⊰•🦋🔗•⊱
.
مثلا خنده تو قاتل جانم بشود ...
این دل انگیز ترین ؛
قتل جہان خواهد شد:)
.
⊰•🦋•⊱¦⇢#داداشبابک
⊰•🦋•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•💍•⊱
.
روضہۍرقیہشنیدیموزندھایـم
مـٰارـآبہسختجـٰانۍِخوداینگمـٰاننبود💔!
.
⊰•💍•⊱¦⇢#شـٰاہبـٰانو
⊰•💍•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
⊰•💌•⊱ . بچه هاامروزنخندینا☝🏻رقیہ باباندارہ/اقاےامام حسین✋🏻دخترت باباندارہ💔به سه سالت ماروبخرارباب:`)
بھقوݪ#حـآجمحمودڪریمی!
ــحسینمبدون...
یھروزیمیادغریبغریبتواونخاڪـ وخوندستپامیزنی!:)"💔🥀
⊰•⚡•⊱
.
آقاجان
منخیلیعوضشدم..
ولیشماهنوزمهمونامامحسینِمهربونبچگیم
هستید..
کهحواستونهستخطانرم..
انشاءاللهبتونملطفتونروباسربازیبرای
امامزمانمجبرانکنم😭🖤
.
⊰•⚡•⊱¦⇢#حسینهمیشگیم
⊰•⚡•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•❤️🔗•⊱
.
مینویسمبرکرانکهکشانکه حسین
سلطانقلبهاسـتدرهفتآسمان"))
≼🔗≽
.
⊰•❤️•⊱¦⇢#شهیدانه
⊰•❤️•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🖇•⊱
.
درست است ڪه حجابــ🧕🏻،
'آزادۍ جسم ' انسان را مقدارۍ محدود میکند؛
👈🏻امــا 'آزادۍ فڪر✨' را برایش به ارمغان مۍآورد.
.
⊰•🖇•⊱¦⇢#حجاب
⊰•🖇•⊱¦⇢#خادماݪࢪضــا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌸•⊱
.
.چادرتمۍتواندقشنگترینسرخطخبرهاباشد؛
وقتۍتومۍتوانیقشنگترین؛
تیتردیدنۍخداباشے:)🌱
⊰•🌸•⊱¦⇢#چادر
⊰•🌸•⊱¦⇢#خادماݪࢪضــا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🖇•⊱
.
#ٺݪنگࢪ
خانمچادریایکنارخانمیبدحجابدرمترونشست.
خانمبیحجابچپچپبهخانمچادرینکاهمیکردوزیرلبچیزیرازمزمهمیکرد!
وخانمچادریگفت:
خانمبیحجاب-خجالتنمیکشی؟
خانمباحجاب-ازچیخجالتبکشم؟
خانمبیحجاب-ازاینکهچادرسرمیکنی!
خانمبیحجاب-واقعاخجالتدارهتوزمانیکههمهبیحجابنشماهاوامثالشماهاچادرسرکنن..ایششش
خانمباحجاب-منبهمادرمقولدادهامکهچادرمراسرکنم!
مادرممهمحضرتفاطمهزهرا(س)است!
منبهمدواینچیزااعتقادیندارم!
منبهپدرمقولدادهامدرکشورخودمراحراجچشممردهایهیزنکنم!
پدرمآقایخامنهایست!!
پدرممادرممنبهشماقولدادهاموپایقولممهستم✋
خواهرمتوکاریمیکنیکهامامزمانتخونگریهکند!
شماوامثالشماهارویخونشهداپامیگذارید
خانمبیحجاب-چراتاالاناینچیزهارانمیدانستم؟
چراباعثشدمامامزمانمخونگریهکند؟
چراباعثشدممرداهابهگناهبیفتند؟
امربهمعروفکنیم!!
#امربهمعروف
#نهیازمنکر
.
⊰•🖇•⊱¦⇢#تلنگر
⊰•🖇•⊱¦⇢#خادماݪࢪضــا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🎗•⊱
.
از اینجا که من هستم
تا انجاکه تو هستی...
یک دنیا دلتنگم💔
.
⊰•🎗•⊱¦⇢#داداشبابڪ
⊰•🎗•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🎧•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت نوزدهم...シ︎
در گوشه ی اتاق نوزادی را میبینند که کنار امید خوابیده است. از نظر رضا ، این قسمت از زندگی اش هیجان بسیاری دارد؛ این که هر بار مادر برایش برادر یا خواهری می آورده و در گوشه ی اتاق کوچک شان میخوابانده است. این را بار ها وقتی مادرش را در آغوش کشیده بود، گفته و باعث خنده مادرش شده بود.
بابک بچه ها آرامی است؛ انگار می داند مادرش سر به دنیا آوردنش حرف و کنایه های زیادی به جان خریده است. برای همین، همیشه یک گوشه مینشست و برای خودش بازی میکرد. توی جمع خواهر و برادر ها هم محبوب بود و حمایت عر سه شان را داشت.
بابک راهی مدرسه میشود و حالا صبح ها مادر برای چهار نفر صبحانه اماده میکند، دگمه لباس چهار نفر را میبندد و برای چهار نفر لقمه نان و پنیر می پیچد، و تا وقتی که بچه ها به دم در حیاط برسند هنوز برای گذاشتن خوراکی توی کیف شان در حال دویدن است.
بابک دائم سرش توی درس هایش بود. از کلاس اول شاگرد زرنگ بود و درس هایش را بدون کمک کسی می خواند.
وقتی پدر از جبهه بر میگردد و کار ها و زندگی اش به روال عادی می افتد، پسر هایش را با خودش به مسجد یا محل کارش میبرد.
مسئولیت مادر هم کمی سبک تر میشود. میتواند بیشتر به خودش برسد و با مسافرت و گشت و گذار خستگی سال های تنهایی و بار مسئولیت زندگی را از تن به در کند. دقیقه ای اما نمیتواند از بچه هایش جدا شود، و جانش به جان انها بند است.
بـابـکــ............
نویسنده:فاطمه رهبر
.
⊰•🎧•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•🎧•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•👑•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت بیست...シ︎
بابکــ از همان بچگی، اهل حساب و کتاب و برنامه ریزی بود. پول تو جیبی را که پدر بهشان میداد، جمع میکرد. صبح ها وقت مدرسه رفتن خواهر و برادر ها تصمیم میگرفتند با تاکسی به مدرسه بروند، چهار تایی عقب مینشستند تا پول بیشتری برایشان بماند و وقت برگشتن خوراکی بخرند؛
اما بابک به همان تغذیه مادر قناعت میکرد و چیری نمی خرید. پول هایش را توی کیف کوچکی که از وسط دو تای کوچک میخورد و درش را چسب پهنی بسته می شد، جمع میکرد و توی جیبش میگذاشت.
روزی مش جلال پیر مرد همسایه، به او میگوید« بابک، همه پول هات را مدرسه نبر. بده من برات نگه دارم. از مدرسه که اومدی بهت میدم» مش جلال ، وقتب روز ها توی کوچه ، روی چهار پایه مینشست بار ها دیده بود که بابک، پول ها را میگذارد روی زمین ، و یکی یکی می شمارد و دوباره جمع میکند. بابک با شک و تردید، کیفش را به دست مش جلال میدهد. ظهر وقتی به کوچه میرسد، برای گرفتن کیفش میرود. پیر مرد کیف را به دست بابک میدهد و بابک می نشیند و پچل ها را با دقت میشمارد؛ انگار نگران کم شدن پولش بوده و وقتی می بیند نه تنها کم نشده، که بیشتر هم شده میخندد و اویزان گردن مش جلال میشود. بعد از ان مسئول نگهداری پور و حساب کتابش ، مردی میشود که شب و روز پر از تنهایی اش را ته کوچه ی پروانه سپری میکرده است.
بابک، ده یازده سالش بود که یک روز غروب می آید خانه و میگوید......
نویسنده:فاطمه رهبر
.
⊰•👑•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•👑•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii