🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#خانــمخبـرنگـاروآقـاےطلبـه👀❤️🔥
پارت٨
علی: سیدجان واقعا دمت گرم خیلی مردونگی کردی امروزم خیلی اذیت شدی ببخشید دیگه حلال کن
سید: این چه حرفیه داداش من ،راستی بابا زنگ زد براش گفتم چیشده مامانم گوشیو گرفت گفت بگم ظهر مهمون مایید ها
علی: عه نه داداش همین قدرم زیادی زحمت دادیم فاطمه: بله اقاجواد دیگه مزاحم نمیشیم میریم رستوران
خب چی میشه مگه بریم
سید: نفرمایید تورو خدا. به جان داداش اصلا راه نداره بفرمایید سوار شید
علی: فاطمه جان راست میگه میریم رستوران
سید: عه من اینجا باشم و شما برید رستوران غیرممکنه تورو خدا تعارف نکنید
خلاصه بعد کلی تعارف و چونه زدن قرار شد بریم ناهار خونه آقاسید
خیلی عجیب بود برا شخصیت این پسر ظاهرش که اصلا به بچه آخوندا و طلبه ها نمیخوره خوشتیپ و باکلاس . مثل بقیه بسر مذهبیام آروم و بی زبون نیست تازه کلی هم مغرور و لجبازه . وقتیم با من حرف میزنه با یه قاشق عسلم نمیشه خوردش ولی باعلی و فاطمه این قدر خوبه. هی خدا چقدر دوس دارم شخصیتشو کشف کنم
سوار ماشین شدیم چه مقدرار پشت ماشینو خلوت کرد و وسایلو گذاشت صندوق حالا من و فاطمه عقبیم و علی و سید جلو.
تمام طول راه رو علی و سید باهم منو فاطمه هم باهم حرف زدیم و خندیدیم.
گوشی فاطمه زنگ خورد مامانش بود شروع کرد به حرف زدن باهاش منم سرمو برگردوندم سمت شیشه ماشین و بیرونو نگاه کردم.
اولین چیزی که دیدم تابلویی بود که
(شهرک پردیسان)رو نشون میداد.
اقاسید وارد شهرک شد و جلوی یه آپارتمان ۵ طبقه وایساد
سید : خب رسیدیم اینم کلبه درویشی ما بفرمایید بریم داخل
تشکر کردیم و از ماشین پیاده شدیم. پشت سر سید از در ورودی ساختمان وارد شدیم خونشون طبقه اول بود.
کلید انداخت و بلند گفت : یاالله حاج خانوم حاج آقا مهمونا اومدن
عه چقدر از صبحی دلم واسه حاجی جون تنگ شده
حاجی جون خودمون که چهره نورانی و مهربونی داشت با یه خانم که چادر سفید سرش بود که قطعا مامانه سیده به استقبالمون اومدن
همگی سلام کردیم و با استقبال عالی خانواده حسینی رو به رو شدیم
بعد از تعارفات معمول رفتیم داخل
روی مبلای توی پذیرایی نشستیم و حاجی جون خودمونم باسید کنارمون نشستن
خلاصه کلی حرف زدیم و باهم آشنا شدیم مامان سید خیلی خانوم مهربون و خون گرمی بود دوسش داشتم...
اصلا این خانواده برای من دوس داشتنین...
ناهارو که خوردیم من و فاطمه ظرفارو جمع کردیم ولی هرچه اصرار کردیم حاج خانوم نذاشت بشوریم ...
بعد ناهار جمع زنونه مردونه شد اقایون جدا نشستن ماهم جدا...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
‹♥️🎉›
⊰•❤️⛓🎉•⊱
.
بهزمینتاڪهرسید؎همـہجـازیبـاشـد!
هرچـهگلبـودشڪفتودلبارانواشـد:)
ولادتحَضرتزَهراسمبارڪباد🎉'
.
⊰•🎉•⊱¦⇢#روزمـآدرمبـارڪ
⊰•🎉•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمࢪببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـࢪ••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
🖤🕊⛓"
⊰•🌸🌿🕊•⊱
.
هرصبحکهازخواببیدارمےشوم
بهتوفکرمےکنم
بهعنوانقهرمانےکهبه
زندگےامواردشد
هنگامےکهدرنزاعوکشمکشبودم
بیشتروبیشتربرایمظاهرشدے
مےترسمازاینکهنتوانمبدونتوزندگےکنم!
.
⊰•🌸•⊱¦⇢#داداشبابڪمـ
⊰•🌸•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#خانــمخبـرنگـاروآقـاےطلبـه👀❤️🔥
پارت ٩
حاج خانوم : خب دخترای گلم از خودتون بگید
فاطمه: چی بگم حاج خانوم من و فائزه السادات باهم دوستیم من و آقا علی که داداش فائزس الان تقریبا یک سالی هست که عقد کردیم و نامزدیم. برای ارتحال امام اومده بودیم قم که اینجوری شد و از کاروان جدا شدیم و اقاجواد کمکمون کردن و بعدشم علی جان رو جمکران دیدیم.
حاج خانوم : فائزه جان مادر تو چرا این قدر کم حرفی حاج اقا که میگفت امروز حسابی با جواد دعوا کردی و حسابی زبون ریختی
خاک تو سرم این حاجیم که زن زلیله همه چیزو به حاج خانوم گفته شرفم افتاد کف پام رفت سرمو از حجالت پایین انداختم
فاطمه: نه حاج خانوم این کم حرف نیست الانم نمیدونم چیشده بچه عاقلی شده من و فائزه متولد ۷۶ دوتایی من رشته علوم انسانی فائزه هم عکاسی البته فائزه چندسالیه توی یه نشریه نوجوان مشغوله و خبرنگاره
حاج خانوم : فائزه جان شما نامزد داری ؟
بالاخره دهن باز کردم
_نه حاج خانوم
حاج خانوم : ان شالله همه جوونا عاقبت به خیربشن
تا شب خونه سید اینا بودیم و وقتی که عزم رفتن کردیم مگه گذاشتن ما بلند شدم الا و بلا که باید شب اینجا بمونید منم که تو دلم قند آب میکردن کیلو کیلو بالاخره قرار شد شب اونجا بمونیم به پیشنهاد حاج خانوم آقاسید قرار شد مارو ببره یکم بگردونه تو شهر
از حاجی جون و حاج خانوم خداحافظی کردیم و سوار ماشین سید شدیم.
سید: خب بنظرتون کجا بریم؟
علی: بابا ما که جایی رو نمیشناسیم خودت برو یه جا
سید: اخه گیج شدم نمیدونم کجا بریم.
خانوما شما نظری ندارید؟
فاطمه: نه هرجا بهتر میدونید بریم
_من تعریف بوستان علوی رو خیلی شنیدم میشه بریم اونجا
سید: عه اره اصلا حواسم به اونجا نبود بریم
یه بسم الله و گفت راه افتاد و من به این فکر میکردم که چقدر صداش قشنگه.... و چقدر شبیه صدای خواننده محبوبم حامد زمانی...چند دقیقه ای هنوز نگذشته بود که ضبط ماشین رو روشن کرد... بابا طلبه ام که هست پس احتمالا الان باید یا سخنرانی حاج اقا پناهیان گوش بدیم یا مداحی آهنگران
این آخرین قدم برای دیدنت...
این آخرین پله واسه رسیدنت....
_آخ جوووون فاطمه حامد زمانیه
علی با تاسف و خنده سرشو تکون داد
فاطمه ام شروع کرد به خندیدن
سید آینه ماشینو روی چشمام تنظیم کرد و گفت : شماهم حامد زمانی گوش میدید؟
_گوش میدم؟؟؟
طرفدارشم شدیدددد
سید: منم همینجور پس همسنگر در اومدیم
وقتی دوباره خواست آینه رو به حالت اول برگردونه آستین پیراهنش رفت کنار و تسبیح آبیش معلوم شدخدای منم اونم نحن صامدونیه.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#خانــمخبـرنگـاروآقـاےطلبـه👀❤️🔥
پارت١٠
بعد از کلی دور دور کردن و چرخوندن ما دور (شهرک پردیسان) که آقاجواد گفتن تقریبا ساکناش اکثر روحانی هستن حرکت کردیم به طرف پارک علوی...
نزدیکای غروب بود و هوا بدجور دونفره...
فاطمه و علی هم که نامردا دست تو دست هم قدم میزدن و از ما جلو افتادن
من و اقاسیدم که سینگل
توی همین فکرا بودم که یهو گوشیم زنگ خورد مامان جونم بود باهاش یکم صحبت کردم و بعد قطع کردم.
علی و فاطمه خیلی از ما جلوتر بودن
سید: دوربین وسیله کارتونه یا به عکاسی علاقه دارید؟
_هردو
سید: اووووم یعنی شما کارم میکنید...
_کار به اون صورت که نه ولی من خبرنگارم
سید: حرفه جالبیه
بچه پرو یه جوری با غرور حرف میزنه که دهن آدم بسته میشه
ولی کور خوندی آقاجواد به حرفت میارم
_شما تا حالا آقا حامد رو از نزدیک دیدی؟؟؟
سید: عه خب راستش نه ولی جز بهترین روزای زندگیم میشه روزی که برا اولین خواننده محبوبم رو ببینم
_منم خیلی دوس دادم از نزدیک ببینمشون راستی میشه امشب بریم مغازه ای که تسبیحتون رو ازش گرفتید؟
توی کرمان جفتشو پیدا نکردم
سید: اگه وقت شد چشم
خدا بگم چیکارت کنه آقاجواد مغرور
دیگه حرفی نزدم و اونم چیزی نگفت... نمیدونم چرا این قدر راه میریم... خب یه جا بشینیم دیگه... همش تقصیر اون لیلی مجنونه دیگه
وای خدای من حالا که دقت میکنم چقدر قدم کوتاهه نه یا شایدم قد آقاسید خیلی بلنده
من تا زیر شونشم
توی افکار خودم غرق بودم که یهو احساس کردم یکی چادرمو کشید عه این که سیده چرا داره منو میکشه طرف خودش
سید: عه حواستون کجاست
اگه نکشید بودمتون که به اون پسره برخورد میکردید
_من چطور نفهمیدم
سید: سه ساعته دارم صداتون میکنم اصلا تو این دنیا نیستید مجبور شدم چادرتونو بگیرم
_بب....مم....یعنی هم ببخشید هم ممنون
وای خدای من گفت داشتم صداتون میکردم یعنی اسممو صدا زده...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #خانــمخبـرنگـاروآقـاےطلبـه👀❤️🔥 پارت١٠ بعد از کلی دور دور کردن و چرخوندن ما دور (ش
²پـآرٺٺـقدیـمهـمـه؎ ..
فـرشـٺـههـا؎زمـین!😍🍓
#روزٺـونمبـآرڪمـھربونـآم👀❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•🌸⛓🍓•⊱
.
ولادٺحضـرٺزهـرـآ{س}وروز"
هـمـه؎فـرشٺههـآ؎ ..
زمـینمبـآرڪ!❤️👀🦋
.
⊰•🌸•⊱¦⇢#روزمـآدرمبـارڪ
⊰•🌸•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
⊰•🌸⛓🍓•⊱ . ولادٺحضـرٺزهـرـآ{س}وروز" هـمـه؎فـرشٺههـآ؎ .. زمـینمبـآرڪ!❤️👀🦋 . ⊰•🌸•⊱¦⇢#روزمـآدر
⊰•❤️⛓👀•⊱
.
مـھربــونم
گشٺـموگشٺـممیـانهـرآنچـهواژهبـودتااز
تـوبگــویموبـرـا؎تـوبگویـم!
امـاهیـچواژها؎پیـدانڪردمڪهدرشـأن تـوباشـدا؎زیباٺـرینـما؎محبـوبـم
ا؎مھربـونٺـرینم
فقطمیتوانـمبـهآرامـےبگویـم :) دوسٺـتدارـمقشـنگم!❤️🔥🔐
.
⊰•❤️•⊱¦⇢#قشنـگمنروزٺمبارڪ
⊰•❤️•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#خانــمخبـرنگـاروآقـاےطلبـه👀❤️🔥
پارت١١
دوباره کنار هم راه افتادیم...
کاش علی و فاطمه این عشقولانه بازی شونو میزاشتن برای بعد می تمرگیدن ...
واقعا مسخرس راه میرید که چی بشه
خدایا اصلا حوصله ندارم ...
عه اگه میدونم این قدر زود دعام مستجاب میشه یه چیز دیگه میخواستم....
بالاخره لیلی مجنون نشستن روی چمنای پارک من و سیدم بالاخره بهشون رسیدیم و نشستیم من و فاطیم کنار هم...
علی و سید دوباره بحثشون گل انداخت و مشغول شدن...
فاطی: فائزه
_جانم
فاطی: راستی یادت بود چمدون دوتامون توی ماشین کاروانه....
_آره بخاطر همین الان که مامان زنگ زد گفتم هرجور شده مهدیه رو پیدا کنه حداقل وسایلمونو برداره...
فاطی: اهان خب خداروشکر..
_این چند روزه فقط باید با همین لباسا باشیم.
فاطی: نه بابا غصه نخور خواهرشوهر جان
علی گفت شب به سید میگه ببرمون یه پاساژ برامون خرید کنه...
_عه چه خوب
سید بلند رو به هممون گفت:
بچه ها با بستنی موافقید یا فالوده ؟
فاطی: بستنی
علی: فالوده
_من....
سید: پس چی میخورید؟!
_اووووم هویچ بستنی
علی گفت البته از همین الان بگم
جواد جان که مهمون من...
خلاصه بلند شدیم و رفتیم سمت مغازه ای سید نشون داد نزدیک که شدیم علی گفت فائزه و
فاطمه جان اونجا خیلی پسره شلوغه شما بمونید ما گیریم میایم...
تقریبا پنج دقیقه بعد علی با یه بستنی و یه فالو و سید با دوتا لیوان هویچ بستنی بیرون اومد
علی بستنی رو به فاطمه داد.
سیدم یکی از لیوانارو داد من.
مشغول خوردن بودیم و حرف میزدیم.
بوستان علوی طبق تعریفایی که ازش شنیده بودم جای قشنگی بود....
تقریبا دوساعت و نیم اونجا بودیم که علی قضیه جا موندن چمدونای ما و اینکه میخواد برامون وسیله بگیره رو به سیدم گفت تا بریم یه پاساژ مناسب ماشینو در پاساژ پارک کرد..
پیاده شدیم و از پله ها بالا رفتیم.
سید: خب این پاساژ اون قسمتش بیشتر لباس زنونه داره بفرمایید اون ور...
فاطمه همون مغازه اول رفت خرید کنه علیم باهاش رفت تا حساب کنه از سیدم خواست با من بیاد تا منم انتخاب کنم.
من راه افتادم سیدم با فاصله چند قدم دنبالم بود.
مغازه هارو با مانتوهای کوتاه و بازی که به نمایش گذاشته بودن یکی یکی نگاه کردم تا یه مانتو مشکی ساده و بلند نظرمو جلب کرد..
وارد مغازه شدم . سید بیرون بود.
_سلام خسته نباشید. ببخشید آقا مانتو مشکی ساده ای که تن مانکنه چند؟
فروشنده: ۹۵ تومن خانوم.
_ممنون میشم بیارید نمونشو.
به نمونش نگاه کردم اره خیلی شیک و سادس دوسش دارم...
توی اتاق پرو تنم کردم کاملا اندازس....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⊰•👀⛓☁️•⊱
.
قرآن روڪہنگاهمیڪردم..
دیدمڪہسورهتوبـہبسـماللہندارهـ
انگارڪہمیخواےبفهمونے
نیازنیستـــــڪارےبڪنے
فقطبرگــرد... :)🌿🌹
.
⊰•☁️•⊱¦⇢#امـآمزمـانقـلبـم
⊰•☁️•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
⊰•🌸⛓🍓•⊱ . ولادٺحضـرٺزهـرـآ{س}وروز" هـمـه؎فـرشٺههـآ؎ .. زمـینمبـآرڪ!❤️👀🦋 . ⊰•🌸•⊱¦⇢#روزمـآدر
<بھمـادرمگفتـم :
لااقلهفتادهشتـاد،درصـدِ
زیبایےدنیابھخاطـرتوئه..!
خنـدیـد ꧇)
-شُـدصَـددرصَـد😍•~
#روزعشقمبارڪ♥️』