⊰•💎•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت بیست و یک...シ︎
بابک ده یازده سالش بوده که یک روز غروب با کارت عضویت در بسیج به خانه می آید و با شور و شوق به مادرش میگوید: عضو بسیج مسجد صادقیه شده ام...
بعد از آن ، بیشتر روزها، بعد از مدرسه به مسجد می رود. در مسابقات قران و نماز هم شرکت میکند. وقتی جایزه می برد ، با ذوق به خانه برمی گردد؛ اول، نشان مش جلال می دهد و بعد، نشان خواهر و برادر هایش. مداد و پاک کن و دفتر هایی که بابک جایزه گرفته، هنوز توی کمد مادر به یادگار از پسرش مانده است.
بابک از همان وقت ها، نماز مغرب خود را هر روز در مسجد میخواند و به خانه بر میگشت. صوت قران خواندش همیشه در اتاق های تو در تو خانه شنیده میشد .
****
هنذفری را از گوشم جدا میکنم. هنوز صدای آرام رفیقه خانم توی گوشم می پیچد. چهره ی صبورش، با ان چشم هایی که از آن مهربانی مبارد، جلوی چشمانم است. محکم است و نفوذ پذیر. این زن ، حرف های زیادی دارد و خیلی درد ها را مرهم شده و از سختی های زیادی گذشته است. اما هیچ نمیگوید. زیاد گریه نمیکند ؛ چون طاقت ناراحت شدن بچه هایش را ندارد. ساکت می ماند و بی قراری های بچه هایش را به قرار می رساند.
الهام میگفت« مادرم کم حرف است؛ کم توقع است؛ کم ناراحت می شود؛ کم گله می کند. همیشع برای خودش کم خواسته است. همیشه هر چیزی را اول برای بچه هایش میخواهد»
الهام میگفت کع بابک دو سه سالش بود و من هم کلاس اول بودم یکی از همسایه ها، کاروانی برای مشهد ترتیب داده بود......
نویسنده:فاطمه رهبر
.
⊰•💎•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•💎•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•📕•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت بیست و دو...シ︎
بعد از اشنا شدن با این شخص متحول شده است.نگاهش میکنم،سرخم کرده توی کیفش،در جستوجوی چیزی.بعد سر بلند میکند کنجکاوانه نگاهم میکند،انگار قصد دارد مرا سبک و سنگین کند.سه خط چینِ گوشه ی چشمش عمیق تر میشود.روی صندلی جابجامی شوم،ومیگوید در خدمت ام.
ارنج هایم را می گذارم روی میز ،وخودم را میکشم جلو. نفسی عمیق می کشم،دوباره خودم را معرفی میکنم واز کارم می گویم،واز کمکی که می تواند به من بکند،بیشتر،تلفنی باهم حرف زده ایم.
دو ماه پیش زنگ زده بودم، خارج از کشور بود و گفت به محض رسیدن به ایران خبرم میکند.وحالا امده است الوعده وفا.
دست میکشد به محاسن سفیدش که یکدست و مرتب،کشیدگی صورت استخوانی اش را در بر گرفته. از نحوه اشنایی با شهید بابک نوریمی پرسم دفترچه ی جلد مشکی توی دستش را کنار.......
نویسنده:فاطمه رهبر
.
⊰•📕•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•📕•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🎗•⊱
.
حواست به چشمات باشه
چشمات اینجور نیست که هرچی میخوای باهاش نگاه کنی و بعد سابقشو پاك کنی!
چشمات به این راحتی پاک نمیشن پس حواست باشه به چی و کی نگاه میکنی!
.
⊰•🎗•⊱¦⇢#حواسمونباشھ
⊰•🎗•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🖇•⊱
.
بهشگفتم:
چندوقتیہبہخاطراعتقاداتم
مسخرممےڪنن...
بهمگفت:
براےاونایـےڪہ
اعتقاداتتونرومسخرهمےڪنن،
دعاڪنینخدابہعشق♥️حسیندچارشونڪنہ... :)!
_داداشاحمد
.
⊰•🖇•⊱¦⇢#روحاء
⊰•🖇•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🗞•⊱
.
💥هر وقت دیدی یه لذتی گناهه
با خودت بگو:خب لابد یه ضرری داره و با تجربش لذتای بیشترو از دست میدم
وگرنه خدا که از لذت بردن من بدش نمیاد😉
مثلا دوستی با نامحرم
غیبت کردن
فحش دادن
مشروب خوردن...
این موارد بالا لذت داره ها ولی خدامون گفته که حرامه
چرا؟
فک کنم دیگه میدونی چرا☺️
.
⊰•🗞•⊱¦⇢#حࢪفناب
⊰•🗞•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🍭•⊱
.
چجوری اگہ اتفاقی سم بخوری
نگرانی میشی ودنبالہ یه پادزهر میگردی؟
گناهم همونکارو با روح ما میڪنہ
ڪہ سم با جسم ما میکنہ
پس گناه ڪہ ڪردی سریع
با توبہ اثره بدشو از بین ببر👊🏻
.
⊰•🍭•⊱¦⇢#رزقامروزمون
⊰•🍭•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•✨•⊱
.
💥کی با آبِشور تشنگیش برطرف میشہ؟!؟!
بعضے از جوونها تشنه که میشن،،، سراغ آبشور (روابط با نامحرم) میرن ڪه تشنگی اذیتشون نکنه!
#ولی......•.•.•.•.•.•.
🔥•نمیدونن که این روابط فقط عطششون رو بیشترررر میڪنه
و باعث میشه به یه گناهه احمقانه و بدتر و بنام خودارضایی کشیده بشن
و نمیدونن....نمیدونن هربار که اونکارو انجام میدن چقدر بدشانسی و مشکلاتو و اتفاق بد رو به سمته خودشون سرازیر میکنن😣
✅ ببینید باید از بدن و روح خودش درست استفاده کنه. قرار نیست هر چی لذته آدم توی چند سال جوانی ببره!
باید برای بعدش هم فکری بکنه.
🔴 کسی که خودارضایی میکنه، بدن خودش رو نابووود میکنه. بسیاری از بیماری های روحی و روانی رو میگیره!
برای چی؟
💢 برای اینکه تا یه لذتی رو دیده شیرجه زده توش! دیگه بعدش رو ندیده...😒
🔹پس فردا که سن آدم بالا میره، بازم میخواد لذت ببره ولی دیگه جونی براش نمونده... ضعیف و ذلیل و بدبخت خواهد شد....
🌷 حتما توی جوانی یه جوری لذت ببرید که بعدا بازم توان لذت بردن رو داشته باشید.
✅ اسلام عزیز برنامه ی درست لذت بردن توی جوانی رو به ما هدیه داده. ازش استفاده کنیم.😊
.
⊰•✨•⊱¦⇢#تلنگرانھ
⊰•✨•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
⊰•☘️•⊱
.
🍀کتاب «مقاوم شو!»
🔸موضوع : ترک خودارضایی ✔️
📌نوشته فرهاد مهدوی
😌خودسازی
.
⊰•☘️•⊱¦⇢#معرفےکتاب
⊰•☘️•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🏵•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت بیست و سه...シ︎
دفترچه جلد مشکی توی دستش را کنار میگذارد و سلام میکند به شهدای جنگ تحمیلی و مدافعان حرم.
از این که توفیق این را داشته که با بابک نوری که از جوان های نسل سوم انقلاب است،آشنا شود،اظهار خوشحالی می کند و میگوید:داستان.از اینجا شروع میشه،زمانی که برادر مدافع حرم ما ،تو سال ۱۳۹۴،سرباز لشکر قدس سپاه گیلان شد.
به این لشکر، یه ماموریت دو ساله محول شده بود که یه مقر تو شمال غرب کشور داشته باشه.
بنده،تو اون پایگاه مرزی،جانشین سردار حق بین،فرمانده لشکر قدس،بودم.
بابک،سرباز سپاه بود،وهر سرباز،دو تا سه دوره ی بیست روزه،از گیلان به اونجا فرستاده میشه.
من با بابک تو مقر سردشت آشناشدم.
می پرسم:چرا شمال غرب؟مگه اونجاخبریه؟
دستانش را در هم گره میکند و خیره می شود به پشت سرم.احتمالا به ان تکه ای از اسمان نگاه می کند،که همیشه خدا خودش را چسبانده به پنجره. انگشت هایش یکی یکی باز می شوند:
بله،خوب. آذربایجان غربی،با دو کشور ترکیه و عراق هم مرزه.
جایی که با عراق هم مرزه،اقلیم کردستان عراق مستقره،ونیروهای کرد عراق، اونجا فعالیت دارند و آموزش های نظامی می بینن.از طرفی هم نیروهای ضدانقلاب کومله و دموکرات که دوباره به کمک عربستان و امریکا احیا شده اند،از مرز وارد کشور می شن و دست به خرابکاری می زنند و کشور رو متشنج میکنن.برای همین،بعضی از یگان ها،اونجا مستقرن.یکی از اون یگان ها هم ما بودیم.
چطور شد با بابک صمیمی شدید؟
یقه ی کتش را صاف میکند ودست می کشد به صورتش.
چشمانش را ریز میکند،و چین های دور چشمان نمایان میشود.
انگار دنبال اولین رد صمیمیت با شهید میگردد....
نویسنده:فاطمه رهبر
.
⊰•🏵•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•🏵•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🎗•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت بیست و چهار...シ︎
_خب تو اون مقر، همه سرباز ها و نیرو هلی کادر ، شبانه روز با هم زندگی می کردیم ، نزدیکی و آشنایی به وجود می آرع. اونجا به علت اوضاع اب و هوایی و چون منطقه ی صفر مرزیه، وضعیت سختی داره.با این زندگی سخت ، زمانی میشه کنار اومد و طبیعت خشنش رو تحمل کرد که همه با هم دوست و صمیمی باشیم ؛ مثلا تو زمستون وقتی که سه چهار متر برف باریده که نمی شه بیرونه رفت..
می پرم وسط صحبتش، و می پرسم: شما و سرباز هاتون، یه جا می مونید؟!
انقدر تعجب در صدایم است که به خنده اش می اندازد. میگوید: بله تو مقر همه با هم زندگی میکنیم.
_این مقر که میگید چه شکلیه؟!
_مقر فرماندهی، از بیرون شکل یه قلعه با دژ های بلنده. یه در داره که به یه سالن بزرگ باز میشود. تو دل این سالن اتاق های متعددی هست که هر یک در اختیار یه نیرو قراره داره؛ مثل اتاق نیروی انسانی، آماد، اتاق فرماندهی، مثلا بابک سرباز نیروی حفاظت بود. همه ی این در ها، به سالن باز میشه. یه تلوزیون هم تو سالن گذاشته ایم که همه افراد می آن تو اون سالن جمع میشن. تو سالن گاهی درباره مسائل روزانه صحبت میکنیم؛
گاهی فیلم نگاه میکنیم. گاهی هم بچه ها برای مناسبت ها برنامه اماده میکنند. یه شب هایی ، شب روایت راه می انداختن و ازم میخواستن که براشون از خاطرات جنگ بگم. بابک، تو تموم این برنامه ها پایه و پر تلاش بود. موقع حرف زدن می دیدم که با چه دقتی و لذتی داره گوش میکنه..
در ذهنم ......
نویسنده:فاطمه رهبر
.
⊰•🎗•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•🎗•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌺•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت بیست و پنج...シ︎
در ذهنم گفته های آقای جمشیدی را ترسیم میکنم قلعه که پر از سرباز است و اتاق ها و سالنی که صدای تلویزیون از آن می آید جوانهایی که هر طرف چشم میچرخانند برف است و برف.
در میزنند فنجان چای مقابلمان قرار میگیرد قندان قند را مقابل سردار میگذارم.
سر کریستالی قندان، نور بالای سر ما را منعکس می کند.
انگشت میکشم روی گلهای ریز فنجان گرمای چای نشسته به جانشان.
سردار جمشیدی، با پسرک همراهش صحبت میکند از سربازهای دو سال پیشش است که به عشق سردار کنارش مانده و کم کم شده دستیارش
توی دفترم دنبال سوالهایی میگردم که نوشتهام، میپرسم چطور به شناخت بابک رسیده اید؟
- میگن وقتی میخوای یکی رو بشناسی یا باید با هاش همسفره بشی یا همسفر وگرنه همینجوری یهویی نمیشه کسی رو شناخت.
با یه برخورده و یه دید نمیشه کسی رو شناخت و قضاوت کرد. وگرنه همینجوری یهویی نمیشه کسی شناخت و قضاوت کرد. این همسفری و هم سفره ای،تو اونجا صورت گرفت. فرض کنید اگه من و بابک، تو لشکر، همینجا، یعنی رشت، با هم آشنا می شدیم، من تا ظهر بودم و عصر می رفتم خونم. بابک هم یا نگهبان بود یا می رفت خونش. اما اونجا یعنی تو مقر سردشت، وضع فرق میکنه بیرون که برفه و نمیشه گشت یا کاری کرد و همش تو ساختمان ایم.
وقتی نشست و برخاست زیاد باشه خیلی چیزا دستت میاد. این که این فرد چه جور آدمیه، میشه از راهکارهاش فهمید، حتی اینکه چه هدفی داره، مثلا یه روز که برای نماز صبح از خواب بیدار شدم، دیدم بابک گوشه نشسته و داره کتاب میخونه. پرسیدم بابک چرا بیداری چه کتابی میخوانی گفت، دارم کتاب درسی می خونم بعد از سربازی می خوام رشته حقوق را ادامه بدم.
خوب، وقتی این صحنه رو بارها میبینم میفهمم با یه....
نویسنده:فاطمه رهبر
.
⊰•🌺•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•🌺•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•☘•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت بیست و شش...シ︎
وقتی این صحنه رو بار ها میبینم،میفهمم با یه جوون مستعد روبه رو هستم. یا یه وقت هایی، بعد از نماز کنار همدیگر مینشینیم، و من برای این که یه جوونی را شناسایی کنم و دستم بیاد چجور ادمیه، از خونواده اش و این که اهل کجا و پدرش چیکاره است می پرسم. مثلا میگه بابام کشاورزه، معلمه، کارگره ، رییس بانکه.
خب این ها همه شرطه. مثلا وقتی بابک گفت پاسدار و رزمنده بوده و الان تو شهرداری کار میکنه ، فهمیدم این بچه تو بستری زندگی کرده و پرورش یافته که توش جهاد و از خود گذشتگی بوده. بعد دقیق میشم و میبینم همیشه نمازاش را سر وقت میخونه. حتی صبح ها؛ تو تموم کار های گروهی مشارکت داره. برای همه اعیاد و مناسب ها به فکر برنامه و تدارکاته. پس میگم درود بر تو؛ و بر پدر تو که چنین فرزندی را تربیت کرده است که خودش رو مقید به خوندن نماز اول وقت میدونه. چون اونجا که نماز زورکی نیس؛ نمیتونیم با تفنگ بیاریم شون نماز خونه تا تو برنامه ها و.... شرکت کنند. این اشنایی کشف ما بود. بعد ها تو صحبت ها و همکاری ها و کار های سخت همه چیز مشخص تر شد.
خودکارم، دوباره هیچ کشیدن را شروع میکند خط ها ، پر رنگ و کم زنگ میشوند:
_میگن بابک تو سربازی متحول شد و راهش را پیدا کرد. این حرفو چقدر قبول دارید؟!
صاف مینشیند و تکیه میدهد به صندلی حبه قند کوچکی بین انگشتانش تاب میخورد:
_ببینید... بابک.....
نویسنده:فاطمه رهبر
.
⊰•☘•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•☘•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii