🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۵۶
چند دقیقهایی کنار خیابان منتظر ماندم تا بالاخره شوهر ساره آمد.
و سوپ را تحویلش دادم.
مادر به جز سوپ مقداری هم پول و گیاههای دم کردنی برایش گذاشته بود.
دو ساعتی جلسهی کافیشاپ طول کشید، تمام طول جلسه به این فکر میکردم که اگر پیامی که به امیرزاده دادم باز هم سین نشده باشد زنگ بزنم یا نه.
آقای غلامی موهایش را کوتاه کرده بود. اینجوری جوانتر به نظر میرسید، به تیپ و ظاهرش هم حسابی رسیده بود.
چند میز را به هم چسبانده بودیم و دورش نشسته بودیم.
آقای غلامی برای هر کداممان توصیههایی داشت. برای من توضیح میداد که چطور با مشتری برخورد کنم و حرفهایی از این قبیل. برای ماهان توضیح میداد که چطور و چه زمانهایی و چه اندازه هایی خرید کند تا دور ریز کمتری داشته باشد.
آقا ماهان آنقدر مغرور بود دلش نمیخواست از کسی چیزی یاد بگیرد یا کسی از او انتقاد کند.
برای همین هر چه آقای غلامی در مورد کم و کاستیهای کافی شاپ که یه سرش به او میرسید میگفت یک جوری توجیح میکرد.
حتی وقتی آقای غلامی چند انتقاد کوچک از من کرد قبل از این که من حرفی بزنم او کار مرا هم توجیح کرد و این برایم عجیب بود.
آن وسط هم خانم تفرشی گاهی به من و گاهی به ماهان مرموزانه نگاه میکرد.
خلاصه بعد از این که هر کسی حرفی زد و نظری داد. آقای غلامی رضایت داد که ما را مرخص کند.
اولین کاری که کردم گوشیام را چک کردم. پیامم سین نشده بود. نگرانیام بیشتر شد.
از کافی شاپ بیرون زدم.
ماهان هم دنبالم آمد.
–خانم حصیری، با مترو نرید ماشین هست بیایید من میرسونمتون.
–نه ممنون، شما بفرمایید من راحتم.
دوباره اصرار کرد، ولی من قبول نکردم و به راهم ادامه دادم.
خانم تفرشی خودش را به من رساند و گفت:
–آفرین، خوب کاری کردی باهاش نرفتی، اصلا چه معنی داره،
حرفهایش را نشنیده گرفتم و پرسیدم:
–شما هم با مترو میرید.
نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت.
–مگه مغز خر خوردم تو این سن با مترو برم. ببین من کرونا بگیرم فاتحه، تمام.
احساس کردم هم پا شدن با من برایش سخت است چون به هن و هن افتاده بود. شاید هم به خاطر وزن زیادش بود.
–خدا نکنه خانم تفرشی. انشاالله که اصلا نمیگیرید.
–والا من خودم اونقدر مریضی دارم که فقط همین کرونا رو کم دارم که کلکسیونم کامل بشه و دیگه تمام.
نگاهم را روی اندامش چرخاندم و گفتم:
–ماشالا اصلا بهتون نمیاد. به نظرم یه کم وزنتون رو بیارید پایین خیلی از مریضیها خود به خود...
حرفم را برید.
–ای بابا، چاقیمم از مریضیه، از بس از دست بعضیها حرص میخورم و اعصابم خرد میشه. تو این سن کم یه مدته احساس پیری میکنم. فشار زندگی خیلی زیاد شده بخصوص الان.
–الان همه یه کم به خاطر این بیماری حالشون بده، با گذر زمان درست میشه.
آه سوزناکی کشید و گفت:
–آدمها رو آدما پیر میکنن نه گذر زمان.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
ایتموـمباورم.. - حـسین(:♥
⊰•🖤⛓🌚•⊱
.
- خستہازاینروزها؎
تلخوتڪرار؎وپوچ
پیڪرِبیجانِخودرا
تامحرممیڪشیم🚶🏿♂
.
⊰•🌚•⊱¦⇢#تمـومدنیـآمحسـین
⊰•🌚•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمࢪببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـࢪ••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•🤍🔗🪐•⊱
.
دلتنگ بیقرارۍ هایمان با شُهدا
کاش ما را صدا بزنید
از لا بھ لای نگفته های دلمان💔
.
⊰•🪐•⊱¦⇢#داداشبابڪمـ
⊰•🪐•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۵۷
ایستگاه نزدیک خانه پیاده شدم. تمام طول مسیر فقط به این فکر میکردم که به امیرزاده زنگ بزنم یا نه، در آخر به این نتیجه رسیدم که اگر زنگ نزنم دلشوره مرا خواهد کشت.
شمارهاش را گرفتم. مثل دیروز خیلی زنگ خورد. دیگر ناامیدانه میخواستم قطع کنم که جواب داد با صدایی که از ته چاه شنیده میشد.
–الو، سلام.
فقط همین یک کلمه کافی بود تا بفهمم چه شده. با نگرانی پرسیدم:
–وای خدایا، چرا صداتون اینجوریه؟ نکنه کرونا گرفتید؟
سخت نفس میکشید، صدای نفسهایش واضح میآمد. به زحمت جواب داد.
–بله دیگه، فکر کنم اونروز که رفتم کپسول اکسیژن رو بدم آلوده شدم.
من چه فکرهایی میکردم. به خاطر افکاری که داشتم خیلی ناراحت شدم. بدتر از آن خودم را مقصر میدانستم. چون من باعث شده بودم که او برای کمک به خانهی ساره برود.
با نگرانی پرسیدم.
–الان حالتون چطوره؟ دکتر رفتین؟
–بله، دیدم یه کم نفسم سنگین شده رفتم دکتر، تازه امدم. اسکن کردم، گفتن ریهام درگیر شده.
ناله کردم.
–ای وای، خدایا،
سعی کرد با آرامش بیشتری حرف بزند.
–نگران نباشید. چیزی نیست. بعد خندهی ریزی کرد و ادامه داد
–کاش اون روز حرفم رو بهتون میزدما حالا دیگه رفت تا دو هفته دیگه تازه اونم اگر زنده بمونم.
نمیدانستم از حرفش خوشحال باشم یا ناراحت. از این که در این شرایط فکر حرف آن روزش بود حس خوبی پیدا کردم.
ولی از شرایطش قلبم به درد امد.
–این چه حرفیه میزنید، حتماحالتون خوب میشه.
نفسش را بیرون داد و صدایش غمگین شد.
–دیگه اونش دست خداست. البته با دعای شما حتما عزراییل پشیمون میشه و میره.
حرفهایش نگرانم میکرد.
–میشه از این حرفهای استرس زا نزنید. تک سرفهای کرد.
–همین که میبینم نگرانم شدید و زنگ زدید تا حالم رو بپرسید خودش یه انگیزهی قویه برای خوب شدنم.
یاد کپسول اکسیژن افتادم. حتما حالا خودش به آن نیاز دارد.
نتوانستم بگویم ساره هم به آن نیاز دارد.
–میخواهید برم کپسول رو از ساره بگیرم براتون بیارم؟
مکثی کرد و بعد با منو من گفت:
–مگه خودشون لازم ندارن؟ چه میتوانستم بگویم جز این که:
–شوهرش حالش خوب شد.
نفس عمیقی کشید که منجر به سرفههای پیدر پیاش شد.
–شما الان نباید حرف بزنید، سرفتون بدتر میشه.
پس من میرم کپسول رو میگیرم. فقط آدرستون رو برام بفرستید.
–شما چرا؟ زحمت نکشید، یکی رو میفرستم بره بگیره.
اگر کسی را میفرستاد حتما متوجهی قضیه میشدند.
برای همین اصرار کردم.
–اصلا زحمتی نیست. غریبه نره جلو در خونشون بهتره من خودم میرم.
دوباره سرفههایش مجال حرف زدن به او نداد.
صدایی از دورتر میآمد که میگفت مادر حرف زدن برات خوب نیست.
با عجله گفتم:
–شما برید استراحت کنید. من تا شب کپسول اکسیژن رو میارم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۵۸
حرفی زده بودم که خودم هم نمیدانستم چطور باید جمعش کنم.
در این طور مواقع کسی را جز رستا نداشتم که زنگ بزنم و کمک بخواهم.
همین که زنگ زدم گفت که به خانهشان بروم.
راه زیادی نبود خانهشان نزدیک خانهی ما بود.
از در که وارد شدم بدون این شالم را باز کنم و یا حتی ماسکم را دربیاورم. تمام ماجرا را برایش تعریف کردم. رستا در حالی که بچههایش از سرو کولش بالا میرفتند با دقت به حرفهایم گوش کرد.
بعد هم به فکر رفت.
با عجله گفتم.
–رستا حالا بگو چیکار کنم؟
دخترش را از روی شانهاش پایین کشید وگفت:
–چند وقت پیش ما هم برای برادر شوهرم دنبال کپسول اکسیڗن بودیم. ولی نخریدیم اجاره کردیم.
اگه بخوای به رضا میگم که دوباره اجاره کنه.
–نمیخواد به اون بگی، اونوقت باید کلی براش توضیح بدی.
–نه خب اونجوری نمیگم که. میگم واسه دوستت میخوای. واسه این که حرفمونم دروغ نشه بهتره کپسول رو واسه اون دوستت اجاره کنیم ببریم بهش بدیم، بعد مال اون آقای امیرزاده رو ازش بگیریم ببریم پسش بدیم.
به نظر من هم فکر خوبی بود.
فقط میماند هزینهاش.
قبل از این که من حرفی بزنم رستا خودش گفت:
–اصلا فکر پولشم نکنیا، اونش با من.
–رستا واقعا ممنونم. سربرج حقوق گرفتم بهت میدم. خیلی کمکم کردی.
رستا خندید.
–چون این آقای امیرزاده میخواد بهت پیشنهاد ازدواج بده این کارارو میکنما چون نمیخوام از کرونا بیفته بمیره من بی شوهر خواهر بشم.
–عه رستا، پیشنهاد ازدواج چیه؟ حالا شاید بدبخت یه چیز دیگه میخواسته بگه.
بعدشم خدا نکنه جوون مردم، تو روخدا براش دعا کن اتفاقی براش نیفته.
رستا چشمکی زد.
–معلومه که براش دعا میکنم، اگه یه بلایی سرش بیاد از کجا دوباره یه خواستگار پیدا میشه...
کشیده گفتم:
–رستا! حالا من انگار چند سالمه،
–ببین گول سن و سالت رو نخورا، فرصت ازدواج اینجوری نیست که بگی حالا سنم کمه وقتم زیاده، ممکنه بعدها شرایط بهتری برات پیش نیاد.
خواستگار خوب رو شده آدم از تو دهن کرونا بکشه بیرون باید پیاش رو بگیره. فرصت خوب همیشه نیستا.
بین آن همه مشغلهی فکری خندهام گرفت.
پیشانیاش چین افتاد.
–نخند، جدی گفتم.
از جایم بلند شدم.
–باشه پس من برم به جنگ کرونا. آخه لعنتی خودش رو نشونم نمیده که آدم یقهاش رو بگیره و بگه چی میخوای از جون ما.
مریم که روی پای مادرش نشسته بود و نگاهم میکرد با آن زبان شیرینش گفت:
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۵۹
–خاله میخوای بری به جنگ کرونا با ماسک برو، مهدی هم بین حرفش دوید.
–خاله کروناها از ماسک میترسن. با لبخند گفتم:
–نه خاله جان. این کرونا به هیچ صراطی مستقیم نیست، ماسک زدههاش الان زیر کپسول اکسیژن هستن.
بعد رو به رستا کردم.
–رستا، کی به آقا رضا میگی؟ تا شب باید براش ببرما.
گوشی تلفن را برداشت.
–همین الان.
نگران نباش.
آقا رضا فقط بهشون زنگ میزنه اونا خودشون میبرن هر آدرسی که بهشون بدیم تحویل میدن و یادشون میدن که باید چیکار کنن.
–عه، چه خوب، پس هر وقت انجام شد بهم بگو. که منم برم کپسول رو ازشون بگیرم ببرم بدم به آقای امیرزاده.
رستا نگاه معنی به من انداخت.
–نیاز نیست حتما پاشی این همه راه بری، میتونی زنگ بزنی آژانس ببره.
خودم بهتر از رستا این موضوع را میدانستم.
ولی آن وقت دلم را چه میکردم. چطور بیتاب رهایش میکردم، قرنطینه را چطور برایش میگفتم. اصلا در فرهنگنامهی او قرنطینه معنی نشده بود. اصلا او کرونا را نمیفهمید.
–آره میدونم. ولی آدم نمیتونه اعتماد کنه، امانت مردمه، حالا تو این کمبود کپسول طرف برداره بره چی؟
رستا لبخند زد و برای تایید حرف من گفت:
–البته از یه طرفم برای جبران کاری که یرای دوستت کرد خودت ببری بهتره. بدهکارش نباشی.
میدانستم رستا به خاطر من این حرفها را میگوید.
ولی از طرفی هم حرفش درست بود. همین که من هم میتوانستم برای او کاری انجام بدهم یک جوری جبران کارش بود.
به خانه که رسیدم مادر سفرهی ناهار را پهن کرد.
–رستا نمک قرقره کن بیا.
–چشم مامان.
سر سفره نشستم و سرم را نزدیک گوش نادیا بردم و پچ پچ کردم.
–نادی، یادته چند وقت پیش در مورد پول تو جیبییت و رنگ کردن موهات حرف زدی؟
قاشق پر از سوپش را داخل دهانش برد و با تعجب نگاهم کرد.
–خب؟
وقتی سکوتم را دید ادامه داد:
–چیه؟ نکنه از مامان اجازه گرفتی که موهام رو رنگ کنم؟ لبخند زدم.
ثقلمهایی نثارم کرد.
–ای ناقلا حالا که همهی آرایشگاهها بستن و قرنطینس لابد میخوای بگی همین چند روز فقط وقت دارم برم موهام رو رنگ کنم وگرنه...
خندیدم. نگاهی به مادر و محمد امین انداختم. هر دو نگاهشان به ما بود. بلند گفتم:
–نه بابا توام، خواستم بگم اگه پولت رو لازم نداری میدیش به من؟ واسه کاری لازم دارم.
نادیا هم بلند گفت:
–اونوقت واسه چه کاری؟
–میخوام واسه همون خانواده که مامان براشون سوپ پخته بود یه سری مایحتاج زندگی بخرم. ازت قرض میخوام. ولی شاید تا دو ماه نتونم بهت برگردونم.
محمد امین گفت:
–آخ آخ، معلوم نیست مامان چقدرواسه اونا سوپ پخته که هر چی میخوریم تموم نمیشه. حالا کلی هم به اونا داد.
با تعجب گفتم:
–ما که تازه اولین وعدمونه داریم سوپ میخوریم.
نادیا گفت:
تو آره، ولی ما صبحونه هم سوپ خوردیم.
مادر چشمی برّاق کرد.
–نگاشون کنا، خودتون اصرار کردید وگرنه که صبحونه پنیر بود.
کلافه گفتم:
–وای ول کنید بچه ها...من میگم طرف هیچی نداره بخوره، شما سر این که چی خوردید بحث میکنید؟
محمد امین رو به نادیا کرد و جدی گفت:
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸