eitaa logo
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
1.4هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
38 فایل
⊰بِ‌ـسْمِ‌ࢪَبِ‌بابڪ..!🎗⊱ •• ⊰جور؎زندگۍڪن‌ڪہ‌اگردیدنت‌ بگن‌این‌زمینۍنیست‌،شھید‌میشھ⊱ •• ⊰اطلـٰاعـات‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @etelatmoon " •• ⊰خـٰادم‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @Alllip " •• ⊰مدافـ‌؏ـان‌حࢪیم‌آل‌اللّٰـھ🎗⊱
مشاهده در ایتا
دانلود
⊰•🦋💎🔗•⊱ . بابڪ♥️بہ‌خیلی‌چیزاباورداشت‌وانگیزه‌اصلی‌اش‌دفاع‌ازجان،مال‌وناموس‌‌کشورش‌بود‌ووقتی‌این‌اتفاق‌ها‌راازرسانہ‌هادنبال‌می‌کردکہ‌چطورداعش‌ازسوریہ‌درگیری‌ایجاد‌کرده‌،بحثش‌پی‌می‌آمدومیگفت‌اگرمانباشیم‌کہ‌برای‌دفاع‌پیش‌قدم‌شویم‌همین‌اتفاق‌ها‌ممکن‌است‌درکشورخودمان‌‌وبرای‌خواهرومادروبچہ‌های‌خودمان‌رخ‌بدهد‌وبرای‌همین‌رفت‌تاازآنچہ‌کہ‌اعتقاد‌داشت‌،دفاع‌کند. . ⊰•🦋•⊱¦⇢‍ ⊰•🦋•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•❤️👀🖇️•⊱ . دیـ‌شـ‌ب‌ح‌ــࢪم‌امامـ‌‌‌‌رضـ‌ــ'ا‌بھ‌یاد‌هـ‌مـ‌ه‌ۍ‌ دوسـ‌تان‌عـ‌زیـ‌ز..ッ . ⊰•❤️•⊱¦⇢‍ ⊰•❤️•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🌴•⊱ . آقا... خَسته‌ازآدم‌هایِ‌روزگارَم دیگهِ‌طاقت‌سابِق‌رونَدارَم بَراڪَرب‌و‌بَلات‌بازبی‌قَرارم🖤 . ⊰•🌴•⊱¦⇢ ⊰•🌴•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🌹•⊱ . دلمان را پشت انبوه دلبستگی های دنیوی دفن نکنیم؛⚡️ . ⊰•🌹•⊱¦⇢ ⊰•🌹•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🌼•⊱ . رایحہ‌ے‌حجابت اگر‌چہ‌دل‌از‌اهل‌خیابان‌نمے‌برد امابدجوࢪخداࢪاعاشق‌مے‌ڪند••♥️ . ⊰•🌼•⊱¦⇢ ⊰•🌼•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🍃•⊱ . ڪࢪبلانࢪفتن‌سخت‌است ؛😔 ڪربلاࢪفتن‌سخت‌تر !💔 تانࢪفته‌اےشوق‌ࢪفتن‌داࢪے ..🚶🏻‍♂ تاࢪفتےشوق‌مࢪدن :)🍃 ڪࢪبلاࢪفته‌هامی‌دانند ،🥀 بعدازڪࢪبلاࢪوضه‌ےحسین‌🖤 حڪم‌زهࢪداࢪد😭 براےدل‌اوࢪاق‌شده‌ےزائࢪ !🖐🏻 آخࢪاینجا،‌دیگࢪعباس‌نیست💔 تاآࢪام‌شوی‌دࢪحࢪیم‌امنش 🌿 . ⊰•🍃•⊱¦⇢ ⊰•🍃•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🍁•⊱ . باتمـٰامِ‌وجودم‌سعۍمیکنم‌تـٰالحظه‌اۍ ازتو‌غافل‌نشـَوم.. چون‌میدانم‌براۍ‌تمـٰامِ‌دقایقـم ‹ حَسبُنَا‌اللّٰه‌وَنِعْمَ‌الوَکِیلُ › کـٰافیست.🌸💕 . ⊰•🍁•⊱¦⇢ ⊰•🍁•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•⚠️•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت پنجاه و دوم...シ︎ آقای ساجدی ،فرمانده بسیج ما بود . بعد از شهادت بابک ، ایشون اومد و وصیت نامه ی بابک رو برای مردم تفسیر کرد . نیمه دوم سال ۱۳۶۱ ،پاسدار رسمی شدم . بعد از سه ماه آموزش ، مرا به کردستان اعزام کردند . من ،جزء دوره ی سوم سپاه بودم . دیگه مدرسه و درس رو ول کردم . تو جبهه یه دفتر داشتم که موضوعات روزمره رو توش می نوشتم . بعد ها ،همین دفتر رو بابک بارها و بارها ازم گرفت و خوند . آخرِهمه ی حرف هام می نوشتم آرزو دارم شهید بشم . همه ش هم فکر می کردم شهید میشم . هرکس شهید می شد ، من کلی غبطه می خوردم که شهید شده . سعی می کردم همه جا تو سخت ترین عملیات هم باشم . با همه توانن کمک می کردم و همه جا حضور داشتم ؛ چون واقعا از شهید شدن ترسی نداشتم . یه روز یه بنده خدایی گفت (تو اگه شهید بشی ،بهشت نمی ری .)خیلی جا خوردم و گفتم (چرا؟) گفت (چون تو زن نداری دینت کامل نیست .) همون روز برای مادرم،هم نامه نوشتم و هم زنگ زدم و گفتم (برام زن بگیرید.) گفت (آخه تو خودت اونجایی !) گفتم (هرکس رو تو انتخاب کنی من قبول می کنم . فقط برام زن بگیرید .) به پسر عموم ،عماد ، هم گفتم زن می خوام . همه ی وصیت نامه های من ، دست اون بود . گفت (زن می خوای ؟خوب ،بیا خواهرزن من رو بگیر .) بعد هم میره به مادرم و خونواده ام موضوع رو می گه . مادرم یه روز می ره مغازه ی برادر زن عماد . می گه (خواهرت رو میخوام برای پسرم ،محمد) اون هم یه کم مکث می کنه و می گه مبارک باشه .به من زنگ زدن و گفتن (که برات زن گرفته ایم ؛پاشو بیا.) پرسیدم (کی ؟ ). گفتن (دختر حاج منصور، خواهر زن عماد.) خیلی خوشحال بودم و دیگه خیالم راحت بود که بعد این ، اتفاقی بیفته جزء شهدا قرار می گیرم و می رم بهشت . دیگه هیچی برام مهم نبود ؛ این که همسرم کیه و چه شکلیه . فقط تو شور و حال شهادت بودم . برای اولین بار ، تو محضر دیدمش . بعد ، یه هفته پیش هم بودیم ، و دوباره رفتم جبهه . سال ۱۳۶۵ و تو عملیات کربلای ۲ بهم خبر رسید پسرم به دنیا اومده . اون زمان چون همه تو حال و هوای ظهور و مهدویت بودیم ، پدرم، اسم مهدی رو براش انتخاب کرد . در واقع اسم رضا تو شناسنامه ، مهدیه . پدرم زن و بچه م رو برده بود خونه خودش . دو سال بعدش هم دخترم به دنیا اومد .زمان به دنیا اومدن الهم هم من خونه نبودم . جنگ که تموم شد ، برگشتم رشت ، و سپاه، ما رو تو نهاد های دولتی تقسیم کرد ، و من تو شرکت حمل و نقل استخدام شدم . وقتِ به دنیا اومدن بابک ، تو رشت بودم . ظهر ، خودم رفتم کلینیک سر خیابون آوردم شون خونه . رضا و الهام و امید و بابک ، تو همون یه اتاقی که تو خونه پدرم داشتم ، به دنیا اومدن و بزرگ شدن . بابک ..... نویسنده:فاطمه رهبر . ⊰•⚠️•⊱¦⇢ ⊰•⚠️•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🦋•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت پنجاه و سوم...シ︎ بابک پنج شیش سالش بود که تونستم این خونه رو بخرم . سکوت می شود . چای ها سرد شده اند . مادر دوباره بلند می شود . لیوان های خالی را می چیند توی سینی . پدر خیره شده به شکاف ریز روی سقف که درست بالای سر بابک است . می پرسم :الان از ازدواج تون که به این شکل صورت گرفت، راضی هستید ؟ به چارچوب در نگاه می کند ؛ جایی که مادر چند دقیقه ی پیش از آن بیرون رفته . توی طوسی چشمانش ،باز رگه های خون افتاده :_ازدواج برای من ، کلید بهشت بود؛ بهشتی که من برم جبهه و شهید بشم . سعادت شهید شدن ازم گرفته شد ؛اما زنم با بردباری و صبوری ، با مهربونی هاش ، بهشتی برام ساخت که بعد از ۳۵ سال ازدواج ، خیلی راضی هستم . بچه های خوبی تربیت کرده. خواهر و برادر ، باهم صمیمی ان ؛ پشت هم ان . برای هر یک ، مشکلی پیش بیاد، اون یکی بی تفاوت نیست . از همه ی این ها مهربون تر و با محبت تر بابک بود . عاشق شلوغی و مهمون بود . صاف می نشیند ؛متکا نفس می کشد و چروک هایش وا می شود . لیوان چای را از دست همسرش می گیرد : -خونه ی یه خواهرزنم ، رو به روی خونه ی ما بود . خواهر زن های دیگه که می اومدن خونه ی اون ها ، بابک اعتراض می کرد که چرا خونه ی ما نمی آیید ! مادر ،قندان را سمتم می گیرد و می گوید :_چند هفته قبل از رفتن بابک ، خواهرم می آد تو کوچه مون که بره خونه همسایه کناری مون روضه که می بینه در نیمه بازه . حیاط رو نگاه می کنه می بینه بابک تو حیاطه .خلاصه ،بابک با اصرار از خاله اش می خواد بعد از روضه بیاد خونه ی ما . یکی دو ساعت بعد ، خواهرم اومد و گفت (اومدم به چایی بخورم وبرم .)اما بابک اصرار کرد که باید بمونه . به من هم گفت پاشم غذا بپزم . بعد هم خودش زنگ زد به شوهر خاله و بچه های خاله ش و همه رو کشوند اینجا . اون شب ، با اینکه دندونش درد می کرد و هی می رفت اتاق دراز می کشید ، باز بلند می شد و می اومد پیش مهمون ها می نشست و شوخی می کرد . پدر ، چایش را هورت می کشد . خیره می شود به عکس بابک ؛لباس هلال احمر پوشیده و دست در گردن دوستش می خندد . سرفه ی خشکی می شکند : _خیلی مسئولیت پذیر بود ، یعنی یه کار که بهش میدادی ، دیگه هیچ غصه و نگرانی نداشتی ؛ چون میدونستی به نحو احسن انجامش می ده . رضا که برای شورای شهر رشت کاندیدا شد ، بیشتر مسئولیت ها با بابک بود . همه ی برنامه ریزی ها برای سخنرانی و .....، با اون بود . خیلی هم دوست داشت من تو ستاد ها سخنرانی کنم . می اومد می گفت (بابا ، امشب باید بریم فلان جا .) وقتی می گفتم (وقت ندارم ....) برنامه ..... نویسنده:فاطمه رهبر . ⊰•🦋•⊱¦⇢ ⊰•🦋•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🗞•⊱ . ما افتخارمےڪنیم‌ثمره‌افرادے هستیم‌ڪہ چشم هاے خود را در راه جھاد و وفا و اخلاص گشوده‌ایم.. . ⊰•🗞•⊱¦⇢ ⊰•🗞•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🔖•⊱ . هم‌‌مداح‌‌بو‌د،هم‌‌فرمانده! سفارش‌‌ڪرده‌‌بودروی‌سنگِ‌‌قبرش‌ بنویسندیازهرا..! اینقدررابطه‌اش‌‌باحضرتِ‌مـٰادرقوۍبود ڪه‌مثل‌‌بی‌بی‌شھیدشد:) خمپاره‌‌ڪه‌خورد‌به‌سنگرش‌، بچه‌هارفتن‌بالاسرش.. دیدن‌خمپاره‌خورده‌‌به‌پهلویِ‌سمت‌‌چپش‌..💔! . ⊰•🔖•⊱¦⇢ ⊰•🔖•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🍭•⊱ . رفیق‌به‌هیشکےتکیہ‌نکن! همہ‌چےفانیہ‌، تموم‌شدنیہ... بہ‌کسےیاچیزےتکیہ‌کن‌کہ‌ خودش‌بی‌نیاز‌باشہ! آرھ‌رفیق‌... فقط‌خداس‌‌کہ‌میشه‌راحت‌بهش‌تکیہ‌کرد فقط‌بہ‌خدا‌تکیہ‌کن‌(: الیس‌الله‌بکاف‌عبدھ؟♥️🍃 . ⊰•🍭•⊱¦⇢ ⊰•🍭•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⊰•💙🔗•⊱ . وازتـومۍپرسنـد: زیبـٰایۍراڪجامۍشودیـٰافت؟! بہ‌آنھـٰابگـو: "درچھـرهِ‌آنان‌ڪہ‌ازخداحیـٰامۍڪنند" . ⊰•💙•⊱¦⇢‍ ⊰•💙•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•💚☘️•⊱ . هوسی‌نیسٺ‌مرا: جزڪربُ‌بلا؎حسین!🖐🏻 الحق‌ڪہ‌نامِ"ڪربُ‌بلا" شایسٺہ‌اسٺ‌چراڪہ‌:- هرڪس‌اهل‌بلاشود؛ڪربلایۍ‌میشود!💔 . ⊰•💚•⊱¦⇢ ⊰•💚•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•💌📎•⊱ . باید به سبک مخلص کاشانی، رفت و آرامم در گوشش گفت: "هم تو منظوری و هم نیست نظیرِ تو کسی..." . ⊰•💌•⊱¦⇢ ⊰•💌•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🌼🔗•⊱ . °🦋🔥° ‌‌تَنفس‌بَرگ‌هـاازقَدم‌هـاۍپـاكِ‌تۅست ۅسَبزۍجَھـٰان‌تَمـامَش‌ازرَنگ‌چـٰادُرتۅست☺️🦋 . ⊰•🌼•⊱¦⇢‍ ⊰•🌼•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🧡🍁•⊱ . دوستای‌صمیمي‌‌هیچ‌وقت‌اَز‌هَم‌جُدانِمیشَن! شاید‌ازهَم‌دور‌باشَن‌‌وَلی‌همیشه توقلبِ‌هَمدیگَه اَند❤🍃 . ⊰•🧡•⊱¦⇢‍ ⊰•🧡•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
هم‌اڪنون شبڪہ سـہ📺 حـرم بےبے زینـب ڪبرے🕊 آسیـد رضـا نـریمـانے✨
|ـب‌ـسم‌ࢪب‌‌بابڪ••♥️ |ـصب‌ـح‌ـتون‌بخیـࢪ••🎗
⊰•❤️👀🖇️•⊱ . • اربابمـ... • میشود‌ نیمہ‌ شبے • گوشہ‌ بین‌ الحرمین • من‌ فقط‌ اشڪ بریز۾ • تو‌ تماشا‌ بکنے... :) یه‌چیزی‌فک‌کن.. امسال‌اربعین‌برسۍ‌کربلا ‌2نصفہ‌شب‌برے‌بین‌والحرمین‌ بشینۍ‌رو‌بہ‌حرم‌اقامون‌حسین‌‌ خیر‌بشی‌بہ‌گنبد‌طلایی‌و... یہ‌دل‌سیر‌گریہ‌کنی. :) . ⊰•❤️•⊱¦⇢ ⊰•❤️•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🐾•⊱ . .‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌「آنچہ‌خوبـٰان‌همہ‌دارند،」 「◗تـو◖ یڪجا دارۍ ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ . ⊰•🐾•⊱¦⇢‍ ⊰•🐾•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🌈💫•⊱ . طورۍ‌زندگۍ‌ڪن‌کہ☝️🏽 .. وقٺے‌صبح‌پاهاٺ‌زمین‌رو‌لمس‌ میڪنہ .. شیطوں‌بگہ‌: اوھ‌لعنتۍ!🥊 با‌ز‌این‌بیدار‌شد(: . ⊰•🌈•⊱¦⇢ ⊰•🌈•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🦋🔗💎•⊱ . [بانـو! این چادر تا برسد بدست تو هم از ڪوچه های مدینه گذشته هم از ڪربلا هم از بازار شام هم از میادین جنگ... چادر وصیت نامه ی شهداست بر تن تو چادرت را در آغوش بگیر و بگو برایت از خاطراتش بگوید... همه را از نزدیڪ دیده است] . ⊰•🦋🔗•⊱¦⇢‍ ⊰•🦋🔗•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii