『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمࢪببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـࢪ••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
±دعایےڪهدرزمانغیبٺبایدهرروز
خوانـدھشـود↯
اللهُمَّعَرِّفنیِنَفْسَکَ،
فَاِنَّکَاِنْلَمْتُعَرِّفنینَفْسَکَلَمْاَعرِفْرَسُولَکَ،
اَللهُمَّعَرِّفنیرَسُولَکَ،
فاِنَّکَاِنْلَمْتُعَرِّفْنیرَسُولَکَلَمْاَعرِّفْحُجَّتَکَ،
اللهُمَّعَرِّفنیحُجَّتکَفَاِنَّکَاِنْلَْم
تُعَرِّفنیحُجَّتکَضَلَلْتُعنْدِینیِ🌸/"
±طبقروایٺامامصادق﴿؏﴾ایندعاباعث ثابٺماندنایماندرآخرالـزمانمیشود↯
یااَللَّهُیارَحْمنیارَحِیمُ
یامُقَلِّبَالقُلُوبِ
ثَبِّتْقَلْبِیِعَلیدِینک
إِنَّهُمْیَرَوْنَهُبَعیداًوَنَراهُقَریباً🤍)"
⊰•🍥🔗🥡•⊱
.
خنـدههارو میبینے؟ چقدر از تَهِ دلھ..
انگار دارن میگن این دنیایِ ڪوچیڪ مالِ شماها، ما ڪه رفتیم..🙂💔
.
⊰•🍥•⊱¦⇢#داداشبابڪمـ
⊰•🍥•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•🌼🔗🌿•⊱
.
رجزخوانےیکسپاهےجلویاقا😎💚:)!
.
⊰•🌼•⊱¦⇢#رهبرانـھ
⊰•🌼•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رـمـآنچهارم!👀🔥
#برگردنگاھڪن🤍🔏
نـویسنـدـه:لـیلافتحۍپـور🌱
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۱
به نام او که میبیند...
تمام آرزوها فقط در عشق خلاصه میشود.
عشق آمدنی نیست ساختنیست،
عشق با رنج تو ساخته میشود. در وجود توست، همیشه بوده و خواهد بود. کافیست اجازه دهی که اتفاق بیفتد و سر از خاک سرزمین قلبت بیرون کند. آب حیاط، نور ایمان و خاکپاک میخواهد برای جان گرفتن و تنومند شدن.
نگاهی به سر در کافی شاپ انداختم
با چراغهای نئون طلایی تزیین شده بود. وارد که شدم از دیدن محوطهی بزرگش تعجب کردم. از بیرون زیاد داخلش دید نداشت. چون داخلش کم نور کار شده بود. تقریبا ده الی دوازه میز دونفره و چهار نفره چوبی که روی تاجشان نشان قلب بود چیده شده بود.
با این که روی بعضی صندلیها مشتری نشسته بود ولی صدایی از کسی نمیآمد.
سکوت بیشتر از مشتریها خودنمایی میکرد.
خودم را به آقای غلامی معرفی کردم تا با کار آشنایم کند.
بعد از این که فرمی را پر کردم گفت که فردا صبح زود بر سر کارم بروم.
کنار دستگاه اسپرسو ایستادم و به دیوار پشتش چشم دوختم
تابلوی کوچکی توجهم را جلب کرد
رویش تایپ شده بود،
"بدها خوب نمیشوند مگر این که خوبها خوبتر شوند"
اخمی کردم و با خودم گفتم:
"این چیه اینجا نوشته، یعنی چی؟ خوبا خوبتر بشن؟ لابد بدها هم فقط خودشون رو باد بزنن، یه وقت زحمت نکشن. والا.
با صدای بم آقای غلامی سرم را به طرفش چرخاندم.
–قبلا جایی کار کردی؟
ماسکم را روی صورتم جابه جا کردم.
–سلام.
جایی بیرون از خونه خیر. قبلا تو خونه تایپ انجام میدادم.
یکی از ابروهایش را بالا داد.
–خب چرا ولش کردی؟
–کارش خیلی سخت و حقوقش پایین بود.
آقای غلامی با آن هیکل درشت و گوشتی به طرفم قدم برداشت پیراهن سفید و اتو کشیده ایی تنش بود با یک شلوار پارچه ایی مشگی که برق اتویش نشان میداد که این شلوار انس و الفت خاصی با اتو دارد.
سرم را پایین انداختم ظاهرش خشن به نظرم رسید.
لبخندی روی لبهای کلفتش نقش بست که باعث شد سیبیلهای از بنا گوش در رفته اش عقبتر بروند.
–اگه کارت رو درست انجام بدی همه چی خوب پیش میره، بعد هم بستهی نایلونی را روی میز گذاشت و ادامه داد:
این لباس کارته حتما باید تنت باشه، دلم نمیخواد وقتی مشتری میاد هر دفعه تو رو با یه لباس ببینه، وقتی لباس فرم باشه توام بیشتر حواست به کارت جمع میشه.
وظیفه ی تو فقط سفارش گرفتن و بردن به سر میزها هست. یادت باشه همیشه ساده باشی، حوصله دردسر ندارم. من به تعداد موهای سرم اینجا آدم عوض کردم، هم دختر هم پسر، هر کس میاد اولش خوبه بعد کم کم نمیدونم چی میشه سرو گوششون میجنبه و وظایفش یادش میره.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۲
–گفتی چند سالته؟
نگاهم روی بسته مانده بود.
–نوزده سال.
نوچی کرد.
–زود کار کردن رو شروع کردی فکر کردم حداقل بیست و دو سه سال رو داری.
از حرفش خوشم نیامد اخم ریزی کردم. چرا اینطوری فکر کرده، اولین نفری بود که در مورد سن من همچین نظری میداد.
–توی فرمی که پر کردم سنم رو هم نوشته بودم.
سرش را به علامت تایید حرفهایم تکان داد و نفسش را بیرون داد.
–چرا میخوای کار کنی؟ چرا دنبال درس و مشقت نیستی؟
با اعتماد به نفس گفتم:
–هستم. من سال آخر دانشگاه سراسری هستم.
ابروهایش را بالا داد:
–چطوری نوزده سالته اونوقت سال آخر دانش...
حرفش را بریدم.
–جهشی خوندم.
لبخند رضایت بخشی زد.
–پس بچه درس خونی؟
–بله داخل فرم نوشتم گاهی تو فصل امتحانات ممکنه یه روزایی نتونم بیام چون درسم برام خیلی مهمه. شما فرم رو نخوندید؟
–نه کامل، معرفت یه چیزهایی در موردت بهم گفت. چون بهش مطمئنم دیگه نخوندم. الان که درس و مشقا مجازیه واسه چی میخوای نیای؟
شانهایی بالا انداختم.
–خب مجازی هم باید وقت بزارم درس بخونم، فرقی نداره.
–زرنگ باشی راحت میتونی وقتت رو هماهنگ کنی و...
حرفش را نصفه گذاشت و همانطور که به طرف آشپزخانه میرفت با صدای بلندی گفت:
–ماهان کجایی؟ واسه صبحونه خیلی چیزا لازمه ها؟ الان مشتری بیاد املت بخواد چیزی هست؟
بعد دستی به سبیلهایش کشید و به طرفم برگشت و سوالی نگاهم کرد.
–چرا ماتت برده؟ خب برو آماده شو بیا سر کارت دیگه.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۳
من و منی کردم و نایلون لباس را از روی میز برداشتم.
–اخه کسی که فعلا تو کافی شاپ نیست
چیکار باید انجام بدم؟
دستی به موهای بلند و جو گندمیاش که از پشت با کش نازکی بسته بود و اصلا با سبیلهای کلفتش همخوانی نداشت کشید.
–حالا تو آماده شو، شاید همین الان یه مشتری امد. مشتریهای کافی شاپ زیاد سحر خیز نیستن. حتی اونا که واسه صبحانه میان.
البته خب حقم دارن اینجا که کله پاچه ایی نیست. ولی تو همیشه باید سر کارت آماده باشی. راستی اون جزوه ایی که در مورد منوهای قدیمی دادم رو خوندی؟
–بله همه رو از حفظم، کلی اطلاعات در مورد منوی کافیشاپها داشت، واقعا لازم بود یاد بگیرم.
با رضایتمندی لبخند زد.
–چون بچه درس خونی هستی و با استعدادی به این زودی یاد گرفتی، وگرنه قبل از تو یکی اینجا شش ماه کار کرد آخرشم فرق کاربونا و آلفرادو رو نفهمید. البته حالا دیگه منو رو تا اونجایی که میشه فارسی کردیم و بعضی چیزا رو هم کلا حذف کردیم که ساده تر باشه.
برای همین دوتا لیست بهت دادم بخونی، که به هر دوتا منو مسلط باشی.
به نظرم کارفرمای سختگیری است.
داخل آشپزخانه شدم و نگاهی به اطراف انداختم. خانم خوش رو و سن و سال داری به طرفم آمد
–سلام عزیزم، خوش امدی.
–سلام، ممنون، ببخشید کجا میتونم اینارو بپوشم. به نایلونی که دستم بود اشاره کردم.
با لبخند به اتاق کنار آشپزخانه اشاره کرد.
–برو اونجا آماده شو. اگرم چیزی لازم داشتی بهم بگو.
بعد که امدی به بچه ها معرفیت میکنم.
تشکر کردم و داخل اتاق شدم. اتاق کوچکی بود که دورتادورش قفسه بندی داشت. داخل قفسه ها پر بود از وسایلهای مختلف. یک گنجهی کوچک هم انتهای قفسه ها قرار داشت که درش قفل بود.
پشت در آینه کار شده بود. نگاهش کردم و دستی به صورتم کشیدم.
نایلون را باز کردم یک پیشبند نه چندان بلند یاسی رنگ با یک روسری شاید هم مغنعه به همان رنگ داخلش بود.
خوب نمیتوانستم مغنعه را روی سرم فیکسش کنم. قسمت جلوی مغنعه با رنگ توسی
جدا دوخته شده بود و در انتها دو بند میشد که در کنار سر به شکل پاپیون بسته میشد. از روی عکسی که داخل نایلون بود متوجه شدم چطور باید ببندمش. جلوی آینه ایستادم و خودم را برانداز کردم. لباس آنچنان خاصی هم
نبود. پیشبند بستن برایم کمی سنگین بود.
ولی فعلا مجبور بودم حداقل برای چند ماه هم که شده اینجا کار میکردم تا هم خرج خودم و دانشگاهم را درآورم هم کمک خرجی میشدم برای خانواده. با این اوضاع اقتصادی دلم برای پدرم میسوخت. دیگر دخیل و خرجمان با هم اصلا همخوانی نداشت. از هم شکاف زیادی داشتند.
خیلی سخت بود تا پدر را راضی کردم که کار کنم. به خیلی جاها سر زدم تنها جایی که حقوق خوبی داشت و با شرایط من کنار میآمد همینجا بود. البته آن هم به خاطر آشنایی آقای غلامی با پدر یکی از دوستانم بود.
جلوی آینه چرخی زدم.
این رنگ مغنعه به پوست سبزهی صورتم میآمد. زیر لب گفتم:
–واسه خدمتکار شدنم باید آشنا داشته باشیا اونم بعد از این همه درس خوندن، واقعا ما به کجا میریم. صورتم آرایشی نداشت. قبل از کرونا حداقل از یک رژ کمرنگ استفاده میکردم، ولی حالا با وجود ماسک دیگر دل و دماغش نبود. این ماسک لعنتی لبخند را هم از مردم گرفته.
تقه ایی به در خورد. آرام در را باز کردم. خانمی را که چند دقیقه پیش در آشپزخانه دیده بودم را دوباره با همان لبخند پشت در دیدم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۴
– آماده شدی؟
–بله، الان میام.
وارد آشپزخانه شدم. خانم خوش برخورد گفت:
–من نقره هستم. یعنی فامیلیم نقره هست. بعد دستش را دراز کرد.
با اکراه دستم را پیش بردم.
–نترس. هر وقت خواستی دستت رو به صورتت بزنی یا چیزی بخوری دستت رو بشور، اونوقت با تماس دست کرونا نمیگیری.
دستش را فشردم.
–منم تلما هستم، تلما حصیری
–چقدر این مغنعه بهت میاد.
دستی به مغنعهام کشید و گفت:
اولش بستنش یه کم سخته ولی زود یاد میگیری، بخصوص تو که خیلی باهوشی. خود او و دو خانم دیگر که در آشپزخانه بودند هم از همین مغنعه و پیشبند پوشیده بودند.
–اینجا کسی ماسک نمیزنه؟
–چرا همین که اولین مشتری بیاد همه ماسک میزنن، پسر لاغراندام و از خود متشکری را نشانم داد.
–ایشون آقا ماهانه، مسئول خرید و کارای بیرونه و ایشونم آقا سعید مسئول جمع آوری میزها و...
آقا سعید تقریبا هم سن و سال خودم بود شایدم یکی دوسال بزرگتر.
این دوتا هم خانم الماسی و تفرشی هستن مسئول پخت و پز و شستشو. منم سفارشهارو از تو تحویل میگیرم و تحویل میدم.
دو خانمی که نقره خانم به آنها اشاره کرد اصلا حرفی نزدند و فقط سرشان را تکان دادند.
خانم نقره خندید و ادامه داد:
–این دوتا کلا بی اعصابن، شانس آوردیم مشتری نمیبینشون، وگرنه اینجا تعطیل میشد.
خلاصه ما همه این پشت هستیم فقط تو و آقای غلامی و آقا سعیدجلوی چشم مشتری هستید و باید در هر شرایطی خوش رفتار باشید. اینجا یه کافه ی سادس که صبحونه ها املت و نیمرو چیزای ساده داره. اینجا خبری از اون منوهای عجیب و غریب نیست. ولی مشتری خودش رو داره.
پبا تکان خوردن صدای آویز پشت در، خانم نقره با عجله گفت:
–بدو اولین مشتری امد. ماسکت یادت نره.
خودم را به محوطهی کافی شاپ رساندم. یک آقای جوان که لباس تر و تمیز و ساده ایی پوشیده بود وارد شد. نگاهی به ساعتش انداخت و بدون توجه به کسی خودش را به اولین میز دو نفره رساند و صندلی را عقب کشید و نشست. دستی به موهای مشگی و براقش کشید و با گوشیاش مشغول شد. تیشرت کرم رنگش با بند ساعتش هم رنگ بود و این هارمونی رنگ برایم خیلی جالب امد. برق ساعت مچیاش هم در نظر اول نگاهها را به طرف خودش میکشاند.
کنار در ایستاده بودم و نگاهش میکردم. چه باید میگفتم.
آقای غلامی از پشت صندوق با اشاره صدایم کرد.
خودم را بدو به او رساندم. دفترچه یادداشتی از روی میز برداشت و با یک خودکار مقابلم گرفت و زیر لب گفت:
–هیچ وقت تو کافی شاپ ندو. فقط آروم و با وقار راه برو.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⊰•💙🔗•⊱
.
طالب جنت شدم نه محضِ ناز و نعمتش
آرزو دارم ببینم آب مینوشد حسین.../"
.
⊰•💙•⊱¦⇢#امامحسینمـ
⊰•💙•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمࢪببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـࢪ••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•💚🔗🦠•⊱
.
میگویند بیشتر براے تو بنویسم
اما نمیدانند نوشتن از تو
چقدر درد دارد …
از تویے که حالا فقط یک
دنیا دلتنگے و یک دنیا
حسرت مانده …
از کجایش برایشان بنویسم؟
بعضے وقت ها واژه ها نمیتوانند شرح دهند حال یک دلتنگ را...ツ
.
⊰•💚•⊱¦⇢#داداشبابڪمـ
⊰•💚•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۵
دفترچه را گرفتم و پرسیدم:
–اول باید چی بگم بهش؟
آقای غلامی با چشم های گرد شده نگاهم کرد و تا خواست حرفی بزند فوری گفتم:
–بلدم بلدم.
به طرف میز دونفره با وقار حرکت کردم.
به اینجای قضیه فکر نکرده بودم که اول باید چطور برخورد کنم.
با خودم فکر کردم آخرین باری که رستوران یا کافی شاپ رفته ام کی بود و چطور خدمه با من برخورد کردند.
به میز مورد نظر رسیده بودم ولی هنوز مغزم در حال سرچ بود.
به اجبار جلوی میز ایستادم.
آقای جوان نگاهش را از گوشیاش گرفت و به من داد.
من که هنوز منتظر جوابی از سرچ در مغزم بودم ناگهان صدای إرور دادنش را شنیدم و این موضوع را زمزمه کردم.
–ای وای مغزم ارور داد.
آقای جوان لبخند زد و ماسکش را پایین کشید.
–واسه یه سلام دادن و سفارش گرفتن چرا اینقدر مغزت رو خسته میکنی، بعد هم به پشتی صندلیاش تکیه زد و ادامه داد.
–بنویس همون همیشگی.
–همیشگی؟
–من گاهی صبحونه میام اینجا املت میخورم. اون پسر قبلیه چرا رفت؟ چقدر تند تند عوض...
همانطور که سفارشش را یادداشت میکردم حرفش را بریدم:
–ببخشید چیز دیگه نمیخواهید؟
دوباره نگاهش را به گوشیاش داد.
–چایی هم بیارید.
فوری سفارش را به خانم نقره رساندم.
طولی نکشید که یک خانم و آقا وارد شدند و بعد از کلی مشورت که کجا بنشینند بالاخره تصمیم خود را گرفتند و گوشه ای از کافی شاپ که نور کمتری داشت نشستند.
جلو رفتم و سلام کردم به منو که زیر شیشهی میز گذاشته شده بود اشاره کردم و رو به خانم پرسیدم؛
–چی میل دارید؟
–خانم نگاهی به آقا کرد و کمی جابه جا شد و دوباره نگاهی به منو انداخت و چیزی نگفت.
انگار نه انگار که من سوال پرسیدهام، بعد به آقا سوالی نگاه کردم. رو به خانم کرد و دستش را گرفت و پرسید:
–عزیزم چی سفارش بدم؟ خانم لبهایش را بیرون داد و من و منی کرد و دوباره چند دقیقه ایی به منو نگاه کرد. لبهایش را بیرون داد و با افاده گفت:
–اینجا که آفوگاتو نداره. منوش مثل آب میوه فروشیه، خیلی سادس. میرفتیم کافی مدیا.
لبخندی زورکی زدم و گفتم.
–اینجام همه چی داره فقط اسمهای عجیب غریب نداره، انگشتم را روی منو کشیدم. ببنید شماره هفده نوشته قهوه بستنی که همون آفوگاتو هست که اگر با پودر قهوه سفارش بدید یه نوشیدنی تقریبا سرد حساب میشه، اما اگر با قهوه دمی بخواهید یه کم فرق میکنه، من بهتون پیشنهاد میکنم با پودر قهوه سفارش بدید خوشمزه تره.
پشت چشمی برایم نازک کرد و دوباره به منو چشم دوخت.
دیگر حرصم گرفته بود چرا سفارش نمیداد.
نگاهی به آقا انداختم محو صورت بزک کرده ی خانم شده بود و اصلا در این دنیا نبود.
تمام سعیام را کردم که خیلی محترمانه بگویم.
–من میرم هر وقت انتخاب کردید برمیگردم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۶
خودم را به پشت پیشخوان رساندم و تنم را روی صندلی رها کردم. من با این همه غرور برای این کار ساخته نشده بودم. فشار زیادی رویم بود. با صدای خانم نقره به خودم آمدم.
–روزای اول برای همه سخته، کم کم عادت میکنی، مردم رو زیاد جدی نگیر.
هر چی جدیتر بگیری فشار بیشتری بهت میاد.
پاشو املت و چایی رو ببر.
سینی را مقابلم گرفت، دیگر نمیتوانستم خوش رو باشم. خدا رو شکر کردم که این ماسک هست.
سینی حاوی املت و نان و چای وشکر را در دست گرفتم، کنار میز که رسیدم سینی را روی کف دستم گذاشتم تا با دست دیگرم وسایل را روی میز بچینم. همین که ظرف املت را که یک بشقاب شیشهایی و تقریبا سنگین بود را برداشتم از آن ور سینی سبک سنگین شد و اگر آقای جوان کمک نمیکرد و سینی را نمیگرفت، سینی چپ میشد و تمام وسایل میریخت.
البته کمی از چایی به روی تیشرت کرم رنگش پاشید. ولی او اصلا به روی خودش نیاورد. آرام سینی را روی میز گذاشت و پچ پچ کنان گفت:
–اول سینی رو روی میز بزارید بعد وسایل رو بچینید، اینجوری ریسک ریختنش خیلی کمتره.
بعد خودش بقیهی وسایل را روی میز چید و سینی را مقابلم گرفت.
من که از این اتفاق آن هم روز اول کاریام شوکه شده بودم. همانطور بهت زده ایستاده بودم و به تیشرت لک شدهاش نگاه میکردم.
چشمهایش را باز و بسته کرد.
او هم نگاهی به تیشرتش انداخت.
–چیزی نشده که، اصلا مهم نیست زودتر سینی رو ببرید تا کسی ندیده.
آنقدر تحت تاثیر رفتارش قرار گرفتم که بغض گلویم را فشرد. سینی را از دستش گرفتم، نمیدانستم چطور از او تشکر کنم.
–ببخشید.
–چی رو؟
بعد با صدای بلندتری گفت:
–خانم، میشه یه آب هم برام بیارید؟ میدانستم برای عوض شدن حال من این سفارش را داد، وگرنه خوردن چای و آب آن هم در وعده صبحانه با هم هیچ سنخیتی ندارند.
هنگامی که آب را روی میز گذاشتم.
چشمم به خانم و آقای گوشه ی کافی شاپ افتاد انگار سر چیزی به اختلاف خورده بودند.
با خودم فکر میکردم که دوباره بروم برای سفارش یا صبر کنم کمی آرام شوند که خانم با عصبانیت صدایم کرد.
–خانم ما یه ساعت اینجا نشستیم اونوقت شما همش به اون آقا میرسید؟
آقای جوان برگشت و نگاهی به آنها انداخت. بعد رو به من زمزمه کرد.
–زودتر برید به اونا برسید.
خودم را به آنها رساندم.
–بفرمایید بالاخره تصمیم گرفتید؟
زن اخمی کرد و چپ چپ نگاهم کرد. بالاخره آقا سفارششان را داد و من هم فوری به دست خانم نقره رساندم.
وقتی سفارششان آماده شد و برایشان روی میز چیدم خانم با تمسخر زمزمه کرد.
–چه عجب بالاخره از اون میز دل کندی به ما هم رسیدی.
حرفش خیلی زهر داشت ولی نباید مردم را جدی میگرفتم.
سینی به دست که برگشتم خانم نقره نگاهم میکرد.
سرم را تکان دادم:
–نمیشه جدی نگرفت حرفهاشون بار داره.
–بار حرفها رو رو دوشت ننداز. رهاشون کن برن، با خودت نکش.
دوتا دختر وارد شدند و با سر و صدا یکی از میزهای وسط را انتخاب کردند و نشستند.
تا مرا دیدند با روی خوش و بلند سلام کردند و گفتند:
–عزیزم دوتا قهوه با دو تیکه کیک کاکائویی میاری؟
وقتی سفارششان را انجام دادم به طرف میز آقای جوان رفتم که چاییاش را هم خورده بود و گاهی نگاهم میکرد.
– امری داشتید؟
بلند شد ماسکش را بالا کشید و
پولی را روی میز گذاشت و گفت:
–این مال شماست. بعد به طرف صندوق رفت تا حسابش را تسویه کنید.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۷
شاید هر کس دیگر بود از دریافت این پول خوشحال میشد ولی من نشدم.
همانطور ماتم زده به پول روی میز زل زده بودم که سعید کنارم ایستاد و همانطور که میز را جمع میکرد پول را روی دفترچهی سفارشم گذااشت. .
–دیدم به تو اشاره کرد. این مال توئه،
سعید همهی وسایل را روی میز چرخدار گذاشت. بعد گفت:
–بیا بریم دیگه، چرا خشکت زده، تا حالا کسی بهت انعام نداده بود؟
تکرار کردم.
–انعام؟ احساس بدی پیدا کردم. حس کردم به خاطر این که آن اتفاق افتاده این آقا با خودش گفته چقدر دست و پا چلفتی است. حالا یه پولی بدهم که کمکش کنم.
به آقای جوان نگاه کردم. پای تخته سیاه، گچ به دست کمی ایستاد و فکری کرد و نوشت.
"با حوصله" بعد نگاه گذرایی به من انداخت.
آقای غلامی کنار در کافی شاپ تخته سیاه پایه داری گذاشته بود که اگر مشتریها دلشان خواست نظرات یا حرفهایی که دوست دارند را رویش بنویسند. سعید میگفت کمتر کسی چیزی مینویسد، برای همین تخته بیشتر به صورت تابلو اعلانات درآمده و گاهی بچه ها منو روز را رویش مینویسند. آقای غلامی با لبخند مرد جوان را بدرقه میکرد.
–خوش آمدید آقای امیر زاده.
به طرف پیشخوان رفتم و رو به خانم نقره پرسیدم:
–نکنه من رفتم کنار میزش و ازش پرسیدم چیزی لازم نداره فکر کرده من دارم خوش خدمتی میکنم و این پول رو به من داده؟
خانم نقره شانه ایی بالا انداخت.
–خب حالا اگر اینجورم فکر کنه مگه اشکالی داره؟ این آقا زیاد میاد اینجا.
–ولی من فقط وظیفم رو انجام دادم.
–خب اونم وظیفش رو انجام داده...
سعید کنار خانم نقره ایستاد و اعتراض کرد.
–این چرا اینجوریه؟ از هر چی بقیه خوشحال میشن این ناراحت میشه.
خانم نقره لبش را گاز گرفت.
–تو چیکار به این کارا داری؟
سعید راهش را به طرف آشپزخانه کشید و شروع به غرغر کردن کرد.
انگار پشت من حرفهایی میزد.
از خانم نقره پرسیدم:
–خب اگه زیاد میاد اینجا، قبلنم به کسی پول داده؟
شانهایی بالا انداخت.
–نمیدونم، اگر بده که کسی اینجا به کسی چیزی نمیگه. تو خیلی تایلو بازی درمیاری. بزار جیبت بره دیگه.
–آقا سعید چرا ناراحت شد؟
–ولش کن، انتظار داشته پول رو با اون نصف کنی، بخصوص الان که اینجوری گفتی احتمالا با خودش میگه خب نمیخواد بده به من.
نگاهی به اسکناس انداختم.
–ولی من میخوام بهش برگردونم.
چشمهای خانم نقره گشاد شد. تا خواست حرفی بزنم راهم را به طرف آشپزخانه کج کردم.
روی یکی از صندلیها کنار خانم تفرشی نشستم.
خانم تفرشی رو به سعید با لحن اعتراض آمیزی گفت:
–اینایی که چهارتا کلاس درس خوندن همینجورین دیگه، فکر میکنن حالا آسمون باز شده اینا افتادن پایین. باید برن پشت میز بشینن فقط دستور بدن، بقیه هم جلوشون خم و راست بشن، اینا
ننه باباشون نزاشتن آب تو دلشون تکون بخوره که درس بخونن، همچین هنری نکردن، صبح تاشب کارشون یه درس خوندنه اونم که نمیخونن از صد نفر یه نفرشون درس میخونن، بچه های لوسه این دورهاند دیگه، خودشون که از بالا به همه نگاه میکنن هیچی نمیزارن به دیگران حداقل یه خیری برسه.
آقا ماهان نوچی کرد.
–ای بابا، این حرفها چیه، خانم تفرشی، همین درس خوندن سخترین کار دنیاست، کار هر کسی نیست.
میدانستم منظور تفرشی من هستم و از این که از پول دادن آن آقا ناراحت شدم بدش آمده.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
-🪐🤍-
⊰•❤️🩹🔗📮•⊱
.
مثلا....
این بار که پنجره را باز میکنم....
تا سینه ام را از نفس های حبس شده خالی کنم....
تورا در خیابان روبرو جستجو کنم.....!!
ویا وقتی چشمانم را حلقه ای ازاشک پرکرده است...
وقتی پنجره را برای هوای باریدنشان باز میکنم...
باز هم تو را در خیابان روبرو ببینم...✨!
.
⊰•❤️🩹•⊱¦⇢#عاشقـونـھ
⊰•❤️🩹•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمࢪببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـࢪ••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•🤍🔗👀•⊱
.
راه گــــم
نمـــے شــــود
اگر جلــ🌝ــودار
تــــــو باشے 🌸
.
⊰•🤍•⊱¦⇢#داداشبابڪمـ
⊰•🤍•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
±دعایےڪهدرزمانغیبٺبایدهرروز
خوانـدھشـود↯
اللهُمَّعَرِّفنیِنَفْسَکَ،
فَاِنَّکَاِنْلَمْتُعَرِّفنینَفْسَکَلَمْاَعرِفْرَسُولَکَ،
اَللهُمَّعَرِّفنیرَسُولَکَ،
فاِنَّکَاِنْلَمْتُعَرِّفْنیرَسُولَکَلَمْاَعرِّفْحُجَّتَکَ،
اللهُمَّعَرِّفنیحُجَّتکَفَاِنَّکَاِنْلَْم
تُعَرِّفنیحُجَّتکَضَلَلْتُعنْدِینیِ🌸/"
±طبقروایٺامامصادق﴿؏﴾ایندعاباعث ثابٺماندنایماندرآخرالـزمانمیشود↯
یااَللَّهُیارَحْمنیارَحِیمُ
یامُقَلِّبَالقُلُوبِ
ثَبِّتْقَلْبِیِعَلیدِینک
إِنَّهُمْیَرَوْنَهُبَعیداًوَنَراهُقَریباً🤍)"
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۸
از جایم بلند شدم و رو به خانم تفرشی گفتم:
–من منظورم این نبود که چون من درس میخونم کسی هستم، منظورم اینه من اینجا حقوق میگیرم نیازی به این پولا نیست، اینجوری آدم تو معذوریت میفته، دفعه ی دیگه روم نمیشه برم سر میزها و بپرسم کسی چیزی لازم داره یا نه. کلا آدم کارش رو خوب نمیتونه انجام بده.
ماهان که روی کاغذی چیزی مینوشت سرش را بلند کرد و گفت:
–اصلا چه کاریه شما برید از مشتریها بپرسید، هر کس هر چی بخواد صداتون میکنه دیگه.
خانم نقره گفت:
–چرا لازمه اگه بره بپرسه بهتره.
ماهان نگاهش را برای چند ثانیه به چشمهای خانم نقره دوخت و بعد به کارش ادامه داد.
صدای دخترها را شنیدم.
–خانم، خانم...
دستپاچه به طرف سالن دویدم.
آقای غلامی انگشت سبابهاش را به طرفین تکان داد و لب زد.
–ندو، راه برو.
آرام قدم برداشتم.
دخترها دوباره قهوه میخواستند.
سفارششان را روی میز گذاشتم.
هنوز آن خانم و آقا با هم درگیر بودند و انگار قصد رفتن هم نداشتند.
برای این که از دستشان حرص نخورم پشت پیش خوان ایستادم و خودم را مشغول نشان دادم.
یک ساعتی گذشت خبری از مشتری نبود.
بالاخره یک خانم تنها سر رسید و با عجله یک چای خواست.
همان لحظه که چای را که روی میز گذاشتم آن خانم و آقا رضایت دادند وبلند شدند تا بروند. خانم از کنارم که رد می شد با غیض رو به آقا بلند گفت:
–واسه ما که خوش خدمتی نکرده بهش انعام بدیم.
بی تفاوت به سعید اشاره کردم که میزشان را جمع کند.
صدای زنگ گوشیام نگذاشت که حرص بخورم و بار حرفشان را به دوش بکشم.
رستا خواهرم بود.
از کارم برایش گفتم و از مردمی که شأن شخصیت دیگران را در کاری که انجام میدهند میدانند.
–ولشون کن خواهر من، آدمای لا شعور و نو کیسه همه جا پیدا میشن، تو هر جای این کره ی خاکی هم کار کنی از دست اینجور آدمها در امان نیستی. حالا یه مدت کار کنی دستت میاد کلا بی خیالشون میشی.
–نمیتونم رستا، خیلی رو اعصابم هستن، جوابشونم بخوام بدما فکر کنم از همین روز اول باید با همه دعوا کنم.
رستا نفسش را داخل گوشی فوت کرد.
–آره میدونم سخته، ولی وقتی آدم بزرگ باشه چاله های زندگی براش چیزی نیست راحت از روش رد میشه
مثل یه کامیون که راحت از روی جوبها و گودالهای کوچیک رد میشه
چرا؟
چون خیلی چرخهای بزرگی داره
ولی همون چاله رو چرخ یه ماشین سواری میوفته توش گیر میکنه و باید کلی آدم بیان کمکش تا درش بیارن. همانطور که حرف میزدم قدم زنان به طرف پشت پیشخوان حرکت میکردم. ماهان را دیدم که از آشپزخانه بیرون آمد و با دیدن من به طرفم آمد.
مقابلم ایستاد. زود تلفنم را تمام کردم و سوالی نگاهش کردم.
–میدونستید جلوی مشتری حرف زدن با تلفن ممنوعه.
نگاهی به اطراف انداختم.
–واقعا؟ نمیدونستم. پس سعی میکنم دیگه این کار رو نکنم.
رضایتمندانه نگاهم کرد.
–گفتم زودتر بگم که غلامی بهتون تذکر نده. از حرفهای تفرشی هم ناراحت نشید، کلا با همه همینجوریه، بی اعصابه.
–ممنون. بله متوجه شدم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸