🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عـشقدریـڪنگـآه🙊♥️
پارت۲۳
رفتم داخل حرم امام حسین
یه گوشه نشستم ،،آقای من خودت کمکم کن
چرا هر دوبار خوابی که دیدم بعدش اقای زمانی رو دیدم
آقا جان ،تو رو به غریبی ات قسم کمکم کن
رفتم دورکعت نماز زیارت خوندم و رفتم سمت حرم حضرت ابوالفضل
هرچی گشتم زمانی و پیدا نکردم
وارد حرم شدم
احساس کردم تمام دنیا رو به من داده بودن
بعد از زیارت و نماز خوندن
رفتم بین الحرمین نشستم و زیارت عاشورا خوندم
چند قدمی خودم یه کاروان دیدم که فهمیدم ایرانی هستن
صدای مداحیش منو به سمتشون برد
نزدیک کاروان شدم یه گوشه نشستم
همیشه حرف از حضرت زینب میشد
دلم میرفت پیش خرابه
بمیرم برات خانم ،
با شنیدن مداحی ،سرمو رو زانوم گذاشتم و ناله امو سردادم
صدای اذان صبح و شنیدم
بلند شدم و رفتم داخل حرم امام حسین نماز صبح و خوندم و رفتم سمت هتل
خانم موسوی با اقای حسینی دم در هتل ایستاده بودن
رفتم نزدیکشون
- سلام
موسوی: سلام نرگس جان زیارتت قبول
- ممنون
موسوی: برو بالا استراحت کن، ما هم بچه ها بیان بریم حرم
- باشه، التماس دعا
رفتم رو تختم دراز کشیدم و خوابم برد
با صدای خانم موسوی بیدار شدم
موسوی: نرگس جان ،نرگس خانم بیدار شو
- ( به زور چشمامو باز کردم) چقدر زود برگشتین
خانم موسوی: عزیزم الان نزدیک ظهره ،به نظرت زوده؟
- واااییی شوخی نکنین ،چقدر خوابیدم من ،انگار نیم ساعت خوابیدم
موسوی: پاشو بریم نماز
- چشم
آماده شدم و رفتیم پایین
همه بودن ولی توی جمعیت آقای زمانی و ندیدم
از اون شب تا لحظه برگشتمون آقای زمانی رو دیگه ندیدم
دلم شور میزد ،نمیدونستم چیکار کنم، روم نمیشد از کسی بپرسم که حالش خوبه یا نه
روز وداع هم ندیدمش
چمدونامونو برداشتیم رفتیم سوار اتوبوس شدیم که لحظه ی آخر سوار شد و با دیدنش خیالم راحت شد
رسیدیم فرودگا ه و سوار هواپیما شدیم
اصلا یادم رفته بود به زهرا بگم داریم برمی گردیم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمࢪببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـࢪ••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•💙🔗•⊱
.
حضرتبرادر(:♥️
وقٺۍیہداداشدارۍ
کہحرفزدنباهاش
حالٺوخوبمۍکنہ،
سہهیچازهمہجلوٺرۍ...!
.
⊰•💙•⊱¦⇢#داداشبابڪمـ
⊰•💙•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عـشقدریـڪنگـآه🙊♥️
پارت۲۴
از هوا پیما که پیاده شدیم وارد فرودگاه شدیم
از پشت شیشه ،زهرا و بابا و مامان و اقا جواد و دیدم
زهرا مثل بچه کوچیکا ،دسته گل دستش بود و بال بال میزد
از خانم موسوی و بچهها خداحافظی کردم
رفتم سمت بیرون
( زهرا پرید تو بغلم) : حیف که زائر امام حسینی وگرنه تا الان هفت بار پوستت و کنده بودم
- خیلی ممنون ،زیارتم قبول باشه
مامان: زهرا جان ،نرگسمو اذیت نکن ،خسته راهه
رفتم تو بغل مامان و نمیدونم چرا گریه ام گرفت
بابا هم پیشونیمو بوسید :
زیارت قبول ،کربلایی خانم
منم دستشو بوسیدم ،دستی که چه زحمتهایی برای من و زهرا کشید
آقا جواد: سلام نرگس خانم ،زیارتتون قبول
- خیلی ممنون ،انشاءالله قسمت شما و زهرا جان
سوار ماشین شدیم و از فرودگاه داشتیم بیرون میرفتیم که بابا ترمز زد و ایستاد
مامان : چیزی شده ایستادی؟
بابا: یه لحظه صبر کن
بابا از ماشین پیاده شد و رفت
سرمو برگردوندم نگاه کردم رفت سمت آقای زمانی 🤦
بعد چند دقیقه هر دوتا اومدن سمت ماشین
مامان پیاده شد و احوالپرسی کرد
منم قبلم تند تند میزد
بعد به اصرار بابا آقای زمانی سوار ماشین شد
مامانم اومد کنار من نشست
زمانی: شرمنده حاج آقا ،خودم یه دربست میگرفتم
بابا: این چه حرفیه ،میرسونیمتون
شما هم مثل نرگس ما به خانواده اتون نگفتین دارین برمیگردین ؟
( از خجالت آب شدم )
زمانی: اتفاقن گفتم ،چون پدر و مادرم مسافرت بودن ،واسه همین کسی نیومد
بابا: برادر و خواهری نداری؟
زمانی: نه تک پسرم
بابا: خدا شما رو واسه پدر و مادرتون نگه داره
( توی دلم گفتم ،الهی امین)
زمانی : خیلی ممنون
خونشون نزدیکای بالا شهر تهران بود ،وقتی رسیدیم دم در خونه اشون ،اصلا باورم نمیشد
همچین پسری تو همچین خونه ای زندگی کنه
مشخص بود که خیلی پولدارن
خداحافظی کردیم و رفتیم سمت خونه
اینقدر خسته بودم که اول رفتم یه دوش گرفتم بعد رفتم توی اتاق خوابیدم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⊰•🖤⛓☁️•⊱
.
بیخیالِهَمہدِلـهُرههـٰا
چِهرِهحِیدَرۍاَتمـٰایِہ
آرامِشمـٰاسـٺ🦋:)))
.
⊰•☁️•⊱¦⇢#رهبـرـآنـه
⊰•☁️•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عـشقدریـڪنگـآه🙊♥️
پارت۲۵
بعد دو روز استراحت ،رفتم دانشگاه
بعد کلاس رفتم داخل محوطه روی نیمکت نشستم تا کلاس بعدیم شروع بشه
که یه دفعه زمانی رو دیدم که داره با چند تا از بچه ها صحبت میکنه
( ای کاش منم اون شب تو بین الحرمین ،حرف دلمو میزدم ،نمیدونستم چیکار کنم ،هی میگفتم برم باهاش حرف بزنم،باز پشیمون میشدم ،بلاخره تصمیمو گرفتم ،یه یا حسین گفتم و بلند شدم رفتم سمتش،صدای ضربان قلبمو خودم میشنیدم )
- سلام
( زمانی ،یه نگاهی به من کرد وسرش و پایین انداخت)
زمانی: علیک سلام
- میخواستم باهاتون صحبت کنم
زمانی: ( رو کرد سمت دوستاش) بچه ها اگه میشه ،بحثمونو بزاریم واسه بعد
(همه رفتن و من استرسم بیشتر شد)
زمانی: بفرمایید ،درخدمتم
- اینجا نمیتونم ،اگه میشه بعد کلاس بریم جایی ،حرفامو بزنم
زمانی: چشم ،من منتظرتون میمونم باهم بریم
- نه شما برین گلزار ،منم خودم میام ،فعلن من برم کلاسم شروع شده
زمانی: چشم
( یعنی نصف عمرم با گفتن این حرفا تمام شد )
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⊰•💚⛓🕊•⊱
.
ڪـٰاشمیدانستـم؛دلبہڪجـٰا،
بِہوصـٰالِتـوآراـممیگیـرد🙂💔...!
.
⊰•🕊•⊱¦⇢#سـهشـنبـههـاےمھدوے
⊰•🕊•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•♥️🔗☁️•⊱
.
زــمانمـرگمبیـاابـاعـبدالله!
دوسـٺداـرمخیـلےابـاعبـدالله"
.
⊰•🔗•⊱¦⇢#زنـدگیـمحـسین
⊰•🔗•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عـشقدریـڪنگـآه🙊♥️
پارت۲۶
کلاسم که تمام شد ،رفتم سمت بهشت زهرا
وقتی رسیدم ،رفتم سمت گلزار شهدا
همنیجور قدم میزدم و فاتحه ای میخوندم
به قبر ها نگاه میکردم تاریخ تولد و شهادتشونو که چقدر جوون بودن و رفتن
یه دفعه صدای یاالله شنیدم
سرمو بالا کردم ،دیدم اقای زمانیه
زمانی: سلام
- سلام
زمانی: بریم یه جایی بشینیم ؟
- اگه میشه همینجا بشینیم
( همونجا کنار قبر شهدا نشستم ،زمانی هم چند قدم از من دورتر نشست)
- نمیدونم باید کجا شروع کنم، از شلمچه ،از حسینیه ،از معراج ،از کربلا
اول باید عذرخواهی کنم بابت اون شب تو بین الحرمین ،واقعن شوکه شده بودم
زمانی: درکتون میکنم ،منم باید عذرخواهی کنم که نباید تو اون موقیعت این حرف و میزدم
( خوابمو براش تعریف کردم و اون متحیر به من نگاه میکرد و اشک میریخت، بعد فهمیدم خودش هم همین خواب و دیده بود )
بلند شدم از جام : هر موقع صلاح دونستین میتونین تشریف بیارین واسه خاستگاری
( اینو گفتم و رفتم،زمانی هم هیچی نگفت )
توراه برگشت گوشیم زنگ خورد زهرا بود
- جانم زهرا
زهرا: کجایی دختر؟ ،کل دانشگاه و گشتم پیدات نکردم!
- شرمنده آجی ،اومدم گلزار
زهرا: فک کردم ترورت کردن
- کی میاد منو ترور کنه حالا
زهرا: اره واقعن راست گفتی! توی عقده ای ،مغرورو هر کی ببره بر میگردونه
- بی مزه
زهرا: نرگس شب زودتر اماده شو با آقا جواد شام بریم بیرون
- حوصله ندارم ،باشه واسه یه شب دیگه
زهرا: عع گفتم آماده باش بگو چشم ،فعلن یاعلی
رسیدم خونه ،درو باز کردم مامان نبود
رفتم تو آشپز خونه یه چیزی خوردم
رفتم توی اتاقم
یه دفعه صدای پیامک گوشیم اومد
شماره اش ناشناس بود،بازش کردم
نوشته بود: سلام خانم اصغری، زمانی هستم ،شرمنده شماره منزلتونو میفرستین که به مادرم بدم تماس بگیرن؟
منم نوشتم سلام و شماره رو فرستادم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⊰•🌸⛓☁️•⊱
.
خوشـاچــشمےڪـه
خوانـدحـرفدلرـا . .♥️👀🔗!
.
⊰•🌸•⊱¦⇢#امـامرضـاـم
⊰•🌸•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمࢪببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـࢪ••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•🌚⛓🌱•⊱
.
تـوبگو
ڪجا؎دلبگـذارـم
اینهمـہدلٺنگـےرا
تانمـیرد💔🖐🏼 :)
.
⊰•🌚•⊱¦⇢#داداشبابـڪم
⊰•🌚•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عـشقدریـڪنگـآه🙊♥️
پارت۲۷
غروب آماده شدم و منتظر زهرا و اقا جواد بودم
رفتم تو پذیرایی نشستم
که صدای بوق ماشین و شنیدم
از مامان خداحافظی کردم و رفتم بیرون
سوار ماشین شدم
- سلام
آقا جواد : سلام ،خوبین؟
- شکر
زهرا: سلام بر خواهر گلم
- دختر خانم ،شما نباید میاومدین داخل یه سلامی میکردین؟
زهرا: جونم براتون بگه ،شما که امروز منو پیچوندین منم اومدم خونه پیش مامان جون بودم
آقا جواد: میشه الان ،گیس و گیس کشی راه نندازین
همه خندیدیم
رفتیم یه کم دور زدیم و بعد رفتیم یه رستوران سنتی ،شام خوردیم
و نزدیکای ساعت ۱۲ شب رسیدیم خونه
- دستتون درد نکنه اقا جواد
آقا جواد: خواهش میکنم
- زهرا جان، نمیای خونه؟
زهرا: نه عزیز ،میرم خونه اقا جواد اینا
- روتو برم دختر ،اخر این مادر شوهرت ،میندازتت بیرون ،گفته باشمااا
زهرا: خاله معصومه ،عشششقه ،اینکارا رو نمیکنه
- باشه ،سلام برسونین خداحافظ
زهرا: به سلامت
آروم درو باز کردم و رفتم توی اتاقم
لباسامو درآوردم و روی تخت دراز کشیدم
با صدای اذان گوشیم بیدار شدم و وضو گرفتم و نمازمو خوندم ،بعد نماز ،یه کم دعا خوندم ،خدایا هر چی صلاحه همونو برام رقم بزن
هوا که روشن شد از اتاق بیرون اومدم
دیدم مامان داخل آشپز خونه داره صبحانه اماده میکنه
- سلام صبح بخیر
مامان: سلام عزیزم ،عاقبتت به خیر ،بشین برات چایی بریزم
بابا: سلام
- سلام بابا جون
مشغول صبحانه خوردن بودیم که مامان گفت: دیشب یه خانمی تماس گرفت،گفت مادر آقای زمانیه
( نمیدونستم چی بگم )
مامان : گفت اگه مایل باشین امشب بیان خاستگاری
نرگسی تو موافقی،بیان؟
- ممممم. هر چی بابا بگه ، من حرفی ندارم
مامان: الهی قربونت برم من،بابا هم راضیه
بابا: انشاءالله هر چی خیره همون بشه
- انشاءالله
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⊰•☁️⛓🕊•⊱
.
وقتےتوتوےزندگیمے،
احساسامنـیٺمیڪنمرفیق🙈♥️!"
.
⊰•☁️•⊱¦⇢#رفیقـونـه
⊰•☁️•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عـشقدریـڪنگـآه🙊♥️
پارت۲۸
رفتم توی اتاقم ،شماره زهرا رو گرفتم
- الو زهرا
زهرا: ( انگار خواب بود،ساعت و نگاه کردم ،هفت صبح بود )
چیه ؟
- خوابی تو هنوز؟ لنگ ظهره هااا
زهرا: طرف شما ساعتا کشیده
جلووو؟دیونه این موقع زنگ زدنه؟
- عع پاشو یه خبر دارم برات
زهرا: چیه ،بگو
- امشب قراره خاستگار بیاد برام
زهرا: برو بابا مسخره، تو و خاستگار
- مگه من چمه؟
زهرا: چت نیست! تا الان یه نفرو راه ندادی بیاد تو خونه ،مگه اینکه عاشق شده باشی
- حالا اگه گفتی کیه؟
زهرا: پسر شجاع
- دیونهه ،نوچ ،آقای زمانی
(یه جیغی کشید که گوشیمو از گوشم فاصله دادم)
زهرا: وایی شوخی نکن،بگو جون زهرا شوخی نمیکنی ؟
-امشب بیای میفهمی شوخی نیست
زهرا: حالا چی بپوشم من
- دیونه ،حالا بگیر بخواب
زهرا: وااایی نرگس عاشقتم
به کمک مامان خونه رو تمیز کردیم و میوه و شیرینی و روی میز گذاشتم
نزدیکای غروب بود که آقا جواد و زهرا اومدن
منم رفتم توی اتاقم ،لباسمو عوض کردم و چادر رنگی سرم کردم رفتم
پیششون
( زهرا اومد سمتم و صورتمو بوسید): وااایی عزیزززم ،چه خوشگل شدی تو
- خوشگل بودم تو نمیدیدی
زهرا: اره فقط آقای زمانی ،با اون سر به زیریش خوشگلیتو دید عاشقت شد
( زدم به بازوش): زشته دختر
بابام اومد خونه و همه منتظر شدیم ساعت نزدیکای ۹ بود نیومدن ،استرس گرفتم
زهرا اومد کنارم : غصه نخور عزیزم میان ،حتمن تو ترافیک موندن
( همین لحظه صدای زنگ در اومد )
اقا جواد رفت درو باز کرد
صدای اقای زمانی و میشنیدم ،یه کم آروم شدم
بعد چند دقیقه زهرا اومد تو آشپز خونه
زهرا: وااایی نرگس مادر شوهرت چه تیپی داره
- چند نفرن؟
زهرا: سه نفر ،من میرم تو باز بعدن بل چایی بیا
( دستام میلرزید میترسیدم خرابکاری کنم )
بابا: نرگس جان بابا چایی بیار
یه بسم الله گفتم و چایی رو ریختم
وارد پذیرایی شدم ،
سلام کردم و چایی سینی رو به همه تعارف کردم رفتم کنار زهرا نشستم
زهرا راست میگفت ،اقای زمانی با مادرو پدرش خیلی فرق داشت
مادرش یه خانم مانتویی که یه شال مشکی حریر روسرش بود و یه کم از موهاش پیدا بود
مادر آقای زمانی ،اصلا منو نگاهم نکرد ،فقط داشت به درو دیوار خونه مون نگا میکرد ،انگار اومده بود خونه بخره
یه دفعه پدر اقای زمانی گفت: خوب اقای اصغری ،این دوتا جوون همدیگه رو میشناسن ،اگه اجازه بدین
یه مراسم ساده بگیریم تا این دوتا محرم بشن
بابا: من حرفی ندارم
مادر اقای زمانی: ببخشید ما زیاد ایران نمیمونیم واسه همین عقد و عروسی و با هم میگیریم
بابا: باشه
مراسم خیلی زود تمام شد و خانواده آقای زمانی رفتن ،همچین چیزی و انتظار نداشتم ،خیلی خشک و بی روح
رفتم کنار بابا نشستم: بابا جون ،چرا قبول کردین عروسی هم زود بگیریم ،اینجوری سختتون میشه
بابا: نرگس جان ،خدا بزرگه ،من یه کم پس انداز دارم ،یه وامم میگیریم ،برات جهازتو آماده میکنیم
- اما من دلم نمیخواد شما ،تو قرض بیافتین
بابا: الهی فدای دختر گلم بشم ،توکلت به خدا باشه همه چی درست میشه
شب بخیر گفتم و رفتم توی اتاقم تا صبح فکرم مشغول بود
چرا مادر آقای زمانی اینقدر سرد برخورد میکرد با ما
بعد خوندن نماز صبح خوابم برد
با صدای زنگ ساعت گوشیم بیدار شدم و آماده شدم رفتم سمت دانشگاه
سر کلاس اصلا حوسم به کلاس نبود ،نفهمیدم استاد درباره چی صحبت میکنه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⊰•🖤🕊🌚•⊱
.
مثلـادوستــٰاتآخریندیـداررو،
اینجــٰابــاهــٰاتداشتہباشن(:💔!'
.
⊰•🌚•⊱¦⇢#شـھیدانـه
⊰•🌚•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عـشقدریـڪنگـآه🙊♥️
پارت۲۹
بعد تمام شدن کلاس ،از دانشگاه بیرون رفتم
چند قدمی رفتم که یه دفعه صدای بوق ماشین اومد
توجهی نکردم
یه دفعه یه صدایی اومد: نرگس جون
برگشتم نگاه کردم،مادر اقای زمانی بود
رفتم نزدیکتر
- سلام
مادر آقای زمانی: سلام عزیزم سوار شو میرسونمت
- دستتون درد نکنه ،خودم میرم
مادر اقای زمانی: بیا سوار شو میخوام باهات حرف بزنم
سوار ماشین شدم و حرکت کردیم
مادر اقای زمانی: اسم من نسرینه
( قیافه الانش با دیشب کلی فرق داشت ،انگار دیشب به اجبار اونقدر حجاب و داشت )
نسرین: نمیدونم حسام چه جوری،عاشق تو شده، ما میخواستیم از ایران بریم ولی به خاطر اصرار حسام موندیم
حسام اینقدر عاشق رفتن به سوریه بود ،فکر نمیکردم هیچ وقت عاشق کسی بشه
وقتی هم که بهم گفته عاشق تو شده،خوشحال شدم و گفتم ،پس دیگه به رفتن فکر نمیکنه
من واسه حسام خیلی برنامه ها داشتم ،وقتی اومدم خونتون ،فکرشو نمیکردم حسام ،عاشق دختری مثل تو بشه ،منو پدرش ،راضی به این وصلت نیستیم ولی به خاطر حسام قبول کردیم ،هرچند میدونیم یه روزی حسام پشیمون میشه
( من فقط گوش کردم به حرفاش وچیزی نگفتم، اشک از چشمام جاری )
- حرفاتون تمام شد؟
نسرین: نه ،ما خونه شما یه عقد ساده برگزار میکنیم ولی بعد عقد یه جشن بزرگ واسه خودمون میگیریم ،دلم نمیخواد انگشت نمای کل فامیل بشیم که چرا واسه تک پسرشون جشنی نگرفتن، ازت میخوام با حسام صحبت کنی راضیش کنی،بیاد جشن
- ببخشید ،اگه میشه نگه دارین ،من پیاده میشم
نسرین: میرسونمت
- نه خیلی ممنون، جایی کار دارم باید برم
از ماشین پیاده شدم و یه دربست گرفتم رفتم امام زاده صالح
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸