eitaa logo
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
1.4هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
⊰بِ‌ـسْمِ‌ࢪَبِ‌بابڪ..!🎗⊱ •• ⊰جور؎زندگۍڪن‌ڪہ‌اگردیدنت‌ بگن‌این‌زمینۍنیست‌،شھید‌میشھ⊱ •• ⊰اطلـٰاعـات‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @etelatmoon " •• ⊰خـٰادم‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @Alllip " •• ⊰مدافـ‌؏ـان‌حࢪیم‌آل‌اللّٰـھ🎗⊱
مشاهده در ایتا
دانلود
⊰•💔🔗•⊱ . میـشَوَدنیـمِہ‌شَـبی‌گـوشِہ‌بیـن‌الحَـرمین مَن‌فقط‌اَشڪ‌بِریـزَم‌توتَمـٰآشابڪنی(:🚶🏿‍♂' . ⊰•💔•⊱¦⇢ ⊰•💔•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🐾•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‹الـٰابذڪراللھ‌تطمئن‌القلوب!› وهمـٰانـٰایـٰادخدا؛آرامش‌دهندھ‌قلب‌هـٰاست...シ . ⊰•🐾•⊱¦⇢ ⊰•🐾•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🌸🔗•⊱ . زندگی زیباست شهادت زیباتر ❤: توهم‌در‌امتحان‌شھادت‌قبول‌شد؎ وهم‌ ‌گمنامی:)♥‌‌! . ⊰•🌸•⊱¦⇢‍ ⊰•🌸•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🎗•⊱ . سلام بر تو ای شهید راه حق سلام به لبخند های زیبای شهادتت☘️ . ⊰•🎗•⊱¦⇢ ⊰•🎗•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🌞•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت سی و هشتم...シ︎ صبح باهم رفتیم و رسیدیم کنار مزار بایک. مادر دست کشید روی زانویش،و از پادردش گفت؛ از عملی که روی زانوهایش کرده و حالا برایش سخت بود زیاد راه برود و روی زمین بنشیند. بعد چشمان خیسش را به من دوخت که کنار صندلی اش نشسته بودم و گفت: روزی که زانوم رو عمل کردم،ماه رمضون بود. چند روزی بستری بودم. خواهرهام، نوبتی کنارم می موندن. وقت اذان که می شد، بابک سریع خودش رو می رسوند تا خاله هاش رو برسونه خونه تا وقت افطار پیش شوهر و بچه هاشون باشن. قبلش کلی اصرار می‌کرد بره برای خاله هاش چیزی بخره تا افطار کنن. چون چند روز، هر وقت اومد بیمارستان، دستش پر بود: کمپوت می‌ آورد؛ آب میوه و بیسکویت می خرید. همه سر به سرش می ذاشتن و می گفتن که(چه خبره؟چرا این همه چیز می خری؟مگه غریبه هستی؟).اون هم می اومد کنار تختم، دست می کشید به سرم،و می گفت(مامان،اینجا همه ش دراز کشیده؛ شاید یهو گشنه ش شد. کم کم میخوره دیگه). مادر، نمِ اشکش را با گوشه ی رو سری اش گرفت و زیر لب گفت آخ، بالام.... این کلمه، بغض هرکسی را می ترکاند. آن روز، دختر ها آمده و دورتادور قبر نشسته بودند. چند نفری عکس گرفتند؛ چند نفری، قرآن کوچکی از کیف شان در آوردند. یکی دو نفری هم که قلم و دفتر روی دست شان بود و عشق شان به نوشتن مشهود، از مادر شهید سوال هایی کردند و جواب ها را تند تند نوشتند. جاهایی هم که مادر در جواب دادن می ماند، یا چیزی می خواست بگوید گفتنش به فارسی برایش سخت بود،آذری به من میگفت، و من به بچه ها می گفتم. مدیر دبیرستان پرسیده بود(این، خواهرش است؟). نویسنده:فاطمه رهبر . ⊰•🌞•⊱¦⇢ ⊰•🌞•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🔥•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت سی و نهم...シ︎ مادر گفته بود( نه). بعد به رویم لبخند زده بود که مثل دخترم است. سوال ها زیاد بود؛ این که چطور شد بابک رفت؟ از کِی تصمیم به رفتن گرفت؟ وقتی گفت می‌خواهد برود، عکس العمل شما چه بود؟ و مادر با صبر و حوصله جواب شان را می داد. یکی دو نفر از دخترها زانو چسباندند به لبه ی قبر، و دست ها را گذاشتند روی قبر. بعد، شانه هایشان لرزید. مدیر گفت: توی مدرسه، خیلی حرف بابکه. برای دختر هامون، بابک رو مثال می‌زنیم؛ این که دست از راحت دنیا و مال و منال کشید. و این شجاعت و از خود گذشتگی قابل تقدیرش. بعد درِ گوش مادر گفت:نمی‌بایست می ذاشتی بره،حاج خانم! این بچه می بایست اینجا میموند،توخیابون های گلسار قدم می زد،و مردم از دیدنش لذت می بردن. مادر، سرش را کج گرفته بود روی گردنش. گفت:خودش خواست. برای نگهبانی از بی بی حضرت زینب رفت. وظیفه اش بود. از صورت گرد و لپ های قرمز مدیر مشخص بود هنوز قانع نشده است. دوگانگی ای در وجود مدیر بود که آدم را سرگردان می کرد. همان دختری که به نظرم آشنا آمده بود، از قبر فاصله گرفته و چرخیده سمت درِ ورودی. مردم کم کم داخل می شوند. چند دختر با دیدنش دست تکان می‌دهند و به سمت او قدم برمی‌دارند. پایین چادرهاشان کشیده می شود روی سنگ قبرها. جمعیت زیاد شده. آشناها و خانواده ی بابک آمده اند؛ از عمه هاو خاله ها و عموزاده ها تا دوستان و همکاران و امدادگران هلال احمر و..... نویسنده:فاطمه رهبر . ⊰•🔥•⊱¦⇢ ⊰•🔥•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
😍♥️
⊰•💜•⊱ . راست دست باشے و خصومت دشمن چپ دستت ڪنہ، میشے خـاص :) خـاص‌ترین چپ دست دنیـا روزت مبارڪ✨ . ⊰•💜•⊱¦⇢ ⊰•💜•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•✨🦋•⊱ . بیھودِه‌نَگَردیددَراین‌شَھربِوَالله☝️🏽! نَزدیك‌تَرین‌رآه‌بِہ‌الله؛حُسِـیـטּ‌اَست :) . ⊰•🦋•⊱¦⇢ ⊰•🦋•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii