eitaa logo
شَھید‌ابرٰاهیم‌هٰادےٓ
2.2هزار دنبال‌کننده
14.1هزار عکس
9.5هزار ویدیو
60 فایل
﴾﷽﴿ • -اینجاخونہ‌شھداست شھدادستتو‌گࢪفتنانکنہ‌خودت‌ دستتوبڪشۍ :)♥ کپی : واجبه‌مومن📿⚘ https://eitaa.com/joinchat/2500919420Ceb7eaaa205
مشاهده در ایتا
دانلود
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۵۷ 💠 آقای مصطفوی از استان گیلان ✍ اولین‌بار که عکس شهید دانشگر را دیدم، حس عجیبی وجودم را فراگرفت. نگاه نافذش داستانی ناگفته داشت. چه کسی بود این جوان با آن چشمان مصمم؟ نمی‌دانستم این آشنایی مجازی، زندگی‌ام را برای همیشه تغییر خواهد داد؟ تصویرش را که اولین‌بار دیدم، اسمی نداشت. دنبال نامش بودم تا اینکه در اینترنت شناختمش و بعد از مدتی، رفیق شهیدم شد و برایش نامه‌ای نوشتم: «سلام داداش آسمانی‌ام. تو تنها داداشی هستی که من توی دنیا دارم. من جز تو هیچ رفیقی ندارم. به پهلوی شکسته حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) قسم می‌خورم تا روز قیامت پای رفاقتمان می‌مانم. از این به بعد اگر کار خیری انجام دادم، ثوابش را به شما هدیه می‌کنم. قول می‌دهم به احترام رفاقتمان دیگه گناه نکنم. کمکم کن بتونم برای خدا بنده خوبی باشم و فرزند صالحی برای پدر و مادرم. ازت می‌خوام کمکم کنی به هدفم برسم و همه دوستانم به هدفشون برسند و عاقبت‌به‌خیر بشیم. داداش عباس، من تک‌فرزندم. درسته من تنهام و توی زندگی جز پدر و مادرم کسی رو ندارم، ولی دلم خوشه که تو داداشم هستی. هیچ موقع تنهام نذار. توی زندگی کمکم کن. سخت به دعات محتاجم» رشته دبیرستانم حسابداری فنی بود و طی آن سه سال فهمیدم این رشته تحصیلی با روحیاتم مطابقتی ندارد. بعد از پایان دوره دبیرستان، دنبال فهمیدن رسالت و مأموریتم در زندگی بودم… روزها و شب‌ها در این فکر غوطه‌ور بودم که در چه مسیری زندگی‌ام را ادامه دهم: لباس سبز سپاه را به تن کنم و حافظ مرزهای وطنم باشم، یا ردای طلبگی بپوشم و در راه ترویج دین گام بردارم؟ هر دو مسیر مقدس بودند، اما کدام مسیر را انتخاب می‌کردم؟ این تردید حسابی ذهنم را درگیر کرده بود و آرام و قرار را از من گرفته بود. روزی بعد از نماز صبح، با دلی شکسته و چشمانی اشک‌بار به شهید دانشگر متوسل شدم و از او راهنمایی خواستم. شب‌هنگام، خواب دیدم... در اتاقی شلوغ، همه مشغول پر کردن فرم بودند. ناگهان فردی که نمی‌شناختمش با صدایی مهربان گفت: «کجا بودی؟ خیلی وقت بود منتظرت بودیم...» اما فرم کجا در دستان آن شخص بود؟ سپاه؟ حوزه؟ قلبم به‌شدت می‌تپید و منتظر دیدن نام آنجا روی برگه بودم که از خواب بیدار شدم... حسابی در فکر بودم که مفهوم این خواب چه می‌تواند باشد. بالاخره به این نتیجه رسیدم که بین سپاهی یا حوزوی شدن فرقی وجود ندارد، فقط باید رسالتم و مأموریتم رو به نحو احسن انجام بدهم. یک هفته بعد تصمیمم قطعی شد: می‌خواستم در دانشگاه امام حسین (علیه‌السلام) تحصیل کنم، همان دانشگاهی که شهید دانشگر در آن تحصیل‌کرده بود. اما می‌دانستم روزهای مهمی در پیش دارم. باید تمام تلاشم را می‌کردم. آیا می‌توانستم از پس این آزمون برآیم و خودم را لایق همنشینی با رفیق شهیدم نشان دهم؟ مدت‌ها بود که زیارت امام رضا (علیه‌السلام) آرزویم بود، اما مشکلات و دوری راه همیشه مانع می‌شد. درست چند روز پس از توسل به شهید، یک دوست قدیمی که مدت‌ها از او بی‌خبر بودم، تماس گرفت و پیشنهاد داد با ماشینش به مشهد برویم. مطمئن بودم نگاه مهربان رفیق شهیدم در کار است. به مشهد مقدس که رسیدیم. در حرم مطهر امام رضا (علیه‌السلام) عطر خوشی در فضا موج می‌زد. همین که نگاهم به گنبد طلایی آقا افتاد، قلبم لرزید و بغض راه گلویم را بست. عظمت و شکوه آن بارگاه مقدس، ناخودآگاه مرا به تعظیم واداشت. قدم‌هایم آهسته و با احتیاط در صحن‌ها برداشته می‌شد، در میان خیل زائرانِ با چهره‌های مملو از امید و اشتیاق، احساس یگانگی عجیبی داشتم. همه آمده بودند تا در جوار امام مهربانی‌ها، درد دل کنند و حاجت بگیرند. وقتی به نزدیکی ضریح مطهر رسیدم، تمام وجودم غرق در یک حس وصف‌ناشدنی بود. در آن لحظات، شهید عباس دانشگر بیش از هر زمان دیگری در قلبم حاضر بود. می‌دانستم او رزق شهادتش را در حرم امام رضا (علیه‌السلام) گرفته است. با چشمانی اشک‌بار، رو به ضریح ایستادم و از داداش عباس خواستم تا محضر امام رئوف واسطه بشود تا همکارش شوم، گویی روح او نیز در آن فضای روحانی حاضر بود. این فقط یک درخواست نبود؛ یک عهد قلبی بود با کسی که زندگی‌ام را متحول کرده بود. با خود گفتم: تمام تلاشم را خواهم کرد‌ و بقیه‌اش با تو، رفیق آسمانی شهیدم. قوت قلب عجیبی پیدا کردم و احساس کردم که این سفر، سرآغاز فصل جدیدی در زندگی‌ام خواهد بود. شهید دانشگر بهترین رفیقم برای همیشه خواهد بود. می‌دانم آرزوی شهادت، والاترین آرزوی هر عاشق خداست. اما قبل از آن، می‌خواهم راه شهید دانشگر را ادامه دهم، در سنگر علم و ایمان خدمت کنم و آرمان‌های او را زنده نگه دارم. امیدوارم بتوانم در این مسیر ثابت‌قدم بمانم و سرباز شایسته‌ای برای اسلام باشم. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد 🍃🌺🍃
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۵۸ 💠 آقای مسعودی از استان تهران ✍ شروع آشنایی‌ام با شهید عباس دانشگر را دقیق به‌خاطر ندارم، فقط می‌دانم وقتی تصویرش را دیدم، به دلم نشست. اولین‌بار که اتفاقی، عکسی از شهید را در یک کانال فضای مجازی دیدم، چهره‌ی آرام و نگاه نافذش مرا مجذوب خود کرد. حس کردم یک آشنای قدیمی را می‌بینم، کسی که انگار سال‌ها منتظر دیدنش بودم. احساس صمیمیت عجیبی با او پیدا کردم. لبخند محجوبش، درست شبیه لبخند شهید ابراهیم هادی بود. بعدها با مطالعه کتاب‌های شهید، فهمیدم که الگوی ایشان در زندگی، شهید ابراهیم هادی بوده است و به دوستانش می‌گفته کتاب «سلام بر ابراهیم» را بخوانند. یک روز در خوابگاه دانشجویی قرار بود برای حضور در کلاسِ درس آماده شوم. جلسه مهمی بود، حتماً باید می‌رفتم. آن روز چون اتوبوس نبود، مجبور بودم پیاده بروم. بلند شدم که راه بیافتم که ناگهان پهلو درد شدیدی گرفتم. دردم آن‌قدر شدید بود که عرق سردی روی پیشانی‌ام نشست، با هر تکانی پهلویم تیر می‌کشید. باید قرص می‌خوردم. به‌سختی کشوهای میز کنار تخت را زیر و رو کردم، اما دریغ از پیدا کردن قرص همیشگی‌ام. اشک در چشمانم جمع شده بود، می‌دانستم با این وضعیت نمی‌توانم حتی تا درِ خوابگاه هم بروم، چه رسد به دانشگاه که فاصله‌ی زیادی داشت، دیگر نمی‌توانستم حرکت کنم. (من یک جاکلیدی داشتم که یک طرفش تصویر شهید حاج‌قاسم سلیمانی بود و طرف دیگرش عکس شهید عباس دانشگر). وقتی با درد شدید دراز کشیده بودم، نگاهم به عکس شهید دانشگر روی جاکلیدی درِ کمد اتاق افتاد. در اوج ناامیدی و درماندگی، یک‌لحظه نور امیدی در دلم روشن شد. انگار لبخند مهربان شهید در آن قاب کوچک به من دلگرمی می‌داد. از صمیم قلب به او گفتم: 'عباس جان، شما که این‌قدر از محبت‌هایتان به دوستانتان می‌گویند و این همه گره از زندگی دیگران باز می‌کنید؛ این مشکل کوچک من که در مقابل عظمت روحی شما چیزی نیست. خواهش می‌کنم، به من کمک کنید تا بتوانم به کلاس درسِ امروزم برسم. چند دقیقه با چشمانی بسته منتظر ماندم. بعد با تردید سعی کردم کمی تکان بخورم. باورم نمی‌شد! درد کم‌کم داشت از وجودم محو می‌شد. زمان کوتاهی که گذشت، نه‌تنها از درد خبری نبود، بلکه احساس سبکی و انرژی بیشتری نسبت به قبل داشتم. با عجله آماده شدم و با خوشحالی به سمت دانشگاه راه افتادم. آن روز با وساطت شهید، لطف و عنایت خداوند متعال را دیدم. بعد از آن ماجرا شهید دانشگر، برادر شهیدم شد. هر وقت به یاد لبخندهای صمیمی داداش عباس می‌افتم، ناخودآگاه لبخندی روی لبانم می‌نشیند. تصویرش را که می‌بینم، آن لبخندشان چنان انرژی مثبتی به من منتقل می‌کند که تمام غصه‌هایم در زندگی ر برای لحظاتی فراموش می‌کنم. وقتی کتاب 'آخرین نماز در حلب' را می‌خواندم، روحیه‌ی ایثار و بندگی خالصانه‌ی شهید دانشگر قلبم را تکان داد. دقت در اقامه نماز اول وقت به جماعت او برایم درس بزرگی بود. با الگو گرفتن از زندگی‌اش، اولویت‌بندی زندگی‌ام تغییر کرد. نصیحت هوشمندانه‌ی پدر بزرگوارشان در کودکی به شهید عباس که به نماز اول وقت تأکید داشتند، مرا آگاه کرد که چگونه تربیت صحیح می‌تواند چنین انسان‌های بزرگی را به جامعه تقدیم کند. آنجا که پدرشان در کتاب این‌طور نقل می‌کردند: 'یک روز من و عباس توی حیاط روی یک تخت چوبی نشسته بودیم. از عباس سؤالی پرسیدم گفتم اگر من از شما یک لیوان آب طلب کنم و شما سریع بروید و برای من آب بیاورید، فکر می‌کنی برخورد من چگونه خواهد بود؟ گفت معلومه از من تشکر می‌کنی. گفتم حالا اگر چند دقیقه با تأخیر برای من آب بیاورید چی؟ گفت شاید تشکر سردی از من بکنید. گفتم اگر ده پانزده دقیقه دیر بیاورید؟ گفت تشکر نمی‌کنید. گفتم نماز اول وقت هم همین‌طور است، اگر اول وقت خواندید محبت خدا و ثواب زیاد به همراه آن خواهد بود و اگر نماز هر چه از سر وقت دیر بخوانید ثواب آن کمتر می‌شود. حالا قلبم مملو از آرزویی است که مدت‌هاست در انتظار اجابت آن هستم. هر بار که به مزار شهدا می‌روم یا در خلوت با عکس‌هایشان حرف می‌زنم، این خواسته را با تمام وجود تکرار می‌کنم. به داداش عباس و دیگر شهدا متوسل می‌شوم، به شهدای گمنامی که مظلومیتشان قلبم را می‌سوزاند. با این حال، هنوز چشم‌انتظارم و امیدوارم که نگاه مهربانشان شامل حال من هم بشود. بیش از هر چیز، نگران برادرم هستم. می‌بینم که در مسیری قدم برمی‌دارد که برایش عاقبت خوبی ندارد. حرف‌هایم روی او تأثیر چندانی ندارد و قلبم از این بابت در رنج است. از داداش عباس تمنا می‌کنم با نگاه معنوی خودشان او را هدایت کنند، راه درست را به او نشان دهند و کمک کنند تا به انسانی بهتر تبدیل شود خیلی دلم می‌خواهد او هم طعم آرامش و سعادت را بچشد. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد 🍃🌺🍃 🍃🌸🍃
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۵۹ 💠 آقای علی چگینی از استان گیلان ✍ ماجرا از اواخر سال ۱۳۹۷ شروع شد. آن شب در هیئت، بی‌خبر از اتفاقی که قرار بود مسیر زندگی‌ام را عوض کند، نشسته بودم. صدای مداحی در فضای هیئت پیچیده بود؛ لحظاتی بعد یکی از رفقای بسیجی کنارم نشست، گوشی‌اش را آورد و عکس شهیدی را نشانم داد. تصویر شهید را که دیدم، به دلم نشست؛ نمی‌دانم چطور بگویم، در عمق نگاهش آرامش عجیبی موج می‌زد، انگار سال‌ها حرف ناگفته داشت. حس خاصی بهم دست داد. تا آن موقع، رفیق شهید نداشتم؛ واسه همین با خودم گفتم: «چه موقعی بهتر از الان که این شهید بشه رفیق شهیدم؟» در آن روزها، احساس می‌کردم در زندگی‌ام به دنبال یک راهنما و یک تکیه‌گاه معنوی هستم. چند روز بعد، وقتی با یکی از آدم‌های معروفِ فرهنگی شهرمان درباره شهید حرف زدم، با تعجب متوجه شدم که ایشان هم شهید عباس دانشگر را می‌شناسد. وقتی بهش گفتم چند وقت دیگر تولدم می‌رسه، لبخندی زد و گفت: «بهترین هدیه برای شما، تصویر نورانی همین شهید است.» قرار شد یک قاب عکس از شهید را به من هدیه بدهد. چند روز گذشت، شب تولدم، همان رفیقم که شهید دانشگر را به من معرفی کرده بود زنگ زد و گفت: «علی جان، می‌خواهم ببینمت.» من هم گفتم: «باشه، در خدمتم.» حدود ساعت ۹ شب بود که آمد دم در خانه. نیم ساعتی تو ماشینش نشستیم و حرف زدیم. بعد گفت: «می‌خواهم به مناسبت تولدت یه کتاب خیلی خوب بهت هدیه بدم به شرطی که قول بدی زود بخونیش.» من هم کنجکاو شدم و گفتم: «چه جور کتابیه؟» گفت: «برای بهتر شناختن شهدا چه خوبه که کتابشان را بخوانیم.» کتاب «لبخندی به رنگ شهادت» شهید دانشگر را بهم هدیه داد، من هم شروع کردم به خواندنش. بعد چند روز که تمامش کردم، دیگر مثل قبل به مسائل نگاه نمی‌کردم. دلم می‌خواست بیشتر یاد بگیرم و بهتر تفکر کنم. شب‌ها به‌جای گشت‌وگذار بی‌هدف در فضای مجازی، درباره زندگی شهدا مطالعه می‌کردم. صفحات کتاب «لبخندی به رنگ شهادت» را که ورق می‌زدم، انگار وارد دنیای دیگری شده‌ام. با هر خاطره‌ای که از شهید می‌خواندم، با سبک زندگی و سلوک معنوی شهید بیشتر آشنا می‌شدم. انگار پرده‌ای از جلوی چشمانم کنار می‌رفت و زندگی برایم معنای تازه‌ای پیدا می‌کرد. همین حس و حال جدید، من را مصمم کرد تا با خانواده این شهید بزرگوار ارتباط برقرار کنم. همان زمان‌ها باید می‌رفتم خدمت سربازی؛ دفترچه خدمتم را تکمیل کرده و فرستاده بودم. تاریخ اعزامم به خدمت سربازی که مشخص شد، با پدر شهید تماس گرفتم. همان رفیقم، شماره‌تلفن پدر شهید عباس دانشگر را در اختیارم گذاشته بود. به حاج‌آقا زنگ زدم و خودمو معرفی کردم و کلی با ایشان حرف زدم. وقتی با حاج‌آقا صحبت می‌کردم، آرامش صدایشان و مهربانی کلامشان، حس یک پدرِ دلسوز را بهم منتقل می‌کرد. آخر تماس تلفنی‌مان پدر شهید گفتند یه بسته فرهنگی از شهید برایم هدیه می‌فرستند. آدرس منزلمان را دادم و چند روز بعد، دو تا کتاب دیگر شهید به دستم رسید. شرط پدر شهید این بود که به نیت شهید، بین بچه‌های مسجد و هیئت دست‌به‌دست کتاب‌ها بچرخد و زود خوانده بشود. من هم با شور و اشتیاق، شرط پدر شهید را به جان خریدم و کتاب‌ها را به دست دوستان رساندم و تا حالا، به لطف خداوند متعال، توانستم حدود ۱۰۰ نفر از بچه‌های محله‌مان را با این شهید آشنا کنم. چهره‌های مصمم جوانانی که بعد از خواندن کتاب، تصمیم گرفتند در فعالیت‌های هیئت و مسجد فعال‌تر باشند، بهترین پاداش برای این تلاشم بود. قبل از آشنایی با شهید عباس دانشگر، دغدغه‌هایم بیشتر حول مسائل روزمره و شخصی‌ام می‌چرخید؛ اما حالا نگاهم فراتر رفته بود. احساس می‌کردم یک مسئولیت بزرگ‌تر روی دوشم هست، مسئولیت آشناکردن دیگران با این الگوهای ناب و قهرمانان واقعی کشورمان ایران اسلامی. هنوز هم این کار فرهنگی رو انجام می‌دهم و اصلاً هم قصد ندارم رها کنم، چون فهمیدم خواندن کتاب درباره شهدا یه چیز دیگه‌ست، آدم رو حسابی تکون می‌ده! حالا فایل بسته فرهنگی مجازی شهید رو که از کانال مؤسسه شهید گرفتم را واسه حدود ۱۰۰ نفر از دوستانم، از جمله همان‌هایی که کتاب شهید رو خونده بودند، فرستادم و بهشون گفتم: «بچه‌ها، این فایل‌ها رو سرسری نگیرید. زندگی این شهید می‌تونه مسیر خیلی‌هامون رو عوض بکنه، خواهش می‌کنم حتماً ببینید و بخونید و تو گروه‌ها و کانال‌های شهر هم بذارینش، این‌جوری خیلی‌ها با شهید آشنا می شن» ان‌شاءالله بتونیم یه قدم کوچک برای معرفی شهدا برداریم و این جهاد تببین که با یک نگاه شهید آغاز شد، همچنان باقدرت ادامه پیدا کند. هر کتابی که دست‌به‌دست می‌چرخد، هر آشنایی با نام شهید، بذری است که در دل جوانان این شهر کاشته می‌شود و اگر خدا بخواهد روزی جوانه خواهد زد. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد 🍃🌺🍃
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۶۲ 💠 آقای احمدی از استان ایلام ✍ وقتی در دانشگاه امام حسین (علیه‌السلام) دانشجو بودم، عباس دانشگر را بیشتر در نمازهای جماعت و برنامه‌های دانشگاه، دورادور می‌دیدم؛ اما فرصت آشنایی از نزدیک برایم پیش نیامده بود، تا آن روز که در جریان آموزش‌های رزمی در منطقه هزار دره، در اطراف دانشگاه، دست به میله‌های بالای سرمان که مثل میله‌های بارفیکسِ پشت‌سرهم بود، از بالای گودال پرآبی، به دنبال هم و یکی‌یکی عبور می‌کردیم. در حال عبور، نتوانستم خودم را نگه دارم و تعادلم را از دست دادم و به داخل آب افتادم. در میان همهمه خنده‌های دیگران، نگاهی متفاوت توجهم را جلب کرد؛ چشمان مهربان عباس که انگار عمق مشکلم را دریافته بود، بدون هیچ تردیدی، چوب بلندی را به طرفم گرفت تا مرا از آن مهلکه بیرون بکشد. آن نگاه دلسوزانه و اقدام بی‌درنگش، تصویری ماندگار از انسانیت و مسئولیت‌پذیری عباس دانشگر را در ذهنم حک کرد. گویی شخصیت عباس از همان ابتدا با مِهر و گره‌گشایی عجین شده بود. در زمان حیاتش، هر جا می‌دید کسی به کمک او نیاز دارد ، بی‌دریغ قدم پیش می‌گذاشت و پس از شهادتش نیز، این روحیه نه‌تنها خاموش نشده، بلکه به مدد الهی، بُعدی فراتر یافته و دستان یاری‌اش برای نیازمندان بازتر شده است. داستان دوستم، گواه روشنی بر امتداد روحیه همیاری اوست. یکی از دوستانم در مسیر اشتغال به کارش دچار مشکل مهمی شده بود که با توکل به خداوند متعال و عنایت اهل‌بیت (علیهم‌السلام) و با وساطت شهید دانشگر، این موضوع ناباورانه حل شد. داستان از این قرار بود که دوستم، که جوان ۳۱ساله‌ای بود، چندین بار با من درد دل کرد و از اینکه هرچه تلاش می‌کند مشغول به کار نمی‌شود، اظهار ناراحتی کرد. بنده که ارادت خاصی به برادر شهیدم عباس دانشگر داشتم، به ایشان گفتم به این شهید والامقام متوسل شوید. البته کتاب «رفیق شهیدم مرا متحول کرد» را به‌صورت امانت به ایشان دادم تا مطالعه کنند و پس از مطالعه به دیگران بدهند، تا آنان هم بهره‌مند گردند. چند روز بعد، دوستم که در همسایگی هم زندگی می‌کردیم، آمد و با صدایی آمیخته به حیرت و شادی به من گفت که پس از خواندن بخش‌هایی از کتاب «رفیق شهیدم مرا متحول کرد» و توسل به شهید و قرائت زیارت عاشورا، در عالم رؤیا مرا که شهید را به او معرفی کردم، دیده است که همراه دو نفر که چهره‌شان را نمی‌دیده، کلاه سبز پاسداری به او داده‌ایم. می‌گفت به لطف خداوند متعال، گره‌ی کورِ مسیر استخدامش باز شده است. استخدام در یک ارگان دولتی در مسیر یاوری امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) با این سن، مشکل به نظر می‌رسید؛ اما لطف بی‌کران خداوند متعال با نگاه ویژه شهید عباس، این امر را ممکن ساخت. هر بار که به این اتفاق فکر می‌کنم، قلبم سرشار از قدردانی از شهید دانشگر می‌شود که با وساطت کریمانه‌اش، بار سنگینی را از دوش دوستم برداشت. ایشان که تا پیش از این درگیر ناامیدی شده بود، حالا با انگیزه‌ای مضاعف، در حد توان خود به نیازمندان کمک می‌کند و ثواب کارهای خیرش را به روح بلند شهید عباس هدیه می‌کند. پس از این محبت شهید، ارادتم به او دوچندان شد و قاب عکسی از چهره نورانی‌اش زینت‌بخش دیوار خانه‌مان گردید. ما دیگر او را تنها یک شهید نمی‌دانیم، بلکه عضوی از خانواده‌مان حس می‌کنیم. شهید عباس دانشگر حسابی در دلم جا گرفته است. حتی در زیارت عتبات‌عالیات، در کنار ضریح ائمه اطهار (علیهم‌السلام)، قلبم مملو از یاد او بود و ثواب زیارتم را به روح بلندش تقدیم کردم. گاهی اوقات، وقتی با مشکلی روبه‌رو می‌شوم و از ته دل از شهید کمک می‌خواهم، حس می‌کنم به آرامش عجیبی می‌رسم و گویی راه‌حلی به ذهنم می‌رسد که قبلاً به آن فکر نکرده بودم. این حس حضور و راهنماییِ شهید برایم بسیار ارزشمند است. باور دارم که شهدا پشتیبان و راهنمای ما در زندگی هستند. این یقین، مسئولیتی سنگین بر دوشم می‌گذارد تا با تمام توان، نام و یاد این شهید بزرگوار را زنده نگه دارم و در این جهاد تبیین، سربازی کوچک، اما مصمم باشم. امیدوارم عاقبتمان مثل شهید عباس دانشگر ختم به خیر و شهادت گردد. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد 🍃🌺🍃
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۶۳ 💠 خانم نائینی از استان مرکزی ✍ روزهای بهاری با بازی‌های شاد کودکانم در حیاط خانه سپری می‌شد، غافل از طوفانی که در راه بود. صدای خنده‌هایشان هنوز در گوشم بود، طنینی شیرین که حالا جای خود را به بوق‌های ناهنجار دستگاه مانیتور قلب در این اتاق سرد و بی‌روح بیمارستان داده بود. ابتدا با یک تب ساده شروع شد، اما در عرض چند روز، سرفه‌های بی‌امان و چهره‌های رنگ‌پریده‌شان، ما را سراسیمه به بیمارستان کشاند. حالا چشمانم به بدن نحیف و مریض فرزندان کوچکم خیره مانده بود که زیر سرم و متصل به دستگاه‌های پزشکی به‌سختی نفس می‌کشیدند. ده روز بود که اینجا بودیم. ده روز کابوس‌وار که هر لحظه‌اش به‌اندازه یک سال می‌گذشت. تب بالا، سرفه‌های ممتد و نگاه‌های نگرانشان مرا به‌شدت به هم می‌ریخت. شب‌ها در کنار تختشان می‌نشستم، پلک نمی‌زدم و به چهره‌های تب‌دار و نفس‌های بریده‌شان خیره می‌ماندم. یک شب، سرفه‌های پسر کوچکم آن‌قدر شدید شد که رنگ صورتش کبود شد و من جز اشک ریختن و التماس به پرستار، کاری از دستم برنیامد. در همین روزهای پر از دلهره بود که یاد شهید دانشگر افتادم... گویی در آن لحظات یأس، نگاه پُر مِهر شهید در ذهنم جان گرفت و محبتش در دلم جاری شد. درست چند ماه قبل، در یک عصر دلگیر پاییزی،کتاب “آخرین نماز در حلب” به دستم رسید. یکی از دوستانم کتاب را برایم هدیه آورده بود. نمی‌دانم چه نیرویی مرا به سمت این کتاب کشاند. شاید نگاه نافذ شهید دانشگر روی جلد کتاب بود، شاید هم دلتنگی عمیقی که در آن روزها احساس می‌کردم. با هر صفحه‌ای که می‌خواندم، احساس می‌کردم شهید عباس دانشگر روبرویم نشسته و دارد با من حرف می‌زند. انگار مرا همراه خودش به دنیای دیگری می‌برد. دنیایی پر از نور، امید و معنویت. اما حالا، در این اتاق سرد و بی‌روح بیمارستان، خبری از آن نور و امید نبود. ناامیدی مثل یک هیولا به جانم چنگ می‌زد. نگاه‌های نگران دو فرزند دلبندم مرا به‌شدت به هم می‌ریخت خدایا، چه‌کار کنم؟ دیگه طاقت ندارم. به یاد شهید دانشگر افتادم، به یاد دل‌نوشته خانمی اهل نجف‌آباد اصفهان که در کتاب آخرین نماز در حلب خوانده بودم، او بعد از درک جایگاه والای شهدا نزد حضرت باری‌تعالی، به شهید گفته بود: «می‌دانی رفیق شهیدم! چیزی فراتر از همه چیز زندگی‌ام را از تو دارم» از ماجرای عنایات شهید به آن خانم که یادم آمد، در بیمارستان با شهید عباس دانشگر درد دلم شروع شد. با او از ناامیدی و عجز و درماندگی‌ام گفتم. گفتم دیگر تحمل این شرایط سخت را ندارم. در آن سکوت سنگین شب بیمارستان، حس می‌کردم تمام درهای دنیا به رویم بسته شده است. ناگهان، حرف مادرم در گوشم پیچید: وقتی همه درها بسته شد، به حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) متوسل شو. با دلی شکسته، وضو گرفتم و مفاتیح کوچکم را زیر نور کم‌سوی چراغ آوردم. با هر 'یا مَوْلاتى یا فاطِمَهُ اَغیثینی' که می‌گفتم، گویی رشته‌های ناامیدی از وجودم گسسته می‌شد و جای آن را آرامشی عجیب می‌گرفت. صبح روز بعد، پرستار با لبخندی وارد اتاق شد. مادر! یه خبر خوب دارم. حال بچه‌ها خیلی بهتره. تبشون قطع شده و علائمشون داره کم‌کم از بین می‌ره. نمی‌دانستم باید سجده شکر به جا بیاورم یا اشک شوق بریزم. فقط می‌دانستم که انگار معجزه‌ای رخ‌داده است. این تجربه، ایمانم را به قدرت توسل به اهل‌بیت (علیهم‌السلام) و رحمت الهی صدچندان کرد. از آن روز به بعد، نگاهم به زندگی و مشکلات، رنگ دیگری پیدا کرد. فهمیدم که همیشه نوری در تاریکی وجود دارد، اگر به آن ایمان داشته باشی. به لطف خداوند متعال، با عنایت مادر شهدا و به‌واسطه‌ی نگاه مهربان شهید دانشگر، فرزندانم دوباره به زندگی برگشتند. چند روز بعد، وقتی بچه‌ها از بیمارستان مرخص شدند، یکی از کتاب‌های شهید را که پدر بزرگوارش برایم فرستاده بود، همراه با یک عکس از عباس، به پرستاران هدیه دادم. می‌خواستم آنها هم از این نور و برکت بهره‌مند شوند. عباس عزیز، برای من فراتر از یک شهید است. او برادری مهربان و دلسوز است که دستم را گرفته و در این مسیر پر فراز و نشیب زندگی، همراهی‌ام می‌کند. خدا را شکر می‌کنم که مرا با این رفیق آسمانی آشنا کرد؛ هم او که در یکی از یادداشت‌هایش در کتاب این‌گونه گفته بود: «قهرمان باش! مبارز باش! وقتی با وضعیت نامساعد همراه می‌شوی عکس‌العمل نشان نده و صرفاً آن را قبول کن و سپس با آرامش اقدام کن؛ اقدامی قدرتمندانه اگر نمی‌دانی فوری چه بکنی هیچ کاری نکن. صبور و معقول باش و راه‌حل را وارد گود کن، نه احساس را» امیدوارم سبک زندگی شهدا همواره چراغ راه زندگی‌ام باشد و بتوانم با معرفی این بنده‌های برگزیده خدا به دیگران، آنان را با تفکر و بینش شهدا آشنا کنم. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد 🍃🌺🍃
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۶۴ 💠 خانم بازیار از برازجان استان بوشهر ✍ عطر ملایم گل‌های محمدی که در گوشه و کنار پارک کاشته شده بود، مانند نوازشی روح‌بخش، با زمزمه‌ی دعای فرج در هم آمیخته و فضایی روحانی ایجاد کرده بود؛ فضایی که قلب‌ها را مملو از خشوع می‌کرد و اشک بر گونه‌ی آنهایی که ایستاده شروع برنامه را نظاره‌گر بودند، جاری می‌ساخت؛ اشکی از سر معرفت و عشق به خدا و شهدا، مانند شبنمی که بر گلبرگ‌های ایمان می‌نشیند. مراسم جشن تولد شهید بود، روی میز کیک بزرگی بود که تصویر شهید عباس دانشگر، روی آن خودنمایی می‌کرد و در کنار آن تصویر زیبای ماکت ایستاده شهید با آن نگاه نافذ و لبخند آرامش‌بخش، همچون چراغی راهنما، در دل‌ها نور می‌افشاند و حس زیبایی از حضور شهید را تداعی می‌کرد؛ گویی که او نیز در جمعمان حاضر بود. دختران نوجوان سرود زیبای «این مردم ساکن عشق آبادن» را چنان با شور و احساس همخوانی می‌کردند و با امام‌زمان (عج) جشن بیعت گرفته بودند که گویی با تک تک واژه‌ها، پیمانی ناگسستنی می‌بستند. چند نفر از خواهران اسپری برف شادی را روی سر مهمانان مراسم می‌ریختند و همگی از خوشحالی دست می‌زدند. وقتی وسط حلقه بچه‌ها نور فشفشه به آسمان می‌رفت، به‌وضوح می‌شد برق شادی را در چشمان دانش‌آموزان دید؛ چشمانی که از ذوق و هیجان می‌درخشید. آنها غرق در شادی بودند، انگار تمام دنیا را در آن لحظه به آن‌ها داده باشند. بیش از ۲۰۰ نفر از جوانان، نوجوانان و کودکان به‌اتفاق خانواده‌شان، آمده بودند تا در جشن تولد شهید عباس دانشگر شرکت کنند؛ هر کدام با دلی که برای این شهید عزیز می‌تپید. در همین لحظات شلوغ برگزاری مراسم، مادر فاطمه، با چهره‌ای هیجان‌زده به سویم آمد. صدایش می‌لرزید: 'خانم بازیار... خواب دیدم... خواب دیدم شهید عباس... مزارشون وسط حرم امام رضاست... چه حس عجیبی بود... چه نوری...' هنگام تعریف خواب، اشک در چشمانش حلقه‌زده و صدایش مملو از شور بود. این رؤیا، با توصیف مزار شهید در میان صحن مطهر امام رضا (علیه‌السلام)، فراتر از یک خواب معمولی به نظر می‌رسید؛ گویی گوشه‌ای از بهشت را به او نشان داده بودند. فضایی باشکوه با شور و حالی وصف‌ناپذیر پیش رویش نمایان شده و جمعیتی نیز در اطراف مزار شهید دیده بود. وقتی ماجرای خواب را شنیدم، اشک روی گونه‌هایم جاری شد. برنامه جشن تولد شهید با تمام برکاتش تمام شد. مراسمی گرم و صمیمی که با همدلی و عشق به شهدا مقدمات برگزاری آن یکی پس از دیگری، ناباورانه فراهم شده بود؛ گویی دست‌های غیبی در کار بود. تلاش کردیم در راه آشنایی بیشتر مردم شهرمان با این شهید عزیز، گامی کوچک برداریم؛ امیدوار به اینکه این قدم، راهی به‌سوی شناخت بیشتر ارزش‌های شهدا بگشاید. بعد از مراسم ما با تعدادی از بچه‌ها مصاحبه کردیم، جالب اینجا بود که همه می‌گفتند که واقعاً حس می‌کردند شهید عباس دانشگر بین آنها در مراسم جشن تولدش حضور داشته است. از نکات قابل‌توجه دیگر اینکه چند روز که گذشت خبردار شدیم دختر کودکی از شرکت‌کنندگان در جشن تولد شهید، چند روز قبل از برگزاری مراسم، در عالم رؤیا شهید دانشگر را با لبخند مهربانش در کنار مزار مطهرش دیده است. دختر کودک می‌گفت: خواب دیدم رفتیم سمنان، سر مزار شهید عباس دانشگر بودیم. اون لحظه با تمام وجود حس کردم که شهید جلوم ایستاده و داره به من نگاه می کنه، داشت به من لبخند می‌زد. خیلی حس خوبی بود، من خیلی خوشحال بودم. وقتی از خواب بیدار شدم، ماجرای خواب را برای مامانم تعریف کردم. چند ساعت بعد داخل کانال پیام‌رسان مجازی دیدیم که پنج‌شنبه مراسم تولد شهید دانشگرِ و ما هم دعوت شده بودیم. آیا این فقط یک اتفاق بود که هر دو رؤیای صادقانه را در ارتباط با مراسم تولد شهید دانشگر دیده باشند؟ این سؤال مدام در ذهنم رژه می‌رفت و شوری غیر قابل بیان از حضور شهید در مراسمش را در دلم بیدار می‌کرد؛ حسی آمیخته با یقین و شگفتی. از درک حیات طیبه شهدا و حضورشان در زمان برگزاری مراسم یادبودشان حیرت‌زده بودم؛ حقیقتی که فراتر از تصورات مادی ماست. به اثر حضور شهید اندیشیدیم، به لحظه‌ای تأمل‌برانگیز که ارتباط بین جهان خواب و واقعیت را به شکلی عجیب و فوق‌العاده نشان می‌داد؛ مانند پلی که دو عالم را به هم وصل می‌کرد. انگار شهید دانشگر خود به جشن تولدش آمده بود؛ با نشانه‌هایی از جنس نور و رؤیا. یاد و نام شهدا همواره زنده است و آن‌ها به اذن الهی، شاهد و ناظر بر محافل ما هستند. این محفل نورانی، بار دیگر یادآور حضور همیشگی آن‌ها در قلب‌های ما بود. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد 🍃🌺🍃
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۶۵ 💠 آقای ابوالفضل عباسپور از استان بوشهر ✍ عطر گلاب و اسپند در فضای امامزاده عبدالمهیمن (علیه‌السلام) پیچیده بود و حسی معنوی به آن بخشیده بود. طنین گرم و گیرای مداح اهل‌بیت (علیهم‌السلام) که با سوز و گداز، مصیبت حضرت ابوالفضل‌العباس (علیه‌السلام) را می‌خواند، دل‌ها را به سوی کربلای حسینی پرواز می‌داد. مهمانان مراسم هفتگی هیئت، شامل سنین مختلف بودند. پیرمردی با قامتی خمیده که گذر ایام بر شانه‌هایش سنگینی می‌کرد و عصایش، تکیه‌گاهی برای قدم‌های لرزانش بود، پس از پایان مراسم، آرام‌آرام به سمت میزی رفت که در گوشه‌ای از صحن قرار داشت. چشمش به قاب عکسی افتاد که روی میز بود. چهره‌ی جوانی با لبخندی آرام و نگاهی نافذ، در آن قاب جا خوش کرده بود. زیر عکس، نام “شهید عباس دانشگر” حک شده بود. پیرمرد با صدایی آرام، زمزمه کرد: “خدا رحمتت کنه پسرم… چه جوون رعنایی…” در همین لحظه، نوجوانی با موهای فشن و لباس اسپرت، با تردید به میز نزدیک شد. با نگاهی کنجکاوانه به عکس خیره شد و پرسید: “ببخشید… این جوان کیه؟” پیرمرد با لبخندی مهربان گفت: “از این جوانان بپرس پسرم. آن‌ها این عکس را قاب کرده و اینجا گذاشته‌اند. حتماً چیزی می‌دانند.” من که نزدیکشان بودم و اتفاقاً بیشتر کتاب‌های شهید را خوانده بودم، پیش‌قدم شدم و با افتخار گفتم: “این شهید یه قهرمانه. یه جوون مثل خود شما که جونشو برای ما داد. اسمش شهید دانشگره.” نوجوان با کنجکاوی پرسید: “چطوری شهید شد؟ کجا جنگیده؟” شروع کردم به تعریف‌کردن. از غیرت، شجاعت و مهربانی شهید دانشگر. از اینکه چطور در اوج جوانی، دل از دنیا کنده و برای دفاع از حرم اهل‌بیت (علیهم‌السلام) راهی سوریه شده. از اینکه چطور در آخرین نماز خود در حلب، با خدا عهد بست و به عهدش وفا کرد. در همین حین، یکی از رفقای هیئت که او هم از دلدادگان شهید بود، به جمعمان اضافه شد. او با شور و حرارت، خاطراتی از شهید تعریف کرد که در کتاب “آخرین نماز در حلب” خوانده بود. از مراسم تولدی که برای شهید گرفته بودیم و چهره‌های متعجب و کنجکاوی که در سالگرد تولدش با نام شهید آشنا شده بودند. از اینکه چگونه زندگی شهید، بسیاری از جوانان را متحول کرده و به راه درست هدایت کرده است. نوجوان بادقت گوش می‌داد. چشمانش برق می‌زد. انگار دریچه‌ای جدید به رویش باز شده بود. وقتی صحبت‌های من و دوستم تمام شد، با صدایی آرام و لحنی متأثر گفت: “خیلی ممنون… خیلی چیزها فهمیدم. فکر نمی‌کردم همچین آدم‌هایی هم وجود داشته باشن.” آن شب، بذری در دل آن نوجوان کاشته شد. بذر عشق به شهید، بذر غیرت و شجاعت، بذر آگاهی و بصیرت. بذری که شاید سال‌ها طول بکشد تا جوانه بزند و به درختی تنومند تبدیل شود، اما بالاخره ریشه می‌دواند و ثمر می‌دهد. در دلم خدا را شکر کردم. باز هم شهید دانشگر نگاهی به ما کرد و این توفیق را نصیبمان کرد تا بتوانیم او را به یک نفر دیگر معرفی کنیم. این راه، راهی است بی‌پایان. راهی که با هر معرفی، با هر یادواره، با هر قطره اشکی که برای شهید ریخته می‌شود، نور او را در دل‌ها روشن‌تر می‌کند و چه سعادتی بالاتر از اینکه ما واسطه شناخت شهید دانشگر شدیم و در این مسیر پرنور قدم برمی‌داریم. نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد 🍃🌺🍃
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۶۶ 💠 آقای سید غلامرضا میرقادری از شهرستان اقلید استان فارس ✍ شاید اگر کسی می‌گفت که روزی تار و پود زندگی‌مان با یک کلیک در فضای مجازی، رنگ و بوی شهادت می‌گیرد، باور نمی‌کردیم. اما تقدیر این‌گونه رقم خورد. پسرم، غرق در گشت‌وگذار در دنیای اینترنت، ناگهان با نامی آشنا شد: «شهید عباس دانشگر». نامی که پیش از آن نمی‌شناختیم، اما حالا برای ما دریچه‌ای رو به آسمان شده است. این آشنایی جرقه‌ای شد تا با خانواده این شهید بزرگوار ارتباط برقرار کنیم؛ با پدر ارجمند شهید و حاج نادر حیدری، مسئول دلسوز کانون شهید دانشگر، هم‌صحبت شدیم. در آن روزهای نخست، هنوز نمی‌دانستیم شهید عباس دانشگر، این جوان آسمانی، اهل کدام دیار است. کم‌کم فهمیدیم که ریشه در خاک سمنان دارد و در راه دفاع از حریم اهل‌بیت (علیهم السلام)، مظلومانه به شهادت رسیده است. پیکر مطهرش در آتش کین دشمنان، با دو موشک تاو ضدتانک سوخته است؛ گویی تقدیر این بوده که او نیز، همچون حضرت زهرا (سلام الله علیها)، با شهادتی زهرایی به دیدار معبود بشتابد و در جوار رحمت الهی متنعم شود. با اینکه جز بخشی از پیکر سوخته‌اش چیزی نماند، نام و یادش همچون خورشیدی در دل مردم زیادی تابیدن گرفته است. روزها می‌گذشت و به سالگرد شهادت شهید نزدیک می‌شدیم. بااین‌حال، از روز دقیق شهادتش اطلاعی نداشتیم. این مسئله ذهنم را به خود مشغول کرده بود. صبح یک روز پنج‌شنبه، پس از اقامه نماز صبح، درحالی‌که دلم سرشار از یاد شهید بود، به خواب رفتم. هنوز پلک‌هایم سنگینی خواب را حس می‌کرد که ناگهان با صدای زنگ در، از خواب پریدم. نگاهی به ساعت انداختم؛ اول صبح بود. با تعجب، سراسیمه به سمت در رفتم. پستچی وظیفه‌شناس، با چهره‌ای مهربان، بسته‌ای را به دستم داد و گفت: «صبحتان بخیر، این بسته تقدیم شما. لطفاً اینجا را امضا کنید.» بسته را تحویل گرفتم و داخل حیاط خانه شدم که همسرم با صدایی خواب‌آلود از اتاق بیرون آمد و پرسید: «کی بود؟» گفتم: «پستچی بود، یه بسته از طرف کانون شهید عباس دانشگر برای ما آورده.» همسرم لحظه‌ای مکث کرد و با هیجان خاصی گفت: «آقا! اتفاقاً چند دقیقه پیش من یه خواب عجیبی دیدم. خواب دیدم صدای زنگ در خانه اومد، درست مثل همین لحظه. وقتی پرسیدم کیه، یه جوون خوش‌سیما با لباس سبز، توی حیاط ایستاده بود. لبخندی زد که قلبم را آرام کرد و گفت: "من عباس دانشگر هستم..." از خواب پریدم که صدای زنگ در حیاط را شنیدم و الان شما می‌گویی پستچی یک بسته آورده که نام شهید دانشگر روی آن نوشته شده. این بسته هر چه هست، هدیه خود شهید است، یک نشان از حضورش.» دریافتیم که لحظاتی قبل از تحویل بسته پستی، شهید به خواب همسرم آمده بود؛ گویی پیامی آسمانی بود قبل از هدیه‌ای زمینی. متعجب از آنچه اتفاق افتاده بود، فهمیدیم آن روز، روز شهادت شهید عباس دانشگر است. بسته فرهنگی که از طرف کانون شهید عباس دانشگر برای ما ارسال شده بود، شامل تصاویر شهید، جانماز و اقلامی دیگر بود تا بین نوجوانان و جوانان شهرمان توزیع کنیم. نظارت و اشراف شهید بر فعالیت‌های فرهنگی که به نام او در سطح کشور انجام می‌شد، برای ما بسیار شگفت‌انگیز بود؛ مانند نظارت یک فرمانده بر نیروهایش از عالم بالا. پس از این ماجرا، حقیقت زنده‌بودن شهدا را با تمام وجود درک کردیم. این دیگر یک باور ذهنی نبود، بلکه یک تجربه ملموس و عینی بود. به یاد آخرین جملات شهید در حلب سوریه افتادیم که فرموده بود: «سپاه حضرت ولی‌عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) یار می‌خواهد، خیلی کار داریم.» و اکنون، شهید با کمک یاران و خادمان خود، کسانی که توفیق جهاد تبیین سبک زندگی شهدا را دارند، در حال تربیت یاران حضرت ولی‌عصر (عج) است و گویی به خواست خداوند متعال شهید در حال تکثیر خویش در بین نوجوانان و جوانان این سرزمین است. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد 🍃🌺🍃
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۶۷ 💠 آقای فخرالدین اسلام منش از استان تهران ✍ قبل از ازدواج، زیاد اهل رعایت دقیق مسائل مذهبی نبودم. زندگی‌ام به طور معمولی پیش می‌رفت؛ مثل خیلی‌های دیگر، غرق روزمرگی‌ها بودم و مسیر مشخصی را دنبال نمی‌کردم. اما آشنایی من و همسرم، دنیایم را عوض کرد. او همکارم بود، پزشکی عمومی که آن زمان مشغول گذراندن دوره تخصصش بود. همکاری در پایان‌نامه‌اش جرقه‌ای برای آشنایی بیشتر ما شد و همین بهانه، دریچه‌ای نو به رویم گشود که با پیشنهاد ازدواج ختم به خیر شد. خانواده همسرم، به‌ویژه مادرشان، مذهبی و از سادات بودند. ایشان از نوادگان آیت‌الله‌العظمی سید عبدالحسین لاری، شاگرد برجسته آیت‌الله میرزای شیرازی، بودند. نقل است که اهالی لامرد برای حضور مجتهد جامع‌الشرایط در شهرشان به نجف اشرف نزد آیت‌الله میرزای شیرازی رفتند و ایشان، آیت‌الله عبدالحسین لاری را به‌عنوان شاگرد خود معرفی کردند و به آن منطقه فرستادند. این پیشینه مذهبی برای من کاملاً جدید و کمی غریب بود. احساس می‌کردم وارد دنیای متفاوتی شده‌ام. از خانواده همسرم چند شهید والامقام تقدیم انقلاب اسلامی شده بود. با وجود مخالفت‌های اولیه‌ای که از سوی دو خانواده وجود داشت، به خواست خداوند متعال علاقه ما بر همه چیز غلبه کرد و خانواده‌ها با ازدواج ما موافقت کردند. کم‌کم، باورهای مذهبی همسرم و خانواده‌اش وارد زندگی من شد که برایم تازگی داشت. سال ۱۳۹۹ برای اولین‌بار همراه همسرم در راهپیمایی ۲۲ بهمن تهران شرکت کردم. در آن جمعیت عظیم، در میان عکس‌های بی‌شمار شهدا، ناگهان نگاهم به تصویر شهیدی گره خورد. چهره‌ای معصوم و آرام که با تمام تصاویر اطرافش تفاوت داشت. گویی آن نگاه مرا صدا می‌زد، یک کشش عجیب و ناشناخته. بدون هیچ دلیلی، آن عکس را انتخاب کردم و با خودم به خانه مادر همسرم بردم. وقتی پرسیدند این شهید کیست، گفتم: «نمی‌دانم، اما مهرش عجیب به دلم نشسته، نمی‌دانم چرا، حس می‌کنم باید عکسش در خانه‌مان باشد.» تصویر شهید را در خانه گذاشتم و با کنجکاوی در اینترنت درباره‌اش جستجو کردم. نام شهید، عباس دانشگر بود. هرآنچه درباره زندگی‌اش، نحوه شهادتش، و خاطرات سردار اباذری، فرمانده‌اش، پیدا کردم را با اشتیاق خواندم. در خلال این جستجوها، به نکته‌ای برخوردم که واقعاً برایم عجیب بود: عده‌ای در خاطراتشان گفته بودند که برای حاجت گرفتن به این شهید متوسل شده‌اند و نتیجه گرفته‌اند. این موضوع برایم بسیار جذاب بود و حس کنجکاوی‌ام را بیشتر تحریک کرد. با خودم عهد کردم که به نیتش کار خیر انجام دهم و اگر در زندگی روزمره‌ام با پیگیری نتوانستم مشکلم را حل کنم، این شهید را برای رفع حاجتم واسطه قرار دهم. در ابتدا، وقتی مشکلی پیش می‌آمد، در دلم با او صحبت می‌کردم. با شهید درد دل می‌کردم. باورم نمی‌شد، اما انگار گره‌ها یکی‌یکی باز می‌شدند. مثلاً اگر در محل کار مشکلی پیش می‌آمد، بعد از صحبت با شهید، راه‌حل ناگهان پیدا می‌شد. وساطت شهید محضر ائمه اطهار (علیهم‌السلام) و خداوند متعال را به‌وضوح در زندگی‌ام حس می‌کردم. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد 🍃🌺🍃
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۶۸ 💠 ادامه خاطره آقای فخرالدین اسلام منش از استان تهران ✍ نقطه اوج زندگی‌مان، آن لحظه‌ای بود که صدای خنده‌ی فرشته‌های آسمانی، فضای خانه‌ی خاموش و منتظرمان را پس از سال‌ها انتظار پر کرد. سال‌ها از ازدواجمان می‌گذشت و تنها چیزی که در گوشه و کنار خانه‌مان کم بود، حضور گرم فرزند بود. بعد از فوت مادر همسرم که غم بزرگی برایمان بود و حسرت نبودنش بر دلمان نشست، تصمیم گرفتیم این بار جدی‌تر به دنبال درمان برویم. مادر همسرم (خدا بیامرزدش) همیشه با لبخندی مهربان می‌گفت: "اگر خدا به شما دختر داد، اسمش را هُدی بگذارید." بعد از آشنایی با شهید دانشگر، به جایگاه والای شهدا نزد خداوند پی بردم و درک کردم که آنان جان خود را در راه خدا فدا کرده‌اند و خداوند نیز به ایشان عزت بخشیده است. با شهید دانشگر در دلم حرف زدم و با تمام وجود گفتم: "شما از خدا بخواه به ما فرزند سالم و صالح عطا کند." به همسرم نگفتم که با شهید حرف می‌زنم. دوست نداشتم این تغییرات اعتقادی‌ام را بداند، هرچند می‌دانستم خوشحال می‌شود، اما می‌خواستم این راز برای خودم بماند. وقتی فهمیدم همسرم سه‌قلو باردار است، غرق در خوشحالی شدم! فرزند دار شدنمان را لطف خداوند متعال به عنایت ائمه اطهار (علیهم‌السلام) و به برکت دعای شهید دانشگر می‌دانستم. روز موعود رسید؛ روز تولد فرزندانمان. اضطراب وجودم را پر کرده بود، اما امیدم به خدا بود. وقتی صدای گریه‌ی آن‌ها را شنیدم، قلبم پر از شادی شد. نه یک صدا، نه دو صدا، بلکه سه صدای کوچک و دلنشین که نویدبخش سه زندگی جدید بود. دیدن این سه هدیه‌ی الهی فراتر از تصور بود. هر کدام با ویژگی‌های منحصربه‌فردشان، گویی داستانی جداگانه برای گفتن داشتند. در آن لحظه، تمام دردها، انتظارات و ناامیدی‌های گذشته محو شد. تنها چیزی که باقی ماند، سپاس بی‌کران به درگاه الهی برای حضور این سه فرشته‌ی آسمانی بود. از آن روز به بعد، زندگی‌مان رنگ و بوی تازه‌ای گرفت. من نه‌تنها عمیقاً به مسائل مذهبی علاقه‌مند شدم، بلکه مسیر زندگی‌ام به‌کلی تغییر کرد. شهید نه‌تنها واسطه‌ی حل مشکل بچه‌دار شدنمان بود، بلکه راهی به‌سوی ایمان و معنویت به رویم گشود. وقتی هُدی خانم، یکی از سه‌قلوها، تازه دو‌ماهه شده بود، متوجه شدیم دور شکمش ورم شدید دارد. بچه بی‌وقفه گریه و بی‌تابی می‌کرد و آن ورم، مثل یک گلوله‌ی سرگردان، دور شکمش جابه‌جا می‌شد. طاقت دیدن هُدی در این شرایط را نداشتیم. همسرم که خودش پزشک است، بلافاصله با بهترین پزشک‌ها مشورت کرد و به چند پزشک متخصص مراجعه کردیم. همگی یک حرف می‌زدند: "باید عمل شود، چون این ورم باعث عفونت‌های خطرناک می‌شود." اما مشکل اینجا بود که هدی با وزن کم به دنیا آمده بود و برای جراحی، به وزن گرفتن نیاز داشت. گفتند با همین وزن هم می‌شود جراحی کرد، اما بچه "خیلی اذیت می‌شد." وقتی به خانه برگشتیم، خیلی نگران بودیم. برای اولین‌بار به همسرم گفتم که من هر وقت حاجتی دارم،به شهید دانشگر می‌گویم. گفتم:"بیا برای هدی هم از شهید حاجت بخواهیم."برای همسرم خیلی جالب بود و او هم از شهید خواست که حداقل تا زمانی که وزن می‌گیرد، بچه اذیت نشود، چون جراحی حتماً باید انجام می‌شد. قبل از آن، بچه هر روز درد داشت و بی‌تابی می‌کرد، اما بعد از درخواست من و همسرم از شهید، ورم شکمش بهتر شد و عجیب‌تر اینکه بعد از مدتی به‌طورکلی برطرف شد. این اتفاق برای همسرم خیلی عجیب و غیر قابل باور بود. حالا حدود یک سال از آن ماجرا می‌گذرد و به لطف خدا حال هُدی خانم خوب است. به خاطر ارادت رهبر معظم انقلاب به آیت‌الله‌العظمی عبدالحسین لاری از اجداد مادر همسرم و اطلاع دفتر رهبری از تولد سه‌قلوها، از دفتر ایشان به دیدنمان آمدند. عکس شهید دانشگر را در منزل ما دیدند و فکر کردند که شهید با ما نسبت دارد. اما ما گفتیم که این شهید برای ما خاص است و همواره در مراحل زندگی همراهمان است و کمکمان می‌کند. پس از مدتی تصمیم گرفتم نامه‌ای برای مقام معظم رهبری بنویسم. در این نامه، تمام آنچه بر ما گذشته بود، از آشنایی با شهید عباس دانشگر و تغییر مسیر زندگی‌ام را نوشتم و در پایان، از خداوند متعال سلامتی و طول عمر باعزت رهبر انقلاب را مسئلت داشتم. چندهفته‌ای گذشت و دیگر امیدی به دریافت پاسخ نداشتم. تا اینکه یک روز، پاکتی رسمی از دفتر مقام معظم رهبری به دستم رسید. با اشتیاق پاکت را باز کردم. پاسخ نامه همراه با یک چفیه‌ی تبرک شده، جانماز و مهر برایم ارسال شده بود! در پاسخ نامه، از اینکه برایشان نامه فرستاده بودم تشکر کرده بودند و آرزوی سلامتی و توفیق برایمان کرده بودند. اشک شوق در چشمانم حلقه زد. تصویر پاسخ نامه دفتر مقام معظم رهبری👇 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد 🍃🌺🍃
شَھید‌ابرٰاهیم‌هٰادےٓ
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۶۸ 💠 ادامه خاطره آقای فخرالدین اسلام منش از استان
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۶۹ 💠 ادامه خاطره آقای فخرالدین اسلام منش از استان تهران ✍ هوا هنوز سرد بود، اما در دل ما گرمای شوق سفر به مشهد موج می‌زد. اوایل بهمن‌ماه سال ۱۴۰۳، همسرم خبر مأموریت اداری‌اش به مشهد را داده بود... هتل هم رزرو شده بود و قرار بود با هواپیما برود. اما خودش اصرار داشت که با خانواده راهی مشهد شود. سه‌قلوهایمان، هُدی و ضـُحی خانم و آقا محمدطاها، قرار بود برای اولین‌بار به حرم مطهر امام رضا (علیه‌السلام) بروند. پدر و مادرم هم باکمال‌میل، قول همراهی دادند. روز سفر فرا رسید. درحالی‌که آماده‌کردن سه‌قلوها، کار سختی بود، حس هیجان و انتظار در خانه موج می‌زد. هُدی خانم و آقا محمدطاها بیدار شده بودند، اما ضُحی خانم هنوز در خواب بود. وقتی ضُحی از خواب بیدار شد، صحنه‌ای دیدنی رخ داد. برای اولین‌بار بود که می‌دیدم دستش را به دیوار گرفته و با تمام توانش بلند شده بود. مستقیماً به سمت عکس شهید دانشگر که روی میز بود، رفت. عکس شهید را برداشت و با مهربانی، آن را در آغوش گرفت. در آن لحظه، دلم گرم شد. انگار روحی پاک و معصوم، ارتباطی عمیق با آن شهید بزرگوار برقرار کرده بود. گفتم: «بابایی، عکس عمو عباس رو بده به من، خراب می شه.» عکس شهید را به‌زور از دست ضُحی گرفتم. دلم می‌خواست آن لحظات را در قابِ ذهن و خاطراتمان ثبت کنم. در آن لحظه، نه‌تنها به عظمت و عشق بی‌حدومرز ضُحی به شهید پی بردم، بلکه به این فکر افتادم که این سفر، تنها زیارت نیست، بلکه فرصتی برای آموختن و تجربه‌کردن است. سفری برای رشد و شکوفایی روحِ این بچه‌های معصوم. حالا، پدر و مادرم نیز همراه ما بودند. در ماشین، مادرم آرام‌آرام زیر لب دعا می‌خواند و پدرم با تمرکز رانندگی می‌کرد، اما هر از گاهی از آینه به‌صورت خواب‌آلود سه‌قلوها نگاهی می‌انداخت و لبخند می‌زد. محیطی از عشق و محبت و شور و شوق، برای رسیدن به مشهد مقدس پدیدآمده بود. با هر پیچ‌وخم جاده، احساس می‌کردیم به هدفمان نزدیک‌تر می‌شویم و ایمان به خیروبرکت این سفر در دلمان رشد می‌کرد. پدرم پشت فرمان نشسته بود و من غرق در افکارم بودم. تردید داشتم که مزار شهید دانشگر کجاست، تصورم این بود که کرمان است. در حال حرکت به سمت سمنان و مشهد بودیم که ناگهان به یاد عکس شهید افتادم؛ همان عکسی که صبح، قبل از حرکت، ضُحی در آغوش گرفته بود. لحظه‌ای در ذهنم جرقه زد: حالا که مزار شهید در کرمان است، با همسرم صحبت کنم که در مسیر برگشت از مشهد، به کرمان برویم؛ هم زیارت حاج‌قاسم سلیمانی و هم زیارت شهید عباس دانشگر. گوشی‌ام را برداشتم و در اینترنت جستجو کردم: «مزار شهید عباس دانشگر». ناگهان، باکمال تعجب، مسیریاب گوشی نشان داد که تا مزار شهید، فقط هجده کیلومتر فاصله داریم. باورم نمی‌شد! همین چند دقیقه قبل، همسرم گفته بود که جایی توقف کنیم تا به بچه‌ها غذا بدهیم. از این فرصت استفاده کردم و به پدرم پیشنهاد دادم در امامزاده علی‌اشرف (علیه‌السلام)، جایی که مزار شهید دانشگر هم در آن قرار داشت، توقف کنیم. البته نگفتم که نیت اصلی‌ام زیارت شهید است؛ می‌خواستم همسرم را غافلگیر کنم. وارد امامزاده که شدیم، زودتر از بقیه به سمت مزار شهید رفتم. سکوتی آرامش‌بخش بر فضا حکم‌فرما بود. دلم آرام گرفت، گویی این مکان، از همان ابتدا آغوشش را به روی دل‌های خسته گشوده بود. یک عکس از سنگ مزار شهید گرفتم که مردی کنارم ایستاد. لبخندی زد و گفت: «برای اولین باره به اینجا آمدید؟» گفتم: بله الحمدلله. نگاهش لحظه‌ای روی سنگ مزار شهید مکث کرد، دستش را در جیب برد و یک کارت کوچک معرفی شهید را به سمتم گرفت. «این کارت رو داشته باشید، برادر. برای آشنایی بیشتر با این شهید عزیز.» تشکر کردم و کارت را گرفتم. به سمت در امامزاده برگشتم، قلبم از هیجان و شور پُر بود؛ از پیداکردن مزار شهید. همسرم که وارد محوطه امامزاده شد، تازه آنجا بود که به او گفتم: «اینجا مزار شهید دانشگر است.» خوشحالی و هیجان را در چشمانش دیدم. با قدم‌هایی سریع، خودش را به مزار شهید رساند. سه‌قلوها، یکی در آغوش مادر، یکی در آغوش پدر و یکی در آغوش همسرم بودند. حالا، همگی در کنار مزار مطهر شهیدی بودیم که در تمام سختی‌های از تولد تا وزن گرفتن بچه‌ها، همراهمان بود. همان جا، کنار سنگ مزار مطهر شهید، همسرم به من گفت: «تو بهترین پدر دنیا هستی» و از خوشحالی اشک ریخت. در آن لحظه، احساسی بی‌نظیر وجودم را فراگرفت. احساس کردم که شهید دانشگر، نه‌تنها یک شهید، بلکه یک راهنما و یک دوست است. کسی که در سختی‌ها و مشکلات، کنارمان بوده و به ما کمک کرده است. این سفر، برای ما فقط یک سفر زیارتی نبود، بلکه سفری برای قدردانی از شهدا و تجدید پیمان با آرمان‌هایشان بود. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد 🍃🌺🍃
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۷۰ ‌ 💠 خانم علوی از استان سمنان ✍ درست مثل خیلی‌های دیگر، زندگی من هم جریان آرام خودش را داشت، تا اینکه یک نام، یک تصویر، در دلِ شلوغی‌های فضای مجازی، همه چیز را عوض کرد. اما این فقط شروع حکایتی بود که مسیر زندگی‌ام را دگرگون کرد، و آن زمانی بود که با شهید عباس دانشگر، نه از طریق کتاب‌ها یا سخنرانی‌ها، بلکه از دل مطالب و نقل‌قول‌هایی که تصویر شفافی از صداقت و مهربانی او را به من نشان می‌داد، آشنا شدم. این ویژگی‌ها، چنان جذاب و دلنشین بودند که بی‌اختیار و با سرعتی باورنکردنی، به او علاقه‌مند شدم. خاطراتش را می‌شنیدم، زندگی پربارش را مرور می‌کردم، اما یک چیز ذهنم را درگیر کرده بود: توسل افراد به شهید و حاجت گرفتن از ایشان. "چگونه ممکن است از یک شهید حاجت گرفت؟" این سؤال، نه‌تنها کنجکاوی‌ام را برانگیخت، بلکه جرقه یک تصمیم مهم را در من روشن کرد: داشتن یک دوست آسمانی. این جرقه، مرا به جستجو برای شناخت بیشتر شهید هدایت کرد. شروع به مطالعه کردم. تک تک خاطرات و وصیت‌نامه‌ی شهید را بادقت و وسواس خواندم. با هر خاطره، سؤالات جدیدی در ذهنم شکل می‌گرفت. چگونه یک انسان می‌تواند از تمام لذت‌های دنیا چشم بپوشد و به درجه والای شهادت برسد؟ چه نیرویی او را به این مرحله رسانده بود؟ این سؤالات، ذهنم را به‌شدت درگیر کرده بود و هر روز بیشتر به دنبال پاسخ‌هایش بودم. درست در همان دوران که ذهنم با شهید دانشگر و سؤالاتم درگیر بود، جسمم نیز با دردی مزمن دست و پنجه نرم می‌کرد. حدود دو سال بود که با یک بیماری مرموز زندگی می‌کردم. خستگی و بی‌حوصلگی دائمی، رنگ‌ِ پریده و زردی چهره، علائم آزاردهنده‌ای بودند که زندگی عادی را از من گرفته بودند. اطرافیانم نگران بودند، برخی حدس مشکل کبدی می‌زدند. بارها به پزشک مراجعه کرده بودم، اما هیچ نتیجه‌ای به دست نیاورده بودم. به لحاظ جسمانی بسیار ضعیف شده بودم و با دیدن لاغری مفرط، مُدام به خدا گلایه می‌کردم که چرا این اتفاق برای من افتاده است؟ به اصرار خانواده و دوستان، برای آزمایش‌ها و معاینات تخصصی، راهی سمنان شدم. در همان روزها بود که تصمیم مهمی گرفتم: می‌خواستم بر سر مزار شهید عباس دانشگر حاضر شوم. آدرس دقیق را نمی‌دانستم، اما با پرس و جو، بالاخره مزار ایشان در امامزاده علی‌اشرف (علیه‌السلام) را پیدا کردم و به زیارت رفتم. آزمایش‌ها انجام شد و قرار بود سه روز بعد جواب را بگیرم. اما روز بعد، تماس گرفتند؛ نتیجه مشکوک بود و باید دوباره آزمایش خون می‌دادم. نگرانی و اضطراب تمام وجودم را فراگرفته بود. با توجه به علائم، همیشه احتمال مشکل خونی جدی را می‌دادم. در اوج همین نگرانی‌ها بود که دوباره به سر مزار شهید عباس دانشگر رفتم. آن روز عصر، روز فراموش‌نشدنی بود. کنار مزار شهید، زیارت عاشورا خواندم. اشک‌هایم بی‌اختیار سرازیر می‌شدند. از خدا خواستم کمکم کند. شهید را به حق حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) قسم دادم و او را واسطه قرار دادم تا برای شفای من دعا کنند. قلبم پر از امید بود و درعین‌حال به‌شدت نگران بودم. دوباره به آزمایشگاه رفتم. حالم بد بود و اضطراب زیادی داشتم. از علت تکرار آزمایش پرسیدم، اما کسی پاسخ روشنی نداد. روز بعد، برای دریافت جواب آزمایش مراجعه کردم. دکتر آزمایشگاه با حیرت به من نگاه کرد و گفت: "در آزمایش اول، یک مشکل حاد و جدی خونی وجود داشته، اما در آزمایش دوم، فقط کم‌خونی دیده می‌شود! "هیچ اثری از بیماری قبلی در من وجود نداشت! به پزشک مراجعه کردم، تشخیص او هم همین بود، آن لحظه که دکتر نتیجه آزمایش‌ها را به من برگرداند، در مطب، فقط به شهید عباس دانشگر فکر می‌کردم. اینکه چقدر سریع واسطه برآورده‌شدن حاجت من شدند و من شِفا پیدا کردم. ذره‌ای شک ندارم که شهید زنده است و می‌بیند و می‌شنود. در همان روز، با خوشحالی وصف‌ناپذیری به سر مزار شهید برگشتم. از ایشان تشکر فراوان کردم و با تمام وجودم با او درد دل کردم. حالا او برای من، یک دوست و برادر صمیمی بود. به دوستان و خانواده‌ام با قاطعیت گفتم که شهید عباس دانشگر واسطه برآورده‌شدن حاجتم و شِفای بیماری‌ام شده است. از آن روز به بعد، تمام تلاشم را به کار بسته‌ام تا شهید را به دیگران معرفی کنم و کتاب‌هایش را به دست علاقه‌مندان برسانم. این رسالت جدید من بود، حاصل معجزه‌ای که زندگی‌ام را متحول کرد. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد 🍃🌺🍃