⊰•📕🔗📌•⊱
.
مـٰاارتـشِزینبہےمحترمیـم...
بـاچـٰادرِخودنمـآدِبآنـو؎غمیـم!
هرچنـدبهمـاجھـٰادممنوعشدهاسـت💔!
بـاچـٰادرمـانمدافعانحرمیـم...
.
⊰•📕•⊱¦⇢#چادرانـھ
⊰•📕•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمࢪببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـࢪ••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•🦋🖇☁️•⊱
.
بعضیااَصلا ''آسِمونےاَن''
موقتاًچَـندروزےپیشِمٰان
زنْدگےروبراےِنوکـَرے . .
مرگُبراےِ''شھـید''شدن
میـخـوان :)
.
⊰•☁️•⊱¦⇢#داداشبابـڪم
⊰•☁️•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#خانــمخبـرنگـاروآقـاےطلبـه👀❤️🔥
پارت١٠٧
امروز بیست و پنجم فروردینه و قشنگ ترین روز زندگیه من و محمدم
روی صحن حرم حضرت معصومه نشسته بودیم و باباجون(بابای محمد) داشت خطلبه عقد مارو میخوند... همه چشم ها گریون بود و لبا خندون... همه میدونستن که ما برای به هم رسیدن چقدر سختی کشیدیم... چقدر اتفاق برامون افتاده و چجوری طوفان حوادس رو سر کردیم... من و همه آدمای اون جمع به این باور رسیده بودیم که تا خدا نخواد حتی یه برگم از درخت کنده نمیشه... خلق خدا هرکاری کردن برای کنارهم قرار نگرفتن من و محمد... ولی عشق من و اون آسمونی بود... دست خدا مارو بهم رسوند... رسوند تا به همه بفهمونه نگاه خدا روی تک تک بنده هاش به یه اندازس و اگه اون مقدر کنه هیچ نیرویی نمیتونه باهاش مقابله کنه... من امروز بودمو کنار محمد مدیون دستا و نگاه اونیم که شاهد گریه های دوتامون بوده...
باباجون برای بار سوم خطبه رو خوند:
برای بار سوم دوشیزه مکرمه منوره عروس خانم فائره السادات جاهد یا بنده وکلیم شما را با مهریه چهارده سکه تمام بهار آزادی ، چهارده شاخه گل نرگس ، یک سفر کرببلا به عقد آقاداماد سیدمحمدجواد حسینی در بیاروم بنده وکیلم؟
قلبم تکی سینه میکوبید و تموم بدنم از گرمای عشق میسوخت... دستم رو روی دست محمد گذاشتم و آروم زمزمه کردم:
...الهی به امید تو...
_با اجازه از محضر آقا امام زمان و بی بی حضرت معصومه... بله
صدای صلوات همه بلند شد و من و محمد به چشمای هم خیره شدیم
محمد دست منو توی دستش گرفت و رینگ ساده نقره ای رو به انگشت حلقم کرد
سرشو به سرم نزدیک کرد و از روی چادر سرمو بوسید
بعد زیارت بی بی سوار ماشین شدیم و بی خبر از همه مهمونا زدیم به دل خیابونای شلوغ قم... و حرکت کردیم به سمت جمکران بی کران انتظار... تا زندگیمونو امام زمانی شروع کنیمظبط ماشین روشن شد و صدای حامد کل فضا رو پر کرد
چه صاف و ساده شروع صد
چه عاشقونه و زیبا
حکایت دوتا عاشق
حکایت دوتا دریا
میباره نقل ستاره
از آسمون شبستون
ستاره ریسه میبنده
تو کوچه و تو خیابون
زلال آیینه نور نگین آیه نوره
همون که مهریه اش آبه
همون که سنگ صبوره
برکت این زندگی تا ابد موندگاره
آیه به آیه محبت تو سفره میباره
آسمون خونه امشب عجب نوری داره
بابارون بابارون ستاره
دامن خورشیدو ماه و گرفته فرشته
دست خدا این دویارو برا هم سرشته
ساقی و کوثر که باشن همونجا بهشته
این بهترین سرنوشته..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⊰•🔏🖤•⊱
.
خوشنـآمتویۍ؛گمنـٰاممنـم..シ🔓!
.
⊰•🔏•⊱¦⇢#شـھیدانـه
⊰•🔏•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#خانــمخبـرنگـاروآقـاےطلبـه👀❤️🔥
پارت١٠٨
همونجور که با عجله داشتم بند کفشامو میبستم یه جیغ بنفش کشیدم و گفتم: محمدددددد دیر شد بیا
محمد کفشاشو پوشید و گفت: الهی فدات شم خانومم اومدم چرا این قدر عجله میکنی آخه
_محمد مراسم تموم شد زود باااااش بیااااااا
محمد با خنده دستمو گرفت و بوسید و گفت: بشین بریم فرمانده
وقتی به محل اجرا رسیدیم فوق العلاده شلوغ بود
_وای محمد...
بنظرت میتونیم حامدو ببینیم
محمد: معلومه که میتونیم ببینیم عزیزدلِ محمد
_آخه تو این شلوغی چجوری ببینیم...
محمد: من حتی بهت قول میدم باهاش عکسم بگیریم. خوبه زندگیم؟
_راس میگی محمدم
محمد: معلومه که راس میگم خانمم
_ممنون آقایی
از ماشین پیاده شدیم و به بدبختی از بین جمعیت عبور کردیم و رفتیم داخل تا مراسم شروع شه... جمعیت فوق العلاده زیاد بود... حامد روی سن اومد من و محمد همزمان لبخند زدیم یکی یکی آهنگ هایی که میخوند برای من و محمد و پر از خاطره بود و باهاش همخونی میکردیم... به خودم که اومدم چشمام خیس اشک بود
محمد چشمامو بوسید و باهم از سالن بیرون رفتیم.به پیشنهاد محمد توی ماشین نشستیم تا دور حامد خلوت شه و سوار ماشین شه که بره
تقریبا یک ساعت طول کشید و حامد سوار ماشین شد و حرکت کرد.
محمد پشت ماشینش راه افتاد.
یکم که دور شدیم حامد با صدای بوق ممتد محمد بغل پارک کرد و ماهم پشت سرش
با هیجان هردو از ماشین پایین اومدیم و به طرف ماشینش رفتیم.
_سلام آقای زمانی
محمد: سلام آقا حامد
حامد: سلام وای سکته کردم گفتم معلوم نیس چیشده یه ماشین از موقع حرکت دنبالمه داشتم اشهد میخوندم گفتم الانه که ترورم کنن
من و محمد خندیدیم و از قرار عاشقمون به حامد گفتیم.
حامد: خب زوج عاشق افتخار یه عکس به ما میدید؟
محمد: بابا شما بخدا مردمی ترین خواننده دنیایی داداش
من و محمد کنار حامد وایسادیم و یه رهگذر ازمون عکس گرفت
حامد با کلی شوخی و خنده روی یه برگه نوشت:
*تقدیم به زوج عاشق ایستاده
آقامحمدجواد و فائزه خانم
~ حامد زمانی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
سـلامعلیـڪمرفـقا!
منٺـظررــمآنجـدیدمـونبآشـید:)
انشـاءاللهازفـرداشـروعمیـڪنیم'
#بمـونیـدبـرـآمـونقشـنگآ👀♥️!
⊰•📭📨🗝•⊱
.
شھادت یعنۍ
نمـیر حیف اسـت
بمـان، بسـاز ،ساختہ شـو
و در ڪلـام آخر براۍ
خدا شھید شـو :)🤞🏾♥️
.
⊰•📭•⊱¦⇢#شھیدحمیدسیاهڪالے
⊰•📭•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•💚🌿🕊•⊱
.
انسجامدشمنشکن...
میخواهندبافشاراقتصادیملترا! ازنظامجداکنند...
اماماپیوندمانراباملتروزبهروز؛
بیشترخواهیمکرد:)❤️!
.
⊰•🌿•⊱¦⇢#لبیڪیاخامنهاے
⊰•🌿•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمࢪببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـࢪ••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•📻🌿🔦•⊱
.
به خوبی به عکسهای شهدا نگاه کنید
ما به لطف خون پاک آنها زندگی میکنیم
ای کاش شفیع ما شوند
آنها یاری کنندهگان دین خدا هستند
.
⊰•📻•⊱¦⇢#داداشبابڪمـ
⊰•📻•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🍏💚🌿•⊱
.
میگفت:اگہیہࢪوزخواستۍتعࢪیفۍ،
بࢪا؎شھیدپیداڪنی🚶🏿♀️،
بگو:شھیدیعنۍباࢪان،!
حُسنِباࢪانایناستڪہ،
زمینۍستولۍآسمانۍشدهاست،
وبہامدادِزمینمۍآید💔:)!"
.
⊰•🍏•⊱¦⇢#شهیـدانھ
⊰•🍏•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عـشقدریـڪنگـآه🙊♥️
پارت۱
با صدای زنگ ساعت گوشیم بیدار شدم
ساکمو برداشتم وسیله هایی که نیاز داشتم و داخلش گذاشتم در اتاق باز شد
زهرا: نرگس هنوز آماده نشدی؟
-الان زود آماده میشم
زهرا: از دست تو ،همیشه آخرین نفریم بدو
- چشم
تند تند وسیله هامو جمع کردم
لباسمو پوشیدم
چادرمو سرم کردم
رفتم پایین
همه در حال صبحانه خوردن بودن
- سلام به اهل خانه صبحتون بخیر
مامان : سلام عزیزم بیا صبحانه تو بخور
- دستتون درد نکنه
بابا: زهرا بابا خیلی مواظب خودتون باشین
زهرا: چشم بابا جون
زود باش نرگس خانم دیر شد
- همین الان بابا گفت مواظب خودتون باشین ،میخوای چیزی نخورم بی افتم رو دستت
مامان: خدا نکنه ،اره بخور مادر
زهرا: لووس ،من میرم دم در بیا
( اولین سفری بود که منو زهرا میخواستیم باهم بریم اونم کجاا شلمچه ،زهرا دو سال از من بزرگتر بود ،باهم تو یه دانشگاه درس میخونیم
البته من چون نیمه اولی هستم ،زهرا نیمه دومی ،اینجوری یه سال از نظر درسی عقبم )
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم
توی راه زهرا همش میگفت : وااای نرگس دیر میرسیم همه میرن ،ما جا میمونیم
- نترس آبجی گلم ،شهدا اگه بطلبه مارو ،هیچ کسی جایی نمیره تا ما برسیم
دست بر قضا اتوبوسی که ما میخواستیم سوارش بشیم اشکال فنی پیدا کرده بود
رسیدم دم در دانشگاه
- دیدی گفتم نرفتن
خانم موسوی(مسئول بسیج دانشگاه): سلام دخترا کجایین شما
زهرا: شرمنده خانم موسوی،پس ماشین برادرا کجاست
خانم موسوی: نیم ساعتی میشه حرکت کرده
آقا راننده: خانم موسوی درست شده بریم
خانم موسوی:خدا رو شکر،بریم بچه ها سوار شین
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #عـشقدریـڪنگـآه🙊♥️ پارت۱ با صدای زنگ ساعت گوشیم بیدار شدم ساکمو برداشتم وسیله های
ٺـقدیـمنگـآههـا؎زیباٺـون♥️👀!
⊰•🦋⛓👀•⊱
.
هـرڪسےیڪدِلبـرجانانـہدارد
مـن #طُ رـاداـرممھـد؎جـان∶)
« اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج »
.
⊰•🦋•⊱¦⇢#امـامزمـانقلبـم
⊰•🦋•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•💙🦋❄️•⊱
.
عِشْقفَقَطعِشْقعَلے،
رهْبَرفَقَطسَیٖدعَلے🙂♥️..!"
.
⊰•💙•⊱¦⇢#رھبـرانھ
⊰•💙•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمࢪببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـࢪ••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼