⊰•🌈❤️✨•⊱
.
چـٰآرِهۍِمَنڪُنۅمَگذارڪِہبیچـٰآرِهشَۅم
سَرِخۅدگیرَمۅاَزڪۅۍِتۅآۅارِهشَۅم••!'
.
⊰•🌈•⊱¦⇢#عشقمحسین
⊰•🌈•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌸🔗✨•⊱
.
هیچوقتناامیدنشو
شایدفقطیكقدمفاصلہداشتھ
باشۍتاموفقیت🚛💚:)
.
⊰•🌸•⊱¦⇢#دلی
⊰•🌸•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌷🔗✨•⊱
.
خوبکردۍکہرخازآینهپنھانکردۍ !
هرپریشاننظرۍلایقدیدارتونیست:) 🖤
.
⊰•🌷•⊱¦⇢#چادرانه
⊰•🌷•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🐾•⊱
.
✾|گذشتههاهرچی🐌🌸
✾|بودهگذشتهبه🕊️🍓
✾|فکرآیندهبآش⏰🍶..
.
⊰•🐾•⊱¦⇢#انگیزش
⊰•🐾•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🦋💎🔗•⊱
.
بابڪ♥️بہخیلیچیزاباورداشتوانگیزهاصلیاشدفاعازجان،مالوناموسکشورشبودووقتیایناتفاقهاراازرسانہهادنبالمیکردکہچطورداعشازسوریہدرگیریایجادکرده،بحثشپیمیآمدومیگفتاگرمانباشیمکہبرایدفاعپیشقدمشویمهمیناتفاقهاممکناستدرکشورخودمانوبرایخواهرومادروبچہهایخودمانرخبدهدوبرایهمینرفتتاازآنچہکہاعتقادداشت،دفاعکند.
.
⊰•🦋•⊱¦⇢#داداشبابکم
⊰•🦋•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•❤️👀🖇️•⊱
.
دیـشـبحــࢪمامامـرضـــ'ابھیادهـمـهۍ
دوسـتانعـزیـز..ッ
.
⊰•❤️•⊱¦⇢#امامرضایقلبم
⊰•❤️•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌴•⊱
.
آقا...
خَستهازآدمهایِروزگارَم
دیگهِطاقتسابِقرونَدارَم
بَراڪَربوبَلاتبازبیقَرارم🖤
.
⊰•🌴•⊱¦⇢#دلمتنگهارباب
⊰•🌴•⊱¦⇢#گمناماݪحسیــن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌹•⊱
.
دلمان را پشت انبوه دلبستگی های دنیوی دفن نکنیم؛⚡️
.
⊰•🌹•⊱¦⇢#دل
⊰•🌹•⊱¦⇢#گمناماݪحسیــن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌼•⊱
.
رایحہےحجابت اگرچہدلازاهلخیاباننمےبرد
امابدجوࢪخداࢪاعاشقمےڪند••♥️
.
⊰•🌼•⊱¦⇢#حجاب
⊰•🌼•⊱¦⇢#گمناماݪحسیــن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🍃•⊱
.
ڪࢪبلانࢪفتنسختاست ؛😔
ڪربلاࢪفتنسختتر !💔
تانࢪفتهاےشوقࢪفتنداࢪے ..🚶🏻♂
تاࢪفتےشوقمࢪدن :)🍃
ڪࢪبلاࢪفتههامیدانند ،🥀
بعدازڪࢪبلاࢪوضهےحسین🖤
حڪمزهࢪداࢪد😭
براےدلاوࢪاقشدهےزائࢪ !🖐🏻
آخࢪاینجا،دیگࢪعباسنیست💔
تاآࢪامشویدࢪحࢪیمامنش 🌿
.
⊰•🍃•⊱¦⇢#کربلا
⊰•🍃•⊱¦⇢#گمناماݪحسیــن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🍁•⊱
.
باتمـٰامِوجودمسعۍمیکنمتـٰالحظهاۍ
ازتوغافلنشـَوم..
چونمیدانمبراۍتمـٰامِدقایقـم
‹ حَسبُنَااللّٰهوَنِعْمَالوَکِیلُ ›
کـٰافیست.🌸💕
.
⊰•🍁•⊱¦⇢#خدا
⊰•🍁•⊱¦⇢#گمناماݪحسیــن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•⚠️•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت پنجاه و دوم...シ︎
آقای ساجدی ،فرمانده بسیج ما بود . بعد از شهادت بابک ، ایشون اومد و وصیت نامه ی بابک رو برای مردم تفسیر کرد .
نیمه دوم سال ۱۳۶۱ ،پاسدار رسمی شدم . بعد از سه ماه آموزش ، مرا به کردستان اعزام کردند . من ،جزء دوره ی سوم سپاه بودم . دیگه مدرسه و درس رو ول کردم . تو جبهه یه دفتر داشتم که موضوعات روزمره رو توش می نوشتم . بعد ها ،همین دفتر رو بابک بارها و بارها ازم گرفت و خوند . آخرِهمه ی حرف هام می نوشتم آرزو دارم شهید بشم . همه ش هم فکر می کردم شهید میشم . هرکس شهید می شد ، من کلی غبطه می خوردم که شهید شده . سعی می کردم همه جا تو سخت ترین عملیات هم باشم . با همه توانن کمک می کردم و همه جا حضور داشتم ؛ چون واقعا از شهید شدن ترسی نداشتم .
یه روز یه بنده خدایی گفت (تو اگه شهید بشی ،بهشت نمی ری .)خیلی جا خوردم و گفتم (چرا؟) گفت (چون تو زن نداری دینت کامل نیست .) همون روز برای مادرم،هم نامه نوشتم و هم زنگ زدم و گفتم (برام زن بگیرید.) گفت (آخه تو خودت اونجایی !) گفتم (هرکس رو تو انتخاب کنی من قبول می کنم . فقط برام زن بگیرید .) به پسر عموم ،عماد ، هم گفتم زن می خوام . همه ی وصیت نامه های من ، دست اون بود . گفت (زن می خوای ؟خوب ،بیا خواهرزن من رو بگیر .) بعد هم میره به مادرم و خونواده ام موضوع رو می گه . مادرم یه روز می ره مغازه ی برادر زن عماد . می گه (خواهرت رو میخوام برای پسرم ،محمد) اون هم یه کم مکث می کنه و می گه مبارک باشه .به من زنگ زدن و گفتن (که برات زن گرفته ایم ؛پاشو بیا.) پرسیدم (کی ؟ ). گفتن (دختر حاج منصور، خواهر زن عماد.)
خیلی خوشحال بودم و دیگه خیالم راحت بود که بعد این ، اتفاقی بیفته جزء شهدا قرار می گیرم و می رم بهشت . دیگه هیچی برام مهم نبود ؛ این که همسرم کیه و چه شکلیه . فقط تو شور و حال شهادت بودم . برای اولین بار ، تو محضر دیدمش . بعد ، یه هفته پیش هم بودیم ، و دوباره رفتم جبهه .
سال ۱۳۶۵ و تو عملیات کربلای ۲ بهم خبر رسید پسرم به دنیا اومده . اون زمان چون همه تو حال و هوای ظهور و مهدویت بودیم ، پدرم، اسم مهدی رو براش انتخاب کرد . در واقع اسم رضا تو شناسنامه ، مهدیه . پدرم زن و بچه م رو برده بود خونه خودش . دو سال بعدش هم دخترم به دنیا اومد .زمان به دنیا اومدن الهم هم من خونه نبودم .
جنگ که تموم شد ، برگشتم رشت ، و سپاه، ما رو تو نهاد های دولتی تقسیم کرد ، و من تو شرکت حمل و نقل استخدام شدم . وقتِ به دنیا اومدن بابک ، تو رشت بودم . ظهر ، خودم رفتم کلینیک سر خیابون آوردم شون خونه . رضا و الهام و امید و بابک ، تو همون یه اتاقی که تو خونه پدرم داشتم ، به دنیا اومدن و بزرگ شدن . بابک .....
نویسنده:فاطمه رهبر
.
⊰•⚠️•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•⚠️•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii