🌸🌸🌸🌸🌸
بگردنگاهکن
پارت305
تازه یادم آمد که من اصلا در مورد فروشندگی در مترو چیزی به خانوادهام نگفتهام.
مجبور شدم مختصر توضیحی بدهم.
مادر لبش را گاز گرفت و رو به مادر بزرگ گفت:
–میبینید حاج خانم؟ میبینید چطوری با آبروی آدم بازی می کنن؟
مادر بزرگ به من لبخند زد.
–کار که عار نیست، مادر! این کارش نشون می ده تمام فکرش خونواده شه.
مادر سوزن را در قلب پارچه فرو برد.
– همین رو کم داشتیم تا یکی از فامیل هم اون جا ببیندش بعد دیگه فرغون فرغون باید حرف و سخن جمع کنم.
مادر بزرگ کلافه شد.
–این چه حرفیه؟ خوب بود مثل بعضی دخترا صبح تا شب دنبال رنگ مو و ناخن و قر و فر خودش باشه و هیچی هم براش مهم نباشه؟ بده این قدر مسئولیت پذیره؟ قدر بچه هات رو بدون حرف مردم باد هواست..
اتفاقا به نظر من کار کردن اونم توی مترو براش خوبم هست، پخته می شه، تلما خیلی خامی داره.
مادر مروارید صورتی رنگی را داخل سوزن انداخت.
–اصلا باباش بفهمه نمی ذاره.
اعتراض آمیز گفتم:
–حالا شما باید همه چی رو به بابا بگید؟ من اون جا از این ماسک بزرگا می زنم کل صورتم رو می گیره، این یه کارِ موقتیه تا وقتی که دوباره کار پیدا کنم. شما بهش بگید یه کار موقتیه فروشندگی انجام می ده.
نادیا نوچ نوچ کنان گفت:
–خواهر نابغه و بورسیه بگیر ما رو ببین، از عرش اومده به فرش، می خواد بره تو مترو صنایع دستی بفروشه.
چپ چپ نگاهش کردم.
–چی کار کنم؟ بشینم تو خونه دست رو دست بذارم یه دستی از غیب بیاد تمام قسطا و مخارجم رو بده؟ یا همش غر بزنم که چرا فلان چیز گرون شده؟
مادربزرگ همان طور که از جایش بلند می شد رو به مادر گفت:
–میبینی؟ دخترت تکبر نداره.
من اشتباه کردم گفتم اون خامه باید پخته بشه، ما خامیم، ما باید پخته بشیم.
در حال بیرون رفتن از اتاق جملهی آخرش را مدام تکرار میکرد.
مادر نفسش را بیرون داد و سرش را به علامت تاسف تکان داد.
–لابد می خوای همون خط مترویی فروشندگی کنی که قبلا باهاش می رفتی و میومدی؟
چهار دست و پا به طرف مادر رفتم.
–هر خطی که شما بگید می رم.
مادر با تعجب نگاهم کرد.
–الان حالت خوب شد از جات بلند شدی؟!
–من حالم خوب بود فقط یهو فشارم افتاده بود.
مادر لب هایش را روی هم فشار داد.
–دوتا شرط دارم، اگر قبول کردی می تونی بری.
بیفکر گفتم:
–هر چی باشه قبوله.
مادر وسایل دوخت و دوزش را کنار گذاشت.
–میدونم تو خیلی با مسئولیتی و نگران دخل و خرجی. منم دقیقا به خاطر همون مسئولیتی که خودت خوب درک می کنی نمی خوام این وصلت سر بگیره. اگر می خوای از من دلخور باشی و ناراحتی کنی و قهر و گریه یا هر کار دیگه، از الان بهت بگم، این کارا برای من تحمل کردنش آسون تر از اینه که تو رو حتی یه لحظه مثل ساره ببینم.
تا خواستم حرفی بزنم دستش را بالا برد.
–دیگه نمیخوام دوباره باهام بحث کنی. شرط دومم اینه که...
–پس شرط اول چی شد؟
–اولی رو که گفتم؛ فراموش کردن اون پسره. دومم این که نه بهش زنگ می زنی نه می ری میبینیش.
حالا اگه می تونی قبول کنی، برو.
مایوسانه به گوشهی اتاق پناه بردم و زانوهایم را بغل کردم.
✍️ لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⊰•🖤🎬•⊱
.
شدشدنشدمیرمڪربلـٰا
پیشعمـومابـٰاالفضـل
میزنمزیرگریـه . .
.
⊰•🎬•⊱¦⇢#تـٰاسوعـٰاےحسیـنے
⊰•🎬•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
13.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⊰•💔🥀•⊱
.
منقلبـمبرابارونلڪزده
دیدمڪربلـاباروناومده . .
.
⊰•🥀•⊱¦⇢#ڪربلـٰاےمن
⊰•🥀•⊱¦⇢#بنـٺالـھـدے
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
بٮـــمالـرببابڪ🤍》
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•❤️🫀•⊱
.
چَشـمِمَنخیسِوَهَــواےِتوبِہدِلاُفتـادِه . .
اِےرَفیــقِاَبَدے،حَضرَتِاَربابسَلام!(:
.
⊰•❤️•⊱¦⇢#کربلا
⊰•❤️•⊱¦⇢#بنـٺالـھـدے
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🤎📜•⊱
.
چـهآببرسـٰانـےچهآبنرسانـے
آخـرتوفتحمیڪنـےتمـٰامقلـبهـٰارا🖤؛
.
⊰•📜•⊱¦⇢#دوـاےدردمعبـٰاس
⊰•📜•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
مامیـٰانعمرخودخیلـےبـرادردیدهایم
دروفـٰادار؎ولےعبـٰاسچیزدیگر؎سـت !❤️🩹