🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت362
علی بعد از رسیدگی به من آمادهی رفتن شد.
–احتمالا اون چند دقیقه ی دیگه برسه. من زودتر می رم نمی خوام چشمم به چشمش بیفته. لابد الان خیلی هم خوشحاله که کارمون بهش افتاده.
بعد از رفتن علی خوابیدم.
با صدای آیفن چشمهایم را باز کردم و فوری از جایم بلند شدم و گوشی را برداشتم.
–کیه؟
صدای آشنایی گفت:
–من و ساره اومدیم تلما جان در رو بزن.
بعد از زدن آیفن ماسکم را روی صورتم زدم.
با دیدن لعیا چشمهایم گرد شد و عقب عقب رفتم.
–لعیا!!
لعیا سلام کرد و وارد شد و مبارک مبارک گویان به طرفم آمد.
دست هایم را جلو بردم که همان جا بماند.
–لعیا من کرونا دارم جلو نیا. یه وقت می گیری.
لعیا کادویی که در دستش بود را روی میز گذاشت.
–هر چه از دوست رسد نیکوست. بیمعرفت نباید خودت بهم زنگ می زدی و دعوتم می کردی؟ حالا دیگه به ساره می گی دعوتم کنه؟ کرونا داری که داری چی کار کنم؟
ساره کیفش را کناری انداخت و فوری تختهاش را بیرون کشید و نوشت.
–اومده کمک، شینیون انجام می ده،
قدر شناسانه نگاهش کردم.
–واقعا لعیا؟ مگه بلدی؟
لعیا سرش را تکان داد.
هیجان زده گفتم:
–خدا خیرت بده، چطوری ازت تشکر کنم؟ مثل همیشه این تلمای بیمعرفت رو شرمنده کردی.
ماسک دیگری روی صورتش گذاشت و کیفش را باز کرد.
–دشمن اسلام شرمنده باشه، وظیفمه. تو کم به من لطف نکردی. امروز اومدم تا آخر شب در خدمتت باشم. هر کاری داشتی خودم برات انجام می دم. من دوبار تا حالا کرونا گرفتم دیگه این کرونا رو از رو بردم. فکر کنم از من مایوس شده دیگه طرفم نمیاد.
خندیدم.
ساره نوشت.
–هلما هنوز نیومده؟
–نه ، بیمارستان بود گفت برم خونه وسایلم رو بردارم بعد میام.
ساره دوباره ماژیکش رو روی تخته لغزاند.
–دیدی گفتم دختر خوبیه. اون خیلی نگران مادرشه ولی به خاطر تو پا شد اومد. من به خاطر تو بهش نگفتم که بیاد.
شانهای بالا انداختم.
–چه می دونم؟ یهو متحول شده. خودش زنگ زد گفت که می خواد بیاد.
ساره نوشت.
–به خاطر مادرشه. می گفت وقتی مادرم رو می بردم بیمارستان کلی ازم قول گرفته منم بهش قول دادم آدم دیگه ای بشم.
لعیا اتوی مو را روی میز قرار داد.
–به نظر من از روی ناآگاهی و جوونی یه غلطایی کرده، حالا دیگه فهمیده و توبه کرده، شمام به روش نیارید. بذارید به زندگی عادیش برگرده.
رو به لعیا گفتم:
–قبلا که برات تعریف کردم چه بلایی سر ما و خیلیا آورده؟ حالا ببینیش باورت نمی شه این همون هلماست. برعکس قبل که حجاب نداشت الان کامل خودش رو میپوشونه.
لعیا گفت:
–دیگه برهنگی دورهش گذشته و هیجانی واسه کسی ندارده اصلا چیز مدرن و تازهای نیست.
آدمایی که تا تهش رفتن و عاقبتش رو دیدن دیگه به طرفش نمیرن.
فکری کردم.
–راست میگیا، جاری منم همین حرفا رو می زد. آخه چندین سال اون ور زندگی کرده، می گه اونا هم به همین نتیجه رسیدن و جدیدا لباسای توی ویترینا پوشیده تر از قبل هستن.
می گفت اون جا جوونا رو وادار می کنن برای بی حجابی و بی بند و باری تازه بازم موفق نمی شن ولی خب تعدادی هم دنبالشون می رن دیگه.
لعیا سرش را تکان داد.
–درست می گه، اگه آمار رو هم نگاه کنی توی کشورای اروپایی روز به روز آمار کسایی که مسلمون می شن داره بیشتر می شه. آخه کدوم اندیشمندی، کدوم آدم حسابی پای بی حجابی مونده و سودش رو دیده و ازش حمایت کرده؟ همه ش به ضرره خانماست.
گفتم:
–یا بهتره بگیم کی با بیحجابی عاقبت بخیر شده؟
✍️ لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت363
با صدای زنگ آیفن ساره بلند شد و در را باز کرد.
هلما پاشنههای کفشش را بالا گرفته بود و راه می رفت تا صدایی تولید نشود.
به سرعت نور از پلهها سرازیر شد.
تا از در وارد شد به من لبخند زد و تبریک گفت:
–ان شاءالله خوشبخت باشید.
تشکر کردم. چشمهای هلما حسابی گود افتاده بود و چهرهاش خیلی خسته و غمگین به نظر می رسید.
پرسیدم:
–خسته به نظر میای؟
کیفش را روی میز گذاشت.
–آره، دیشب درست نخوابیدم. ولی الان اومدم این جا با دیدنت انرژی مثبت گرفتم.
خندیدم و به شوخی گفتم:
–به خاطر ویروسای کروناس که تو هوا پخش هستن.
لعیا همان طور که پنجرهها را باز میکرد گفت:
–نه، کلا خونه تون انرژی مثبت داره. منم وارد شدم حس خوبی پیدا کردم. شما جوونای پاک کروناهاتونم انرژی مثبت دارن.
هلما فوری چادرش را از چوب لباسی آویزان کرد و نایلونی از کیفش بیرون آورد.
–تلما جان بیا اول این قرص رو بخور که یه کم سرحال بیای منم سرمت رو وصل کنم. همین طور که سرم بهت وصله می تونم آرایشتم کنم، آخه باید زودتر برم بیمارستان دلم طاقت نمیاره.
قرص را با شربت عسلی که مادر فرستاده بود خوردم.
لعیا رو به هلما گفت:
–پس ماسکت کو؟
هلما چهرهی غمگینی به خودش گرفت:
–خودم نزدم.
–اِ... مریض می شی؟
هلما نگاهش را زیر انداخت.
–اتفاقا می خوام مریض بشم، دیگه خسته شدم.
لعیا اخم کرد و از کیفش دو ماسک بیرون آورد و به طرفش گرفت.
–توکل به خدا رو فراموش کردی؟ میدونستی این حرفت الان کفر گفتنه؟
هلما ماسک ها را گرفت و بغضش را قورت داد و تشکر کرد.
یک ربع بعد از خوردن قرص وقتی که نیمی از سرمم در رگ هایم خالی شده بود چشمهایم را باز کردم. دیگر نه تب داشتم و نه بدن درد.
هلما با بیدار شدن من از جایش بلند شد و پرسید:
–خوبی؟ آرایشت رو شروع کنم؟
با تکان دادن سرم جواب مثبت دادم.
–اصلا نفهمیدم کی خوابم برد!
هلما گفت:
–به خاطر اون قرصیه که خوردی. حالا بهترم می شی.
لعیا حسابی خانه را جمع و جور کرده بود از صبح آن قدر هر چیزی خورده بودم جمع نکرده بودم که همه جا نامرتب شده بود.
–لعیا جان دستت درد نکنه.
–کاری نکردم. فقط چند بار رفتم این لیوانا و بشقابا رو تو روشویی حیاط بشورم فکر کنم مامانت من رو دید.
هلما گفت:
–تو مشکلی نداری، مشکل منم.
همان موقع مادر تلفن کرد و وقتی فهمید دوستانم برای کمک به من آمدهاند با نگرانی گفت:
–مادر یه وقت نگیرن.
–نه مامان دوتا ماسک زدن پنجره ها هم بازه.
–پس بذار براشون میوه بیارم.
فوری گفتم:
–نه، نه، تو یخچال داریم. بخوان خودشون برمی دارن. شما بیاید معذب می شن.
مادر با تردید گفت:
–خیلی خب نمیام. از طرف من ازشون تشکر کن. حالا اگه حالت بده نمی خواد آن چنانی آرایشت کنن.
–قرص که خوردم خیلی بهتر شدم. تبم افتاده.
–خدارو شکر. اگر چیزی لازم داشتی زنگ بزن. سوپت رو خوردی؟
–آره یه کم خوردم. چند سرفهی پیدر پیام باعث شد مادر بگوید.
–نباید زیاد حرف بزنی قطع کن، به دوستاتم بگو به حرف نگیرنت.
✍ لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
بٮـــمالـرببابڪ🤍》
.ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•♥️🔗🌹•⊱
.
وصیتنامه_شهید:
خواهران خوبترازجانم،من نمیدانم وقتی که حسین درصحرای کربلا بود چه عذابی میکشیدولی میدانم حس اوبه زینب"س"چه بود.
عزیزان من حالادست هایی بلندشده وزینب هاغریب و تنها مانده اندوحسینی درمیان نیست.امیدوارم کسانی باشیم که راه اورا ادامه دهیم واز زینب های زمانه وحرم اودفاع کنیم..
شهیدبابڪنوࢪے
♥️
.
⊰•♥️•⊱¦⇢#داداش_بابکم
⊰•♥️•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🤍🌸•⊱
.
اگـہ فڪر میڪنے
خودت چادر؎ شد؎
اشتباه میڪنے !!
بدون ڪہ انتخابت ڪردن
بدون ڪہ یہ جایےخودتو نشون دادۍ
بدون حتما یه یازهـرا گفتے
ڪہ بےبے خریدتت🤍🌸:)
.
⊰•🤍•⊱¦⇢#چادرانه
⊰•🤍•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•💙🥀•⊱
.
میدونۍبدترینجاۍزندگۍڪجاست؟
اونجاکہبہخاطریہفیلم،نمازتوسریعمیخونۍ
یااصلانمیخونۍتابہاونفیلمبرسۍ!💔
فقط،
فڪرنمیکنۍروزقیامتاونۍکہ
بہدادتمیرسہنمازه،نہدیدنفیلم🙂••
.
⊰•💙•⊱¦⇢#کمی_تفکر
⊰•💙•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•💚🦋•⊱
.
گفتند شهید گمنامِ
پلاک نداشت ، اصلاً هیچ نشونهای نداشت.
امیدوار بودم روی زیر پیراهنش ،
اسمش رو نوشته باشه
نوشته بود:
اگر برایِ خداست ، بگذار گمنام بمانم
.
⊰•💚•⊱¦⇢#شهید_گمنام
⊰•💚•⊱¦⇢#یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
•ما که ندیدیم ولی میگن؛
فقطتوبینالحرمینه
کهیهپناهروبهروته
ویهقوتقلبپشتسرت :)♥️