eitaa logo
شَھید‌ابرٰاهیم‌هٰادےٓ
2.2هزار دنبال‌کننده
14.1هزار عکس
9.4هزار ویدیو
60 فایل
﴾﷽﴿ • -اینجاخونہ‌شھداست شھدادستتو‌گࢪفتنانکنہ‌خودت‌ دستتوبڪشۍ :)♥ کپی : واجبه‌مومن📿⚘ https://eitaa.com/joinchat/2500919420Ceb7eaaa205
مشاهده در ایتا
دانلود
۱📚 ظاهرساده همیشه می گفت : مهمه تر از اینکه برای بچه ها لباس های هم شکل و ظاهر نظامی درست کنیم باید به آموزش و معنویت نیروها باشیم و تا می توانیم بیشتر با بچه ها رفیق باشیم . نتیجه این تفکر ، در عملیات های گروه ، کاملاً دیده می شد . هر چند برخی با تفکرات او مخالفت می کردند . ..... پارچه لباس پلنگی خریده بود . به یکی از خیاط ها داد و گفت : یک دست لباس کُردی برایم بدوز . روز بعد لباس را تحویل گرفت و پوشید . بسیار زیبا شده بود . از مقر گروه خارج شد . ساعتی بعد برگشت . با لباس سربازی! پرسیدم : لباست کو!؟ گفت : یکی از بچه های کُرد از لباس من خوشش آمد . من هم هدیه دادم به او! ساعتش را هم به یک شخص دیگر داده بود . آن شخص ساعت را پرسیده بود و ابراهیم ساعت را به او بخشیده بود!
۱📚 فقط‌برای‌خدا یکی‌از‌دوستان‌شهید رفته‌ بودم دیدن دوستم . او در عملیاتی در منطقه غرب مجروح شد . پای او شدیداً آسیب دیده بود . به محض اینکه مرا دید خوشحال شد و خیلی از من تشکر کرد . اما علت تشکر کردن او را نمی فهمیدم! دوستم گفت : سید جون ، خیلی زحمت کشیدی ، اگه تو مرا عقب نمی آوردی حتماً اسیر می شدم! گفتم: معلوم هست چی میگی!؟ من زودتر از بقیه با خودرو مهمات آمدم عقب و به مرخصی رفتم . دوستم با تعجب گفت : نه بابا، خودت بودی ، کمکم کردی و زخم پای مرا هم بستی! اما من هر چه می گفتم : این کار را نکرده ام بی فایده بود . مدتی گذشت . دوباره به حرف های دوستم فکر کردم . یکدفعه چیزی با ذهنم رسید . رفتم سراغ ابراهیم!ا https://eitaa.com/joinchat/2500919420Ceb7eaaa205
۱📚 اخلاص با تعجب دیدم هر چند لحظه ، سوزنی را به صورتش و به پشت پلک چشمش می‌زند! یکدفعه با تعجب گفتم : چیکار می‌کنی داش ابرام؟! تازه متوجه حضور من شد . از چا پرید و از حال خودش خارج شد! بعد مکثی کرد و گفت : هیچی،هیچی،چیزی نیست! گفتم : به جون ابرام نمی‌شه ، باید بگی برا چی سوزن زوی تو صورتت . مکثی کرد و خیلی آرام مثل آدم‌هائی که بغض کرده‌اند گفت : سزای چشمی که به نامحرم بیفته همینه . آن زمان نمی‌فهمیدم که ابراهیم چه می‌کند و این حرفش چه معنی دارد ، ولی بعدها وقتی تاریخ زندگی بزرگان را خواندم ، دیدم که آن‌ها‌ برای جلوگیری از آلوده شدن به گناه ، خودشان را تنبیه می‌کردند . از دیگر صفات برجسته شخصیت او دوری از نامحرم بود . اگر می‌خواست با زنی نامحرم ، حتی از بستگان ، صحبت کند به هیچ وجه سرش را بالا نمی‌گرفت . به قول دوستانش : ابراهیم به زن نامحرم آلرژی داشت!
۱📚 اخلاص نگاهی به صورتم انداخت و گفت : روزی رسان خداست . در این برنامه ها من فقط وسیله ام . من از خدا خواستم هیچوقت جیبم خالی نماند . خدا هم از جائی که فکرش را نمی‌کنم اسباب خیر را برایم فراهم می‌کند . ............................. برخورد‌صحیح جمعی‌ازدوستان‌شهید از خیابان ۱۷ شهریور عبور کردیم . من روی موتور پشت سر ابراهیم بودم . ناگهان یک موتور سوار دیگر با سرعت از داخل کوچه وارد خیابان شد . پیچید جلوی ما و ابراهیم شدید ترمز کرد . جوان موتور سوار که قیافه و ظاهر درستی هم نداشت ، داد زد : هُو! چیکار میکنی؟! بعد هم ایستاد و با عصبانیت ما را نگاه کرد! همه می‌دانستند که او مقصیر است . من هم دوست داشتم ابراهیم با آن بدن قوی پائین بیاید و جوابش را بدهد .
شَھید‌ابرٰاهیم‌هٰادےٓ
#سلام‌‌بر‌ابراهیم۱📚 اخلاص نگاهی به صورتم انداخت و گفت : روزی رسان خداست . در این برنامه ها من فقط وس
۱📚 برخورد‌صحیح ولی ابراهیم با لبخندی که روی لب داشت در جواب عمل زشت او گفت : سلام ؟ خسته نباشید! موتور سوار عصبانی یکدفعه جا خورد . انگار توقع چنین برخوردی را نداشت . کمی مکث کرد و گفت : سلام ، معذرت می‌خوام ، شرمنده ‌. بعد هم مکث کرد و رفت . ما هم به راهمان ادامه دادیم . ابراهیم در بین راه شروع به صحبت کرد . سوالاتی که در ذهنم ایجاد شده بود را جواب داد : دیدی چه اتفاقی افتاد؟ با یک سلام عصبانیت طرف خوابید . تازه معذرت خواهی هم کرد . حالا اگر می‌خواستم من هم داد بزنم و دعوا کنم . جز اینکه اعصاب و اخلاقم را به هم بریزم هیچ کار دیگری نمی‌کردم . روش امر به معروف و نهی از منکر ابراهیم در نوع خود بسیار جالب بود .
۱📚 برخوردصحیح ابراهیم خیلی با آرامش گفت : خب پسر ، تو که برای ناموس خودت اینقدر غیرت داری ، چرا همان کار اشتباه را انجام می‌دی؟! بعد ادامه داد : ببین اگر هر کسی دنبال ناموس دیگری باشد جامعه از هم می‌پاشد و سنگ روی سنگ بند نمی‌شود . بعد ابراهیم از حرام بودن نگاه به نامحرم حرف زد . حدیث پیامبر اکرم(ص) را گفت که فرمودند : <<چشمان خود را از نامحرم ببندید تا عجایب را ببینید .>> بعد هم دلایل دیگر آورد . آن پسر هم تأیید می‌کرد . بعد گفت : تصمیم خودت را بگیر ، می‌خواهی با ما رفیق باشی باید این کار‌ها را ترک کنی . برخورد خوب و دلایلی که ابراهیم آورد باعث تغییر کلی در رفتارش شد . او به یکی از بچه‌های خوب محل تبدیل شد . همه خلاف کاری‌های گذشته را کنار گذاشت . این پسر نمونه‌ای از افرادی بود که ابراهیم با برخورد خوب و استدلال و صحبت کردن‌های‌ به موقع ، آن ها را متحول کرده بود . نام این پسر هم اکنون بر روی یکی از کوچه‌های‌ محله ما نقش بسته است!
شَھید‌ابرٰاهیم‌هٰادےٓ
#سلام‌‌بر‌ابراهیم۱📚 برخوردصحیح ابراهیم خیلی با آرامش گفت : خب پسر ، تو که برای ناموس خودت اینقدر غیر
۱📚 برخورد‌صحیح پاییز ۱۳۶۱ بود . با موتور به سمت میدان آزادی می‌رفتیم . می‌خواستم ابراهیم را برای عزیمت به جبهه به ترمینال غرب برسانم . یک ماشین مدل بالا از کنار ما رد شد . خانمی کنار راننده نشسته بود که حجاب درستی نداشت . نگاهی به ابراهیم انداخت و حرف زشتی زد . ابراهیم گفت : سریع برو دنبالش! من هم با سرعت به سمت ماشین رفتم . بعد اشاره ‌کردیم بیا بغل ، با خودم گفتم : این دفعه حتماً دعوا می‌کنه . اتومبیل کنار خیابان ایستاد . ما هم کنار آن توقف کردیم . منتظر برخورد ابراهیم بودم . ابراهیم کمی مکث کرد و بعد همینطور که روی موتور نشسته بود با راننده سلام و احوال پرسی گرمی کرد! راننده که تیپ ظاهری ما و برخورد خانمش را دیده بود ، توقع چنین سلام و علیکی را نداشت . بعد از جواب سلام ، ابراهیم گفت : من خیلی معذرت می‌خوام ، خانم شما فحش بدی به من و همه ریش‌دارها داد . می‌خواهم‌ بدونم که...راننده حرف ابراهیم را قطع کرد و گفت : خانم بنده غلط کرد ، بیجا کرد!
شَھید‌ابرٰاهیم‌هٰادےٓ
#سلام‌‌بر‌ابراهیم۱📚 برخورد‌صحیح پاییز ۱۳۶۱ بود . با موتور به سمت میدان آزادی می‌رفتیم . می‌خواستم اب
۱📚 برخورد‌صحیح ابراهیم گفت : نه آقا اینطوری صحبت نکن . من فقط می‌خواهم بدانم آیا حقی از ایشان گردن بنده است؟ یا من کار نادرستی کردم که با من اینطور برخورد کردند؟! راننده اصلاً فکر نمی‌کرد ما اینگونه برخورد کنیم . از ماشین پیاده شد . صورت ابراهیم را بوسید و گفت : نه دوست عزیز، شما هیچ خطائی نکردی . ما اشتباه کردیم . خیلی هم شرمنده‌ایم . بعد از کلی معذرت خواهی از ما جدا شد . این رفتارها و برخورد‌های ابراهیم ، آن هم در آن مقطع زمانی برای ما خیلی عجیب بود . اما با این کارها راه درست برخورد کردن با مردم را به ما نشان می‌داد . همیشه می‌گفت : در زندگی ، آدمی موفق‌تر است که در برابر عصبانیت دیگران صبور باشد .
شَھید‌ابرٰاهیم‌هٰادےٓ
#سلام‌بر‌ابراهیم۱📚 دوست به روایت از : مصطفی هرندی خیلی بيتاب بود. ناراحتي در چهرهاش موج ميزد. پرسيدم
۱📚 کنارش نشستم. با تعجب پرسيدم: تو چه فكري!؟ مكثي كرد و گفت: ماشاءاهلل وسط ميدان مين افتاد، نزديك سنگر عراقيها. اما وقتي به سراغش رفتم آنجا نبود. كمي عقبتر پيدايش كردم، دور از ديد دشمن. در مكاني امن! نشسته بود منتظر من. ٭٭٭ خون زيادي از پاي من رفته بود. بيحس شــده بــودم. عراقيها اما مطمئن كه زنده نيستم. حالت عجيبي داشتم. زير لب فقط ميگفتم: يا صاحب الزمان)عج( ادركني. هوا تاريك شده بود. جواني خوش سيما و نوراني باالي سرم آمد. چشمانم را به سختي باز كردم. مرا به آرامي بلند كرد. از ميدان مين خارج شــد. در گوش‌هاي امن مرا روي .
شَھید‌ابرٰاهیم‌هٰادےٓ
#سلام‌‌بر‌ابراهیم۱📚 کنارش نشستم. با تعجب پرسيدم: تو چه فكري!؟ مكثي كرد و گفت: ماشاءاهلل وسط ميدان
۱📚 دوست من دردي حس نميكردم! آن آقا کلی با من صحبت کرد. بعد فرمودند: كسي ميآيد و شما را نجات ميدهد. او دوست ماست! لحظاتي بعد ابراهيم آمد. با همان صالبت هميشگي. مرا به دوش گرفت و حركت كرد. آن جمال نوراني ابراهيم را دوست خود معرفي كرد. خوشا به حالش اينها را ماشاءاهلل نوشته بود. در دفتر خاطراتش از جبهه گيالان غرب. ٭٭٭ ماشــاءالله سالها در منطقه حضور داشت. او از معلمين با اخالص وباتقواي گيــان غرب بود كــه از روز آغاز جنگ تا روز پاياني جنگ شــجاعانه در جبهه‌ها و همه عمليات‌هاحضور داشت. او پس از اتمام جنگ، در سانحه رانندگي به ياران شهيدش پيوست.
۱📚 زیارت سال اول جنگ بود. به همراه بچه‌هاي گروه اندرزگو به يكي از ارتفاعات در شــمال منطقه گيالنغرب رفتيم. صبح زود بود. ما بر فراز يكي از تپه‌هاي مشرف به مرز قرار گرفتيم. پاسگاه مرزي در دست عراقي‌ها بود. خودروهاي عراقي به راحتي در جاده‌هاي اطراف آن تردد ميكردند. ابراهيم كتابچه دعا را باز كرد. به همراه بچه‌ها زيارت عاشورا خوانديم. بعد از آن در حالي كه با حسرت به مناطق تحت نفوذ دشمن نگاه ميكردم گفتم: ابــرام جون اين جاده مرزي رو ببيــن. عراقي‌ها راحت تردد ميكنند. بعد با حسرت گفتم: يعني ميشه يه روز مردم ما راحت از اين جاده‌ها عبور كنند و به شهرهاي خودشون برن! ابراهيم انگار حواســش به حرفهاي من نبود. با نگاهش دوردســتها را ميديــد! لبخندي زد و گفت: چي ميگــي! روزي ميياد كه از همين جاده، مردم ما دسته‌دسته به كربلا سفر ميكنند!