eitaa logo
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
1.4هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
1.3هزار ویدیو
38 فایل
⊰بِ‌ـسْمِ‌ࢪَبِ‌بابڪ..!🎗⊱ •• ⊰جور؎زندگۍڪن‌ڪہ‌اگردیدنت‌ بگن‌این‌زمینۍنیست‌،شھید‌میشھ⊱ •• ⊰اطلـٰاعـات‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @etelatmoon " •• ⊰خـٰادم‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @Alllip " •• ⊰مدافـ‌؏ـان‌حࢪیم‌آل‌اللّٰـھ🎗⊱
مشاهده در ایتا
دانلود
⊰•🎗•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت پنجاه وچهارم...シ︎ برنامه رو لغو میکرد تا من وقتم خالی بشه . وقت هایی که داشتم سخنرانی می کردم ، نگاهم که بهش می خورد ، می دیدم با دقت داره گوش می کنه . من اون عشق و افتخار یه پسر به پدرش رو بارها و بارها تو چشم های بابک دیدم .... همیشه به خواهر و برادر هاش می گفت (باید خیلی هوای بابا رو داشته باشیم . اون خیلی برای ما زحمت کشیده . بهترین وضعیت رو برای پیشرفت ما فراهم کرده .) فقط برای خانواده مسئولیت پذیر نبود . در هر زمینه و حرفه ای که کاری از دستش بر می اومد ، دریغ نمی کرد و با جون و دل انجامش می داد . یادم می آد یه بار ، پدر یکی از دوستانش ، بهم زنگ زد و گفت (وضع و اوضاع پسرم ، بد جوری به هم ریخته ! به من و خونواده ش هم هیچی نمی گه !هر لحظه منتظرم خبر خود کشی ش رو بهم بدن .) من زنگ زدم به بابک و گفتم (از فلانی خبر داری ؟) گفت(والا کمی درگیر درس و کار شده ام ؛ ازش بی خبر مونده ام .) خلاصه ، موضوع رو بهش گفتم . بابک با عجله گفت (باشه، بابا! من الان می رم پیشش.) شب که اومد خونه ، ازش پرسیدم (چی شد؟) گفت ( قرار شده یه ده بیست روزی رو کلا با هم باشیم تا ببینم چی می شه . به گمونم از نظر اقتصادی خیلی تحت فشاره .) چند روز بعد اومد و گفت ( بابا اگه بتونیم برای این بنده خدا وامی جور کنیم تا یه ماشینی بخره و مشغول کار بشه ، از این وضعیت در می آد .می تونی براش کاری بکنی ؟) گفتم :(اره، وامش رو من جور می کنم .) خلاصه، خیلی از کارها و دوندگی های وام رو بابک انجام داد ، و تا وقتی مشکل دوستش حل نشد ، آروم نگرفت ‌. مادر ، گره روسری اش را محکم تر می کند و یک شکلات می دهد دستم . دهانمان پر از طعم چای لاهیجان می شور . خر دو در سکوت زل زده اند به در ودیوار خانه شان که عکس های بابک را با افتخار بر سینه شان چسبانده اند . مادر ، نگاه از دیوار بر می دارد : _این ها برای ستاد مغازه کرایه کرده بود ن . صاحب مغازه گفته بود فردای روزی که کار ستاد تموم می شه ، باید مغازه رو تحویل بدید . صبح بیدار شدم و دیدم تو حیاط ، رو ایوون ، پر از وسایله ؛ میز، صندلی، بلندگو ..... بابک ، هرچی رو برای دفتر ستادشون برده بودن ، شبونه تنهایی با پراید آورده بود خونه . تا اذان صبح ، هی می رفته و بار می زده و می آورده خونه و بی صدا خالی می کرده . دلش نیومده بود کسی رو هم بیدار کنه . بهش گفتم (خوب، می ذاشتی صبح میاوردی !) گفت(نه ، به صاحب مغازه قول داده بودیم .) پدر ، سرش را چندین بار به نشانه ی تاکید تکان می دهد : _محال بود حرفی بزنه و قولی بده و بهش عمل نکنه . دوباره سکوت می شود . دوباره چای می خوریم . حس می کنم چای می رود توی دهانمان ، و بعد که سرازیر می شود ، محکم می خورد به ...... نویسنده:فاطمه رهبر . ⊰•🎗•⊱¦⇢ ⊰•🎗•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🕊•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت پنجاه و پنج..シ︎ می خورد به یک چیز محکم که هر آن امکان دارد بترکد . نمی توانم به چشم شان نگاه کنم حس می کنم این بغض خیسی چشم که کم کم می رود سرازیر شود ، تقصیر من است . رج های قالی را می شمارم ؛ از زانوی خودم تا انگشت مادر ؛ از شست پای مادر تا متکای گلوله شده زیر دست پدر . _تو اوج شلوغی ستاد بود که بهم گفتن (بابک می خواد بره اعتکاف .) گفتم ( مگه میشه ؟ همه ی کارها ،رو دوش بابکه ...) برادر و عموش رفتن باهاش صحبت کردن و گفتن( صلاح نیست تو این حجم کار ، سه روز نباشی ؛ سال دیگه می ری .) بابک هم یه نگاهی بهشون می کنه و می گه : شما می تونید تضمین کنید که من تا سال دیگه زنده ام ؟ ) اون ها هم که این جواب بابک رو می شنون ، فقط سرشون رو می ندازن پائین . سعی می کنم بابک را در اون لحظه تجسم کنم ، با همان لبخند و آرامش ، بین عمو و برادرش که نگران کارها هستند ، ایستاده و دنبال تضمینی برای بودنش تا سال دیگر است . آرامش را می شود در همین جملاتی که از او نقل شده ، حس کرد . انگار می دانست که سال دیگری وجود ندارد، انگار به رفتنش مطمئن بود ، و برای اولین بار ، از مسئولیتی که بر عهده اش گذاشته بودند ، چند روزی شانه خالی کرد تا به کار مهم ترش برسد . بابک می دانست عازم سفر است ؛سفری که به سفر طولانی ترش منجر می شود . برای همین به فکر توشه اش بود . _همه ی بچه هام تحصیل کرده ان و دانشگاه رفته ان . هیچ یک از دختر ها و پسر هام ازم نخواستن برای ثبت نام دانشگاه باهاشون برم ؛ الا بابک ، بدون من برای ثبت نام نرفت . ان قدر موند تا وقتم آزاد شد و تونستم باهاش برم منجیل . تو دانشگاه ، وقتی کنار هم راه می رفتیم ، اون حس خوبی رو که در کنار من داشت ، لمس می کردم . کافی بود ازش چیزی بخوام ، نه نمی آورد . تموم کارهام مثل تمدید گواهی نامه م رو اون می کرد . نسبت به من یه تعهد اخلاقی داشت ؛ نسبت به همه داشت . سرویس خواهر کوچیکش ، یه هفته در روز نمی تونست بیاد دنبالش . بابک ، تا این مسئله رو فهمید قبول کرد خودش عسل رو ببره و بیاره . مادر ، ظرف میوه رو می گذارد وسط ترنج فرش . حالا هزار گل ریز ، دور تا دور ظرف را گرفته اند ؛ گل های آبی و نارنجی و کرم . می گوید ( تو رو خدا ، یه میوه پوست بگیر ) سیبی بر می دارد و مشغول پوست گرفتنش می شود . _بابک ، عاشق میوه بود . وقتی می اومد خونه و می دید غذا آماده نیست ، یه بشقاب بر می داشت و پر از میوه می کرد و می پرید رو اُپن ، و چار زانو می نشست و میوه پوست می گرفت و می خورد . هیچ وقت ، تو خونه امون میوه نمی موند . دست های مادر می لرزد . بغض ، صدای نازکش را خش دار می کند ، ..... نویسنده:فاطمه رهبر . ⊰•🕊•⊱¦⇢ ⊰•🕊•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🌹•⊱ . خواهرم... همچون زینب (سلام الله علیها) باش؛ و در سنگر حجابت، به اسلام خدمت کن... «شهید محمدجواد نوبختی» . ⊰•🌹•⊱¦⇢ ⊰•🌹•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🌴•⊱ . پوشیده‌ام‌پـٰارچه‌ا؎ ازجنس‌بہشت انتخـٰابِ‌زهرا‌«س»بوده‌ام وهمین‌افتخـٰاربس‌است‌مرا...! . ⊰•🌴•⊱¦⇢ ⊰•🌴•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⊰•💎🖇️•⊱ . مطمئن‌باش اگہ‌خداارزویےرو میندازه‌بہ‌دلت،قدرت رسیدن‌بهش‌هم‌روبهت‌میده!😇🎡 . ⊰•💎•⊱¦⇢ ⊰•💎•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🦋🔗•⊱ . می‌نویسم‌‌ڪه‌بمونه... روےقلبم‌این‌حقیقت... ڪهـ بـه‌ جـز تــو... من‌نداࢪم‌یه‌رفیق‌ِبامـحبـت♥️... . ⊰•🦋•⊱¦⇢‍ ⊰•🦋•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•☘️🖇️•⊱ . [ اِنّنی‌مَعَڪُمـٰا‌اَسـمَع‌وَاَر؎ِ ] معتضرانہ‌گفت:ڪجایۍا؎خدا؟! بہ‌آرامۍنداداد:توڪجایۍبنده؎من.. . ⊰•☘️•⊱¦⇢‍ ⊰•☘️•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🖤👀•⊱ . چادرازانسان‌کوه‌میسازد! یک‌کوه‌پرابهت کوه‌کہ‌باشی... آرامش‌ِزمین‌میشوی کوه‌کہ‌باشی.. همنشینِ‌آسمان‌میشوی کوه‌کہ‌باشی... دراوجی کوه‌کہ‌باشی... دیگران‌راهم‌بہ‌اوج‌می‌رسانی...! . ⊰•🖤•⊱¦⇢‍ ⊰•🖤•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•🖇️✨•⊱ . تۅ‌هَمـٰانۍ‌ڪِہ‌دِلَم‌لَڪ‌زَدِه‌لَبخَندَش‌را آنڪِہ‌هَرگِز‌نَتۅان‌یـٰافت‌ھَمـٰانَندَش‌را..(:! . ⊰•🖇️•⊱¦⇢‍ ⊰•🖇️•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii