⊰•🧡🔏📝•⊱
.
همرزمشھید:بابکهمیشهدرحالدرسخوندن
وعاشقمطالعهویادگیریمطالبتازهبود.
بابکزیرآتشضدهواییدشمندرسمیخوند.
-شھیدبابکنوریهریس🤍:)!'
شهیدانہ🌿
.
⊰•🧡•⊱¦⇢#شهیدانه
⊰•🧡•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•❤️🌺🦋•⊱
.
یهعکاسِهنرمندنوشتهبود:
آقایامامرضا!
ماعکاسخوبینیستیم..
ولیشماخیلیخوشعکسی:)🤍
امام_رضا
.
⊰•❤️•⊱¦⇢#امام_رضام
⊰•❤️•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•💔🔏☘•⊱
.
◈اگــرڪسی
◈صدا؎رهبـرخودرانشنود ...
◈بہطوریقین
◈صدا؎امامزمـان/عج/
◈خودراهـمنمےشنود ...
◈وامـروزخـطقرمزباید
◈توجهـ تمام
◈واطاعتازولےخود،
◈رهبر؎نظامباشد.
#شهیدحاج_قاسم_سلیمانی🌷
#شهیدسیدحسننصرالله
.
⊰•💔•⊱¦⇢#شهیدانه
⊰•💔•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🍄🍁•⊱
.
میگفتوقتیعاشق
خدابشی
دیگههیچگناهی
بهتنمیچسبه
راستمیگفت🙂🌱
.
⊰•🍀•⊱¦⇢#عاشق_خداباشیم
⊰•🍀•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•♥️🌺🦋•⊱
.
🌻⃟🍃
⇜از شھداي گمنام
↫بھ خواهران مؤمن
خواهـرم
خون❣ از من
حجاب از تُ
شفاعـت از من✨
حیا از تُ
چـادࢪانھ
حجاب
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
.
⊰•♥️•⊱¦⇢#چادرانه
⊰•♥️•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
بٮـــمالـرببابڪ🤍》
.ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•🤍🍁•⊱
.
محبوبم!
من زائرِ یادهای توأم.
شمع ها را در دلم روشن می کنم،به پنجرهی یادِ تو دخیل می بندم؛
این جان نذرِ توست.
شفاعتِ یادِ تو،آن نیمهی رستگار شده جانِ من است.
«محمد صالح علإ»
💥 خوندی رفیق!؟
✨اَللهمَّ کُن لولیَّک الحُجةِ...✨
.
⊰•🤍•⊱¦⇢#مولایم
⊰•🤍•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•✨🌚💥•⊱
.
-
شهیدصدرزادهبه
دخترشفاطمهگفته:
شهداهمیشهزندهاند...
وقتی کهچشماتروببندی
میتونی اوناروببینی و
باهاشونحرفبزنی
پسچشماتوببند
دستاتوببربالا
ازتهدلصداشونبزن
ازشونکمکبخواه
خودتوبسپاردستشون
بگودعاکنن!تامثلخودشونبشی
تامثلخودشونماهم
بهاحلی منالعسلبرسیم
.
⊰•✨•⊱¦⇢#شهیدانه
⊰•✨•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگردنگاهکن
پارت385
محیط بیمارستان آن قدر آزار دهنده و استرس زا بود که ناخداگاه گریهام میگرفت.
علی اشک هایم را از روی گونههایم پاک کرد.
–رفتی بخش، یادت باشه یکی هر لحظه دلش پیش توئه و قلبش همین جا کنارت روی تخت مونده. نکنه گریه کنی یا غصه بخوریا خانم خانما من می فهمم.
کمی سرفه کردم و بعد گفتم:
–دعا کن زود برگردم خونه. دعا کن دوباره مثل اون موقعها بشه که کرونایی نبود و مردم از همدیگه فرار نمیکردن. یعنی یه روز این کرونا تموم می شه؟ هر روز این همه آدم دارن می میرن. نگاهی به اطراف انداختم و دنبالهی حرفم را گرفتم:
–اینجا انگار کسی امید به زندگی نداره خیلی استرس زاست.
با لحن مهربانی گفت:
–کرونا هم تموم بشه یه چیز دیگه شروع می شه، همیشه یه مشکلی بوده و خواهد بود. اگه خیلیها مُردن سرنوشت شون بوده که از بیماری بمیرن، به جای فکر کردن به این چیزا، به اين فکر كن كه همین الان ميليون ها سلول تو بدنت هستن و به تنها چيزي كه اهميت مي دن سلامتی توئه و برای این هدفشون صبح تا شب دارن تلاش می کنن. این فکرای تو انرژی اونا رو می گیره و خسته شون می کنه. واسه همین استرس می گیری. با انگشت سبابهاش چند ضربه روی پیشانیام زد.
– به خاطر تلاش میلیونها جانداری که تو بدنته این فکرای تضعیف کننده رو از اینجا بریز دور و خودت رو بسپار دست خدا. این کارت نیروی اون سلولا رو هزار برابر می کنه.
از این تعبیرش لبخند به لبم آمد و زمزمه کردم:
–با دلتنگیم چیکار کنم؟
دستم را گرفت.
–مگه کجا می خوای بری؟ من هر روز میام بهت سر می زنم، زنگ می زنم، این قدر اذیتت می کنم که می گی ولم کن بذار یه کم بخوابم.
دستش را فشار دادم.
–باورت می شه به این زودی دلم واسه خونه مون تنگ شده.
با انگشت هایش شروع به نوازش دستم کرد و سرش را تکان داد.
–آره باورم می شه، چون منم دلم تنگه، سختی کار این جاست که باید تنهایی برگردم خونه و دلم هر لحظه اینجا...
بغضش گرفت و بقیهی حرفش را خورد.
صدای زنگ گوشیام نگاهم را به طرفش کشاند.
علی گوشی را دستم داد.
–مامانته، تصویری زنگ زده.
گوشی را گرفتم.
–می دونی چندمین باره زنگ می زنه؟ میخواست پاشه بیاد، نذاشتم. بیچاره اونم خیلی نگرانه.
چشمهایش را باز و بسته کرد.
–پس به سلولای بدن اونم کمک کن و از نگرانی بیرون شون بیار.
لبخند زدم و تلفن را جواب دادم.
✍️ لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگردنگاهکن
پارت386
به جز من پنج نفر دیگر هم در اتاق بودند و صدای سرفههای گاه و بیگاه شان از خواب بیدارم میکرد. ولی گاهی آن قدر خسته بودم که هیچ صدایی بیدارم نمیکرد.
شب شده بود و از این که مدام باید به تلفن های پر از استرس خانوادهام جواب بدهم و بگویم که اوضاع خوب است خسته شده بودم.
علی هم چند بار تماس تصویری گرفته بود و بار آخر قسمش دادم که دیگر زنگ نزد و سعی کند که استراحت کند.
پدر خیالم را راحت کرد و گفت که علی را به طبقهی بالا برده و خودش به او رسیدگی می کند.
پاسی از شب گذشته بود و در خواب عمیق بودم که با شنیدن سر و صدایی چشمهایم را باز کردم. از بیرون اتاق صدای گریه و ناله میآمد.
یکی از هم اتاقی هایم که بیدار بود و با بغل دستیاش حرف می زد گفت:
–یه نفر دیگه هم مُرد. حالا کی نوبت ما برسه خدا میدونه؟
شنیدن این حرف آن هم در آن شرایط باعث شد روحیهام را از دست بدهم. نگاهم را به سقف دادم و اشک هایم یکی پس از دیگری روی گونههایم ریخت.. از ته دل از خدا سلامتی خودم و تمام بیماران را خواستم.
نگاهم را به صفحهی گوشیام دادم ساعت نزدیک اذان صبح را نشان می داد.
باید برای نماز آماده می شدم.
کاش پرستاری میآمد و کمکم میکرد. بندگان خدا آن قدر خسته میشوند که آدم دلش نمیآید درخواستی از آنها داشته باشد.
در همین افکار بودم که پرستاری وارد اتاق شد و به همه با خوش رویی سلام کرد و بعد به طرف تخت من آمد.
با دیدن هلما که گان پوشیده بود ماتم برد.
جلو آمد و ماسک را از روی صورتم برداشت.
–یه سره نباید روی صورتت باشهها، ریههات تنبل می شن. چند دقیقه که زدی برش دار.
با دیدنش آن قدر خوشحال شدم که دستش را گرفتم و با خوشحالی گفتم:
–هلما جان! تو اینجا چیکار میکنی؟! چطوری گذاشتن بیای داخل؟!
چشمهایش خندید. از این که با محبت صدایش کرده بودم ذوق کرد و با لحن مهربانی گفت:
–قربون تو برم، من که گفتم میام. همین الان اومدم. همون موقع که تو توی اورژانس بودی، منم رفتم درخواست کمک دادم و اسمم رو طبقهی پایین اینجا نوشتم و به کمک همون دوست پرستارم که تو بیمارستان مامانم باهاش دوست شدم، مدارکم رو آوردم و مشغول به کار شدم.
با حیرت نگاهش کردم.
–تو به خاطر من اومدی این جا؟! چرا خودت رو این قدر تو خطر انداختی؟
نگاهش را زیر انداخت.
–به خاطر تمام کارایی که در حق تو و خونواده ت کردم، باید جبران کنم.
–ولی من که گفتم بخشیدمت.
سرش را تکان داد.
–می دونم، این کمترین کاریه که می تونم برات انجام بدم. بعد نگاه عمیقی به چشمهایم انداخت.
–نبینم رفیقم چشماش ابری شده باشه.
بغض کردم.
–آخه چند دقیقه پیش گفتن یکی مرده، خیلی استرس گرفتم.
پوزخندی زد.
–توکل به خدا کن. بعد رو به بقیه بلندتر صحبتش را ادامه داد:
– اینا ترفندای شیطانه، خوب میشناسمش و می دونم الان ترفندش اینه که به همه تون استرس بده و تو دلتون رو خالی کنه، اگه اسیرش بشید مریضی تون پیشرفت می کنه، حرفاش رو گوش نکنید، اون می خواد امیدتون رو ازتون بگیره، این جور وقتا موبایلاتون رو بردارید و قرآن بخونید اگر حالش رو ندارید صوتش رو گوش کنید. حدیث کسا بخونید و گوش کنید. حتی یک لحظه ارتباطتون رو با خدا قطع نکنید.
پرستاری وارد اتاق شد و از هلما پرسید:
–شما داوطلبی؟
–بله.
–زود بیاید اتاق چهار کمک کنید.
✍️ لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸