『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمࢪببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـࢪ••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بخشسوممستندشهیـدبابڪنورے🤍"
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#گامھـاےعـاشقـے♥️🐻
پارت۱۱۶
در حیاط باز شد و امیر و سارا وارد حیاط شدن
خنده به لب اومدن سمت ما
سارا : آقا سید میخواستین تلافی کنین
علی سرش و انداخت پایین و خجالت کشید
- نمیری تو که همیشه سوهان روحمی
سارا: ولی خودمونیماا دستتون درد نکنه ،این دل من خنک شد
امیر : اااااا...سارا
سارا: چیه ،کم اذیتم کرد این آیه ،اقا سید نمیدونین این آیه چه آتیشی میسوزونه ،نگاش نکنین الان مثل موش سربه زیر شده ..
علی: فک کنم شما دلتون خیلی پره از دست آیه
امیر: پره ؟ داداش الان اگه دستش یه تیر بار باشه همه رو سمت آیه هدف میگیره
با حرف امیر همه خندیدیم
امیر: خوب برنامه تون چیه؟
علی: فعلا که هیچی ،ولی واسه شب قراره با آیه بریم خونه ما
امیر: خوب پس واسه ناهار بریم بیرون ؟
علی: بریم من حرفی ندارم
سارا: منم موافقم
-بریم
امیر: باشه ،پس نمازمونو میخونیم وحرکت میکنیم
همه موافقت کردیم و رفتیم داخل خونه
بعد از خوندن نماز
رفتم توی اتاق ،خواستم لباسمو بپوشم که چشمم به نایلکس خریدا افتاد
رفتم سمتشون ، روسری و مانتویی که علی خریده بود برام بیرون آوردم
تصمیم گرفتم این لباسارو بپوشم
بعد از آماده شدن
چادرمو سرم گذاشتم کیفمو برداشتم از اتاق رفتم بیرون
علی داخل پذیرایی منتظر من بود
با دیدنم لبخندی زد و رفت سمت بی بی خداحافظی کرد
بی بی: آیه مادر شب میای اینجا؟
- نه بی بی جون ، مادر آقا سید واسه شام دعوتم کرده باید برم خونشون
بی بی: باشه مادر ،خوش بگذره بهتون
- خیلی ممنون
کفشامو پوشیدم دیدم سارا و امیر در حال عکس گرفتن کنار درخت ها ی حیاط هستن
علی نگاهم کرد و از نگاهش فهمیدم دلش میخواد ما هم عکس بگیریم
رفتم سمتش گفتم: ما هم بریم چند تا عکس بگیریم؟
علی هم از خدا خواسته قبول کرد و رفتیم سمت درخت ها....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#گامھـاےعـاشقـے♥️🐻
پارت۱۱۷
سارا هم اومد سمتم گوشیمو از دستم گرفت
سارا: من از شما عکس میگیرم
منم چیزی نگفتم و رفتیم کنار چند تا درخت ایستادیم
سارا هم انگار میخواست عکس آتلیه بندازه از ما ،هی میگفت اینجوری وایستین ،اونجوری وایستین
آخرش اعصابم خورد شد و به علی گفتم
- علی آقا اگه میشه با گوشی خودتون عکس بگیرین علی هم گوشی شو از جیبش بیرون آورد و نزدیکم شد ودستشو گذاشت روی بازومو چند تا عکس انداختیم
سارا هم از زاویه عکس گرفتنمون عکسمیگرفت بعد سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم قرار شد بریم یه رستوران سنتی که امیر آدرسشو به علی داده بود
بعد از مدتی رسیدیم رستوران
،چون اخر هفته بود ،رستوران خیلی شلوغ بود
آخر هم یه تخت خالی پیدا کردیم که نزدیکش یه تخت بود که چند تا پسر جوون نشسته بودن و میخندیدن
امیر : شما دوتا برین اون سمت بشینین که پشتتون به اونا باشه
- منو سارا هم بدون هیچ حرفی رفتیم نشستیم
امیرو علی هم روبه رومون نشستن
امیر: با دیزی موافقین ؟
علی : اره خوبه
سارا: عاشقشم
- خوبه ،فقط امیر جان دوتا سفارش بده با هم میخوریم ،چون یکیش واسه یه نفر زیاده
امیر: باشه ،سید تو اینجا پیش بچه ها باش من میام
علی: باشه
بعد رفتن امیر ،سارا گوشیشو از داخل کیفش بیرون آورد و عکسای مسخره ای رو که با امیر گرفته بود نشونم میداد
منم بادیدن عکسا شروع کردم به خندیدن
یه دفعه سرمو بالا آوردم با چهره توهم رفته و کلافه علی مواجه شدم خندمو محو کردم و چیزی نگفتم سارا هم که فهمید چی شده گوشیشو گذاشت داخل کیفش...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #گامھـاےعـاشقـے♥️🐻 پارت۱۱۶ در حیاط باز شد و امیر و سارا وارد حیاط شدن خنده به لب ا
²پارٺجذابتقدیمنگاھهاۍزیباتون/"❤️🔥
⊰•🤍🔗🌿•⊱
.
به خودت ایمان داشته باش و به خدا توکل کن...
با این دو هر غیر ممکنی ممکن میشود!
.
⊰•🤍•⊱¦⇢#انگیزشی
⊰•🤍•⊱¦⇢#دخٺـرآقـا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰💕👀⊱
.
رو ندارمڪه بگویمصنموعشقمنۍ ..
مذهبۍبودنما دردسریشدڪہمگو !
.
⊰•💕•⊱¦⇢#عاشقونـھ
⊰•💕•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•🥺🔗💔•⊱
.
دلمگرفتھ،برایمفقط،همینڪافیست؛ڪھسیرگریھڪنمرو؎شانھها؎حــرم..
.
⊰•🥺•⊱¦⇢#رضاجانم
⊰•🥺•⊱¦⇢#دخٺـرآقـا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
ツ
⊰•🌸🔏🌿•⊱
.
مثلا یه روز رفیقات اینجوری بیان کنارت..؛)
.
⊰•🌸•⊱¦⇢#الهمالرزقناشهادت
⊰•🌸•⊱¦⇢#دخٺـرآقـا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ازطـرفمجنـونالحسیندعـآگـو؎هـمـه؎
شـماعزیزـآن🙂💚🌱
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#گامھـاےعـاشقـے♥️🐻
پارت۱۱۸
تا وقتی که از رستوران بیایم بیرون علی هنوز عصبانی و کلافه بود
دم در رستوران امیر گفت: آیه خواستی بیای خونه خبرم کن بیام دنبالت
- باشه
علی : خودم میرسونمش
امیر: باشه دستت درد نکنه ،فقط باز شیر موز نده به این خواهرمون
علی لبخند زد و گفت: باشه چشم ،من خودمم تا آخر عمر دیگه لب به شیر موز نمیزنم
امیر: دمت گرم،ما دیگه بریم ،آیه کاری نداری؟
- نه ،به سلامت
سارا بغلم کردو آروم زیر گوشم گفت: آیه آقا سید وقتی عصبانی میشه از امیرم ترسناکتر میشه
چیزی نگفتم و خداحافظی کردیم
سوارماشین شدیمو حرکت کردیم
توی راه علی هیچ حرفی نزد
- ببخشید علی آقا میشه از یه شیرینی فروشی یه جعبه شیرینی بخریم
امیر خیلی آروم گفت: باشه
بعد از مدتی کنار یه شیرینی فروشی ایستاد و از ماشین پیاده شد
ده دقیقه ای طول کشید تا علی بیاد
وقتی که اومد سوار ماشین شد و حرکت کردیم
این حالش اذیتم میکرد
- علی آقا ،میشه بپرسم چرا ناراحتین؟
علی: از اینکه با صدای بلند میخندی و با خنده ات همه نگاهت میکنن خوشم نمیاد
- ببخشید ،سعی میکنم دیگه بلند نخندم
علی با شنیدن این حرف سرشو سمت من چرخوندو لبخند زد
با دیدن لبخند روی لبش آرامش خاصی پیدا کردم
بعد از رسیدن به خونه علی اینا
علی زنگ در و زد بعد از چند ثانیه در باز شد
خونه علی اینا آپارتمانی بود
۴ طبقه که طبقه اول خونه مامان و باباش
طبقه دوم خونه برادرش
طبقه سوم خونه خواهرش
طبقه آخر هم واسه علی بود
مادر علی دم در خونه منتظر ما بود
با دیدنم اومد سمتم و بغلم کرد
- سلام مادر جون خوبین
مادر جون: سلام عزیزم،خیلی خوش اومدی
علی: سلام مامان
مادرجون: سلام پسرم ،بیاین داخل
وارد خونه شدیم
همه جای خونه شیک و قشنگ بود
یه دفعه از داخل آشپز خونه صدای اومد که فهمیدم فاطمه اس خواهر علی
فاطمه: سلام عزیزززم ،چقدر دلم برات تنگ شده بود
- سلام ،منم همینطور
فاطمه: خیلی خوش اومدی
- خیلی ممنون
مامان: آیه جان برو تو اتاق علی استراحت کن
- چشم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمࢪببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـࢪ••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•🌧🔗🌊•⊱
.
هرآنڪہ مهر یڪۍ در دلـش قـرار گـرفت
روا بـود ڪہ تحمـل ڪند دلتنـگۍ را 🖐🏽🥀
.
⊰•🌊•⊱¦⇢#داداشبابڪمـ
⊰•🌊•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•💚🔗🦠•⊱
.
چِشمبَددور
ڪههَمجانیوهَمجهانیツ
.
⊰•💚•⊱¦⇢#رهبرانـھ
⊰•💚•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii