🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#گامھـاےعـاشقـے♥️🐻
پارت۱۱۱
بعد از خوندن نماز از مسجد خارج شدم
رفتم سمت ماشین که دیدم سید کنار ماشین ایستاده
بعد سوار ماشین شدیمو رفتیم یه رستوران که ناهار بخوریم
از اونجایی که صبحانه خورده نبودم خیلی گشنم بود از طرفی هم خجالت میکشیدم غذا بخورم
بعد از خوردن ناهار ماشین و پارکینگ گذاشتیم ورفتیم سمت بازار
سید از هر چیزی که خوشش میاومد میخرید ،واقعأ سلیقه اش هم خیلی خوب بود
اصلا باورم نمیشد همچین آدمی که توی کلاس همه ازش میترسن اینقدر روحیه لطیف و قشنگی داشته باشه
تا غروب فقط در حال دور زدن بودیم ،دیگه پاهام توان راه رفتن نداشت
- آقا سید میشه یه جا بشینیم پاهام درد گرفت
سید خندید و گفت: شرمنده ببخشید ،میخواستم تلافی این هفته رو بکنم
لبخندی زدمو گفتم: ببخشید
سید: یه خواهش کنم؟
- بفرمایید
سید: میشه منو علی صدا کنی؟ حالا یه جانم بهش اضافه کنی میشه نو علی النور
خندیدمو گفتم : چشم
سید : حالا یه امتحانی بگو ببینم بلدی
- علی.....جان
علی: جانم،حالا بریم
- باز کجا؟
علی: یه آبمیوه، چیزی بخوریم پختیم تو گرما
- باشه بریم
وارد یه آب میوه فروشی شدیم
رفتیم روی یه گوشه خلوت نشستیم
علی: چی میخوری؟
- فرقی نمیکنه ،هر چی که خودت دوست داری!
علی: باشه ،صبر کن الان میام
بعد از مدتی علی با دوتا شیر موز بستنی اومد
یا خدااا الان اینو چیکار کنم
الان چی بگم بهش
نمیگه دختر چقدر تو پاستوریزه ای
شروع کرد به خوردن ،وقتی دید من دارم نگاهش میکنم گفت: دوست نداری؟ میخوای یه چیز دیگه سفارش بدم؟
- هاا ،نه نه ،دوست دارم ،الان میخورم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#گامھـاےعـاشقـے♥️🐻
پارت۱۱۲
با کلی بسم الله و دعا خوندن شروع کردم به خوردن یه دفعه گوشیم زنگ خورد ،از داخل کیفم گوشیمو برداشتم دیدم علی زنگ زده سرمو بالا گرفتم دیدم بالا سرم ایستاده داره نگاه میکنه
میخندید
علی: میخواستم ببینم اسممو تو گوشیت چی ذخیره کردی ،مثل همیشه عالی
لبخندی زدمو و رفت سرجاش نشست
از آبمیوه فروشی که بیرون اومدیم هوا تاریک شده بود
تا پارکینک پیاده رفتیم سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم
- علی جان میشه منو ببری خونه بی بی
علی: چشم ،فقط بگو از کدوم سمت برم
نمیخواستم کسی بفهمه که چه اتفاقی برام افتاده
به سارا پیام دادم که دلم واسه بی بی تنگ شده خوابیدن میرم پیشش، احساس گر گرفتگی تو بدنم و حس میکردم
فقط خدا خدا میکردم زود برسم خونه بی بی
بعد از اینکه رسیدم خونه بی بی
از علی خداحافظی کردمو رفتم زنگ در و زدم
علی هم منتظر شد تا من وارد خونه بشم
بعد از اینکه در باز شد
وارد حیاط شدم یه نفس راحت کشیدم
وارد خونه شدم
بی بی: سلام مادر ،تنها اومدی؟
- سلام بی بی جون اره ،دلم براتون تنگ شده بود گفتم بیام اینجا
بی بی: کاره خوبی کردی! بشین برات شام بیارم بخوری
- نه نه ،نمیخورم با اقا سید بیرون بودیم غذا خوردیم سیرم
بی بی: باشه مادر
- من میرم تو اتاق اینقدر امروز پیاده رفتیم خسته شدم
بی بی: برو عزیزم
وارد اتاق شدم
لباسامو درآوردم
پیراهنمو بالا زدم ،،واییی کل تنم قرمز شده بود کم کم کل صورتمم قرمز شده بود
تمام وجودم گر گرفته بود...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #گامھـاےعـاشقـے♥️🐻 پارت۱۰۸ صبح با مشت و لگدهای سارا بیدار شدم - چته دیونه زنجیری
²پارٺجذابتقدیمنگاھماهتون/"❤️🔥
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
بهتنـم؛دردفراقحرمتافتاده/"
⊰•📻🔗🌿•⊱
.
بیپناهکہشدی؛صدایشکن !
اوحسینِوِترالمَوتوراست . . .
میداندتکوتنهاشدنیعنیچہ،
درآغوشتمیگیرد :))♥
.
⊰•📻•⊱¦⇢#ڪربلا
⊰•📻•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
4_6032723923093687648.mp3
2.09M
♡ ㅤ ❍ ⎙ㅤ ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
رویاےعِـشق،معناۍعِـشق . . '!
خیلےدوستِتدارم؛آقاۍعِـشق :)
#روحاللهرحیمیان/"
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمࢪببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـࢪ••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
22.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بخشدوممستندشهیـدبابڪنورے🤍"
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
بخشدوممستندشهیـدبابڪنورے🤍"
⊰•🫀🐾📮•⊱
.
وقتی که می خندد لبت
آرام میگیرد دلم
ای کاش لبخند تو را
میشد به دنیا وصله زد!"
.
⊰•🫀•⊱¦⇢#داداشبابڪمـ
⊰•🫀•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
🤍🌿"
⊰•🌼🔗🌴•⊱
.
دلمرفاقتیمیخواهد؛
کهبرایمسربندیازهراببنــدد
کهدلمراحسینیکند...
کهخاکیباشـــد
دلمرفاقتیمیخواهد؛
کهشهیدمکند..✌️🏻
.
⊰•🌼•⊱¦⇢#رفیقونــھ
⊰•🌼•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii