⊰•💛🔗🌝•⊱
.
عشق،زیباتریننقاشۍدنیاسٺ!
وقتۍحاصلتصویرشتـوباشۍ🎨:)'
.
⊰•💛•⊱¦⇢#رفیقـونـه
⊰•💛•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•💙🔗🦋•⊱
.
هـرڪسے
یڪدِلبـرجانانـہدارد
من #طُ رـا♥️دارم . .
مھـد؎جـٰان∶)
.
⊰•🦋•⊱¦⇢#سـهشـنبـههـٰاےمھـدوے
⊰•🦋•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🖤🔗🌚•⊱
.
- انقلابۍبودنڪھبہچفیہ🗞"!
انداختنومزارشھدارفتننیست؛
بہخستہنشدنوهرلحظہ
بیداربودنہبہدغدغہمندبودنہ . .'🕶🤞🏻!
-ارھمشتۍ(:🖐🏻
پ.ن:خودمـم🕶!
.
⊰•🖤•⊱¦⇢#چریڪے
⊰•🖤•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمرببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـر••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•🤍🕊•⊱
.
براےمن
توزمانے
نـہروزوشب
آرے . . .
ڪهدیگرانگذرانند
ومـاندگارتویے :)🌱
.
⊰•🤍•⊱¦⇢#داداشبابڪم
⊰•🤍•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت233
میخواستم در مورد چه حرف پیش بکشم چه شد.
باید مسیر حرف را عوض میکردم.
سرم را پایین انداختم و آرام گفتم:
–باشه دیگه نمیام اینجا.
با تعجب از آینه نگاهم کرد. شاید باورش نمیشد ابنقدر زود حرف را کوتاه کنم و قبول کنم. برای همین گفت:
–اگه حرفی میزنم به خاطر نگرانیه که از قبل...
سرم را تکان دادم.
–بله میدونم. اصلا خودمم اذیت میشم. امروز حال ساره یه طور عجیب و غریبی بود که حال منم خراب کرد. تو بدترین وضعیت سردردش بهش میگم ول کن اینارو بچسب به زندگیت بازم میگه چند ماه دیگه درست میشم و همهچی تموم میشه و من به اون مقام بالای عرفان میرسم. تو اون مقامه که دیگه باید نمازام رو شروع کنم بخونم تا به خدا نزدیک بشم.
سرش را به علامت تایید تکان داد.
–این حرفها برای من تکراریه و ترسناک. فقط خدا بهش رحم کنه که یه وقت بهش آسیب نزنن.
حیران پرسیدم.
–کیا؟
–هیچی، کلا گفتم. دقیقا هلما هم این حرفها رو میزد، الان بعد چند سال به کجا رسیده؟
نگاهم را به بیرون دوختم.
–البته از حق نگذریم حرفهاشون خیلی جذابه، اون سه نفری که خونه ساره امده بودن...
–درسته، ولی حرفهاشون ریشه نداره.
–ریشه؟ اون آقاهه میگفت که بعد یه مدت شاگرداشون انسانهای باوفا، امانتدار و...
حرفم را برید.
–بله من دقیقا میدونم اونا چی میگن، چون خودم سر کلاساشون رفتم. ببینید حرفی که ریشه نداشته باشه مثل یه گیاه یه مدت کوتاهی قشنگه بعدش پژمرده میشه و از بین میره، این ویژگیهایی که شما میگید حیوانات هم دارن. مثلا وفاداری، شما وفادارتر از سگ سراغ دارید؟ حتی از انسانها وفادارتر هستن. یا مثلانظم زنبورهای عسل رو نگاه کنید چقدر منظم و پرتلاش هستن.یا صبوری مثل شتر که خیلی صبور است.
یا شادی، یکی از شعارهای مهمشون شادیه که سعی کنید همیشه شاد باشید، شما همین الان یه استخون بندازید جلوی یه سگ ولگرد ببینید چه دمی براتون تکون میده، یا یه تیکه گوشت بندازید جلوی گربهی جلوی خونتون از خوشحالی هی میخواد بیاد سرش رو بماله به پات. فرداش همون سگ اونقدر گرسنه هست که اگه بهش غذا نرسه، ممکنه یه بچه رو تیکه پاره کنه و بخوره. این شادیها ریشه ندارن. سیمشون به نور وصل نیست، پر از ظلمته، مثل اتاقی که توش پر از لامپه ولی هیچ کدوم به برق وصل نیستن و اتاق همیشه خاموش و تاریکه.
پرسیدم:
–خب چطوری باید این لامپها نور داشته باشن؟ الان ما لامپهامون نور دارن؟
لبخند زد.
–طبیعیه که به هر کس به اندازهی اتصالش نور میدن.
مشکل اینا همینه که یه اتاق پر از لامپهای خاموش رو به مردم نشون میدن، حالا شاید این لامپها زیبا و رنگی باشن ولی نوری ندارن، چون به برق وصل نیستن. اصلا برقی وجود نداره.
لبهایم را بیرون دادم.
–از این چیزایی که شما گفتین من فهمیدم که یعنی این آدمها کاراشون در ظاهر ممکنه خوب باشه ولی خالی از ایمانه درسته؟
با تعجب نگاهم کرد.
–آفرین.
کلافه پرسیدم:
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت234
– ولی اخه اون آدمهایی که من تو خونهی ساره دیدم به نظر خیلی مودب و مهربون و منطقی بودن، مثلا کسی مثل ساره از کجا این چیزارو بفهمه؟ اصلا هر کسی باشه خب میگه اینا آدمهای خوبی هستن با کلی ویژگیهای خوب.
نفسش را محکم بیرون داد.
–توی تاریخ پر از اینجور آدمهاست. طرف آدم کشه ولی بخشندس،
فکر کنید طرف میلیاردها تومن حق مردم رو میخوره ولی خیلی مهربانه، همیشه لبخند به لب داره و فوقالعاده مودبه. اینا ریشه ندارن، خالی از ایمان هستن هر جا بهشون یه کم فشار بیاد یا تحت تاثیر جمعی که توش هستن قرار بگیرن تغییر میکنن...
. منظورم اینه وقتی اون چرایی تو ذهن آدمها نباشه که مثلا چرا باید به همدیگه احترام بزاریم، اونوقته که دنیای حیوانات خیلی بهتر از دنیای انسانهاست، حیوونها هم یلخی زندگی میکنن، بدون هیچ برقی تو ظلمت با هم خیلی مهربونتر از انسانها هستن، نه به همدیگه دروغ میگن نه پشت همدیگه غیبت میکنن، نه ظلم و نه اختلاس میکنن و نه خیلی از کارهای زشت انسانهارو انجام میدن تازه همیشه هم شاد هستن و احساس خوشبختی دارن. در حقیقت آدمهایی امثال گروه هلما این همه هزینه میکنن و هزار جور کلاس و تقویت جسم و انرژی و این چیزا برگزار میکنن که مردم رو تازه در حد حیوونا کنن.
که اگر کسی نیمچه ایمانی هم داشته باشه به زور ازش میگیرن و با زبون بیزبانی میگن مثل حیوونها باش. در حالی که اگر ایمان باشه اون ویژگیهای خوب خود به خود میان.
در مورد دوست شما هم خود شما و شوهرش خیلی راهنماییش کردین، اونم الان میدونه کارش اشتباهه و ادامه میده.
گوشهی لبش را گاز گرفت و زمزمه کرد.
–متاسفانه بدتر از حیوانها، این یعنی پسرفت.
بعد از چند دقیقه نگاهی به ساعتش انداخت و با لحن مهربانی گفت:
–میرید خونه یا مغازه؟
–هنوز خیلی تا تموم شدن ساعت کاریم مونده.
–پس میریم مغازه.
سکوت کردم تا خودش حرف را پیش بکشد. ولی او دیگر حرفی نزد.
باید کاری میکردم.
–ببخشید مادرتون از دستم ناراحت نشده باشن من تلفنشون رو جواب ندادم.
–نه، من براش توضیح دادم.
–ولی بازم دور از ادبه که بهشون زنگ نزنم و عذرخواهی نکنم.
قدرشناسانه نگاهم کرد.
–اگر این کار رو کنید که خوشحال میشه.
از خدا خواسته شمارهی مادرش را گرفتم و بعد از احوالپرسیهای اولیه و عذرخواهی من، مادرش پرسید:
–دخترم چرا دوباره کار خیر رو عقب انداختی؟ شما که خیلی وقته همدیگه رو میشناسید پسرم گناه داره تا هفتهی دیگه باز میخواد کلی فکر و خیال کنه، رضایت بده بزار خیال هممون راحت بشه.
خیالت از طرف علی راحت باشه انشاالله خوشبختت میکنه. عقب انداختن کار خیر باعث میشه شیطون پاش توی کار باز بشه.
با خودم فکر کردم
"همیشه پای یک شیطان در میان است."
با این فکر لبخند بر لبم آمد.
متوجه میشدم که امیرزاده مدام از آینه نگاهم میکند و خیلی دلش میخواهد بداند الان مادرش چه میگوید.
با کمی تامل و من و من گفتم:
–والا چی بگم.
مادرش خندید و قربان صدقهام رفت.
–پس دیگه مبارکه، من زنگ میزنم به مادرت که انشاالله برای آخر هفته برنامه ریزی کنیم.
خداحافظی که کردم گوشی را داخل کیفم سُر دادم.
بلافاصله گوشی امیرزاده زنگ خورد.
با لبخند نگاهم کرد.
–مامانه، فکر میکنه ما پیش هم نیستیم. چی بهش گفتین؟
–الو مامان، جانم...چی...؟
نمیدانم مادرش چه گفت که امیرزاده سکوت کوتاهی کرد و بعد با حیرت نگاهم کرد.
–واقعا؟ یعنی همین الان جواب بله رو داد؟
امیرزاده سکوت کرد و فقط مادرش از آن طرف خط حرف میزند بعد هم با هم خداحافظی کردند و بعد با لبخند پهنی نگاهم کرد.
–اصلا باورم نمیشه مادرم جواب بله رو از شما گرفته.
حرفی نزدم و بینمان سکوت سنگینی برقرار شد.
ماشین را کنار خیابان پارک کرد.
–رسیدیم اینم مغازه.
تا خواستم پیاده شوم سرش را به عقب برگرداند.
–تلما خانم.
نگاهش کردم.
چشمهایش را باز و بسته کرد.
–ممنونم.
نگاهم را زیر انداختم و با مکث گفتم:
–میخوام یه حرفی بزنم ولی نمیدونم بگم یا نه.
–در مورد منه؟
سرم را تکان دادم.
–بگید راحت باشید.
–شاید فعلا نباید ازتون توقع داشته باشم ولی یادمه شما قبلا از من همین توقع رو داشتید که پنهون کاری نکنم ولی خودتون...
ابروهایش بالا رفت.
–چه پنهون کاری کردم؟
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت232
کیفم را برداشتم و بدون خداحافظی از اتاق بیرون آمدم.
همین که وارد حیاط شدم. سه نفر را دیدم که با شوهر ساره احوال پرسی میکنند.
شوهر ساره از آنها پرسید:
–یعنی سهتایی ارتباط بهش بدید زودتر خوب میشه؟ یکی از آن سه نفر که مرد بود شروع کرد به توضیح دادن، که چطور میخواهند کمک کنند تا ساره با خدا ارتباط بگیرد و حالش بهتر شود. آن قدر حرفای جذاب و زیبا می زد که من همان جا خشکم زده بود و محو حرف هایش شده بودم.
بعد از چند دقیقه امیرزاده سرکی به داخل حیاط کشید و صدایم کرد.
–تلما خانم بیاید بریم.
خیلی دلم میخواست بمانم و بقیهی حرف های آن آقا را بشنوم. واقعا حرف هایش انسان را سِحر میکرد. حرف هایی می زد که من شاید خیلی کمتر شنیده بودم. التماس آمیز امیرزاده را نگاه کردم تا چند دقیقه دیگر بیشتر بمانم و بدانم میخواهند چه کار کنند.
امیرزاده اخم کرد.
–تو ماشین منتظرم.
اخمی که روی صورتش بود نشانهی راضی بودنش نبود.
بعد از خداحافظی از شوهر ساره دنبال امیرزاده راه افتادم و در دلم به ساره حق دادم که این طور مجذوب این حرفها شود.
از آینه نگاهی به امیرزاده انداختم.
خیره به روبرو غرق افکارش بود.
حرف های ساره دلشوره به جانم انداخته بود. من به هیچ قیمتی نمیخواستم امیرزاده را از دست بدهم.
کلافه نگاهی به گوشیام انداختم شاید دوباره مادرش زنگ زده باشد. ولی خبری نبود.
باید میگفتم از حرفم پشیمان شدهام نمیخواهم باز هم صبر کنم و فکر کنم. ولی چطور حرفم را پس میگرفتم.
ساره مرا از هلما ترسانده بود. نمیدانستم چه کار کنم.
چندین بار از آینه نگاهش کردم او چشمهایش فقط خیابان روبرو را میدید و حواسش به رانندگیاش بود.
با من و من گفتم:
–دست تون درد نکنه بابت غذا، اگه بدونید بچهها چقدر خوشحال شدن.
بالاخره نگاهش را به من داد و با لحن اعتراض آمیزی گفت:
–اگه بهتون بگم دیگه هیچ وقت با این دوست تون ارتباط نداشته باشید ناراحت می شید؟
از حرفش جا خوردم.
تاملی کردم و گفتم:
–من حواسم هست شما نگران...
حرفم را برید.
–می دونم، با این حال من این خواهش رو از شما دارم.
–من فقط اومدم کمک...
–آخه چه کمکی؟ طرف هر چی بهش میگی حرف تو سرش نمی ره اون وقت شما شدی کاسهی داغتر...
حرفش را قورت داد و دوباره ادامه داد:
–تو این مدتی که شما داخل بودید من داشتم با شوهرش صحبت میکردم. با شنیدن حرفاش اون قدر حالم بد شد که...
نفسش را بیرون داد. عصبانی بود ولی سعی میکرد بروزش ندهد.
–تلما خانم این دوست تون اگه بازم بخواد دنبال نیرو و انرژی و از این مدل کوفت و زهرمارا باشه زندگیش از هم میپاشه، مثل خیلیا که دقیقا همین اتفاق براشون افتاده.
من مطمئنم شوهرش ول می کنه میره، آخه یه مرد مگه چقدر میتونه تحمل کنه، کاش پای درد و دلش مینشستید و میشنیدید چطور اسیر شده. اون وقت میفهمیدید شوهرش بیشتر از خودش به کمک احتیاج داره.
از دست این زنش خودش رو نکشه معجزه س...
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ڪاشڪبوترحـرمبودم🥲💔!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•🎬⛓🌪•⊱
.
#ڪـلیپ احسـٰاسے
«شبیـهامـٰامرضـانیستیـم»باسخـنرانے
استـاد #رائـفےپـور🥺!
.
⊰•🎬•⊱¦⇢#امـٰامرضـاےهمیشگیـم
⊰•🎬•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمرببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـر••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•🌊🔗🌨•⊱
.
تـوبگو
ڪجا؎دلبگـذارـم
اینهمـہدلٺنگـےرا
تانمـیرد💔🖐🏼 :)
.
⊰•🌊•⊱¦⇢#داداشبابڪمـ
⊰•🌊•⊱¦⇢#مجـنوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت235
ماجرای همون گلی که پشت در مغازه بود، چرا نگفتید که اون رو هلما...
بی خیال گفت:
–چه لزومی داشت که بگم؟ اعصاب شما رو خرد کنم که چی بشه؟
نگاهش کردم.
–که آگاه بشم، که بدونم دور و بَرم چه خبره، که آدما رو بشناسم، که بفهمم اونی که تو ظاهر باهام خوبه، پشت سرم می خواد زندگیم رو ازم ...
حرفم را نیمه رها کردم. روی آن را نداشتم بگویم تو زندگی من هستی.
لبخند زد.
–پیاده شید بریم مغازه براتون توضیح بدم.
وارد مغازه که شدیم چراغ ها را روشن کرد رو به من پرسید:
–شما از کجا فهمیدید؟ دوست تون گفت؟
پشت پیشخوان رفتم.
–چه فرقی میکنه؟ مهم اینه که...مکث کردم تا جملهی بهتری بگویم و او ادامه داد.
–مهم اینه که حرفایی زده و باعث شده شما زود قضاوت کنید.
ببینید من از الان بهتون بگم از این به بعد ممکنه هلما خیلی کارا انجام بده، برای این که شما رو نسبت به من بدبین کنه،
اگر اون ماجرا رو بهتون نگفتم چون نمیخواستم ذهن تون رو درگیرش کنم حداقل تا وقتی که تکلیف مون روشن بشه.
من برام عجیبه که بعد از اون همه حرفایی که من بهتون در مورد کارای هلما گفتم و کارایی که خود هلما می کنه شما هنوز نشناختینش...!
به نظرم باید یه کم با دقت بیشتری آدمای اطرافتون رو رصد کنید.
در دلم حرفش را تصدیق کردم و به فکر فرو رفتم.
چند مشتری پشت سر هم وارد مغازه شدند و امیرزاده همهشان را یکی یکی راه انداخت.
من حتی سرم را بلند نکردم همان جا روی صندلی پشت پیشخوان نشسته بودم و سربه زیر فکر میکردم.
با صدای نازک زنی که از امیرزاده قیمت میپرسید سرم را بلند کردم و با دیدن تیپ آن زن ماتم برد و نگاهم را بین امیرزاده و او چرخاندم.
امیرزاده در آن طرف پیشخوان روی چهارپایه نشسته بود و سرش پایین بود و در حال ثبت کردن اجناس فروخته شده داخل دفتر بود. ولی آن زن با حرکاتی که انجام میداد تلاش میکرد که توجهش را جلب کند.
قیمت هر چیزی را میپرسید و وقتی جواب میگرفت زیر لب یک بد و بیراه می گفت و غُر می زد که چرا این قدر همه چیز را گران کردهاند.
آن قدر تیپش جلف و توی چشم بود که یک لحظه نگران امیرزاده شدم.
زن به امیرزاده نزدیک شد. شالش را روی دوشش انداخته بود و گاهی دستش را روی موهای فرش که خیلی زیبا بلوند کرده بود و تا زیر کمرش بودند میکشید.
آرایشش در عین غلیظی، بسیار زیبایش کرده بود.
من نگاهم را نمیتوانستم از او جدا کنم آن قدر که تیپ و کارهایش برایم عجیب بود.
تقریبا در چند سانتیمتری امیرزاده ایستاد و به تابلوی شعری که درست پشت سر امیرزاده روی دیوار آویزان بود اشاره کرد و گفت:
–آقا ببخشیدا من هی میپرسم، می خوام یه هدیهی شیک و قیمت مناسب واسه دوستم بخرم، اینه که...
امیرزاده نگاه گذرایی به تابلو انداخت و به من اشاره کرد.
–از ایشون بپرسید.
خانم تازه چشمش به من افتاد. با این که از من فاصله داشت بوی عطرش مشامم را پر کرده بود.
از جایم بلند شدم و بعد از گفتن قیمت پرسیدم:
– شما واسه دوست تون اسباب بازی میخواید یا تابلو؟ چون دیدم قیمت اسباببازیا رو هم میپرسیدید.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت236
با بیمیلی گفت:
–واسه بچه ش اسباب بازی می خوام واسه خودش فکر کنم تابلو بگیرم خوشش بیاد. ولی قیمت هاتون خیلی گرونه، چه خبره؟ بعد به طرف امیرزاده برگشت و با لحن شوخی پرسید:
–آقا میشه ارزون تر بدید؟ جای دوری نمیره، همه که دارن ملت رو میچاپن حداقل شما...
امیرزاده نگاهم کرد و گفت:
–خانم اگه چیزی رو پسندیدن، بهشون یه تخفیف هم بدید.
پرسیدم:
–میخواید تابلو رو براتون بیارم؟
خودش به طرف تابلو رفت و دستش را دراز کرد تا تابلو را از روی دیوار بردارد.
–من خودم میارم.
برای این کار مجبور بود به طرف امیرزاده متمایل شود. مانتویش با لباس امیرزاده برخورد کرد و امیرزاده خودش را عقب کشید و دیدم که زیر لب ذکر میگوید.
تابلو را روی پیشخوان گذاشت و با عشوه گفت:
–وای من از این کارای دست خیلی خوشم میاد، فقط ارزون بدیدا.
نگاهم را روی ناخن های کاشته شدهی رنگین کمانیاش سُر دادم. گفتم:
–هر چیزی قیمتی داره، وقتی ارزون بدیم یعنی ارزشش رو پایین آوردیم.
امیرزاده سرش را بلند کرد و با لبخند نگاهم کرد.
شاید فهمیده بود چرا این حرف ها را می زنم.
خانم عصبانی شد.
–اِ، پس الان همه چیز گرون شده یعنی ارزششون بالاست؟ الان هر کس هر قیمتی دلش بخواد می ذاره روی جنساش، قانون و این چیزام که اصلا حالیشون نیست.
پوزخند زدم.
–مگه شما خودتون به قانون اهمیتی می دید؟
حرصی گفت:
–من مغازهای ندارم که...اشاره به شالش که روی دوشش بود کردم.
–نیاز به مغازه نیست همین الان قانون مملکت رو زیر پا گذاشتین. کسی که خودش قانون رو رعایت نمی کنه نباید از دیگران توقع داشته باشه..
پشت چشمی برایم نازک کرد.
–این از لج هموناست که مملکت رو این جوری کردن.
لبخند زدم.
–به این فکر کنید که هر کسی مثل شما فکر کنه و از روی لج بازی قانون رو رعایت نکنه چی میشه؟
صورتش را جمع کرد.
تو کشورای دیگه حجاب ندارن مگه چه اتفاقی میوفته؟
–خب اونا قانون شون نیست. کشورای دیگه هر شهروندی قانون رو رعایت نکنه یا کوچکترین قانون شکنی بخواد بکنه زانو می ذارن رو گردنش و خفش می کنن. برای همین اونا حتی به قانون شکنی فکر نمی کنن چه برسه بخوان به خاطر لج بازی با دولت و دیگران بیقانونی کنن.
کلافه گفت:
–شما از کجا می دونید؟ مگه شما رفتید؟
–جاریم که چند سال اون جا زندگی کرده واسم تعریف کرده.
امیرزاده دوباره نگاهم کرد و این بار لبخندش پهنتر از قبل بود. دفترش را بست و رو به آن خانم گفت:
–شما باید حساب خدا رو از بندههاش جدا کنید.
اگر از دست بنده های خدا ناراحتید چرا نافرمانی خدا رو میکنید؟ شما در حقیقت دارید با خدا لج میکنید نه بندههاش.
لج کردن با خدا مثل اینه که بخوای نور خورشید بهت نرسه، شما خودت رو توی تاریک ترین جا هم پنهون کنی، مگه خورشید ضرر میکنه؟ اون نورش رو سخاوتمندانه همه جا پهن می کنه، این وسط فقط خودتون ضرر میکنید.
چون بعد از یه مدت که نور خورشید بهتون نرسه مریض می شید.
خدا مهربون تر از اونه که بخواد شما رو از نورش محروم کنه، سرپیچی ازش فقط خودتون رو مریض می کنه.
بعد همان طور که بلند می شد زمزمه کرد:
–نمیدونم چرا ما آدما تمام تلاشمون رو میکنیم که از مهربونی خدا دور بمونیم.
امیرزاده بعد از گفتن این حرف ها به طرف در مغازه رفت و رو به من گفت:
–من تا یه ساعت دیگه برمیگردم.
آن خانم هم بعد از گرفتن کلی تخفیف بالاخره یک تابلو خرید و رفت.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت237
دو روز بیشتر به مراسم بله برون نمانده بود.
پشت پیشخوان روی صندلی نشسته بودم و به پیامی که از طرف هلما آمده بود نگاه میکردم.
نوشته بود.
–چرا از دوستت یه خبری نمی گیری؟ حداقل به بچههاش یه سری بزن.
امیرزاده مرا منع کرده بود و نمیدانستم حالا باید چه کار کنم. نکند حال ساره بدتر شده باشد.
گوشی را بستم و به فکر فرو رفتم.
با شنیدن صدایش سرم را بلند کردم.
دور از پپیشخوان ایستاده بود و نگاهم میکرد.
–گر سلامم را نمی گویی علیک
در جوابم حداقل دشنام ده
از جایم بلند شدم.
–اِ...سلام... ببخشید من اصلا متوجهی اومدنتون نشدم.
به این طرف پیشخوان آمد و رو به رویم ایستاد.
–بفرمایید. راحت باشید.
به چی فکر میکردید که این قدر غرق بودید؟
وسایل دوخت و دوزم را از زیر پیشخوان برداشتم.
–راستش نگران ساره هستم. به نظرتون حالش بهتر شده؟
نیم نگاهی خرجم کرد.
–خبریه؟
پیام هلما را برایش خواندم.
فکری کرد و گفت:
–من شماره ی شوهر ساره خانم رو دارم. الان زنگ می زنم ببینم چه خبره.
بعد از چند دقیقه صحبت کردن گوشی را قطع کرد، پوفی کرد و دستش را لای موهایش کشید.
سوالی نگاهش کردم.
–چی شده؟ حالش خوب نیست؟
–خوبه، فقط بچههاش رو ول کرده با گروه شون یه سفر دو روزه رفتن.
با چشمهای گرد شده نگاهش کردم.
–گروه چی؟!
–همون گروه کذایی دیگه، اون وقت ساره خانم که خونه نیست به شما گفتن بری به بچههاش سر بزنی؟
نگاهم را به دست هایم دادم.
–میگم نکنه اون جا یه اتفاقی برای ساره افتاده؟
امیرزاده سرش را تکان داد.
–برای این که بیشتر بشناسیشون بهش زنگ بزن.
شمارهی ساره را گرفتم و با شنیدن صدایش متوجه شدم حالش خوب است.
پرسیدم.
–ساره تو با هلما رفتی مسافرت؟ صدایش رنگ تعجب گرفت.
–تو از کجا میدونی؟! جریان پیام دادن هلما را برایش تعریف کردم و گفتم:
–تو که اون روز در مورد رفتارای هلما کلی حرف زدی، مگه نگفتی دیگه ولش میکنی؟ پس چی شد؟
–اتفاقا از وقتی اومدیم این جا بهترم، هلما گفت...
وسط حرفش ارتباط قطع شد.
نگاهم را به امیرزاده دادم.
–قطع شد.
حق به جانب نگاهم کرد.
–قطع شد یا قطع کرد؟
–نمیدونم.
–اگه قطع شده باشه دوباره زنگ می زنه. مسافرت شون دو روز طول می کشه، میرن تو کوه و جنگل چادر می زنن، بعد از دو روز برمیگردن. اکثر اتفاقا بعد از همین مسافرت میوفته.
به قول خودشون میرن تو دامن طبیعت تا ازش آرامش بگیرن و به خدا برسن، اون وقت آرامش رو از خونوادهها میگیرن.
آهی کشیدم.
–ساره میگفت چهارسال طول می کشه که درساشون تموم بشه بعد دیگه...
حرفم را برید.
–دقیقا همین، جای سوال داره، اونا در عرض چهارسال به عرفان می رسن؟ به خدا میرسن؟ یا به هر چیزی که استادشون میگه؟ در حالی که درس خوندن و رسیدن به چیزایی که اونا میگن تمام عمر هم درس بخونی کمه و بازم بهش نمی رسی...
اونا خیلی راحت از ناآگاهی مردم سوء استفاده میکنن.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیگـههیچیحالموخوبنمیڪنه؛الـٰاحـرم❤️🩹!'
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
-
تسلـٰا؎دردفقطروضھـٰات . .
دوماههاومدیمتوبغلشمـاگریـهڪردیم،
حرفزدیم
دردودلڪردیم
نوڪرےڪردیم
تادومـٰاهِسالدیگـه
قربونتبرمدقمیڪنیم💔!
اصلـٰااگرزندهموندیـم،
لیاقتخادمےروداریم!؟
ماروباتمـٰامبد؎هامون
قبولڪن !
اززندگیموننگاهتروبرنـدار
ماجزشمـٰاهیچڪسرونداریم
هوامـونوداشتـهباشـه . .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیشنھـٰادمیڪنمحتماببینیـدش :)🥺❤️
#آقـٰاےبامعـرفت
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمرببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـر••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
❤️🩹-؛)
میگنرفیقاونـهڪهتورومیخندونـه امـارفیقتراونهڪهپا؎گریههـٰاتمیشینـه
-ماپیشتوخیلےگریهڪردیمحسینجان(:🥺🤍
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
بٮـــمالـرببابڪ🤍》
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼