⊰•🌱•⊱
.
[چہفیضهاڪہنبردیمزِآشنایۍتُـۅ♥️✨]
.
⊰•🌱•⊱¦⇢#اربابم
⊰•🌱•⊱¦⇢#ڪمیــݪ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🧡•⊱
.
یادبگیریمیڪۍیہگناهۍانجاممیده
اونقدرگناهِشونڪنیمتوچشم
ایناونمشتۍشایدبخوادتوبہڪنہ
ولۍبااینڪارشماهانتونہ..!
اگرڪناربیاداونوقتگناهتوبہنڪردنش
دامناونعدهروهممیگیره🚶🏿♂💔..
.
⊰•🧡•⊱¦⇢#بدونتعارف
⊰•🧡•⊱¦⇢#ڪمیــݪ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🖇•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت سوم...シ︎
راننده میگوید: میدون فرزانه پیاده میشید خانم؟!
پیاده می شوم؛
می پرسم که «تا میدان امام حسین میشود پیاده رفت؟!»
پیر مرد دست لرزانش را تا کنار گوشش میبرد و میگوید: اووووو. دختر جان میدونی چقدر راهه؟!
پیرمرد سعی میکند صاف بایستد اما شانه خمیدگی خو کرده اند. با دستان لرزانش تو هوا کروکی میگشد. کف سرش را محکم میخاراند و میگوید: ماشین بیشنش¹، زای پیاده نوشو¹.
باید بروم ان سمت میدان سوار ماشین شوم. اما تاکسی جلوی پایم ترمز میکند. و رانندن میگوید: میدان امام حسین؟!
امروز همه دست به دست هک دادن اند تا من زودتر به مقصد برسم....
حالا همین چند دقیقه رفتن به آن طرف خیابان از دستم رفته!
زیر لب ملتمسانه از خدا کمک میخواهم..
وقتی اقا مرتضی سرهنگی از پدر شهید حرف میزد معلوم بود که پدر شهید چقدر سخت گیر است؛ اینکه خیلی ها پیشنهاد نوشتن زندگی نامه پسرش را داده اند و قبول نکرده. این که برایش مهم است قلمی که قرار است از بابک بنویسد در دستان چه کسی است......
نویسنده:فاطمه رهبر🌿
.
⊰•🖇•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•🖇•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🦋•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت چهارم...シ︎
به دستانم نگاه میکنم؛ به تک تک انگشتانم. انگار منتظرم یکی گردن خم کند و بگوید که من توانایی نوشتن این کتاب را دارم..
بین عقل و قلبم درگیری است؛ این که از پس این کار بر می آیم یا نه.
دوست دارم توی ایستگاه اتوبوسی بنشینم و به ادم ها نگاه کنم. توی پچ پچ شان گم شوم؛ گم شوم توی قیمت پیاز و گوشت تا این هیجان اضطراب کننده هم گم شود؛ اما ممکن نیست!!.
به وقت قرار مان با پدر شهید نوری سه دقیقه مانده...
جلوی در ورودی شرکت می ایستم. گوشی ام را خاموش میکنم و می روم توی اداره.
از نگهبانی نشانی اتاق آقای نوری را میپرسم.
و او. میپرسد: نوری کوچیک یا نوری بزرگ؟!
چشم میچرخانم توی اتاقک شیشه ای به بابک نوری که تکیه داده به دیوار و زل زده به روبرو نگاه میکنم.
میگویم:نمیدونم. همون که پسرش شهید شده.
و انگشت اشاره ام می رود به سمت پوستر چسبیده به شیشه که عکس شهید نوری روی ان هست او میگوید: اهان! نوری بزرگه
رادرس را میدهد و من رد میشوم از میان اتاق ها تا برسم به دومین در کوچک سمت چپی و پله هایش.
پله ها را بالا میروم......
نویسنده:فاطمه رهبر🌿
.
⊰•🦋•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•🦋•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌠•⊱
.
بایدبہاینباوࢪبرسیمکہبسیجےبودن🌱،
فقطتولباس"چریکی"خلاصہنشدہ.. !!
اصلاینہکہنفسوباطنمونرو
یہپابسیجےمخلصتربیتکنیم..!🙂👌
.
⊰•🌠•⊱¦⇢#بسیجی
⊰•🌠•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌈•⊱
.
هنگامے کہ یہ نوزاد سعی میکنہ کہ
یادبگیࢪه راه بࢪه و۵۰ باࢪزمین میخوࢪه ،هیچوقٺ با خودش فکࢪ نمی کنہ کہ شاید من برا؎ اینکاࢪ ساختہ
نشدم.!اگࢪ تو این آرزو رو دار؎ وتو؎ مسیࢪۺ
قرار گࢪفتے ،حتما توامکان رسیدن بہش رو از ابتدا داشتے..!🌱
خدا حواسش بهت هست😌🌸
.
⊰•🌈•⊱¦⇢#انگیزش
⊰•🌈•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•🎗️•⊱
.
خندهاشمعجزهایبود؛
نمیدانستیم!(:
.
⊰•🎗️•⊱¦⇢#سرداردلها
⊰•🎗️•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌿•⊱
.
میگفت:مشتۍاگرفڪرمیڪنۍ
بسیجۍواقعۍهستۍ🕶🤞🏿!'
‹الھمالرزقناشھادت›
روسعۍڪنبہ‹قلـ♥️ـبت›
بچسبونۍنھاینکھپشتقابموبایلت(:!
.
⊰•🌿•⊱¦⇢#پسرونهنطامی
⊰•🌿•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•♥️•⊱
.
اگربھدامنوصلطُ..
دستمانرسید..
کشیدهایمدرآغوش..
آرزویطُرا..!🌸
.
⊰•♥️•⊱¦⇢#دآدآشبابـــڪ
⊰•♥️•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمࢪببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـࢪ••🎗
ـآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•🌱•⊱
.
''درفرهنگلغتمَـن؛
دوستداشتنیعنۍتوآقاجـاٰن♥️..!''
.
⊰•🌱•⊱¦⇢#سیدعــــلی
⊰•🌱•⊱¦⇢#ڪمیــݪ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•♥️•⊱
.
زاهدی گفتا چه داری آرزو؟
گفتم حرم ...🙂♥️
.
⊰•♥️•⊱¦⇢#اربابــــم
⊰•♥️•⊱¦⇢#ڪمیــݪ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•💜•⊱
.
خاطره 📒🌱
همرزم_شهید؛
رو؎ خاٰڪریز نشسته بود.
آنروز هواٰ خیلے گرم بود 🌞
و من با لباٰس شخصے رفته بودم
و همش غر میزدم ڪه چرا لباس نمیدن😕.
بابڪ ڪنارم بود؛ بهش گفتم
این چیه پوشید؎؟!🤔😐
اینو از ڪجا آورد؎؟!
لباس خیلے براش تنگ بود و ڪمے ڪهنه
گفت:
"این لباس رو از زمان خدمت
سرباز؎ دارم!! 👕
بهش گفتم این تنگه!👖
گفت:آره ولے مهم نیست ..
تو خبر ندار؎ اعزام ڪے شروع میشه؟!🤔😍
+با خودم میگویم من به چه فڪر میڪردم
و بابڪ به چه چیز؎…😇
.
⊰•💜•⊱¦⇢#داداشبابــك
⊰•💜•⊱¦⇢#ڪمیــݪ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🥀•⊱
.
↹بوےِ عطرِ عجیبے داشتـ😯✨➸⚈.➸✪
↹نامـِ عطر را ڪہ پرسیدمـ⁉️
↹جوابـِ سَربالا مےداد•❥͜͡•
↹شهـღــید ڪہ شد↯🕊➺
↹در وصیتـ نامہ اَش نوشتہ بود:🖌Ꮺ⇲
↹بہ خدا قسمـ هیچگاهـ عطر نزدمـ!♡🥀✨
↹هر گاهـ خواستمـ معطر شومـ⚆✦
↹اَز تَہِ دل میگفتمـ🌩🌿:••❥••❈
السلامـعلیڪ✋🏻
یااباعبـღـداللہ(ع)♥️🖇
.
⊰•🥀•⊱¦⇢#اربابـــم
⊰•🥀•⊱¦⇢#ڪمیــݪ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•⚡•⊱
.
حسـےبراےگفتنشعریجدیدنیست
یـڪمصرعوخلاصـہدلمتنگڪربلاست
.
⊰•⚡•⊱¦⇢#دلتنگحرم
⊰•⚡•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•🐾•⊱
.
آرے ز دیده رفتہ فراموش مےشود...
اما تو نہ! مگر تو فراموش مےشوے؟! :)
.
⊰•🐾•⊱¦⇢#شهیداحمدمشلب
⊰•🐾•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌥️•⊱
.
امامزمانارواحنافداهمنتظرشماست؛
قلبخودراپاڪڪنیدوهمچنان محڪمو
استواربرعقیدهوایمانخودباشیدو
زمانرابرا؎ظهورحضرتشآمادهو مهیاسازید..!
مگرنمیبینۍڪہظلمسراسرگیتۍرا
فراگرفتہومهد؎فاطمہ
ارواحنافداهسربازمۍطلبد:)
.
⊰•🌥️•⊱¦⇢#داداشمحسنم
⊰•🌥️•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌻•⊱
.
شد شد،نشد
میام...
با بغض تو صدام
با اشڪ تو چشمام
رو به ڪربلات میگم:
خوش باشۍ آقا با زائرات:)😄🚶🏻♂️
.
⊰•🌻•⊱¦⇢#بیو
⊰•🌻•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌸•⊱
.
- ازقشنگترینلحظہهـٰا؟!!(:
+اونوقتیکه
بینِنامحرمها
چشماشو میندازه پایین
بهحرمتِچشمایِخوشگل
مھدیِزهرا(:"
.
⊰•🌸•⊱¦⇢#تلنگــر
⊰•🌸•⊱¦⇢#ڪمیــݪ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•❌•⊱
.
یه_حس_بهتر🦋 | «ارتباط با نامحرم⛔»
ارتباط سالم دختر
با آقایونی که نامحرم هستند،
باید چطوری باشه...🤔؟
این، سوال سپیده بود👇🏻
از خانم نجاتی، که همهمون
حرفاشو دوست داشتیم...
خانم نجاتی
با همون لبخند همیشگی گفت:
دخترم،
وقت برخورد با نامحرم
مهمه این شرایط رو حواسمون باشه:🔻
ارزش خودمون رو بدونیم و
توی هر شرایطی، نگذاریم این ارزش
پایمال بشه🌿
پوشش مناسب داشته باشیم
اینطوری هم ذهن خودمون آرومه
هم ذهن طرف مقابل.
خدا رو فراموش نکنیم و بدونیم
خدا رفتارهای ما رو میبینه🔎
توی گفتگو با نامحرم، از حد ضرورت
خارج نشیم و هرجا دیدیم داریم قدم توی
بیراهه میذاریم، از گفتگو خارج شیم ...
.
⊰•❌•⊱¦⇢#ارتباطبانامحرم
⊰•❌•⊱¦⇢#ڪمیــݪ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•✨•⊱
.
حکم ابرو برداشتن مردان👱🏼♂...
🍃استفتائات مقام معظــم رهبری🍃
.
⊰•✨•⊱¦⇢#احکام
⊰•✨•⊱¦⇢#ڪمیــݪ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰• 🎀•⊱
.
-خـون بـھاے شھیدان
حـجـاب است..! 🌿
.
⊰•🎀•⊱¦⇢#شهیدانه
⊰•🎀•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌻•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت پنجم...シ︎
پله هایش را بالا میروم و خودم را به پسر حوانی چه میگوید منشی دفتر است معرفی میکنم. او میگوید:حاجی مهمون دارن بفرماید بنشینید تا بهشون خبر بدم.
روبروی اتاق رئیس مینشینم. گوشه شالم تو پیچش دستانم چروک شده و به نم نشسته.
موزاییک ها را میشمارم . به صدای تند تایپ کردن خانم کناری گوش میکنم. حالا میدانم از جایی که نشسته ام ۱۲ موزاییک تا اتاق رییس فاصله است و سی و سه موزاییک تا میز منشی.
صدایی میگوید: بفرماید خانم رهبر
...........
مرد پشت میز بلند میشود. قد متوسطی دارد و لبخندی که اندازه ی هوش برخرد بودنش گرم است. جوری سلام احوال پرسی میکند انگار سال هاست مرا می شناسد. صورت گرد اش در انبوهی از ریش های سفید و مرتب، مهربان تر جلوه میکند. امنیت و آرامشی که در نگاهش است، اضطرابم را به کترین حدش میرساند.
صندلی تعارف میکند. مینشینم و چشم میگردانم به دور و بر اتاق.
تازه متوجه حضور دو دختری میشوم که آن طرف اتاق نشسته اند.......
نویسنده:فاطمه رهبر🌿
.
⊰•🌻•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•🌻•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•💚•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت ششم...シ︎
سری برای شان تکان میدهم ..
اقای نوری معرفی میکند: دانشجو هستن و از یک مرکز فرهنگی اومدن تا اجازه ی نوشتن زندکی نامه بـابــکـ را بگیرن. تا حالا چند تا کتاب نوشته اند.
میگویم: به به! چه عالی!
حسی اما توی وجودم در حال جوشیدن است؛ حسی مثل اینکه در برابر دو دختر بازنده ام..
روسری ام را جلو میکشم. دختر ها همنجور دارند حرف میزنند. اقای نوری، لبخند زنان، به صحبت هایشان درباره روند کار و علت نوشتن شان گوش سپرده است.
بالای سرش، عکس نقاشی شده ای از بـابــکـ است. بـابــکـ توی همه ی عکس هایش که در فضای مجازی هست هم لبخند بر لب دارد. انگار از زمان خلقتش، لبخند، عصوی از صورتش بوده؛ مثل دماغ یا چشمش.
حواسم به حرف های شان نیست. فقط دستان پدر شهید را میبینم که بالا و پایین میرود و یقه ی کت قهوه ای اش روی پیراهن کرمش خیز بر میدارد .
چشم میگردانم توی اتاق ؛ مستطیل شکل است. دور تا دورش صندلی چیده اند و وسطش یک میز کنفرانس با هشت صندلی گذاشته اند.
صدر نشین اتاق، میز ریاست است و یخچال کوچکی زیر یکی از دو پنجره نورگیر اتاق جا گرفته. رنگ کرم دیوار ها با قهوه ای میز هماهنگی خوبی دارد ..
به خودم می آیم که دختر ها در حال رفتن اندتا هفته دیگر بیایند برای شروع مصاحبه. روی صندلی جا به حا می شوم. قلبم دقیقا توی دهانم است؛ پشت دندان های خرگوشی ام! برای همین، لب هایم را محکم به هم فشار میدهم که یک وقت نپرد بیرون!
اقای نوری میچرخد طرفم. خوشامد میگوید و با لبخندی کهچاشنی کلمه هایش است حرف میزند.
از خودش میگوید که سال ها در جبهه بوده و آرزوی شهید شدن داشته و نصییش نشده و حالا پسرش شهیده شده.......
نویسنده:فاطمه رهبر🌿
.
⊰•💚•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•💚•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii