🌸🌸🌸🌸🌸
بگردنگاهکن
پارت283
سرم را تکان دادم.
–میدونم، امروز اگه شما و نسرین خانم نبودید معلوم نبود چه بلایی سر من میومد. بعد از این که از نسرین خانم هم تشکر کردم، او زود خداحافظی کرد و گفت:
–الان شوهرم میاد خونه، باید خونه باشم.
شهلا با لبخند رو به نسرین گفت:
–نسرین جان همه چی رو به شوهرت بگو.
نسرین ابروهایش بالا رفت.
–اون وقت دعوام می کنه، می گه اصلا چرا دسته کلیدا رو برداشتی و پلیس بازی درآوردی.
–دعوات کنه بهتره که از همسایهها موضوع رو بشنوه.
نسرین فکری کرد و گفت:
–پس برم بهش زنگ بزنم، قبل از این که بیاد خونه همه چی رو براش تعریف کنم.
سرکی به اتاق کشیدم. یکی از پلیس ها با ساره حرف می زد و سوال هایی میپرسید. ساره نشسته بود و در حالت نشسته کنترل آب دهانش برایش سخت تر بود. از روی میز سالن چند برگ دستمال کاغذی برداشتم و به اتاق رفتم و آب دهانش را خشک کردم.
آقای پلیس رو به من گفت:
–دستمال رو بدید دستش، خودش میتونه این کار رو بکنه. شما بیرون باشید.
از اتاق که بیرون آمدم دیدم یکی دیگر از پلیس ها داخل اتاق رو به رویی در حال جستجوی کشوها و کمدهاست.
وارد اتاق شدم. روی تخت دونفره ی وسط اتاق، پر بود از شکل های عجیبی که برای من آشنا بود، انگار عکسشان را قبلا دیده بودم. همین طور چند بطری از مشروبات الکلی روی میز کنار تخت به چشم می خورد. آقای پلیس از کمد و کشوها هر چیز مشکوکی را پیدا میکرد روی تخت می انداخت.
آهی کشیدم و به سالن برگشتم و روی مبل نشستم. پلیس دیگری هم آمد و سوال هایی از من پرسید و جواب گرفت.
بعد از رفتن نسرین و شهلا طولی نکشید که صدای آشنایی از پاگرد به گوشم رسید.
انگار صدا با کسی حرف می زد. صدای خش دار و پر از غصهای که ضربان قلبم را به تپش انداخت. صدایی که مرا از غربت درآورد و تنهاییام را تمام کرد.
ناخداگاه از جایم بلند شدم و زمزمه کردم:
–صدای علی میاد.
به طرف در ورودی پا تند کردم.
همان لحظه علی پا به درون خانه گذاشت و هر دو مات و متحیر برای لحظهای نگاهمان رو به روی هم ترمز کرد.
فقط یک صبح تا شب از هم دور بودیم ولی انگار سال ها ندیده بودمش.
آن قدر غمگین و به هم ریخته بود که در نگاه اول جا خوردم.
با بغض به طرفش قدم برداشتم.
او زودتر خودش را به من رساند و سرم را با دو دستش گرفت. همان طور که چشمانش در صورتم دو دو می زد با نگرانی پرسید:
– اذیتت که نکرد؟ مشکلی پیش نیومد؟ حالت خوبه؟!
آن قدر دلتنگ و نگرانش بودم که برای رفع این همه دلتنگیام راهی پیدا نکردم جز این که دست هایم را دور کمرش حلقه کنم و سرم را روی سینهاش بگذارم و اشک بریزم.
بعد از چند لحظه شانههایم را گرفت.
–تلما جان، جلوی بچهها بده، خودت رو کنترل کن.
سرم را از روی سینهاش بلند کردم و نگاهی به اطراف انداختم.
چند مرد جوان را دیدم که سر به زیر از در آپارتمان خارج شدند.
کمی عقب ایستادم و نگاهم را زیر انداختم.
علی رفت و از روی میز یک برگ دستمال کاغذی برداشت و مقابلم گرفت و گفت:
–خدا رو شکر که سلامتی. هلما کجا رفت؟ نفهمیدی؟
دستمال را گرفتم.
–همین که فهمیدم پلیس اومده دیگه خیالم راحت شد، از ترسم اصلا از اتاق بیرون نیومدم.
–نفسش را بیرون داد.
–بالاخره دستگیرش می کنن. هم خودش رو هم نامزدش رو، البته ممنوع الخروجش کردن، دیر یا زود می گیرنش.
–میثم رو آزاد کردن؟
–آره، رضایت دادم، به خاطر تو!
صدایش حزن داشت. مثل همیشه نبود. چشمهایش شاد نبودند.
–تو حالت خوبه؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد.
پرسیدم:
–مامان اینا کجان؟ چرا نیومدن؟ نگاهش رنگ تعجب گرفت.
–مگه قرار بود بیان؟
این بار من حیران نگاهش کردم.
–مگه اونا بهت نگفتن من زنگ زدم آدرس دادم؟!
–نه، من از طریق دوستام و پلیس به این آدرس رسیدیم. یکی از همون دوستام بود که بهت گفتم به اداره پلیس رفت و امد داره، وقتی میثم رو گرفتن گفته بود که یه همچین خونهای این جا داره.
حالا تو به خانواده ت زنگ زدی؟ یعنی اونا الان دارن میان این جا؟
–آره، اول به تو زنگ زدم ولی تو جواب ندادی، بعدش به اونا زنگ زدم.
نگاهش را زیر انداخت.
–ظهر که خونه تون بودم موقع برگشت میخواستم از عرض خیابون رد بشم و برم سوار ماشینم بشم با یه موتوری یه تصادف کوچیک کردم، گوشیم خرد شد و افتاد تو جوی آب.
✍️ لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
🌸🌸🌸🌸🌸 بگردنگاهکن پارت283 سرم را تکان دادم. –میدونم، امروز اگه شما و نسرین خانم نبودید معلوم نبو
تقـدیمنگـٰاههـٰا؎شیـرینتون : )❤️🪐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•🖤🔗📓•⊱
.
کربلایی شدنم دست شماست
.
⊰•🖤•⊱¦⇢#عباس
⊰•🖤•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
بٮـــمالـرببابڪ🤍》
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•💛🔗📔•⊱
.
#پیامبراکرم(ص)
برترین اعمــال پس از ایمــان به خــدا ابراز دوســتی و محبــت با مــردم اســت 🌿♥️
.
⊰•💛•⊱¦⇢#حدیث
⊰•💛•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🦋💙•⊱
.
«ميخواهم مثل حضرت فاطمه زهرا قبرم گم باشد!
ميخواهم مثل او پهلويم شكسته شود!
ميخواهم مثل امام حسين(ع) سرم در راه حق جدا شود. مثل علياكبر در جواني شهيد شوم.»
.
⊰•🦋•⊱¦⇢#شهیدحججـے
⊰•🦋•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
سلامعلیـڪممشٺـراڪگرامےعـزیز!🌱 ازیڪمحـرمسـےروززمانداریـم🥺 سعےڪنیمدورگـناـهرواینسـےروزخط
¹💙⃟🦋خـانوممریـمعـٰابد؎ 💙⃟🦋خـانوممعصومـه
²💙⃟🦋یاحسـین 💙⃟🦋خـانومزهـرا
³💙⃟🦋خـانومنرگسمـراد؎ 💙⃟🦋خـانومسـٰاجـدهسالـٰار؎
⁴💙⃟🦋مـدافعحـرم 💙⃟🦋مجـنونالـرقیـه
⁵💙⃟🦋نیھـٰان 💙⃟🦋خـانومآیسـٰان
⁶💙⃟🦋خـانومفاطمـه 💙⃟🦋خـانومالنـٰاز
⁷💙⃟🦋خانـوملطـافت 💙⃟🦋خـانومصـدیقـه
⁸💙⃟🦋گمنـٰام 💙⃟🦋خـانمڪوثـر
⁹💙⃟🦋بنـٺالقـٰاٮــم 💙⃟🦋زینـببـٰانو
¹⁰💙⃟🦋مجـنونالحسیـن 💙⃟🦋خـانومضحـٰا
¹¹💙⃟🦋خـانومهـٰانیـه 💙⃟🦋خـانومحسنـٰاسـٰاداٺ
¹²💙⃟🦋خـانومیوسـفنژاد. 💙⃟🦋خـانومزهـرا
¹³💙⃟🦋ٺـرنم 💙⃟🦋خـانومزهـراعبـٰاسپور
¹⁴💙⃟🦋خـانومفـاطمـهزهـراعطـٰایـے
¹⁵💙⃟🦋خـانوممعصـومـه 💙⃟🦋خـانومبرومنـد
¹⁶💙⃟🦋خـانومساداٺ 💙⃟🦋خـانوممحـدثـه
¹⁷💙⃟🦋خـانومنازنیـن. 💙⃟🦋خـانوممحـدثـهرضـٰائـے
¹⁸💙⃟🦋ڪمیـل. 💙⃟🦋خـانوممـریم
¹⁹💙⃟🦋خـانومپورمنـد 💙⃟🦋خـانومڪوثر
²⁰💙⃟🦋خـانوممریـم 💙⃟🦋خـانومزینـبسبـز؎
²¹💙⃟🦋خـانوممرضیـه 💙⃟🦋خـانومسـٰارینا
²²💙⃟🦋خـانومحدیث
²³💙⃟🦋خـانومریحـٰانـه
²⁴💙⃟🦋خـانومزینـب
²⁵💙⃟🦋خـانوممھـدیس
²⁶💙⃟🦋خـانوممبینـٰا
²⁷💙⃟🦋ویشـٰار
²⁸💙⃟🦋خـانومزهـره
²⁹💙⃟🦋آسـمـٰان
³⁰💙⃟🦋خـانومفـٰاطمـه
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
¹💙⃟🦋خـانوممریـمعـٰابد؎ 💙⃟🦋خـانوممعصومـه ²💙⃟🦋یاحسـین 💙⃟🦋خـانومزهـرا ³💙⃟🦋خـانومن
ممنونازڪسـٰایـےڪهشرڪتڪردنوسھـیمشدن . .
انشـاءاللهاجـرتونباخوداربـٰاب : )💚🌱
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
بٮـــمالـرببابڪ🤍》
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼