⊰•💛🔗📔•⊱
.
پرواز رویاهاست
چه خیال خامی !
برای من که پر پرواز ندارم ...💔
رسیدن به تــــ♡ـــو
که آن همه بالایی...
ࢪویاست...
ڪمڪم ڪن دلاوࢪ...🌱
شهیدانه
.
⊰•💛•⊱¦⇢#شهیدانه
⊰•💛•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•💜🔏🌚•⊱
.
#سلام_امام_زمانم 💛
بسم الله...
دست مرا بگیر ببین ورشکسته ام
آب از سرم گذشته و من دست بسته ام
کار مرا حواله نده دست دیگری
محتاجم و فقط به تو امید بسته ام
🍃تعجیل در فرج مولا صلوات🍃
.
⊰•💜•⊱¦⇢#مهدی_جانم
⊰•💜•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🖤🥺•⊱
.
-اینآرزوۍماستڪہفرداےقیامت
-درزمرهۍعشاقِشماجاےبگیریم:)
#بسمربالحسین❤️
.
⊰•🖤•⊱¦⇢#آرام_جانم
⊰•🖤•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•💛🔗📔•⊱
.
همچون کربلا دل تنگتم بابا💔
سلام بهترین مهربون ✋
الامام_الرضا
السلام_علیک_یا_علی_بن_موسی_الرضا
السلطان_ابالحسن
.
⊰•💛•⊱¦⇢#بابا_رضا
⊰•💛•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
بٮـــمالـرببابڪ🤍》
.ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•🤍🦋•⊱
.
بر دلم، گرد غمی ریخته از #دوری تو ..
که به صد ابر پر از اشک، دلم وا نشود..🙂💔🖐🏻
#یاصاحب_الزمان
.
⊰•🤍•⊱¦⇢#مهدی_جان
⊰•🤍•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•💛🔗📔•⊱
.
کاش اسم تو آخرین کلامم باشد
پروانه شدن حُســن ختامم باشد
🕊مانند کبوتـــــرانِ در خون خفته
عنوان " #شهید" قبل نامم باشد
گمنامی ام آرزوست 🌹
صبحتــــون_آرام_بایاد_شھـــــدا🌹
.
⊰•💛•⊱¦⇢#شهیدانه
⊰•💛•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•❤️🌺🕊•⊱
.
یـٰارنیسٺیماَمـٰا . .
میشَـۅَدبِہبَهـٰاۍِخۅبڪَردَنِ
حـٰاݪِدِݪِمآنبیـٰایۍ..؟!(:❤️🩹"
السَّلامُعَلَيْكَيَاحُجَّةاللّٰهِفِىأَرْضِهِ✨🕊
#امام_زمان
.
⊰•❤️•⊱¦⇢#امام_زمانیم
⊰•❤️•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•💛🔗📔•⊱
.
مگر ز دیدن تو سیر میشود دل من!
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🤲
.
⊰•💛•⊱¦⇢#یاصاحب_الزمان
⊰•💛•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
⊰•💛🔗📔•⊱ .
وسط شَھر به یاد
حَضرت مھدی بودن ؛
هنره !
وگرنه تو جَمکران که
همه به یادشن ..🍃
⊰•💔🥺📓•⊱
.
گشتیم بهتر از تو در این روزگار نیست
برگشتهایم باز فدای خودت شویم...
حسین جان✋❤️
.
⊰•💔•⊱¦⇢#جانم_حسینم
⊰•💔•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•💔🥺•⊱
.
آقا جانم
یا بن الحسن
در این غروب #جمعه
شما، برای دلهای بيمار ما
حمد شِفا بخوانید 😢
.
⊰•💔•⊱¦⇢#مهدی_جان
⊰•💔•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
بٮـــمالـرببابڪ🤍》
.ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•💚🔏📝•⊱
.
در اردوها شب ها بیشتر به استراحت میگذرد و شوخی و خنده، اما محسن می نشست وسط چادر و شروع میکرد به دعا خواندن بقیه را هم به توسل وا میداشت غیر از آن همیشه او را
در گوشه ای با قرآن جیبی اش می دیدی
این جمله از زبانش نمیافتاد:
خدا رو بچسبید...
#شهیدمحسن_حججی
.
⊰•💚•⊱¦⇢#شهیدانه
⊰•💚•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•❤️🌺•⊱
.
دلخستہ و گوشہگیر، دلتنگ و ملول
دور از تو نفس چہ کار آید ما را؟!
امام_زمان
.
⊰•❤️•⊱¦⇢#امام_زمان
⊰•❤️•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•❤️🥀•⊱
.
جہاد کلا پسر سر به زیری بود!
هیچ وقت خودش رو در معرض نامحرم قرار نمیداد.
یعنی از اون اماکنے کہ امڪان داشت نامحرم باشہ همیشہ فرارے بود و دوری میڪرد.
تو برخوردش هم یه حالت خاصی بود .
یعنی هم خودش رو عادی جلوه میداد و هم تو اون عادی بودنش بشدت حیا رو رعایت میکرد.
اصلا اهل تظاهر نبود..
#شهید_جهاد_مغنیه🥀
.
⊰•🥀•⊱¦⇢#شهیدانه
⊰•🥀•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•💛🔗📔•⊱
.
فقط دلبری خدا اینجا که میگه ؛
''فـاٍنیِقَـرِیبٌ''
یعنیمنپشتتم !
وقتیکهتنهایی ،
وقتیکهخستهای ،
وقتیکهناامیدی ،
وقتیکهبریدی ،
وقتیکهنمیخوایادامهبدی ،
وقتیهیچکسوبجزاوننداری ،
خداپشتته :)
خداجونم
.
⊰•💛•⊱¦⇢#خداجونم
⊰•💛•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🖤🏴😭•⊱
.
إِنَّا لِلَّٰهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ 🏴
شهادتت مبارک سید عزیز ما 😭
اسلام و مقاومت قائل به فرد نیست.✌️
پیکرها بر زمین میافتند، ولی اندیشهها نه
محکمتر، راه را ادامه خواهیم داد...
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
.
.
⊰•🖤•⊱¦⇢#شهادتت_مبارک
⊰•🖤•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت382
بعد از رفتن هلما و ساره به طبقهی بالا رفتم.
علی گوشه ای از سالن خوابیده بود. به آشپزخانه رفتم و با این که حال خودم خوب نبود ولی برای علی یک چایی ریختم و برایش بردم.
بالای سرش نشستم و دستش را گرفتم.
چشمهایش را باز کرد و لبخند زد.
–اونا رفتن؟
–آره. چایت رو بخور بیا بریم درمونگاه توام سرُمت رو بزن. خیلی تاثیر داره.
علی چشمهایش را باز و بسته کرد.
–خودم می رم. بعد پوزخندی زد.
–الان باید مسافرت بودیم، ماه عسلی چیزی، ولی گرفتار مریضی و ...
دستش را که هنوز گرم بود فشار دادم.
–ما اگه حالمونم خوب بود باز مامان نمیذاشت جایی بریم.
خندهاش گرفت.
–من یکی که حالم خوب بشه همه چیز رو لو می دم. طرف پاشده اومده تو خونه و زندگی ما، اون وقت ما...
انگشتم را روی بینیام گذاشتم و پچ پچ کنان گفتم:
–هیس، هیچی نگو مامان می شنوه. دیگه بیانصافی نکن، بیچاره تو اون شرایطش پاشده اومده کار من رو راه بندازه، آخه کی این کار رو می کنه؟
با تعجب نگاهم کرد.
–تلما چی می گی؟! اون این همه اذیتمون کرده اون وقت اومده یه آمپول زده تو می گی بی انصافی نکنم.
لابد الانم دوباره یه نقشهای چیزی کشیده، محبتاش رو جدی نگیر.
حوصلهی حرف زدن نداشتم، بیحال گفتم:
–چی بگم والله؟! حالا پاشو چایت رو بخور.
همین که نیم خیز شد سرفههای ممتدش پدر را از اتاق بیرون کشید.
–چیه بابا؟ برات آب گرم بیارم؟
علی دستش را بالا نگه داشت.
–زحمت نکشید چایی هست.
پدر به آشپزخانه رفت و با دو لیوان آب سیب برگشت و به دست من داد.
–بخورید بابا. حال تو چطوره دخترم؟ دوست ساره برات سرم زد؟
نگاهی به علی انداختم.
–بله، آمپولمم زد. گفت هر روز باید یه دونه بزنم. الان یه کم بهترم ولی همه ش دلم می خواد بخوابم، از پله ها که میام بالا خیلی خسته می شم.
–خب دیگه نرو پایین، همین جا بمون، من که به بقیه می رسم به شمام می رسم دیگه بابا.
–ممنون بابا، شما همین که به مامان اینا می رسید خودش خیلیه.
پایین که آمدیم علی خودش را روی تخت انداخت و گفت:
–آمپولات رو ببر درمونگاه بزن، نمی خواد اون به بهانهی آمپول هر روز پاشه بیاد این جا.
کنارش دراز کشیدم.
–خودمم دوست ندارم بیاد ولی توان درمونگاه رفتن و کلی معطل شدن رو ندارم. ولی باشه دیگه هر طور شده می رم درمونگاه.
دو روز بعد نزدیک ظهر که از خواب بیدار شدم احساس کردم نفس کشیدن برایم سخت شده، سرفههای پشتسر همم این سنگینی نفس کشیدنم را بیشتر میکرد.
علی با شنیدن صدای سرفههای من چشمهایش را باز کرد و روی من نیمخیز شد.
–چی شده عزیزم؟
به راحتی نمیتوانستم حرف بزنم. نالیدم.
–حالم خوب نیست. سینه م درد می کنه.
رنگش پرید و درجا بلند شد و دستش را روی پیشانیام گذاشت.
–تب که نداری.
گفتم:
–شاید چون دیروز و امروز آمپولم رو نزدم حالم بدتر شده.
–دیروز نزدی؟!
–نه، تو حالت بد بود، دیگه نرفتم.
نوچ نوچی کرد.
–آخه با اون حالت به خاطر من زیاد رفتی و اومدی، خسته شدی.
لبخند زورکی زدم.
–اگه این پایین یه آشپزخونه ی کوچیک داشتیم خیلی بهتر بود.
سرش را تکان داد.
–چه می شه کرد؟ حالا پاشو بریم آمپولت رو بزنیم.
–نمیتونم، حتی نا ندارم از تخت بیام پایین.
✍️ لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
بگردنگاهکن
پارت383
آن قدر حالم بد بود که فقط میخواستم از این شرایط بیرون بیایم.
گوشیام را از روی پاتختی برداشتم و نالیدم.
–به هلما زنگ می زنم بیاد آمپولم رو بزنه، حالم خیلی بده.
درست نفهمیدم به هلما چه گفتم و فوری تماس را قطع کردم.
چون صدای علی را هم میشنیدم که اعتراض آمیز چیزهایی میگفت.
با احساس سنگینی روی سینهام و تنگی نفس و تکان های سرم چشمهایم را باز کردم.
علی در حال مرتب کردن روسریام بود.
دیگر نمیتوانستم درست نفس بکشم لب زدم:
–چیکار می کنی؟
با ناله گفت:
–زنگ زدم آمبولانس بیاد، بری بیمارستان بهتره.
چشمهایم گرد شدند.
–چرا؟ من آمپولم رو بزنم بهتر می شم، هلما نیومد؟
–اونو ولش کن. تو بیمارستان بهتر بهت می رسن.
هر بار که انگشت هایش با گونهام برخورد میکرد سرد بودن دست هایش را حس میکردم.
حال خودش هم چندان تعریفی نداشت و این دلم را میسوزاند. رنگ لب هایش به سفیدی می زد و معلوم بود استرس زیادی را تحمل میکند. استرسش به جان من هم افتاد. دلم برای آن علی آرام تنگ شد.
نزدیکم بود ولی دلتنگش بودم.
مانتوام را آورد و کمکم کرد تا بنشینم.
–اینو بپوش بعد دوباره دراز بکش.
دراز که کشیدم دستش را گرفتم:
–علی.
خیره به چشمهایم ماند.
–جانم،
آب دهانم را قورت دادم و نفس گرفتم.
–اگه از بیمارستان نیومدم حلالم کن.
ماتش برد و برای چند لحظه بیحرکت ماند. بعد اخم ریزی کرد و کلافه گفت:
–این چه حرفیه؟ تو که چیزیت نیست. فقط چون اینجا خوب بهت رسیدگی نمی شه می خوام بری...
نگاهم را از چشمهایش گرفتم و با بغض گفتم:
–من بیشتر نگران توام، من نباشم کی بهت می رس؟
لبخند تلخی زد.
–دوماد سرخونه واسه این جور وقتا خوبه دیگه، تا تو بیای می رم بالا تلپ می شم. بالاخره یکی پیدا می شه یه غذایی به من بده، تو نگران نباش. شایدم رفتم خونه مامان خودم.
–نه اون جا نرو، مامانتم می گیره.
دستش را روی گونهام کشید.
–خیالت راحت باشه، تا خدا نخواد هیچ اتفاقی نمیفته، خودت رو بسپار بهش.
تو تنفست مشکل پیدا کرده، نیاز به کپسول اکسیژن داری، اگه خودم حالم خوب بود دستگاه اکسیژن رو میاوردم خونه، ولی نمیتونم، اصلا شاید خودمم اومدم بستری شدم.
زمزمه کردم:
–خدا نکنه.
صدای زنگ آیفن دلهرهام را بیشتر کرد. دلم نمیخواست از کنار علی بروم. با او تحمل کردن بیماری برایم راحت تر بود.
علی پیشانیام را بوسید.
–اومدن.
دو نفر با لباس های سفید وارد شدند و بعد از معاینهی جزیی گفتند که باید سریع بستری شوم.
پدر سراسیمه از پلهها سرازیر شد و پرسید:
–علی آقا چی شده؟!
علی دستش را جلو برد.
–بابا جان نیاید جلو، چیز مهمی نیست گفتم یه چند روزی بره بیمارستان اونجا بهش برسن، من خودمم مریضم نمیتونم...
پدر حرفش را برید.
–من خودم بهش می رسم، مگه نگفتم بیاید بالا، چرا بره بیمارستان؟
دکتر اورژانس رو به پدر گفت:
–آقا دخترتون نیاز به اکسیژن و مراقبت های ویژه داره تو خونه نمی شه. اکسیژن خونش خیلی پایینه.
همین که وارد آمبولانس شدم ماسک اکسیژن را روی صورتم گذاشتند و همین باعث شد خیلی بهتر نفس بکشم و حس بهتری پیدا کردم.
✍️ لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت384
همین که خواستیم حرکت کنیم. هلما خودش را به بالای سرم رساند و با بغض نگاهم کرد.
–ببخشید که دیر اومدم. آخه امروز مراسم مامانم بود تا از بهشت زهرا بیام اینجا طول کشید. همین که زنگ زدی راه افتادم.
چشم هایم را روی هم فشار دادم.
–کاش بهم می گفتی و نمیومدی. ببخش من اصلا حواسم نبود امروز سوم مامانته. بازم شرمنده م کردی، تو رو خدا حلالم کن.
سرش را تکان داد.
–اصلا مهم نیست. الان سلامتی تو مهمه، من باهات میام بیمارستان.
صدای علی را شنیدم که کنار آمبولانس ایستاده بود.
–خانم بیاید پایین، باید زودتر بریم.
هلما نگاهی به علی انداخت و با لکنت گفت؛
–من...من...اگه اجازه بدید من همراهش برم، شما حالتون خوب نیست.
علی اخم کرد و نگاهش را به گوشی دستش داد.
–نیازی نیست خودم هستم. شما بفرمایید.
هلما به طرف من برگشت و با بغض گفت:
–من پشت سر آمبولانس با ماشینم میام. دیگر منتظر جواب من نشد خواست که برود دستش را گرفتم.
–ممنون که اومدی. خودت رو به زحمت ننداز.
بدون حرف رفت.
آمبولانس که حرکت کرد رو به علی گفتم:
–کاش اون جوری باهاش حرف نمی زدی، اون به خاطر من مراسم مادرش رو ول کرده اومده.
علی نگاهش را چرخاند.
–تو نگران اون نباش، آخه تو این کرونا کی می ره مراسم؟ احتمالا خودش با خودش مراسم گرفته بوده.
–اصلا خودش تنها هم بوده، بالاخره ول کرده اومده، این یعنی من براش مهم بودم که تا تلفن کردم هر جا بوده خودش رو...
سرفه امانم نداد.
علی سرش را تکان داد.
–باشه باشه، الان وقت این حرفا نیست.
ساعت ها بود در قسمت اورژانس روی تخت مانده بودم. علی مدام در رفت و آمد بود.
هلما هم کنارم ایستاده بود و دلداریام میداد.
چشمهایم را باز کردم.
–هلما، تو برو خونه، با موندن تو اینجا، تو بخش جا باز نمی شه که، اگه تخت خالی شد خودشون من رو میبرن دیگه. یه وقت خدایی نکرده توام مریض می شی.
هلما نگاهی به اطراف انداخت و پرسید:
–الان نسبت به قبل بهتری؟
نگاهم را به کپسول اکسیژن دادم.
–آره فقط گاهی یه احساس سنگینی تو بدنم می کنم. با تعجب نگاهم کرد و چیزی زیر لب خواند و به اطراف فوت کرد و گفت:
–من می رم خونه، هر وقت علی آقا رفت دوباره میام پیشت. فقط سعی کن ذکر زیاد بگی، سوره توحید هم به شش جهت بخونی و فوت کنی.
در آن حال لبخند زدم.
–دو جهت دیگه رو از کجا آوردی؟ ما که چهار جهت بیشتر نداریم.
با لحن شوخی گفت:
–چهار جهت مال قبلنا بود که شیطونا این قدر به روز نبودن. تو جهتهای جلو و عقب هم جدیدا مستقر شدن باید حواسمون به اونا هم باشه، بعد خم شد و پچ پچ کرد:
–به علی آقا هم بگو بخونه.
بعد هم زود خداحافظی کرد و رفت.
بالاخره علی به طرفم آمد و بالای سرم ایستاد و زمزمه کرد.
–بالاخره تشریفشون رو بردن؟ چی می خواست وایساده بود بالا سرت؟
–بیچاره فکر میکرد فوری می ریم بخش، میگفت بخش زنان بیاد پیشم تنها نباشم.
علی نوچی کرد.
–اصلا نمی ذارن کسی بره داخل، بعدشم مگه می خوای بری پیک نیک بیاد تنها نباشی. کروناستها.
لبخند زدم.
او هم لبخند زد و گفت:
–گفتن یه تخت خالی شده، می برنت بخش.
ماسک اکسیژن را از روی دهانم برداشتم.
–علی توام برو، رنگت پریده، میترسم بیفتی.
ماسک را از من گرفت و روی صورتش گذاشت.
–این چطوره؟ فکر کنم منم کمبود اکسیژن دارم بذار امتحان کنم.
به چشمهایش زل زدم.
–علی نگرانتم. امروز اصلا چیزی خوردی؟
ماسک اکسیژن را از روی صورتش برداشت.
–چی بخورم؟ خانم قشنگم که ناخوشه، نمیتونه چیزی برام درست کنه، منم فقط دلم دست پخت تو رو می خواد.
بغض کردم.
–الهی بمیرم. این مریضی اصلا مهلت نداد یه بار غذا تو خونهی خودمون درست کنم.
با انگشت شصتش انگشتانم را نوازش کرد.
–خدا نکنه، خوب که شدی اون قدر وقت هست واسه این کارا.
ماسک اکسیژن را روی صورتم گذاشت و با غم نگاهم کرد.
–قول بده زود بیای خونه. سعی کردم بغضم را قورت بدهم. ولی موفق نشدم.
✍️ لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
بٮـــمالـرببابڪ🤍》
.ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼