک روز از مدرسه با من تماس گرفتند و گفتند: برنامه کاری شما از شروع ترم جدید تغییر کرده، از این به بعد باید طبق برنامه جدید به مدرسه بیایید. خیلی ناراحت شدم؛ چون با این برنامه جدید دیگر نمی‌توانستم آخر هفته‌ها به دیدار خانواده‌ام بیایم. من که از قبل نام شهید دانشگر را شنیده بودم و می‌دانستم که ایشان دستگیری می‌کنند، به خداوند متعال توکل کردم و شهید را واسطه قرار دادم و برای شهید هدیه معنوی فرستادم تا دستم را بگیرد؛ ۱۰۰ صلوات به نیت شهید دانشگر فرستادم و از ایشان خواستم که مشکلم را حل کنند. هنوز زمان زیادی نگذشته بود که دوباره تلفنم زنگ خورد. از مدرسه بودند! گفتند: برنامه تغییر کرد، شما می‌توانید طبق همان برنامه کلاسی قبل به کارتان ادامه دهید! از خوشحالی نمی‌دانستم چه‌کار کنم. می‌دانستم کار شهید است. این محبت شهید باعث شد که چند وقت یکبار بتوانم به دیدار پدر و مادرم بیایم. من مدیون شهید دانشگر هستم و با تمام وجودم باور دارم که شهدا زنده‌اند و نزد پروردگارشان روزی می‌خورند و به خواست خدا مأموریت دارند که واسطه حل مشکلات بنده‌های خدا روی زمین باشند. از همان موقع، هر وقت فرصت کنم، از طرف شهید به نیت حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) صلوات می‌فرستم. پس از شنیدن صحبت‌های خانم معلم، خوشحال و بهت‌زده نگاهش کردم. زیر لب گفتم: «خدایا، شکرت!» ولی یک سؤال ذهنم را درگیر کرده بود: «شهید که از طرف خدا مأموریتش را درست انجام می‌دهد، پس چرا من به حاجتم نمی‌رسم؟!» بعد از ساعتی تفکر پاسخ سؤالم را یافتم. فهمیدم که گاهی اوقات، صبر و توکل، بهترین راه برای رسیدن به حاجت‌های زندگی است. شاید آن چیزی که من از خدا می‌خواستم، هنوز وقت اجابتش نرسیده باشد. شاید خدا در حال گشودن گره‌های دیگری از زندگی‌ام است که من از آن‌ها بی‌خبرم. این اتفاق به من درس بزرگی داد. شاید اجابت‌نشدن بعضی از دعاهایم، نعمتی بزرگ و باارزش باشد که من از آن خبر ندارم و تنها خداوند متعال از آن آگاه است. بعد از آن دیدار در نمازجمعه، فهمیدم که باید در پناه اهل‌بیت (علیهم‌السلام)، به حکمت الهی ایمان داشته باشم. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد 🍃🌺🍃
. مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۴۰ ‌ 💠 خانم سجادی از استان گلستان ... ✍ سال‌ها بود که در پی انتخاب یک رفیق شهید بودم، اما در میان انبوه ستارگان آسمان شهادت، انتخاب برایم دشوار بود. تا اینکه خود، دست رفاقت به سویم دراز کردند و من با کمال میل این پیمان را پذیرفتم. اسفندماه سال ۱۴۰۱، توفیق سفری نصیبم شد که سال‌ها آرزویش را داشتم؛ سفر راهیان نور دانشجویی. از همان ابتدای سفر، راوی اتوبوس ما تأکید می‌کرد که از شهدا رزق بخواهیم و بدانیم که از این سفر، دست‌خالی باز نخواهیم گشت. در هر یادمانی، خادمان و راویان، همگی بر همین نکته تأکید داشتند. در طول سفر، هر یک از هم‌سفران، نشانه‌ای از شهدا می‌گرفتند؛ پیشانی‌بند شهید، تربت کربلا، جانماز، چفیه و... اما من، دست‌خالی ماندم. در آخرین روز سفر، درحالی‌که از استان خوزستان خارج می‌شدیم، دل‌شکسته از خود پرسیدم: "شاید من لیاقت نداشتم که از شهدا رزقی بگیرم؟" اما بلافاصله، ندایی درونم گفت: "همین که به این سفر دعوت شدی، لطف خداوند متعال و نشانه عنایت شهداست." حدود ساعت ۲ نیمه‌شب بود که خوابی دیدم؛ جوانی نورانی با لبخندی مهربان، دو کتاب به سویم گرفت و گفت: "بیا خواهر! این هم رزق شما! " دوستم که کنارم نشسته بود، قصد داشت کتاب‌ها را از آن جوان بگیرد، اما او مانع شد و گفت: "این رزق، مالِ اوست! " و با نگاهش به من اشاره کرد. از خواب پریدم، قلبم آرام گرفته بود و چهره‌ی متبسم آن جوان، لحظه‌ای از ذهنم دور نمی‌شد. صبح فردا، مسئولان اتوبوس، جوایز مسابقات سفر را اهدا کردند و من نیز یکی از برندگان بودم. جایزه‌ام، شناسنامه شهیدی بود که با دیدن عکسش، گویی قلبم از جا کنده شد؛ همان چهره‌ی نورانی و لبخند مهربان، شهید عباس دانشگر! با مطالعه شناسنامه، به صفحه آخر رسیدم؛ همان جا که باید پیمان رفاقتم را با شهید امضا می‌کردم. اتوبوسی که ما را به جنوب برد، به نام "شهید عباس دانشگر" مزین بود. در پایان سفر، دریافتم که نگاه ملکوتی شهید، از ابتدای سفر همراه من بوده است. از آن روز، ایشان را "داداش عباس" صدا می‌زنم و افتخار می‌کنم که خادم شهدا باشم، به‌ویژه برادر شهیدی که خود، مرا انتخاب کرد تا الگوی زندگی‌ام باشد. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد 🍃🌺🍃
. مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۴۱ ‌ 💠 خانم رستگاری از استان اصفهان ... ✍ با مجازی‌شدن مدارس در ایام بیماری کرونا، دنیای جدیدی پیش رویم گشوده شد؛ دنیایی پر از سردرگمی و چالش‌های فضای مجازی. من دختری بودم که در چارچوب‌های سنتی خانواده‌ای مذهبی رشد کرده بودم، اما روحم در جستجوی رهایی بود. حجاب برایم بیشتر یک اجبار ظاهری بود، نه باوری قلبی.دنبال تفریح و ورزش بودم، نمازم را دست‌وپاشکسته می‌خواندم. آهنگ‌های سرگرم کننده در لیست گوشی‌ام بود و مرتب به آنها گوش می‌کردم. در دنیای مجازی برای دیده‌شدن، عکس‌های بد حجابم را به اشتراک می‌گذاشتم، در گروه‌های مجازی بی‌هدف پرسه می‌زدم و با افرادی که شناخت کافی از آن‌ها نداشتم، هم‌صحبت می‌شدم. من تشنه جلب‌توجه بودم، می‌خواستم بهترین باشم. فکر می‌کردم اگر دیگران مرا تحسین کنند، برتری‌ام ثابت می‌شود. مدت‌ها در این توهم غرق بودم. در یکی از گروه‌های مجازی، چند کاربر خواهر بسیجی حضور داشتند که همیشه مسخره‌شان می‌کردم. اما یک روز، تصویر پروفایل یکی از آن‌ها نگاهم را به خود جلب کرد. چهره‌ای خندان و آرام، با نوشته‌ای کوتاه زیر عکس: «شهید عباس دانشگر». چیزی در آن چهره با لبخند ملایمش بود که قلبم را به تپش انداخت. کنجکاوی مثل خوره به جانم افتاد. «عباس دانشگر کیست؟» سؤالی که یافتن پاسخش، مسیر زندگی‌ام را برای همیشه تغییر داد. از آن خانم بسیجی سؤال کردم: «این عکس کیه؟» پاسخ کوتاه و پرمعنای او، «رفیق شهیدمه»، قلبم را لرزاند. احساس عجیبی از ارتباط معنوی عمیق بین او و شهید دانشگر به من دست داد. با جستجو در فضای مجازی، با داستان زندگی شهید دانشگر آشنا شدم. او جوانی بود مثل خودم، پرشور و پرانرژی، اما با هدفی متعالی. انگار او هم روزی درگیر همان سؤالاتی بود که من در ذهن داشتم. اما او پاسخی متفاوت یافته بود، پاسخی که در شهادتش تجلی پیدا کرد. خواندن داستان زندگی‌اش مثل جرقه‌ای ذهنم را روشن شد، انگار کسی درونم را بیدار کرد و گفت: «مسیر درست اینجاست.» احساس پشیمانی وجودم را فراگرفت. برای چند روز، از دنیای مجازی که تا آن زمان همه چیزم بود، فاصله گرفتم. انگار در برزخی بین گذشته و آینده سرگردان بودم. گفتگویم با آن خانم بسیجی ادامه داشت، او با نام کاربری «منتظر یار»، با صبر و حوصله به سؤالاتم پاسخ می‌داد و سعی می‌کرد با استدلال‌های منطقی، مرا به تفکر درباره خدا، نماز و حجاب وادارد. در لابه‌لای صحبت‌هایش، گاهی از خاطرات شهید می‌گفت، گویی که با خاطرات شهید زندگی کرده بود. از حجاب، آخرت و بانوی دو عالم، حضرت فاطمه زهرا (سلام‌الله‌علیها) برایم گفت. بعد از چند روز کشمکش درونی، از گذشته‌ام خجالت کشیدم. با خودم گفتم: «من با این‌همه استعداد و توانایی، چرا عمر خودم را در این مسیر بیهوده هدر داده‌ام؟» احساس می‌کردم به خودم و ارزش‌های زندگی ام خیانت کرده‌ام. با شجاعت، عکس‌های بد حجابم را از پروفایلم پاک کردم. چادر را که سال‌ها تنها برای حفظ ظاهر به سر می‌کردم، این بار با حسی غریب بر سر انداختم. اما انگار روحیاتم هنوز درگیر گذشته بود. این تغییر، تنها پوسته‌ای بود بر روی یک تحول عمیق. بعد از انتخاب شهید دانشگر به‌عنوان رفیق شهیدم، کم‌کم، حس می‌کردم که دیگر جایی در آن گروه‌های قبلی ندارم. حس می‌کردم نگاه نافذ شهید، از آسمان، شاهد تمام اعمالم است. با پاک‌کردن گروه‌های قبلی، گویی باری سنگین از دوشم برداشته شد. حس سبکی و آرامش عمیقی در وجودم ریشه دواند. انگار از قفسی تنگ رها شده بودم. تا اینکه امسال، در یکی از پیام‌رسان‌ها، عضو گروه شهید دانشگر شدم. محتواهایی برای معرفی شهید و دعوت به عضویت دیگران در این گروه‌‌ بود. با پیگیری‌هایی که انجام دادم، قرار شد یکی از خادمین شهید در گروه فضای مجازی شهید دانشگر شوم. حس عجیبی داشتم؛ گویی شهید، واسطه‌ای برای هدایتم شده بود.‌ مدیر این گروه در فضای مجازی، خانمی بود با اراده‌ای قوی و ایمانی راسخ. او مرا با رویی گشاده پذیرفت و با راهنمایی‌های دلسوزانه‌اش، به من کمک کرد تا در این مسیر قدم بردارم. او با صبر و حوصله، اصول و ارزش‌های مورد نظر شهید دانشگر را برایم تشریح کرد و به من یاد داد که چگونه می‌توانم با استفاده از توانایی‌های خود، در راه ترویج آرمان‌های شهید گام بردارم. بعد از مدتی من هم در گروه شهید دانشگر مدیر شدم و با تمام وجود، برای ترویج آرمان‌های شهید تلاش می‌کردم. حالا، خوشحالم که شهید دانشگر، رفیق شهید من است. او که با نگاهش، مسیر زندگی‌ام را تغییر داد. آرزو دارم روزی به مزارش بروم و در آن مکان مقدس، آرامش را تجربه کنم. از خداوند می‌خواهم که توفیق خدمت خالصانه به نسل جوان را به من عطا کند و شهادت را، زیباترین نوع عاقبت، نصیبم گرداند. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد 🍃🌺🍃
. مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۴۲ 💠 خانم ابولی از استان سمنان ... ✍ سال ۱۳۹۷، هم‌زمان با هفتهٔ دفاع مقدس، مراسمی باشکوه در مقبره‌ی شهدای گمنام دانشگاه آزاد شهرستان گرمسار برگزار شد. در آن روز به‌یادماندنی، پدر شهید عباس دانشگر نیز جزء سخنرانان بودند. ایشان خاطراتی از فرزند شهیدشان بیان داشتند. پس از ذکر ویژگی‌های شهید دانشگر، وصیت‌نامه‌ی شهید میان دانشجویان توزیع شد. یک طرف برگه، تصویر نورانی شهید و طرف دیگر، متن وصیت‌نامه عمیق و پرمعنای شهید دانشگر چاپ شده بود. نگاهم که به چشمان پر از صلابت شهید گره خورد، به طرز عجیبی، دلم شیفته‌ی او شد. بعد از مراسم، ساعت‌ها در فضای مجازی به جست‌وجوی اطلاعاتی از این شهید بزرگوار پرداختم. وصیت‌نامه‌اش را بارها خواندم و از برنامه عبادی و معنوی‌اش آگاه شدم. دستورالعمل جامع عبادی شهید، راهی برای رسیدن به خدا بود. در همان لحظات، آرامشی بی‌نظیر وجودم را فراگرفت؛ گویی گمشدهٔ قلبم را یافته بودم. من که گاهی در خواندن اول وقت نمازهایم کوتاهی می‌کردم، آن روز با خود عهد بستم که نه‌تنها نمازهای واجب را همیشه به‌موقع بخوانم، بلکه هر شب به عشق شهید دانشگر، نماز غفیله را به نیابت از ایشان اقامه کنم. الحمدلله تا امروز بر این عهد پایبند مانده‌ام. تصویر شهید عباس دانشگر را همان روز در قابی زیبا قرار دادم و در کنار تصاویر علمدار کانال کمیل، شهید ابراهیم هادی و سردار دل‌ها حاج‌قاسم سلیمانی، زینت‌بخش دیوار اتاقم شد. از آن روز به بعد، هر صبح را با اهدای صلوات بر ارواح پاک شهدا آغاز می‌کنم و این عشق و ارادت، نور امید را در دلم زنده نگه می‌دارد. وقتی فهمیدم شهید دانشگر ارادتی ویژه به شهدای گمنام داشتند، هرگاه به مزار دو شهید گمنام دانشگاه آزاد گرمسار می‌روم، به نیابت از ایشان فاتحه‌ای می‌خوانم و زیارت عاشورا را به روح بلندشان هدیه می‌کنم. خداوند متعال را شکر گذارم که توفیق آشنایی با این شهید والامقام را بر من ارزانی داشت. امیدوارم همیشه پاسدار آرمان‌های بلند شهدا باشم و در این راه پرنور، ثابت‌قدم بمانم. اکنون با یقین می‌دانم که با الگو قراردادن شهدا، این قهرمانان حقیقی ایران اسلامی، می‌توانم گام‌به‌گام به قرب الهی نزدیک‌تر شوم و بنده خوبی برای خدای خودم باشم. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد 🍃🌺🍃
. مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۴۳ ‌ 💠 آقای مهدوی از استان تهران ... ✍ از کودکی شرکت در هیئت‌ها و عزاداری، بخشی جدایی‌ناپذیر از زندگی‌ام بود. اواخر سال ۱۳۹۱، در سن سیزده‌سالگی، خبرهای تکان‌دهنده‌ای از جنایات داعش در سوریه شنیدم. می‌گفتند مسلمانان را به فجیع‌ترین شکل ممکن به قتل می‌رسانند و قصد جسارت به حرم حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) را دارند. آن زمان، درک کاملی از اوضاع نداشتم، اما دلم به‌شدت برای شهدای مدافع حرم می‌سوخت. سال ۱۳۹۶ یک شب، کلیپ شهادت شهید محسن حججی را دیدم که مانند امام حسین (علیه‌السلام) به شهادت رسیده بود. شهادتش مرا تکان داد. وقتی آن صحنه را دیدم، انگار قلبم از جا کنده شد. وجودم را اندوه و حسرت و خشم از داعش فراگرفت. می‌خواستم فریاد بزنم، اما بغض گلویم را می فشرد. از آن به بعد آرزو داشتم به سوریه بروم و در راه دفاع از حرم اهل‌بیت (علیه‌السلام) بجنگم، اما سن کم و مخالفت خانواده مانع تحقق این امر شد. چند سال بعد، سال ۱۴۰۰، کم‌کم از فضای معنوی دور شدم. نماز می‌خواندم، اما نه به طور منظم. پس از چهار سال دوری از هیئت و مراسم اهل‌بیت (علیهم‌السلام)، یکی از خادمان هیئت را دیدم. با لحنی دوستانه پرسید: «کجایی برادر؟ خیلی وقته پیدات نیست» در پاسخ گفتم: «مشغول بودم» اما حقیقت را نگفتم، نگفتم که گرفتار گناه بودم. آدرس هیئت را گرفتم و این تلنگر باعث شد، دوباره به طور منظم در مراسم هیئت شرکت کنم. در جلسات برنامه‌ریزی هیئت برای ماه محرم، یکی از دوستان از کتاب شهید عباس دانشگر گفت و تأکید کرد: «این کتاب تأثیر عجیبی بر افراد گذاشته و بسیاری را متحول کرده است» من هم کنجکاو شدم بدانم این شهید چه کسی است که کتابش چنین تأثیری دارد. پس از جلسه، کتاب را از او گرفتم، اما تا ایام فاطمیه فرصت مطالعه آن پیش نیامد. دهه اول فاطمیه را هر شب در هیئت بودم، اما در دهه دوم، دوباره به گناه آلوده شدم. مرز بین حلال و حرام را رعایت نکردم و با افراد نااهل معاشرت کردم. در تعطیلات نوروز سال ۱۴۰۱، با خانواده به سفر رفتیم، اما به‌خاطر دوستم، زودتر برگشتم. فضای خانه مهیای گناه بود، اما پس از چند روز، احساس تنهایی شدیدی بر من غلبه کرد. نه دوستی بود و نه خانواده‌ام. روز چهارشنبه، ۱۷ فروردین، پنجم ماه رمضان، ناگهان دلم گرفت. دلم هوای روضه کرد. در گوشی به دنبال روضه می‌گشتم که ناگهان تصویر حرم امام حسین (علیه‌السلام) را دیدم و اشک‌هایم جاری شد. آن شب، باوجود اینکه روزه نبودم، به هیئت رفتم و افطار کردم. پس از بازگشت از هیئت، کتاب شهید دانشگر را برداشتم و شروع به مطالعه کردم. با هر صفحه، اشک‌هایم جاری می‌شد. کتاب را که خواندم، آن قدر مؤثر بود که تصمیم گرفتم نمازم را جدی بگیرم و نماز اول وقت و جماعت را ترک نکنم. اولش سخت بود. گاهی اوقات وسوسه می‌شدم نماز را به تأخیر بیندازم، اما هر بار که به یاد شهید عباس دانشگر می‌افتادم، انگار نیرویی از درونم مرا به سمت سجاده می‌کشاند. شهید دانشگر، تأثیر عمیقی بر قلبم گذاشت. آرامشی در وجودم جاری شد که مدت‌ها بود آن را گم‌کرده بودم. پس از آن، هر جا در هیئت شرکت می‌کردم، یاد او را زنده نگه می‌داشتم و در ثواب اعمالم او را شریک می‌کردم. او به رفیقی بامعرفت تبدیل شده بود که نه‌تنها ضرری نداشت، بلکه مرا در مسیر رسیدن به آرامش و نزدیکی به خدا راهنمایی می‌کرد. تیرماه همان سال، یکی از دوستان هیئتی پیشنهاد سفر به مشهد را داد. با اشتیاق گفتم: «خیلی دلم می‌خواهد، اما پول کافی ندارم» او گفت: «فقط ۴۰۰ هزار تومان نیاز است، بقیه هزینه‌ها با هیئت است» اما هر چه تلاش کردم، نتوانستم همان مقدار را تهیه کنم. شبی پس از نماز، به شهید عباس گفتم: «عباس جان، اگر صلاح می‌دانی، کمکم کن به زیارت امام رضا (علیه‌السلام) بروم» روز دوشنبه، در حال تلاوت قرآن بودم که خادم هیئت تماس گرفت و گفت: «شنیدم قصد سفر به مشهد را داری. شخصی ۴۰۰ هزار تومان برای زیارت شما اهدا کرده و فقط خواسته برای شفای بیمارش دعا کنی» این خبر خیلی خوشحالم کرد. یقین پیدا کردم که این عنایت از جانب شهید عباس است. به لطف خدا و به نیابت از شهید و آن شخص نیکوکار، به مشهد مشرف شدم. زیارتی دلچسب و معنوی را تجربه کردم که تا آن زمان نظیرش را به‌خاطر نداشتم. پس از آن سفر، نمازهایم را به طور منظم و اول وقت و جماعت اقامه کردم. ارادتم به اهل‌بیت (علیهم‌السلام) و شهدا بیشتر شد. دریافتم که برای برآورده‌شدن حاجات، توسل به شهدا و واسطه قراردادن آنها نزد اهل‌بیت (ع) بهترین راه است. فهمیدم که شهید عباس دانشگر،زنده است و هر کس از او یاری بخواهد، به خواست خدا دستش را می‌گیرد. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد 🍃🌺🍃
. مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۴۴ ‌ 💠 خانم فاطمه محمدی از استان آذربایجان غربی ... ✍ تعطیلات عید سال ۱۴۰۱، نقطه عطف زندگی من بود. در آن زمان، دختر نوجوانی بودم که گاه نمازهایم را با بی‌حوصلگی می‌خواندم و حتی برخی اوقات، نماز صبحم قضا می‌شد. این مسئله برایم چندان اهمیتی نداشت، تا اینکه سفر زیارتی به شهر مقدس قم، مسیر زندگی‌ام را تغییر داد. در ورودی حرم مطهر حضرت فاطمه معصومه (سلام‌الله‌علیها)، فروشگاهی از محصولات فرهنگی توجه مرا جلب کرد. از مادرم خواستم به آنجا برویم تا برای دوستم هدیه‌ای بخرم. مادرم قبول کرد. در فروشگاه ناگهان چشمم به کتاب «تأثیر نگاه شهید» و تصویر شهید عباس دانشگر افتاد. از آنجا که می‌دانستم دوستم ارادت خاصی به این شهید بزرگوار دارد، کتاب را خریدم. وقتی برگشتیم، کتاب را روی میز تحریر اتاقم گذاشتم تا کادو کنم و بعد هدیه بدهم، کتاب را وسط کاغذکادو گذاشتم که چشمم به جلد کتاب دوخته شد، محو نگاه شهید شدم. نمی‌دانم چه اتفاقی افتاد، انگار شهید با آن نگاه عمیق و آرامش چشمانش، می‌خواست اول، با من سخن بگوید. تصمیم گرفتم اول کتاب را خودم بخوانم. هنگام مطالعه یادداشت‌های شهید، اشک از چشمانم جاری شد. شیفته اخلاص و ایمان عمیق او شدم. آن روز صبح، زودتر بیدار شدم و پیش از مدرسه، مستندهای مربوط به شهید دانشگر را تماشا کردم. دستورالعمل عبادی او را یادداشت کردم و سعی کردم از آن به بعد در زندگی‌ام اجرا کنم. کم‌کم، شهید دانشگر را به‌عنوان «رفیق شهیدم» انتخاب کردم. علاقه‌ام به او چنان شدید شد که هر شبانه‌روز هدیه‌ای معنوی تقدیمش نمی‌کردم، آرامش نداشتم. هر شب زیارت عاشورا می‌خواندم و ثوابش را به او هدیه می‌کردم. در ماه مبارک رمضان، تلاوت قرآن را به روح پاکش اهدا می‌کردم. شهید قلبم را تسخیر کرده بود. من که روزگاری نماز صبحم قضا می‌شد، حالا به نماز شب اهمیت می‌دادم و سعی می‌کردم پیش از اذان صبح، حداقل دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوانم. از آنجا که عکسی از شهید نداشتم، کتابش را همه‌جا همراه خود می‌بردم و حتی دلم نیامد کتاب را به دوستم هدیه بدهم! در مدرسه، یکی از دوستانم کتاب «لبخندی به رنگ شهادت» (زندگی‌نامه شهید دانشگر) را همراه خود می‌آورد. ما دو نفر، همیشه کتاب‌هایمان را کنار هم می‌گذاشتیم و در زنگ‌های تفریح درباره شهید صحبت می‌کردیم. حتی یک‌بار معلم پرورشی از من دعوت کرد برای هم‌کلاسی‌ها از شهید بگویم. دیگر شهید دانشگر فقط یک تصویر نبود. تبدیل شده بود به همراه همیشگی من. به مناسبت ولادت یا شهادت شهید، در مدرسه فعالیت‌های فرهنگی انجام می‌دادیم. با دوستانم نمایشگاه کتاب برگزار می‌کردیم تا شهید دانشگر را به دوستان هم‌سن خود معرفی کنیم. یکی از آرزوهایم این بود که شهید دانشگر را در خواب ببینم. به لطف خدا، آرزویم برآورده شد و شبی در عالم رؤیا شهید را دیدم. زنده و نورانی. او با نگاهش به من فهماند که نمازت را اول وقت بخوان. بعد از آن رؤیای شیرین، علاقه‌ام به شهید بیشتر شد و به برکت نگاه معنوی شهید، نمازهایم را به‌موقع می‌خوانم. یک روز خانوادگی برای حضور در یک برنامه تلویزیونی به صدا و سیمای مرکز ارومیه دعوت شدیم. من هم فرصت را غنیمت شمردم و کتاب «لبخندی به رنگ شهادت» را همراهم بردم و از تهیه‌کننده برنامه اجازه خواستم تا آن را به بینندگان معرفی کنم. کتاب «لبخندی به رنگ شهادت» را جلوی دوربین گرفتم و گفتم: «این دوست شهید من است. شهید عباس دانشگر» و با اشتیاق دقایقی کوتاه، درباره شهید صحبت کردم. از اینکه توفیق پیدا کردم رفیق شهیدم را به مردم معرفی کنم، حال خوبی پیدا کردم. امیدوارم این کار موجبات رضایت خداوند متعال را فراهم کرده باشد. امروز، زندگی‌ام با قبل تفاوت بسیاری کرده است. همه این تحولات را مدیون نگاه شهید دانشگر می‌دانم. او نه‌تنها برادر شهید و دوست صمیمی‌ام در دنیای معنوی شده است، بلکه انگیزه‌ای است تا هر روز بهتر از دیروز باشم. تا بتوانم ادامه‌دهنده راهش باشم. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد 🍃🌺🍃
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۴۵ ‌ 💠 خانم خسروی از استان اصفهان ... ✍ مراسم عقدمان در حرم مطهر امام رضا (علیه‌السلام) برگزار شد. آن لحظات معنوی و روحانی را هیچ‌گاه فراموش نخواهم کرد. روز میلاد امام رضا (ع)، حرم مطهر رضوی مملو از جمعیت بود. آن‌قدر هیجان‌زده و خوشحال بودم که شدت ضربان قلبم را در سینه‌ام حس می‌کردم. چشمانم به گنبد طلایی امام رئوف خیره شده بود، نور خورشید بر روی گنبد مطهر می‌تابید و حس آرامش عجیبی به من می‌داد. مدت ها در آرزوی آن لحظه بودم که عقد و ازدواجم در جوار حرم مطهر ائمه معصومین (علیهم‌السلام) انجام شود. بوی خوش عود و مُشک، فضای حرم را پرکرده بود. صدای اذان که از بلندگوهای حرم در فضا پیچید، اشک شوق روی صورتم نشست. مادرم کنارم ایستاده بود؛ پدرم با لبخند به من نگاه می‌کرد و چشمانش از خوشحالی برق می‌زد. در کنار امام رضا (ع) دلی بی قرار پیدا کرده بودم. همسرم سجاد کنارم نشسته بود. لبخند زیبایی به لب داشت و حس می‌کردم تمام وجودش از عشق و شادی لبریز است. خادم امام رضا (ع) دقایقی بعد خطبه عقد را خواند، مهر و مهربانی و همدلی آغاز شد. چند ماه که از مراسم عقد گذشت، نگرانی عمیقی در وجودم شکل گرفت. چگونه به خانواده‌ام و سجاد بگویم که نمی‌خواهم مراسم عروسی پر زرق‌وبرق داشته باشم، نمی‌خواهم آغاز زندگی مشترکمان با گناه عجین شود؛ بلکه آرزویم این است که به‌جای مراسم عروسی، زندگی‌مان را در جوار حرم مطهر امام حسین (ع) شروع کنیم. چند سالی بود که با شهدا اُنس گرفته بودم. به‌خصوص از وقتی با شهید عباس دانشگر آشنا شده بودم، علاقه خاصی به شهدا و سبک زندگی آنها پیدا کرده بودم. سعی می‌کردم آنها را در زندگی، الگو قرار دهم. حدود یک سال بعد، بحث مراسم عروسی مطرح شد. پس از صحبت‌های خانواده، تصمیم بر این شد که عروسی بعد از ماه محرم و صفر برگزار شود. قرار بود زندگی‌مان را بااخلاص و عشق آغاز کنیم، با کربلا و معنویت. اما گاهی به‌خاطر اطرافیان و انتظارات آنها، انسان مجبور می‌شود کاری انجام دهد که دلش نمی‌خواهد. نمی‌دانم چه چیزی جای آن همه عشق و محبت به حضور در بین‌الحرمین را کم‌کم در دلم گرفت و دنیا با تمام جذابیتش مرا به سمت خود کشاند که راضی به مراسم عروسی با تجملات و موسیقی و مجلس گناه شدم. در این میان، سجاد مدتی بود که شب‌ها کلیپی از زندگی شهدا تماشا می‌کرد. یک شب، اتفاقی با دیدن فیلم مستندی از شهید دانشگر، او هم شیفته عباس شد. شب‌ها تا دیروقت بیدار می‌ماند و درباره شهید دانشگر تحقیق می‌کرد. از آن به بعد، مرتب در صحبت‌هایش از خاطرات شهید که خوانده بود برایم تعریف می‌کرد. می‌گفت: شهید عباس دانشگر فقط یک اسم نیست، یک سبک زندگی است. یک جوان دهه هفتادی که با تمام وجودش عاشق خدا و اهل‌بیت (ع) بود. سادگی، اخلاص و شجاعتش مرا متحیر کرده است. من هم خیلی خوشحال بودم که هر دو، به یک شهید علاقه‌مند شده بودیم. خودم از خدا خواسته بودم که زندگی‌مان با یاد شهدا و در مسیر آن‌ها باشد. بااین‌حال، تمام مقدمات عروسی را برای بعد از ماه محرم و صفر فراهم کردیم: تالار، موسیقی، لباس عروس، آتلیه و … هر روز استرس و اضطرابم بیشتر می‌شد. درگیر مسائل دنیایی شده بودم و ذهنم بین مراسم عروسی با گناه و مراسم در بین الحرمین مشغول بود. گاهی عذاب وجدان شدید به سراغم می‌آمد، حس می‌کردم که هنوز می‌خواهم کنار ارباب زندگی‌ام را آغاز کنم؛ اما آن‌قدر جلوه و ظواهر فریبنده دنیا مرا مشغول کرده بود که هرطورشده با خودم کنار آمدم و راضی شدم. یک روز وقتی از عکاسی برگشتیم، نگرانی عجیبی داشتم،رفته بودیم وقت قبلی بگیریم. سجاد کنارم نشست و نگاهش را به نگاهم گره زد و گفت: «مریم، ببین، اگر راستش را بخواهی، من دلم راضی به این عروسی نیست. کسی که سر مزار شهدا می‌رود و اسم شهدا را می‌آورد، نباید زندگی‌اش با گناه شروع شود. تو مگر شهدایی نیستی؟» گفتم: «هستم.» گفت: «خب، پس چطور می‌خواهی بعد از آن عروسی با گناه، به تصویر شهدا نگاه کنی؟» ناگهان از حرف‌هایش خشکم زد. انگار شهید عباس به زندگی شوهرم آمده بود تا از طریق او، ما را از شروع زندگی با گناه نجات دهد. اوایل عقدمان، من به‌شدت روحیه شهدایی داشتم و مرتب دعا می‌کردم شوهرم هر روز عشق شهدا در دلش بیشتر شود، اما حالا او با عشق عباس از من سبقت گرفته بود. همان لحظه دلم لرزید. انگار ارباب می‌خواست که عروسی‌مان در بین الحرمینش باشد. چون من قبل از عقد، در حرم امام رضا (ع) با حضرت ارباب، برای شب عروسی‌مان در حرمش عهدی بسته بودم. اما من عهدشکنی کرده بودم، ولی ارباب نخواست عهدمان روی زمین بماند و به واسطه شهید، از منجلاب دنیا و تجملاتش نجاتمان داد. فردای آن روز، سالگرد شهادت شهید دانشگر بود. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ┅•🍃🌺🍃•┅
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۴۶ ‌ 💠 ادامه خاطره خانم خسروی از استان اصفهان ... ✍ همسرم سجاد گفت: «آماده شو تا فردا برویم پیش عباس. باید ازش تشکر کنیم که به ما کمک کرد» تا آخر شب، تمام قراردادهای عروسی را باطل کردیم و به همه گفتیم که از برگزاری مراسم عروسی منصرف شدیم. بعد سریع آماده شدیم و صبح حرکت کردیم به سمت حرم مطهر حضرت فاطمه معصومه (سلام‌الله‌علیها) و بعد هم شهر سمنان. وقتی می‌خواستیم حرکت کنیم، در قلبم با شهید عباس عهد کردم و گفتم: «من می‌آیم سر مزار تو و تو هم از خدا بخواه تا تمام این زیبایی‌ها و زرق‌وبرق دنیا از چشمم بیفتد و یقین پیدا کنم که روزی پشیمان نخواهم شد» به‌هرحال گذشتن از لباس عروس برای یک دختر خیلی سخت است… با اربابم حضرت اباعبدالله الحسین (ع) هم صحبتی کردم و گفتم:«من پا روی تمام خواسته‌هایم گذاشتم، شما هم تمام زندگی‌مان را بیمه خودت کن» همان شب، بعد از مراسم سالگرد شهید عباس، با پدر بزرگوارش صحبت کردیم و تصمیم مان را گفتیم. ایشان هم خیلی خوشحال شدند و تشویق مان کردند. بعد هم با یکی از دوستانشان هماهنگ کردند تا شب را آنجا بگذرانیم. سفر کوتاه و خوبی بود. دیدار با پدر شهید و زیارت مزار مطهر شهید دانشگر حسابی به ما چسبید… از قبل در فضای مجازی با یک گروه فرهنگی به نام «عروس بهشت» در تهران آشنا شده بودم. عروس و دامادهایی که امام حسین (ع) عنایتی به آن‌ها داشتند و به کربلا می‌رفتند تا زندگی‌شان را در حرم ارباب شروع کنند را یاری می‌دادند تا بتوانند راهی کربلا شوند. تماس گرفتم، ماجرایمان را تعریف کردم و گفتم: «من هم دلم می‌خواهد بشوم عروس بهشت بین‌الحرمین، کمکمان می‌کنید؟» آن‌ها هم قبول کردند و اطلاعاتمان را نوشتند. کمک این گروه این‌طور بود که برای بهتر برگزارشدن مراسم در کربلا، یک سری هدیه به عروس خانم‌ها به‌صورت رایگان می‌دادند، از جمله: دسته‌گل مصنوعی، قرآن، جا حلقه‌ای، یک عهدنامه و یک سری وسایل دیگر که عروس خانم در بین‌الحرمین پخش کند و با آن‌ها عکس یادگاری بگیرد. خانم نادعلی مسئول ثبت نام گروه عروس بهشت به من گفت: تقریباً چه زمانی به کربلا می‌روید؟ گفتم: «ان‌شاءالله بعد از محرم و صفر، تولد حضرت رسول اکرم (صلی‌الله علیه و آله و السلم).» صحبت‌هایمان تمام شد. یک ساعت بعد دوباره تماس گرفتند و گفتند: «خبر خوبی دارم. اطلاعات شما را وارد کردیم. ان‌شاءالله روز میلاد حضرت رسول (ص) امکانات را در اختیارتان می‌گذاریم» الحمدلله در آن زمان شرایط فراهم است. چند روز بعد، دوباره تماس گرفتند و گفتند: «ما برای عروس و دامادها طرحی داریم به نام «طرح هم‌سفر بهشت»؛ یعنی برای هر عروس و دامادی که می‌خواهند بروند، قرعه‌کشی می‌کنیم و اسم یک شهید، اتفاقی انتخاب می‌شود. آن شهید می‌شود هم‌سفر شما در کل سفرتان و حالا شهید شما «عباس دانشگر» است!» مزار این شهید مدافع حرم جوان در سمنان است. وقتی به سجاد گفتم، باورش نمی‌شد. هر دو از شوق اشک ریختیم. انگار خدا به شهید دانشگر برای سروسامان دادن زندگی‌مان مأموریت داده بود. هر چه بود لطف خداوند متعال و عنایت امام حسین (ع) بود. هر روز یقینمان بیشتر می‌شد که ارباب واقعاً ما را دعوت کرده است. مطمئن می‌شدیم حضور در بین‌الحرمین حسینی آن‌قدر زیبا خواهد بود که جای تمام زرق‌وبرق دنیا را بی‌کم‌وکاست می‌گیرد و سیرابمان می‌کند. چند روز بعد به همسرم گفتم: «ما برای مراسم ازدواجمان فیلم و عکس نداریم» دیدم مکثی کرد و نگاهی به‌عکس شهید عباس انداخت که روی دیوار بود و با عباس درد دل کرد. خنده ام گرفت و گفتم: «لابد داره میگه از دست این خانم چیکار کنم!» اما… چند روز بعد، خیلی اتفاقی بعد از صحبت همسرم با عباس، یک خانمی سر راهمان قرار گرفت که عکاس حرم مطهر امام حسین (ع) بود و کارش این بود که از عروس و دامادها در حرم مطهر عکس یادگاری بگیرد. ایشان ایرانی بودند؛ ولی مقیم کربلا. وقتی با او آشنا شدیم، دیگر نمی‌دانستم از خوشحالی چه کنم. حالا کلی عکس قشنگ کنار حرم ارباب برامون به یادگار ثبت می‌شود. حالا من و همسرم به‌عنوان عروس و داماد بین‌الحرمین حسینی شناخته خواهیم شد. بزرگی می‌گوید:«زمانی به جایگاه بالا می‌رسی که از آنچه که دوست داری دل بکنی» من و همسرم دل کندیم از خواسته‌هایی که خیلی از جوان‌ها حتی از ذره‌اش نمی‌گذرند و دل داده‌ایم به ضمانت ارباب، به دعای ارباب، به محبت و الطاف ارباب. ان‌شاءالله که کمک کنند تا مثل شهید عباس در پایان هم عاقبت‌به‌خیر شویم. از برادر شهیدم عباس ممنونم به‌خاطر اینکه عنایت او به همسرم باعث شد تا نور شهدا دوباره در قلبم و زندگی‌مان روشن بشود و مسیر را گم نکنیم. عباس برادری باغیرت است که نخواست برادر و خواهرش زندگی‌شان با گناه شروع شود. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد 🍃🌺🍃