⊰•🖤⛓📰•⊱
.
◖گام برداشتن درجادهۍ عشق
هزینہ مۍخواهد؛هزینہهایۍ ڪہ
انسانراعاشق و بعدشھیدمۍڪند..
.
⊰•🖤•⊱¦⇢#شـھیدانـه
⊰•🖤•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•♥🔗🌿•⊱
.
- حاجحسینیکتا میگفت؛
دهه هشتادیا
نوجوونیتون رو مفت نفروشید..
.
⊰•♥•⊱¦⇢ #حاجحسینیکتا🌿
⊰•♥•⊱¦⇢ #خـادم_الـرضـا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•♥️🔗🛍•⊱
.
وخداتنها،تنهاییستڪہ،
هیچتنهاییراتنهانمیگذارد✋🏿❤...!
.
⊰•♥️•⊱¦⇢#خـداگونھ
⊰•♥️•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمࢪببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـࢪ••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•🌪🔗🕊•⊱
.
توهمانےڪهدلملڪزدهلبخندشرا. . . !
اوڪههرگزنتوانیافتهمانندشرا . . . !
.
⊰•🔗•⊱¦⇢#داداشبابـڪم
⊰•🔗•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
سلامعلیـڪممشٺـراڪگرامےعـزیز!🌱 ازامـروزتایڪمحـرمچھـلروززمانداریـم🥺 سعےڪنیمدورگـناـهرواین
¹💚⃟🌱خـانوـممـھـرسـا
²💚⃟🌱خـانوـممریـمعـابد؎
³💚⃟🌱خـانوـمفـاطمـهبرومـند
⁴💚⃟🌱خـانوـمشـاڪر؎
⁵💚⃟🌱دخٺـرارٺـشۍ
⁶💚⃟🌱خـانـوـمرقیـهحسـینپور
⁷💚⃟🌱خـانوـمملیڪاابـوطـالبۍ
⁸💚⃟🌱خـانوـمفاطـمـهسـاداٺ
⁹💚⃟🌱خـانوـمزهـرافـلاح
¹⁰💚⃟🌱خـانوـمصـباافشـار
¹¹💚⃟🌱خـانوـممبیـنا
¹²💚⃟🌱خـانوـممحـدثـهڪرد؎
¹³💚⃟🌱خـانوـمفـاطمـهزهـرعطـایۍ
¹⁴💚⃟🌱خـانوـمفـاطمـهبراٺے
¹⁵💚⃟🌱خـانوـمحنـانـه
¹⁶💚⃟🌱خـانوـمگنـدمے
¹⁷💚⃟🌱خـانوـممطـھرهتوحیـد؎
¹⁸💚⃟🌱شـھیـدگمـنام
¹⁹💚⃟🌱خـانوـمزهـراجمـالۍ
²⁰💚⃟🌱یاحـسین
²¹💚⃟🌱خـانوـمزهـراٺـھمٺن
²²💚⃟🌱خـانوـماڪرمعابـد؎
²³💚⃟🌱سـربازحضـرٺآقـا
²⁴💚⃟🌱خـانوـمراحیـل
²⁵💚⃟🌱گـلنرگـس
²⁶💚⃟🌱خـانوـممبیـنافـرهود؎
²⁷💚⃟🌱خـانوـمسیـدهراضـیـهجاسـمۍ
²⁸💚⃟🌱خـانوـمریـحانـهثروٺـمند
²⁹💚⃟🌱خـانوـمرقـیـهاسـماعیلـۍ
³⁰💚⃟🌱شـھیدعبـاس
³¹💚⃟🌱دخٺـرڪنظـامۍ
³²💚⃟🌱بنـٺالھـدے
³³💚⃟🌱خـانوـممھـدیـهسـبحانۍ
³⁴💚⃟🌱خـانوـمحـورا
³⁵💚⃟🌱آقـاامیـر
³⁶💚⃟🌱خـانوـمنرگـسمـراد؎
³⁷💚⃟🌱معشـوقالـرضـا
³⁸💚⃟🌱مجـنونالحـسین
³⁹💚⃟🌱خـانوـمنجمـه
⁴⁰💚⃟🌱خـانوـماسـما
⁴¹💚⃟🌱خـانوـمخواجـه
⁴²💚⃟🌱خـانوـمفاطـمـهسـلطانۍ
⁴³💚⃟🌱بنٺفـاطمـهالـزهـرا
⁴⁴💚⃟🌱درحـسرٺشـھـادٺ
⁴⁵💚⃟🌱بنـٺسـیدعلے
⁴⁶💚⃟🌱خـانوـمفـاطمـهطائـفے
⁴⁷💚⃟🌱خـانوـمبـھـارهپویانمـھر
⁴⁸💚⃟🌱خـانوـماڪرمسـلطانمـراد؎
⁴⁹💚⃟🌱خـادـمالشـھدا
⁵⁰💚⃟🌱خـانوـمحـورا
⁵¹💚⃟🌱خـانوـمریـحانـهگنـدمۍ
⁵²💚⃟🌱خـانوـمبٺـولمسـاح
⁵³💚⃟🌱خـانوـمفـاطمـه
⁵⁴💚⃟🌱خـانوـمفـاطمـهساداٺحسیـنے
⁵⁵💚⃟🌱خـانوـممعـصومـه
⁵⁶💚⃟🌱هـاد؎دلـھـا
⁵⁷💚⃟🌱خـانوـمسیدـهاڪرممیرگنـجۍ
⁵⁸💚⃟🌱یاقـوٺ
⁵⁹💚⃟🌱خـانوـمفـاطمـهامیـنے
⁶⁰💚⃟🌱آقـارضـا
⁶¹💚⃟🌱سـحربآنـو
⁶²💚⃟🌱خـزران
⁶³💚⃟🌱خـانوـمنازنیـنزینبحاٺـمۍ
⁶⁴💚⃟🌱دُخــتَـرِحـآجــے
⁶⁵💚⃟🌱خـانوـمحنـانـهرادـمان
⁶⁶💚⃟🌱خـانوـمفضـهسـاداٺ
⁶⁷💚⃟🌱خـانوـمسـاجدـهعسـگر؎
⁶⁸💚⃟🌱رِیــــحْـٰانَةاَلْحُـسِـیْن
⁶⁹💚⃟🌱بنـٺالمـھد؎
⁷⁰💚⃟🌱خـانوـممحمـد؎
⁷¹💚⃟🌱شھـیدبابڪنور؎هـریس
⁷²💚⃟🌱خـانوـمفاطمـهعـابد؎
⁷³💚⃟🌱أخـٺشھـیدبابڪ
⁷⁴💚⃟🌱خـانوـمرقیـهاربابـۍ
⁷⁵💚⃟🌱خـانوـمفـاطمـه
⁷⁶💚⃟🌱خـانوـمفـاطمـهاسـماعیلـۍ
⁷⁷💚⃟🌱جـانمفـدا؎رهبـرـم
⁷⁸💚⃟🌱آقـا؎مـھد؎مھـدوۍ
⁷⁹💚⃟🌱خـانوـمعسگـر؎
⁸⁰💚⃟🌱خـانوـملیلـا
⁸¹💚⃟🌱خـانوـمزیـنب
⁸²💚⃟🌱خـانوـمجعـفر؎
⁸³💚⃟🌱خـانوـمزهـراابـارشۍ
⁸⁴💚⃟🌱خـانوـمفـلاحیان
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
¹💚⃟🌱خـانوـممـھـرسـا ²💚⃟🌱خـانوـممریـمعـابد؎ ³💚⃟🌱خـانوـمفـاطمـهبرومـند ⁴💚⃟🌱خـانوـمشـاڪر؎ ⁵💚⃟🌱د
انشـاءاللهازفـرداشـروعمیشـه!
الٺـماسدعـا؎همـگۍ:)🥲🤍
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۷۵
رستا چند پولک را باهم داخل سوزن انداخت و در کنار مرواریدها سوزن زد.
–فقط یه راه داره اونم این که از خودش بپرسی که چرا این کار رو کرده.
لبهی دامنی که رستا در حال جواهری دوزیاش بود را گرفتم و با انگشتم مرواریدها و پولکهای دوخته شده را لمس کردم.
–به خودش چی بگم؟ بگم چرا زن داری؟
–خب مگه نمیگی میخواسته بهت پیشنهاد ازدواج بده؟
نفسم را پرسوز بیرون دادم
–از اون روز به همین موضوع فکر میکنم، میگم نکنه اصلا من اشتباه کردم، شاید اصلا میخواسته حرف دیگهایی بزنه.
رستا یک سنگ براق را کنار پولکها گذاشت و نگاهش کرد، بعد پشیمان شد و یک سنگ ریز برداشت و به لبهی دامن دوخت.
–اره، شاید میخواسته یه پیشنهاد دیگه بده.
سوالی نگاهش کردم.
–مثلا چه پیشنهادی؟
شانهایی بالا انداخت.
–چه میدونم، یه پیشنهاد کاری، چیزی...
بغض گلویم را گرفت.
زانوهایم را بغل کردم و نگاهم را به سنگهای براق و ریز و درشت دامن دوختم.
–یعنی من معنی نگاههاش، کاراش، محبتهاش رو نفهمیدم. رستا؟
–نه بابا، منظورم این بود شاید اون موقع نمیخواسته...
چشمهایم چالهی اشک شدند.
–اصلا نگفته باشه، من اصلا اون حرفش رو ندید میگیرم. کارای دیگش چی؟ مردی که زن داره چرا باید به یه دختر اینقدر توجه کنه؟
مگه میشه بدون نیت باشه؟
چالهی اشکم چشمه شد بر روی گونهام ریخت.
–کاش میتونستم ازش متنفر باشم.
رستا با تعجب پرسید.
–یعنی الان با این که میدونی زن داره و احساس تو رو به بازی گرفته ازش بدت نمیاد؟
اشکهایم را پاک کردم.
–چطوری نیست که آدم بتونه ازش بدش بیاد. نگرانشم. کاش میشد یه خبری ازش بگیرم.
چشمهای رستا هنوز گرد بود.
برای توجیح کارم گفتم:
–فقط بفهمم حالش خوب شده یانه، همین.
صدای زنگ گوشی رستا بلند شد. هنور مبهوت حرف من بود و سوزن در دستش مانده بود. اشاره کردم.
–گوشیت داره زنگ میخوره.
چند دقیقهایی با تلفنش صحبت کرد و در آخر هم بارها کلمهی چشم، حتما، روچشمم را گفت و خداحافظی کرد.
فهمیدم شوهرش است چون به تنها کسی که اینقدر غلیظ چشم میگفت شوهرش بود.
شروع کرد به جمع کردن وسایل جواهر دوزی و گفت:
–من دیگه باید برم، رضا واسه شام میرسه خونه، خم شد و سرم را بوسید.
–میدونم سخته ولی راهی جز فراموش کردنش نداری. الانم پاشو برو صورتت رو بشور، یه وقت یکی میاد تو اتاق.
گفتنش چقدر برایش آسان بود. حتی اگر من در مورد امیرزاده اشتباه کرده باشم در مورد خودم که اشتباه نکردهام.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۷۶
تکلیف دلم چه میشود. چطور به زندگی عادی برگردانمش، چطور بگویم همه چیز را ندید بگیرد. بگویم عاشق باش و عاشقی نکن؟ یا بگویم بچهی تازه متولد شدهات را بُکش؟
همان لحظه جرقهایی در ذهنم ایجاد شد. دلم شاید نتواند بچه را بکشد ولی میتواند آن طور که خودش میخواهد پرورشش بدهد.
با این افکار تازه لبخند بر لبهایم آمد و جانی تازه گرفتم.
دست و رویم را که شستم و به سالن آمدم.
مریم و مهدی از پاهایم آویزان شدند.
–خاله ما داریم میریم خونه، بابایی میاد. توام بیا.
بغلشان کردم و بوسیدمشان.
–اگه من بیام همهی سوغاتیها و خوراکیهایی که بابایی براتون آورده رو میخورما.
پاهایم را رها کردند.
مادر گفت:
–رستا شام رو بمون اینجا بگو آقارضا هم بیاد. اگرم نمیمونی صبر کن شام آماده بشه بدم ببری.
–نه مامان، رضا زنگ زد گفت هوس آلو اسفناج کرده، باید برم خونه براش درست کنم.
–عه، حتما دلش برای دست پختت تنگ شده، هواش رو داشته باش. اگه اسفناج نداری من تو فریزر دارما.
–دستت درد نکنه مامان. رضا با اسفناج تازه دوست داره.
–آخه الان نزدیک غروب سبزی از کجا میخوای بیاری؟
– تازگیها میوه فروشی سر خیابون هر ساعتی بری سبزی داره. یه دقیقه با ماشین میرم میگیرم.
نادیا که تازه به جمع ما پیوسته بود گفت:
–حالا آقا رضا امشب آلو اسفناح نخوره نمیشه؟ حال داریا، همین غذای مامان رو ببر بهش بده بخوره دیگه.
مادر لبی به دندان گرفت.
رستا گفت:
–خدا به داد شوهر تو برسه نادیا. کدوم بدبختی میخواد بیاد تو رو بگیره.
مادر گفت:
–مگه اون تبلت میزاره که تو حال و حوصلهی کار دیگه ایی رو هم داشته باشی.
یک هفته از آن روز کذایی گذشت، تا به حال گذر زمان را اینطور لحظه به لحظه حس نکرده بودم. تنها چیزی که در این روزها به کمکم آمد درس خواندن بود، کلاسهای مجازی همچنان ادامه داشت. گرچه آن هم تمرکز و توجه زیادی میخواست و باعث میشد یک مطلب را شاید بارها و بارها بخوانم تا متوجه شوم.
به ساره زنگ زدم و حالش را پرسیدم.
بهتر شده بود. دیگر کپسول اکسیژن نیاز نداشت. گفت که سه روز از آن استفاده کرده و به صاحبش برگردانده، میدانستم به خاطر پولش این کار را کرده چون من فقط اجارهی چند روز را پرداخت کرده بودم.
هیچ وقت فکر نمیکردم روزی برسد که برای نفس کشیدن باید پول پرداخت کنیم و هر کسی پول نداشته باشد باید بمیرد.
روزگاری بود که باید اکسیژن را اجاره میکردیم. نفسهای اجارهایی،
نفسهای قابل شارژ در خانه. کی فکرش را میکرد.
مردم از همدیگر میترسند. اگر در یک مکان عمومی کسی سرفهایی کند دیگران جوری نگاهش میکنند که انگار کار خلاف شرعی انجام داده. یا اگر کسی ماسک نزده باشد مثل کسی نگاهش میکنند که انگار قتل انجام داده، حتی گاهی کار به توهین و حتی کتک کاری هم میرسد.
کرونا چطور توانست مردم را اینقدر حساس و محتاط کند؟ یعنی فقط وقتی پای مرگ وسط است مردم به همه چیز توجه میکنند؟
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•🖤🔗📓•⊱
.
ا؎آبـروداردوعـالم
آبـرویـمرفٺ:/
.
⊰•📓•⊱¦⇢#آرامـشقـلبمحسیـن
⊰•📓•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌹🔗🌿•⊱
.
یهرفیقیهمباشه
پایهِهمهچیباشه:)
هیئترفتنات…
گریهکردنات…
سینهزدنات…
نوکریکردنات..
چیمیخوایمدیگهاززندگی؟!💔🚶♂
.
⊰•🌹•⊱¦⇢ #رفیقانه🌿
⊰•🌹•⊱¦⇢ #خـادم_الـرضـا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمرببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـر••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•💚⛓🌿•⊱
.
مھـماتڪمداریم
قدرےلبخنـدبزن♥️🌙..'!(:
.
⊰•🌿•⊱¦⇢#داداشبابـڪم
⊰•🌿•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
وقتی مردم.mp3
3.45M
⊰•🎙⛓🖤•⊱
.
وقـٺۍمـردـمڪےجـآ؎منمیـادزیارٺ
میشیـنـهجلـوضـریحٺシ
وܦ̈ࡅ߳ܨܩܝܥܩܢ ....
#دلـٺونشـڪسٺبنـدـهروهـمیادڪنید✋️
.
⊰•🎙•⊱¦⇢#مـداحۍ
⊰•🎙•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
¹💚⃟🌱خـانوـممـھـرسـا ²💚⃟🌱خـانوـممریـمعـابد؎ ³💚⃟🌱خـانوـمفـاطمـهبرومـند ⁴💚⃟🌱خـانوـمشـاڪر؎ ⁵💚⃟🌱د
¹💚⃟🌱خـانوـممـھـرسـا
²💚⃟🌱خـانوـممریـمعـابد؎
امـروزبـهنیـٺایشـونخوانـدهشـد✅
انشـاءاللههرحـاجٺےدارن ..
ازخودسـیدالشـھدابگیـرن🦋
#الـٺماسدعـا🤍
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۷۷
با خودم فکر کردم دوباره به ساره زنگ بزنم, هم حالش را بپرسم هم از او بخواهم که به امیرزاده زنگ بزند و به بهانه تشکر خبری از او بگیرد.
ولی ساره شمارهی امیرزاده را نداشت. یعنی خود امیرزاده نمیخواست که شمارهاش را به کسی بدهم.
نگرانیام بیشتر از این بود که چطور در این یک هفته امیرزاده هم به من پیامی یا زنگی نزده، و این نشانهی خوبی نبود. این که من با او تماس بگیرم هم محال بود.
به راههای مختلفی فکر میکردم شاید بشود کاری کرد و دل شورهام کمتر شود ولی میترسیدم آخرش مثل دفعهی قبل لو بروم.
دیگر نمیخواستم با او رودررو شوم.
صدای زنگ گوشیام مرا از افکارم به بیرون سُر داد.
ساره بود. کمی که حرف زدیم متوجه شدم حالش بهتر شده.
زنگ زده بود از مادرم هم بابت سوپ تشکر کند.
در آخر حرفهایش حال امیرزاده را هم پرسید.
نمیدانستم چه بگویم.
سکوت کردم و او با نگرانی پرسید:
–چیزی شده؟ حالش بده؟
سکوتم را ادامه دادم.
دستپاچه شد.
–نکنه بیمارستان بستریه؟ ای خدا نکنه بلایی سرش آمده؟ حرف بزن ببینم چی شده.
برای این که بیشتر از این نگران نشود گفتم:
–نمیدونم ساره، نمیدونم.
–یعنی چی نمیدونی، خب بهش زنگ بزن.
–نمیتونم ساره، نمیتونم.
–وا! شعر میگی دختر؟ تو چرا اینجوری شدی؟ نکنه باهم دعواتون شده؟ باهاش قهری؟
مانده بودم چه جوابش را بدهم، انگار حرف در دهانم گذاشت.
–آره، آره، باهاش قهرم، ولی ساره دلمم مثل سیر و سرکه میجوشه چیکار کنم؟
–دختر دیوونه، یعنی چند روزه ازش خبر نداری؟
–دقیقا یک هفتس.
–وای چه دلی داری، اون بدبخت الان مریضه، توام وقت گیرآوردی واسه قهر کردنا،
بغض کردم.
–فقط خدا میدونه تو این یه هفته چی بهم گذشته.
–آخه تو که طاقت نداری چرا قهر میکنی؟ حالا اونم بهت زنگی چیزی نزده؟
–نه، همین بیشتر نگرانم میکنه.
–خب چرا دفعهی پیش که بهم زنگ زدی نگفتی؟ میرفتم یه خبر برات میاوردم.
–آخه ترسیدم.
صدایش نازک شد.
–اونوقت از چی؟
–که بعدم دوباره مثل دفعهی قبل بری بهش بگی.
–الان اوضاع فرق میکنه، تو من رو مدیون خودت کردی.
–با من و من گفتم:
–آخه یه مشکل دیگه هم هست.
بعد از چند سرفه پرسید:
–چی؟
–کفگیرم خورده کف دیگه پول ندارم.
با دلخوری گفت:
–تلما! میشه گذشته رو فراموش کنی، پول چیه؟ آدم واسه خواهرش بخواد کار انجام بده مگه پول میگیره؟
میخوای آدرس خونشون رو بده برم سر و گوشی آب بدم، یا تلفنش رو بده برم از تلفن عمومی بهش زنگ بزنم.
–آخه اون که صدات رو میشناسه.
–وای دختر تو چقدر سادهایی، اونش با من، بالاخره یکی پیدا میشه دوکلام باهاش حرف بزنه حالش رو بپرسه، تو نگران این چیزا نباش،
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۷۸
دیروز شوهرم میگفت ما باعث شدیم نامزد تو کرونا بگیره.
نگرانش بود. میگفت بیچاره امد ثواب کنه کباب شد.
تلما جان، واقعا نامزدت مرد خوبیه، تو این دوره زمونه همچین مردی کم پیدا میشه،
حالا اگرم چیزی گفته ناراحت شدی ندید بگیر
سفت بچسب به زندگیت.
چرا ساره فکر کرده من وامیرزاده باهم نامزد هستیم.
چطور برایش بگویم من دیگر کاری با او ندارم و این آخرین بار است که از او میخواهم خبری برایم بیاورد.
وقتی سکوتم را دید فهمید که تمایلی به دردودل ندارم. و گفت:
–من دیگه برم، انگار پرحرفی کردم.
شمارش رو برام بفرست. اگه امروز بهت زنگ نزدم یعنی نتونستم برم، آخه بعد از ده روز هنوزم ضعف دارم. ولی فردا حتما یه خبری بهت میدم.
–ممنون ساره، دستت درد نکنه، انشاالله زودتر خوبه خوب بشی.
صدای آیفن بلند شد. مادر و نادیا به خانهی رستا رفته بودند.
من درسم را بهانه کرده بودم. میترسیدم رستا متوجهی نگرانی و ناراحتیام شود.
جلوی در آپارتمان ایستادم. وقتی آمدند سلام کردم. مادر جوابم را داد و به اتاقش رفت. نادیا چند نایلون خرید را روی کانتر گذاشت.
نگاهی به محتوای نایلونها انداختم.
–مگه خونهی رستا نرفته بودید؟ پس اینا چیه؟
اینا خریدهای تره باره، لیمو ترش وزنجبیل و این چیزا، رستا گفت میگن این چیزا واسه جلوگیری از کرونا خوبه مامان گفت بریم بخریم.
–خب پس چرا مامان دمغ بود، انگار از چیزی ناراحت بود.
نادیا لبخند زد.
–فکر کنم افسردگی پس از خرید گرفته.
–چی گرفته؟ افسردگی پس از زایمان شنیده بودیم ولی...
–نشنیدی، چون تا حالا نرفتی خرید. میدونی زنجبیل چنده؟ من که به مامان گفتم نخر، بزار کرونا بگیریم بهتر از اینه که...
خندیدم.
–توام سرت تو حساب و کتابهها، من همسن تو بودم اصلا نمیدونستم چی گرونه چی ارزون.
–همون دیگه، رفاه زدهاید، تو آسایش بزرگ شدید، حالا مگه قدر میدونید. حالا مای بدبخت صبح که از خواب بیدار میشیم باید تنمون بلرزه نون داریم واسه خوردن یا نه.
پقی زیر خنده زدم و شالش را از سرش کشیدم.
–چقدرم شما بدبختید. حالا مگه چقدر تفاوت سنی داریم.
اینقدر حرفهای گنده گنده نزن، حالا چیزی واسه خوردن خریدید یا نه؟ الان من گشنمه.
نوچ نوچی کرد و همانتور که زیپ سویشرتش را باز میکرد گفت:
–بیا، میگم رفاه زدهایی میگی نه، من دارم چی میگم، اونوقت تو دنبال خوراکی هستی. از این به بعد باید سنگ به شکممون ببندیم عزیزم چرا نمیگیری.
یکی از لیمو ترشها را برداشتم و به طرفش پرت کردم.
–چی میگی تو؟
لیمو ترش را از زمین برداشت و خنده کنان گفت:
–وای،وای، میدونی قیمتش چقدر کشیده بالا؟ الان باید بهش احترام بزاری نه این که پرتش کنی، بیا بوسش کن ازش عذرخواهی کن.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸