⊰•🎗•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت پنجاه وچهارم...シ︎
برنامه رو لغو میکرد تا من وقتم خالی بشه . وقت هایی که داشتم سخنرانی می کردم ، نگاهم که بهش می خورد ، می دیدم با دقت داره گوش می کنه . من اون عشق و افتخار یه پسر به پدرش رو بارها و بارها تو چشم های بابک دیدم .... همیشه به خواهر و برادر هاش می گفت (باید خیلی هوای بابا رو داشته باشیم . اون خیلی برای ما زحمت کشیده . بهترین وضعیت رو برای پیشرفت ما فراهم کرده .)
فقط برای خانواده مسئولیت پذیر نبود . در هر زمینه و حرفه ای که کاری از دستش بر می اومد ، دریغ نمی کرد و با جون و دل انجامش می داد . یادم می آد یه بار ، پدر یکی از دوستانش ، بهم زنگ زد و گفت (وضع و اوضاع پسرم ، بد جوری به هم ریخته ! به من و خونواده ش هم هیچی نمی گه !هر لحظه منتظرم خبر خود کشی ش رو بهم بدن .)
من زنگ زدم به بابک و گفتم (از فلانی خبر داری ؟) گفت(والا کمی درگیر درس و کار شده ام ؛ ازش بی خبر مونده ام .) خلاصه ، موضوع رو بهش گفتم . بابک با عجله گفت (باشه، بابا! من الان می رم پیشش.) شب که اومد خونه ، ازش پرسیدم (چی شد؟) گفت ( قرار شده یه ده بیست روزی رو کلا با هم باشیم تا ببینم چی می شه . به گمونم از نظر اقتصادی خیلی تحت فشاره .) چند روز بعد اومد و گفت ( بابا اگه بتونیم برای این بنده خدا وامی جور کنیم تا یه ماشینی بخره و مشغول کار بشه ، از این وضعیت در می آد .می تونی براش کاری بکنی ؟) گفتم :(اره، وامش رو من جور می کنم .) خلاصه، خیلی از کارها و دوندگی های وام رو بابک انجام داد ، و تا وقتی مشکل دوستش حل نشد ، آروم نگرفت .
مادر ، گره روسری اش را محکم تر می کند و یک شکلات می دهد دستم . دهانمان پر از طعم چای لاهیجان می شور . خر دو در سکوت زل زده اند به در ودیوار خانه شان که عکس های بابک را با افتخار بر سینه شان چسبانده اند . مادر ، نگاه از دیوار بر می دارد :
_این ها برای ستاد مغازه کرایه کرده بود ن . صاحب مغازه گفته بود فردای روزی که کار ستاد تموم می شه ، باید مغازه رو تحویل بدید . صبح بیدار شدم و دیدم تو حیاط ، رو ایوون ، پر از وسایله ؛ میز، صندلی، بلندگو ..... بابک ، هرچی رو برای دفتر ستادشون برده بودن ، شبونه تنهایی با پراید آورده بود خونه . تا اذان صبح ، هی می رفته و بار می زده و می آورده خونه و بی صدا خالی می کرده . دلش نیومده بود کسی رو هم بیدار کنه . بهش گفتم (خوب، می ذاشتی صبح میاوردی !) گفت(نه ، به صاحب مغازه قول داده بودیم .)
پدر ، سرش را چندین بار به نشانه ی تاکید تکان می دهد :
_محال بود حرفی بزنه و قولی بده و بهش عمل نکنه .
دوباره سکوت می شود . دوباره چای می خوریم . حس می کنم چای می رود توی دهانمان ، و بعد که سرازیر می شود ، محکم می خورد به ......
نویسنده:فاطمه رهبر
.
⊰•🎗•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•🎗•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🕊•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت پنجاه و پنج..シ︎
می خورد به یک چیز محکم که هر آن امکان دارد بترکد . نمی توانم به چشم شان نگاه کنم حس می کنم این بغض خیسی چشم که کم کم می رود سرازیر شود ، تقصیر من است .
رج های قالی را می شمارم ؛ از زانوی خودم تا انگشت مادر ؛ از شست پای مادر تا متکای گلوله شده زیر دست پدر .
_تو اوج شلوغی ستاد بود که بهم گفتن (بابک می خواد بره اعتکاف .) گفتم ( مگه میشه ؟ همه ی کارها ،رو دوش بابکه ...) برادر و عموش رفتن باهاش صحبت کردن و گفتن( صلاح نیست تو این حجم کار ، سه روز نباشی ؛ سال دیگه می ری .) بابک هم یه نگاهی بهشون می کنه و می گه : شما می تونید تضمین کنید که من تا سال دیگه زنده ام ؟ ) اون ها هم که این جواب بابک رو می شنون ، فقط سرشون رو می ندازن پائین .
سعی می کنم بابک را در اون لحظه تجسم کنم ، با همان لبخند و آرامش ، بین عمو و برادرش که نگران کارها هستند ، ایستاده و دنبال تضمینی برای بودنش تا سال دیگر است . آرامش را می شود در همین جملاتی که از او نقل شده ، حس کرد . انگار می دانست که سال دیگری وجود ندارد، انگار به رفتنش مطمئن بود ، و برای اولین بار ، از مسئولیتی که بر عهده اش گذاشته بودند ، چند روزی شانه خالی کرد تا به کار مهم ترش برسد . بابک می دانست عازم سفر است ؛سفری که به سفر طولانی ترش منجر می شود . برای همین به فکر توشه اش بود .
_همه ی بچه هام تحصیل کرده ان و دانشگاه رفته ان . هیچ یک از دختر ها و پسر هام ازم نخواستن برای ثبت نام دانشگاه باهاشون برم ؛ الا بابک ، بدون من برای ثبت نام نرفت . ان قدر موند تا وقتم آزاد شد و تونستم باهاش برم منجیل . تو دانشگاه ، وقتی کنار هم راه می رفتیم ، اون حس خوبی رو که در کنار من داشت ، لمس می کردم . کافی بود ازش چیزی بخوام ، نه نمی آورد . تموم کارهام مثل تمدید گواهی نامه م رو اون می کرد . نسبت به من یه تعهد اخلاقی داشت ؛ نسبت به همه داشت . سرویس خواهر کوچیکش ، یه هفته در روز نمی تونست بیاد دنبالش . بابک ، تا این مسئله رو فهمید قبول کرد خودش عسل رو ببره و بیاره .
مادر ، ظرف میوه رو می گذارد وسط ترنج فرش . حالا هزار گل ریز ، دور تا دور ظرف را گرفته اند ؛ گل های آبی و نارنجی و کرم . می گوید ( تو رو خدا ، یه میوه پوست بگیر )
سیبی بر می دارد و مشغول پوست گرفتنش می شود .
_بابک ، عاشق میوه بود . وقتی می اومد خونه و می دید غذا آماده نیست ، یه بشقاب بر می داشت و پر از میوه می کرد و می پرید رو اُپن ، و چار زانو می نشست و میوه پوست می گرفت و می خورد . هیچ وقت ، تو خونه امون میوه نمی موند .
دست های مادر می لرزد . بغض ، صدای نازکش را خش دار می کند ، .....
نویسنده:فاطمه رهبر
.
⊰•🕊•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•🕊•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌹•⊱
.
خواهرم...
همچون زینب (سلام الله علیها)
باش؛ و در سنگر حجابت،
به اسلام خدمت کن...
«شهید محمدجواد نوبختی»
.
⊰•🌹•⊱¦⇢#سنگرحجاب
⊰•🌹•⊱¦⇢#گمناماݪحسیــن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌴•⊱
.
پوشیدهامپـٰارچها؎
ازجنسبہشت
انتخـٰابِزهرا«س»بودهام
وهمینافتخـٰاربساستمرا...!
.
⊰•🌴•⊱¦⇢#چادرانه
⊰•🌴•⊱¦⇢#گمناماݪحسیــن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمࢪببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـࢪ••🎗
ـآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•💎🖇️•⊱
.
مطمئنباش
اگہخداارزویےرو
میندازهبہدلت،قدرت
رسیدنبهشهمروبهتمیده!😇🎡
.
⊰•💎•⊱¦⇢#انگیزش
⊰•💎•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🦋🔗•⊱
.
مینویسمڪهبمونه...
روےقلبماینحقیقت...
ڪهـ بـه جـز تــو...
مننداࢪمیهرفیقِبامـحبـت♥️...
.
⊰•🦋•⊱¦⇢#رفیقانه
⊰•🦋•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•☘️🖇️•⊱
.
[ اِنّنیمَعَڪُمـٰااَسـمَعوَاَر؎ِ ]
معتضرانہگفت:ڪجایۍا؎خدا؟!
بہآرامۍنداداد:توڪجایۍبنده؎من..
.
⊰•☘️•⊱¦⇢#عارفانه
⊰•☘️•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🖤👀•⊱
.
چادرازانسانکوهمیسازد!
یککوهپرابهت
کوهکہباشی...
آرامشِزمینمیشوی
کوهکہباشی..
همنشینِآسمانمیشوی
کوهکہباشی...
دراوجی
کوهکہباشی...
دیگرانراهمبہاوجمیرسانی...!
.
⊰•🖤•⊱¦⇢#چادرانه
⊰•🖤•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🖇️✨•⊱
.
تۅهَمـٰانۍڪِہدِلَملَڪزَدِهلَبخَندَشرا
آنڪِہهَرگِزنَتۅانیـٰافتھَمـٰانَندَشرا..(:!
.
⊰•🖇️•⊱¦⇢#حاجیمونه
⊰•🖇️•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii