eitaa logo
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
1.4هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
38 فایل
⊰بِ‌ـسْمِ‌ࢪَبِ‌بابڪ..!🎗⊱ •• ⊰جور؎زندگۍڪن‌ڪہ‌اگردیدنت‌ بگن‌این‌زمینۍنیست‌،شھید‌میشھ⊱ •• ⊰اطلـٰاعـات‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @etelatmoon " •• ⊰خـٰادم‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @Alllip " •• ⊰مدافـ‌؏ـان‌حࢪیم‌آل‌اللّٰـھ🎗⊱
مشاهده در ایتا
دانلود
⊰•💙🔗🦋•⊱ . و پنـآه‌میـبرـم‌ازشـرِّدلــٺـنگے بـ‌ه‌چھـاردیـوار؎ امـنِ‌عَڪسھــایَت♥️ . ⊰•💙•⊱¦⇢ ⊰•💙•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🙊♥️ پارت۳۳ حس عجیبی داشتم ، انگار روی زمین نبودم ،بعد خوندن خطبه عاقد ،بار سوم بله رو گفتم و بعد نوبت اقای زمانی شد که اونم بله رو گفت همه شروع کردن به صلوات فرستادن بعد منو اقای زمانی نه نه حسام عزیززم چند لحظه به هم نگاه کردیم و لبخند زدیم حسام: مبارکت باشه نرگسم - مبارک شما هم باشه بعد تک تک مهمونا اومدن تبریک گفتن پدر و مادر حسام هم اومدن کنارمون نسرین: تبریک میگم بهتون ( نسرین خانم ،اومد زیر گوشم گفت): واسه جشن امشب حتمن برو یه ارایشگاه ( منم لبخندی زدم ) : چشم بعد خداحافظی کردن و رفتن مهمونا هم کم کم رفتن زهرا: نرگس جان ،لباساتو جمع کردی ؟ - لباس چرا جمع کنم؟ زهرا: واییی از دست تو دختر،خونت رفتی چه میخوای بپوشی ،نکنه بعد عروسی میخوای بیای همینجا - نه یادم نبود ،الان میرم جمع میکنم رفتم توی اتاقم لباسامو جمع کردم گذاشتم داخل چمدون در اتاق باز شد نگاه کردم دیدم حسامه حسام :( اومد جلو و دستمو گرفت) کاری نداری نرگسم - نه ،مواظب خودت باش حسام : چشم ( پیشونیمو بوسید و رفت) منم کارامو رسیدم و به همراه بابا رفتم آرایشگاه اینقدر حساس بودم نزاشتم زیاد ارایششم کنن اولین بار بود که آرایش میکنم واقعن تغییر کرده بودم نزدیکای غروب بود که به بابا زنگ زدم اومد دنبالم روم نمیشد به حسام زنگ بزنم بیاد ارایشگاه دنبالم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
دیشب‌نجف‌اشرف🌿 ارسالے‌ا‌زشما🌼"
حسین‌جان همھ‌میـرن‌تو‌میمونے‌بـرام!🕊 🌿
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
:))🚶‍♀️💔
نـرفٺنے‌هـا‌یـ‌ه‌جـور؎‌دلـٺنگن! رفٺـنے‌هـا‌یـ‌ه‌جـور‌دیگـ‌ه:) اے‌داد‌از‌دل‌ڪسے‌ڪـ‌ه‌ رفٺـ‌ه‌و‌ح‌ـرم‌میـخواد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•🖤🌪🔏•⊱ . دانیـال‌جان‌تـولدٺ‌‌مبارڪ! امسـال‌جاٺ‌خیلـےخالیـ‌ه نیسٺـی‌وڪسےنیسٺ‌ شمـع‌تـورـافوٺ‌ڪند شمـع‌میسوزـدوبـ‌ه‌پایان‌مـیرسد امـاخامـوش‌نمیشـود ..." . ⊰•🌪•⊱¦⇢ ⊰•🌪•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🙊♥️ پارت۳۴ رفتم خونه و مامان با اسپند اومد استقبالم ،زهرا هم پرید تو بغلم زهرا: چقدر ماه شدی آجی کوچیکه - ماه بودم اجی بزرگه رفتم توی اتاقم و لباس جشن و از کمد بیرون آوردم و پوشیدم - زهرا؟ زهرا؟ زهرا اومد توی اتاق : وااااییی عزیززززم ،خوشگل کی بودی تو ؟ - اقا حسام زهرا: واقعنم راست گفتی ،الان بیاد ببینه تورو که از خوشحالی پس میافته - زبونت لال بشه ،خدا نکنه ،بیا زیب لباسو بالا ببر برام زهرا:عع اینجوریاست ،باشه صبر کن آقا حسام خودش بیاد زیب و بالا ببره برات باااای - ععع دختره خل و دیونه ،کجا رفتی ؟ - مامان؟ مامان مامان : جانم - اگه میشه زیب لباسمو بالا ببرین مامان: چشم - قربونتون برم من مامان: خدا نکنه زهرا: نرگس اقا حسام اومد - باشه مامان و زهرا رفتن منم داشتم دنبال روسریم میگشتم - ای خدا من چقدر دست و پا چلوفتی ام در اتاق باز شد حسام اومد داخل،با یه کت و شلوار مشکی با یه پیراهن سفید ،چقدر جذاب شده بود تو این لباس اومد نزدیکم ،چند لحظه ای سکوت بین ما حکم فرما بود فقط به چشماش نگاه میکردم که چقدر قشنگه و چقد، ته ریشی که داشت چهره اشو جذاب تر کرده بود حسام: چقدر زیبا شدی نرگسم -تو هم خیلی خوشگل و جذاب شدی مرد من حسام : بریم خانومم - بریم ولی یه مشکلی هست حسام: چی؟ - روسریم آب شده رفته تو زمین حسام: ( خنده اش گرفت)خوب بگو چه رنگی بود بگردیم پیداش کنیم - سفید شروع کردیم به گشتن اتاق یه دفعه صدای در اومد - کیه ؟ زهرام بیام داخل؟ - بیا زهرا اومد داخل و ما رو نگاه کردو خندش گرفت - به چی میخندی؟ زهرا: میبینم سخت مشغول گشتن هستین دنبال این میگردین؟ - واییی زهرا خدا چیکارت کنه ( یع بالشت و پرت کردم سمتش) زهرا: اخ اخ ،نکن عروس خانم ،اقا داماد پشیمون میشه میره هاا ( نگاهی به حسام کردم که فقط داشت میخندید) روسری مو سرم کردم ،یه کم از موهام از روسری بیرون زده بود که حسام گفت: نرگسمم نمیشه موهاتو ببندی از تو آینه یه نگاهی کردم فهمیدم منظور حرفشو روسریمو باز کردم و میخواسم موهامو ببندم که اومد گیره رو از دستم گرفت حسام: با اجازه میخوام خودم ببندم برات - منم لبخندی زدمو نگاهش کردم نوازش دستاش روی موهام خیلی آرامش بخش بود موهامو بست و روسریمو لبنانی بستم و چادرمو حسام گذاشت روی سرم حسام : بریم نرگسم؟ - بریم از همه خدا حافظی کردیم و سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت تالار 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⊰•🤎⛓🔏•⊱ . ج‌ِـنـٰابِ‌شِعر‌هـٰاۍمَن ح‌َـۅاسَت‌هَست‌دِلتَنگَم؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•🔏•⊱¦⇢ ⊰•🔏•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سـلام‌فـرمانـده²! سـاعٺ²⁰درشـبڪـ‌ه‌سـ‌ه:) 🌱
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🙊♥️ پارت۳۵ حسام: نرگسم توی تالار شاید بعضی افراد یه حرفایی بزنن ولی تو به دل نگیر - چشم حسام : چشمت بی بلا - حسام حسام : جانم - خیلی دوستت دارم حسام: منم خیلی خیلی دوستت دارم ،خدا رو هم شکر میکنم تو رو تو زندگیم قرار داده بعد یه مدتی ،ایستاد از ماشین پیاده شد رفت و چند دقیقه بعد با کیک و آب میوه برگشت خندم گرفت حسام: بفرما بخور شاید اونجا چیزی نخوری - دستتون درد نکنه بعد یه ساعت رسیدیم تالار حسام: نرگس جان،من میرم سمت آقایون هر موقع صدات زدم بیا بیرون بریم - چشم از ماشین پیاده شدیم صدای آهنگ میاومد رسیدیم دم ورودی بانوان مادر حسام بیرون اومد ،یه لباس مشکی بلند که تا زانو چاک داشت،سرشونه هاشم لخت بود حسام: مامان مگه من نگفتم هیچ آهنگی زده نشه نسرین: حسام جان دختر عموهات ناراحت بودن ،عزیزم یه شبه چه اشکالی داره حسام: یا همین الان میرین صدای اونو قطعش میکنین یا الان دست نرگس و میگیرم و میرم ( یه لحظه ترسیدم ،از ترس هیچی نمیتونستم به هیچ کدومشون بگم) نسرین: باشه الان میرم میگم دیگه نخونن حالا بیاین برین داخل حسام: من نمیام ،نرگس و ببرین نسرین: وایی چرا ،الان همه منتظر تو هستن یعنی چی نمیای ؟ حسام: مادر من خانم ها حجابشون درست نیست من بیام نرگس جان مواظب خودت باش ،من میرم اگه کاری داشتی زنگ بزن - چشم همراه نسرین جون رفتم وارد شدم یعنی هم اونا با دیدن من تعجب کردن هم من با دیدنشون واقعن حسام حق داشت که نیومد داخل بعد رفتم سمت جایگاه عروس و داماد نشستم نسرین: نرگس جان نمیخوای این چادرت و دربیاری یه نگاهی به اطرافم کردم دیدم خیلی از اقایون داخل سالن درحال فیلمبرداری هستن - نه راحتم اینجوری ( یه نگاه نارضایتی به من کردو رفت) 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
|ـب‌ـسم‌ࢪب‌‌بابڪ••♥️ |ـصب‌ـح‌ـتون‌بخیـࢪ••🎗
⊰•♥️⛓☁️•⊱ . شنبـ‌ه‌ا؎ڪـ‌ه‌بالبخ‌ـندِ‌تـو پاگشـامیشـود‌رـا بایـدبوسیـد بـررو؎چ‌ــشم‌هـا‌گـذاشـ‌ٺ..! . ⊰•♥️•⊱¦⇢ ⊰•♥️•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🙊♥️ پارت۳۶ حوصلم سر رفته بود ،گوشیمو گرفتم برنامه قرآن داشتم ،شروع کردم به خوندن یه دفعه یه دختری با یه پیراهن کوتاه مشکی جذب ،حلقه ای اومد کنارم نشست حسام از چی تو خوشش اومده ،؟ (به چادرم دست زد) از این چادرت خوشش اومده ؟ حیف اون همه محبتی که من بهش کردم و لیاقت محبتمو نداشت ( لبخندی زدم): تمام شد ؟ دختره ی پرو ( بلند شد و رفت ) اعصابم خورد شده بود ، دلم میخواست هر چه زودتر مراسم تمام شه برم از اینجا بعد از شام اقایون یکی یکی اومدن داخل منم چادرمو کشیدم جلوی صورتم ، از پشت چادر میدیدم که چه راحت به هم دست میدن و همدیگه رو لمس میکنن چشمامو بستمو ذکر میگفتم خدایا خودت کمکم کن یه دفعه صدای حسام و شنیدم حسام: نرگسم ( سرمو بالا کردم و اشک تو چشمام حلقه بست ،با اومدن حسام یه نفس آرومی کشیدم ) حسام: فدای اون چشمای قشنگت بشم ،ببخشید که سخت گذشت - با اومدنت همه چی از یادم رفت حسام: بریم عزیزم بلند شدیم و حسام دستمو گرفت و رفتیم که مادرش اومد نزدیکمون: کجا دارین میرین؟ حسام: خونمون،با اجازه از تالار که بیرون اومدیم صدای آهنگ و جیغ و دست بلند شد سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت خونمون توی راه هیچی نگفتیم میدونستم که چقدر حال حسام بدتر از منه حسام حتی هیچ کدوم از دوستاشو واسه عروسی دعوت نکرد چون میدونست هیچ کدومشون نمیان ماشین و گذاشتیم پارکینگ وسوار آسانسور شدیم ،رسیدیم طبقه دوم حسام در و باز کرد یه بسم الله گفتم و وارد خونمون شدم خونه ی من و حسام ،خونه ای که بوی عشق و محبت میداد حسام رفت توی اتاق و لباسشو عوض کنه منم چادرمو درآوردم روی مبل نشستم چند لحظه ای منتظر شدم ولی حسام نیومد رفتم در اتاق و باز کردم دیدم حسام روی سجاده ،سجده کرده و داره گریه میکنه یاد اون شب تو شلمچه افتادم کنارش نشستم - حسام جان چرا گریه میکنی؟ من کار اشتباهی انجام دادم سرش و بلند کردو بغلم کرد حسام: گریه ام به خاطر اینه که نمیدونم چه کاره خوبی انجام دادم که خدا تو رو به من داده - ( خندم گرفت) اگه اینجوریه پس برو کنار منم سجده برم گریه کنم حسامم خندید - آقا حسام میدونی که من شام نخوردم ؟ حسام : بله میدونم ،چون خودمم شام نخوردم - عع پس برو یه چیزی درست کن بخوریم حسام : چشم حسام رفت و منم لباسامو عوض کردم یه بلوز شلوار پوشیدمو موهامو هم گیس کردم رفتم بیرون اولین شام زندگی مشترکمون املت بود که بهترین شام زندگیم بود 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸