eitaa logo
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
1.4هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
1.3هزار ویدیو
38 فایل
⊰بِ‌ـسْمِ‌ࢪَبِ‌بابڪ..!🎗⊱ •• ⊰جور؎زندگۍڪن‌ڪہ‌اگردیدنت‌ بگن‌این‌زمینۍنیست‌،شھید‌میشھ⊱ •• ⊰اطلـٰاعـات‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @etelatmoon " •• ⊰خـٰادم‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @Alllip " •• ⊰مدافـ‌؏ـان‌حࢪیم‌آل‌اللّٰـھ🎗⊱
مشاهده در ایتا
دانلود
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
بٮـــم‌الـرب‌بابڪ🤍》
ــآنچھ‌گذشتـ...📻🌿 |ـشبت‌ـون‌شھدایے |ـعاقبتتون‌امامـ‌زمانےシ🖐🏼
بٮـــم‌الـرب‌بابڪ🤍》
⊰•💞📕•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌می‌گفت : تو هیئت بودیم ... همه گریه ؛گریه ؛ اما دو نفر هی میومدن گریه نمی‌کردن هیچ.. به مجلس عزای حسین میخندیدن:) مجلس تموم شد. اینا رفتن، فردا دوباره اومدن؛ اما نه باخنده‌ .... با اشک های ک نفسشون رو بریده بود می‌گفت رفتم علتشو جویا شدم میگفتن این دوتا میگن: شب ک خوابیدیم ؛ آقا سیدالشهدا و آقا عباس و دیدیم سیدالشهدا می‌گفت و عباس می‌نوشت ... آقا می‌گفت مثلا فلانی گریه کرد؛ فلانی روضه خونده ؛ یهو آقا چشمش بهم افتاد امام حسین گفت اینم بنویس .. حضرت عباس این که خندید ؟ آقا گفت: این دوتا وقتی داشتن بیرون میومدن یکم قند رو زمین ریخته بود ... اون قند ها رو جمع کردن :)...❤️‍🩹 پ.ن آقا هر کاری ک ما میکنیم رو میبینه و نگران نباش؛ عباس همه رو می‌نویسه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•❤️‍🩹•⊱¦⇢ ⊰•❤️‍🩹•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•💚💫🌺•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شمانـقطہ‌ۍپایانِ‌اضطرابِ‌یہ‌عالمۍ آقاۍِغایب‌ازنظرِنشسته‌بردل ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•💚•⊱¦⇢ ⊰•💚•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🤍🔗🌹•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌وقتی ‌در ‌گناه‌ زندگی‌ میکنی شیطان‌ کاری ‌با تو ندارد؛ اما وقتی ‌تلاش‌ میکنی ‌تا از اسارت گناه‌ بیرون ‌بیایی؛ ‌اذیتت‌ خواهد کرد! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•🤍•⊱¦⇢ ⊰•🤍•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
¹⁰💙⃟🦋مجـنون‌الحسیـن ¹⁰💙⃟🦋خـانوم‌ضحـٰا امـروز‌بـ‌ه‌نیـٺ‌‌ایشـون‌خوانـده‌شـد✅ ان‌شـٰاءالله‌هرحـٰاج
¹¹💙⃟🦋خـانوم‌هـٰانیـ‌ه ¹¹💙⃟🦋خـانوم‌حسنـٰا‌سـٰاداٺ امـروز‌بـ‌ه‌نیـٺ‌‌ایشـون‌خوانـده‌شـد✅ ان‌شـٰاءالله‌هرحـٰاجٺے‌دارن‌ .. از‌خود‌سـیدالشـھدا‌بگیـرن🦋 الـٺماس‌دعـٰا🤍
گـربـِپرسـند‌آرزویـت‌چیست؟! صدا‌مۍ‌آید‌؛اَربعین،پاۍپیادھ‌،ڪربلا..🥺💔
⊰•💔🥀•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ولی‌اصل‌نگرانی‌اونجاست‌که . . . دم‌اربعین‌همه‌دارن‌ازکربلارفتن‌حرف‌میزنن و ... توهنوزنمیدونی‌که‌ارباب‌میطلبه‌یانه:))) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰🥀•⊱¦⇢ ⊰•🥀•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
خب‌خب‌بریـم‌ڪه‌ادامـ‌ه‌رمـٰان‌قشـنگمونوبراتون‌بزاریـم👀❤️:)
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگردنگاه‌کن پارت306 بعد از شام، کنار سینک، ماتم زده ایستاده بودم و به ظرف شستن نادیا نگاه می‌کردم. دلم حرف زدن با رستا را می‌خواست. از مادر پرسیدم: –مامان فردا می‌تونم برم خونه‌ی رستا؟ مادر باقی‌مانده‌ی غذا را داخل یخچال گذاشت. –اتفاقا می‌خواستم یه کم کاچی درست کنم براش ببرم،اگه میای تا با هم بریم. تیرم به سنگ خورده بود ولی با این حال حرفی نزدم. دلم می‌خواست با رستا تنها حرف بزنم. وارد اتاقم که شدم تلفن را برداشتم و شماره‌ی رستا را گرفتم. شرط و شروط های مادر را برایش تعریف کردم و پرسیدم: –رستا تو بگو چی کار کنم؟ نه می‌تونم قبول کنم نه می تونم قبول نکنم. رستا فکر کرد و با هیجان گفت: –قبول کن. کلافه شدم. –ولی من نمی‌تونم بهش زنگ نزنم. از ظهر تا حالا باهاش حرف نزدم دلم براش تنگ شده. از اون ورم نمی‌تونم کار نکنم تا حالا از سه جا حقوق می‌گرفتم، یهو همه ش قطع شده. این همه وامی که برداشتم واسه خریدن ماشین بابا رو چطوری پرداخت کنم؟ رستا با لحن متعجبی پرسید: –سه جا؟! تا اون جایی که من می‌دونم تو دوجا کار می‌کردی! با مِن و مِن گفتم: –خود علی هم بهم حقوق جدا می‌داد به خاطر این که جنسای مغازه ش رو براش می‌فروختم. –آهان، پس بگو چرا این قدر لارج شده بودی و هی واسه بچه‌ها خرید می‌کردی. نوچی کردم و نگرانی‌ام را با سکوت نشان دادم. رستا گفت: –به نظر منم باید بری سرکار یعنی مجبوری، پس شرط مامان رو قبول کن. بعد پچ پچ کنان ادامه داد: –منتهی می‌تونی زیر آبی بری. –یعنی چی؟ –یعنی تحریما رو دور بزنی. ببین مامان گفته تو بهش زنگ نزن، نگفته که اون به تو زنگ نزنه، نگفته که بهش پیام نده. فقط می مونه دیدنش که گفته تو نرو ببینش، نگفته که اون نیاد تو رو ببینه. خندیدم. –وای رستا تو محشری، چرا به فکر خودم نرسیده بود؟ رستا با خنده گفت: –عشق علی آقا برات فکری نذاشته که، صبح قبل از این که از خانه خارج شوم برای خداحافظی از ساره به طبقه‌ی بالا رفتم. ساره گوشه‌ی تشکش کز کرده بود و آرام آرام گریه می‌کرد. مقابلش نشستم و اشک هایش را پاک کردم. –بازم دلت واسه بچه‌هات تنگ شده؟ سرش را به طرف پایین حرکت داد. بغلش کردم. –الهی بمیرم، خوب می‌فهمم چته. منم مثل تو از دلتنگی دارم دیوونه می شم. با تعجب نگاهم کرد و دستش را به علامت چی شده پیچاند. من هم تمام ماجرا را برایش تعریف کردم. همین طور ماجرای بیکار شدنم را... –راستش مجبورم دوباره برم تو مترو کار کنم. روی تخته، اسم یکی از دوستانش را که در خط دیگری از مترو کار می‌کرد، برایم نوشت. –لعیا خانم. پرسیدم: –یعنی برم بگم از طرف تو اومدم، هوام رو داره؟ سرش را به علامت مثبت تکان داد و بعد نوشت. –کاش می‌تونستم منم برم بیرون. پرسیدم: –بیرون چی کار داری؟ نوشت. –می رفتم خونه‌ی مادرشوهرم و التماسش می‌کردم تا آدرس شوهر و بچه‌هام رو بهم بده. آهی کشیدم. –می خوای شماره‌ی شوهرت رو بده، بهش زنگ بزنم، شاید جواب من رو بده. آن قدر ذوق کرد که اشک در چشم‌هایش جمع شد. دستش را گرفتم. –ساره فقط برام دعا کن. مادر بزرگ با کاسه‌ی کاچی از راه رسید. –دخترم این رو بده ساره بخوره. کاسه را گرفتم. –مامان بزرگ شما هم می رید خونه‌ی رستا اینا؟ –نه مادر، ساره رو نمی‌تونم تنها بذارم. مادرت با نادیا و بچه‌های رستا می رن، می‌گفت توام می خواستی بری ولی پشیمون شدی. –بله، آخه دیگه تصمیم گرفتم برم سرکار. مادربزرگ دستمالی دست ساره داد. –تلما جان، قبل اذان مغرب خونه باشا، می‌خوایم واسه نماز بریم مسجد. توام پیش ساره باشی بهتره. –چشم، حتما! ✍️ لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸