⊰•𓄹🌤😍•⊱
.
دِلبٍھڪسـۍبِـبـنـدڪِـھدِلڪَنـدن
یـٰآدِتبـدِھ؛ دِلڪَنـدنـاَزایندُنیـٰآ..🕶!'
.
⊰•🌤•⊱¦⇢#داداشبابـڪم
⊰•🌤•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۸۰
آن روز گذشت و خبری از ساره نشد.
در این یک هفته شاید روزی ده بار صفحهی امیرزاده را چک میکردم که ببینم آنلاین است یا نه ولی خبری نبود.
هر دفعه که صفحهاش را چک میکردم نگرانتر از قبل میشدم.
از خدا میخواستم فقط زنده بماند. برایش نذر کردم و دعا خواندم.
فردای آن روز دیگر طاقت نیاوردم و به ساره پیام دادم.
–سلام.خوبی؟ ساره جان امروز میری؟
بعد از دو ساعت که گذشتنش برایم مثل جان کندن بود برایم نوشت.
–سلام کجا؟
با خواندن پیامش گوشی در دستم خشک شد. همینطور به صفحهاش زل زدم.
خدایا ببین کار رو به کی سپردم.
میخواستم برایش توضیح بدهم که خودش پیام داد.
–آهان، ببخشید حواسم نبود. آره، اگه بخوای امروز میرم.
آخه هنوز شمارش رو برام نفرستادی فکر کردم آشتی کردید، دیگه لازم نیست برم.
درست میگفت پاک فراموش کرده بودم شماره امیرزاده را بفرستم.
شماره را فرستادم و نوشتم.
–فقط میشه زودتر بری. بهش که زنگ زدی فوری با من تماس بگیر. چند روزه آنلاین نشده نگرانم.
شکلک تعجب فرستاد و نوشت.
–منم نگران کردی، مگه قبلا هر روز آنلاین بوده؟
تایپ کردم.
–نمیدونم، قبلا دقت نکرده بودم.
دوباره شکلک تعجب فرستاد. بعد تایپ کرد.
–تا ظهر بهت زنگ میزنم.
گوشی را کناری گذاشتم و زانوهایم را بغل کردم. خدایا فقط سالم باشه من دیگه کاری باهاش ندارم. قول میدم یه جوری از زندگیش برم که فقط به زن و زندگیش برسه. تو فقط کمکش کن حالش خوب بشه. اشکهایم یکی پس از دیگری روی گونههایم سُر خوردند.
سرم را روی زانوهایم گذاشتم و اجازه دادم چشمهایم تا میتوانند ببارند.
نمیدانم چقدر گذشت سنگینی در سمت چپم حس کردم.
سرم را بلند کردم.
نادیا بود. کنارم مچاله شده بود و سرش را به پهلویم تقریبا چپانده بود.
دستم را دور کمرش حلقه کردم و سرم را به سرش تکیه دادم.
–با بغض پرسید:
–مُرد؟
نگاهش کردم؟
–کی؟
–همون که کرونا داشت، رفتیم جلو در خونشون دیگه. مگه نگران اون نیستی؟
تعجب کردم، حواسش به همه جا هست.
نگاهم زمین را جارو زد.
—خدا نکنه، ولی خبری ازش نیست.
–خب تو که تلفنش رو داری بهش زنگ بزن.
بینیام را بالا کشیدم.
–زشته، زنگ بزنم چی بگم؟
–خب یه چیزی رو بهانه کن بهش زنگ بزن.
–موضوع اینه که اصلا نمیخوام بهش زنگ بزنم.
صاف نشست و بغضش به لبخند تبدیل شد.
–خب امداد غیبی و طیالارضم که نداری، پس از کجا میخوای بدونی زندس؟
با گوشهی چشمم نگاهش کردم.
فکری کرد و گفت:
–خب میخوای بریم دم خونشون. تو وایسا سر کوچه من برم ببینم اعلامیه زدن یانه.
با چشمهای گرد نگاهش کردم.
–اعلامیه؟
–آره دیگه، اگه مرده باشه، از این بنرها و اعلامیهها میزنن رو دیوارشون دیگه. اسمشم که میدونم، اگر هیچی نباشه یعنی نمرده دیگه. بعد میام بهت میگم تموم میشه میره و خیالت راحت میشه.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۸۱
–زبونت رو گاز بگیر، جوون مردم. یه دور از جونی چیزی بگو. مگه جون آدمها سیبزمینیه همینجوری میگی مرده، زندس
البته بد هم نمیگفت ولی اگر خدایی نکرده اتفاقی برای امیرزاده افتاده باشد چه؟ دلم نمیآید حتی به آن فکر کنم. تمام دلخوشیام این است که بالاخره روزی میبینمش.
حتی اگر بشود از دور. به همین راضیام.
اگر اتفاقی برای او بیفتد درمن همه چیز میمیرد.
چند ساعتی از ظهر گذشت ولی خبری از ساره نشد.
پنجرهی اتاق را باز کردم. هوا ابری بود. مثل چشمان من.
طاقت در خانه ماندن را نداشتم.
لباس پوشیدم و پیامی برای ساره فرستادم.
به سالن که رفتم مادر پرسید:
–کجا میری؟
–میرم یه قدمی بزنم، هوا خوبه.
نادیا از آشپزخانه فریاد زد.
–وایسا منم میام.
گیرهی شالم را از جلوی آینهی کنار در ورودی برداشتم.
–تو پیازت رو سرخ کن.
نادیا کفگیری که دستش بود را داخل ماهیتابه رها کرد و بلند گفت:
–مامان، این چند دقیقه دیگه آماده میشه، منم با تلما برم؟
مادر کت سفید رنگی که روی پایش بود را کناری گذاشت و بلند شد.
–باشه برو، ولی امدی شام با توئهها، من باید این کار جواهر دوزی رو تا فردا تحویل رستا بدم.
–باشه، چشم.
نادیا اصلا منتظر نشد من حرفی بزنم در عرض چند دقیقه مانتو و سویشرتش را پوشید و شال به دست کنارم ایستاد.
با تعجب نگاهش کردم.
–شما با سونیک نسبتی داری؟ منظورم اون موجود آبیه هست.
–من که نه، ولی سونیک خودشو چسبونده به ما.
–آهان.
کفشهایم را که میپوشیدم دیدم نادیا هنوز شالش را سرش نکرده.
–بریم دیگه.
اشارهایی با شالش کردم.
–ببخشید شما تازه وارد کشور ما شدید خبر ندارید. یکی از قانونهای کشور ما اینه که اون شال بیصاحب رو سرت کنی نه رو دوشت بندازی. تو اروپا بهتون یاد ندادن به قانون هر کشوری باید احترام بزارید و اگر نزارید نشون دهندهی بیفرهنگی شماست؟
نگاه متعجبش را به شالش انداخت.
–عه، این اینجا چیکار میکنه؟ من فکر کردم رو سرمه.
همین که خواستیم وارد آسانسور شویم، مادر در آپارتمان را باز کرد.
–دخترا برگشتنی یه ماست کوچیکم بخرید. بعد هم در را بست و رفت.
–نادیا تو پول داری؟
–نه، همه رو دادم به تو دیگه.
–کارتم را درآوردم.
–البته اندازهی یه ماست خریدن توش هست.
–آبجی جان، آخرین بار کی ماست خریدی؟ فکری کردم و گفتم:
–یادم نمیاد چطور؟ پوزخندی زد.
–به خاطر قیمتش گفتم، نریم اونجا ضایع بشیم، اول یه موجودی از کارتت بگیر.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
³💚⃟🌱خـانوـمفـاطمـهبرومـند ⁴💚⃟🌱خـانوـمشـاڪر؎ امـروزبـهنیـٺایشـونخوانـدهشـد✅ انشـاءاللههر
⁵💚⃟🌱دخٺـرارٺـشۍ
⁶💚⃟🌱خـانـوـمرقیـهحسـینپور
امـروزبـهنیـٺایشـونخوانـدهشـد✅
انشـاءاللههرحـاجٺےدارن ..
ازخودسـیدالشـھدابگیـرن🦋
#الـٺماسدعـا🤍
⊰•💛⛓🍯•⊱
.
ازعشقرضـٰا
نبضزماندرنوساناست💛'!
.
⊰•🍯•⊱¦⇢#چـھارشنبـههاےامـامرضایے
⊰•🍯•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
⊰•💛⛓🍯•⊱ .
بأبیاَنتَواُمّیوَنَفسیوأهلیوَمالی...
تمـامزندگـےامفدایٺآقـا ..!❤️🩹
⊰•💙🔗•⊱
.
میدانمخلقتمعلتیداشت،
منزادهشدمتافدایتشومآقا:)♥️"
.
⊰•💙•⊱¦⇢#رهبرانھ
⊰•💙•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمرببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـر••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•🧡📙•⊱
.
اےتـومـراجـــــانوجھـــان シ
.
⊰•📙•⊱¦⇢#داداشبابـڪم
⊰•📙•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
2.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لبترڪندولےشمشیرمیڪشیم👊🏼:)))!