⊰•♥️🌿•⊱
.
بچہهامادریڪدورهےخاصے
ازتاریخهستیم ...
هرڪدومتونبریددنبالاینڪہ
بفهمیدمأموریتخاصِتون
دردورانقبلازظهورچیه!؟
شماالانوسطمعرڪہاید..!
وسطمیدونمینهستید..
بچهها...
ازهمیننوجوانےخودتونوبراۍ
حضرتمهدۍ؏ـج،آمادھڪنید...
-حاجحسینیڪتا☘
.
⊰•🌿♥️•⊱¦⇢#امامزمان
⊰•🌿♥️•⊱¦⇢#سࢪبازسیـدعݪے
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌱🎀•⊱
.
جمهورے اسلامے حࢪم است ؛
این حࢪم اگࢪماند سایࢪ حࢪم ها میماند
- شهیدحاج قاسمسلیمانے🌱🇮🇷'
.
⊰•🌱•⊱¦⇢#امام_زمان
⊰•🌱•⊱¦⇢#سیــدعلےخامنھاے
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•💔🎀•⊱
.
هـواےنفسࢪاخیلےبـٰایدملاحظہڪࢪد.
بہخودمـٰاندࢪفریبخوࢪدن
ازهـواےنفسسـؤظنداشتہبـٰاشیم...!👀♥️
‹ازفࢪمایشاتحضرتآقا
.
⊰•💔•⊱¦⇢#ࢪهبࢪانہ
⊰•💔•⊱¦⇢#سیــدعلےخامنھاے
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•💖🎊•⊱
.
عَـجیبدلمگِرفتِہ؛
دِلـمیڪ دُنیآمیخواهَـدشبیہدنیـآےشُما
ڪہهَمہچیزِشبوےخُــدابِدهـَـدシ...!💔
.
⊰•💖•⊱¦⇢#شھیدانہ
⊰•💖•⊱¦⇢#سیــدعلےخامنھاے
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🎗💖•⊱
.
اے روشنے تمام دل ها..
ما منتظریم تا بیایے! :)
اے ماھ و شڪوھ آسمان ها..
اے خوبترین! بگو ڪجایے؟💔
السلامعلیڪیاخلیفةاللهفےارضھ..✋🏻-
اینالطالببِدَمِالزهرا؟
.
⊰•🎗•⊱¦⇢#امام_زمان
⊰•🎗•⊱¦⇢#سیــدعلےخامنھاے
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
4.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⊰•🔥🌪•⊱
.
شفاف گرایی.(:
.
⊰•🌪•⊱¦⇢#شفاف_گرایی
⊰•🌪•⊱¦⇢#خادماݪحسین
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•♨️🚫•⊱
.
چرخه حیات سلبریتی در ایران
.
⊰•♨️•⊱¦⇢#حرف_حـق
⊰•♨️•⊱¦⇢#خادماݪحسین
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🎀🌸•⊱
.
یڪۍ از مدافعان حرم بہ حاج قاسم گفتہ بود: جنگ سوریہ تموم شد و ما شهید نشدیم ؛
جواب حاج قاسم این بود:
"در آینده اۍ نزدیڪ فتنہ هایۍ پیش رو دارید ڪہ ڪل شہدا آرزوۍ حضور بہ جاۍ شما رو داشتہ باشند ،
اون روز من نیستم ،
اما شما پشت آقا رو خالـے نڪنید .
.
⊰•🎀🌸•⊱¦⇢#حاجقاسم
⊰•🌸🎀•⊱¦⇢#ڪمیــل
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🧡📙•⊱
.
من جوانان عزیز را
به یک مجاهدت حقیقی دعوت میکنم.
مجاهدت فقط جنگیدن و به میدان جنگ رفتن نیست
کوشش در میدان علم و تحقیق نیز جهاد محسوب میشود ؛👌🏻📚
.
⊰•📙🧡•⊱¦⇢#ࢪھبࢪی
⊰•📙🧡•⊱¦⇢#سࢪبازسیـدعݪے
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
⊰•🌈•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت هفتاد و ششم...シ︎ بابک به خال
⊰•🍂•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت هفتاد و هفتم...シ︎
روی طنابی که تی شرت بابک تاب می خورد . این روزها ، حواسش پرت شده ، یا منتظر است خود بابک بیاید و طبق عادت ، لباس هایش را از روی طناب بردارد و توی کشوش بگذارد ؟
تلفن زنگ می خورد . همه ، تکانی به خود می دهند . نگاه همه می رود سمت مبلی که گوشی مادر رویش است . مادر ، روی زانو ، خودش را به گوشی می رساند . درد زانوها امانش را می برد . صدای بابک از میان شلوغی دور و برش به گوشش می رسد . حال و احوال می کنند ، و مادر می گوید : خاله ها اینجان . برات آش پشت پا پختم و به همسایه ها هم دادم .
بلبک می گوید : چرا ، مامان ؟ الان همه ی همسایه ها می فهمن من رفته ام سوریه !
وقتی مادر آش را دم خانه ی همسایه برده و گفته بود ( آش پشت پای بابک است ؛ رفته سوریه ....) خشک شان زده بود . کی باور می کرد پسری که تمام این سال ها ظاهر امروزی داشته ، یک هو از سوریه سر در بیاورد ؟
مادر برای خاطر جمعی پسر می گوید : نه . بهشون نگفتم آش پشت پای توئه . گفتم نذریه .
می داند پسرش این کارها را دوست ندارد . از نظر او ، این کارها ، یک جور تظاهر کردن است .مگر وقتی فوق لیسانس دانشگاه تهران قبول شده بود ، به کسی گفته بود ؟ یا اجازه داده بود مادرش ، فامیل را دعوت کند و مهمانی بدهد ؟ گفته بود ( چه کاریه ؟ من برای خودم درس خونده ام و برای خودم دانشگاه قبول شده ام . چرا باید تو بوق و کرنا کنم ؟)
حالا همین پسر نگران است که مبادا مادر ماجرای رفتنش را به کسی گفته باشد . مادر می پرسد : به دوست هات نگفتی ؟
جواب می دهد : فقط خداحافظی کردم و گفتم یه مدت نیستم . همه فکر کردن می رم خارج ، مک هم گفتم آره .
مادر با تعجب دست روی خال رو چانه اش می گذارد . بابک جواب می دهد : سوریه هم خارجه دیگه ، مامان!
و صدای خنده ی هردویشان بلند می شود .
تلفن قطع می شود ؛ خاله ها ، منتظر خبری از بابک ، به دهان خواهر چشم دوخته اند . مادر روی مبل می نشیند ؛ درست جایی که وقت رفتن بابک ، پدر نشسته بود . همان جا ، سنگینی دنیا را روی پاهایش حس کرده بود که نتوانسته بود قدمی به سمت پسرش بردارد ؛ که اگر بر می داشت ، شاید حالا بابک توی اتاقش بود ؛ نه سوار ماشینی که به سمت فرودگاه امام می رفت که پروازشان بدهد به دمشق .
مادر فکر کرد این سرنوشت ، چه بازی هایی می تواند داشته باشد .
همین چند ماه پیش بود که توی همین سالن ، کنار آشپزخانه، رضا و پدرش به بابک گفتند برای ادامه ی تحصیل به آلمان برود . پدر به بابک نگاه کرده و گفته بود ( تو پسر زرنگی هستی . توانایی تنها زندگی کردن رو هم داری و می تونی رو پای خودت وایستی . اگه موافق باشی ، بفرستمت آلمان ، اونجا ادامه تحصيل بده .) بابک ،
نویسنده:فاطمه رهبر
.
⊰•🍁•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•🍁•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمࢪببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـࢪ••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼