『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
⊰•🍁•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت شصت ویکم...シ︎ سلفون ضخیمی پی
⊰•🐞•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت شصت و دو...シ︎
اینجا پر از آرمش و امنیت است . حال و هوای حرم امام رضا علیه السلام در دلم پا می گیرد . کنار( مدافع حرم ) ، توی پرانتز به خط ریزی نوشته اند : شهید رضوی . چون روز شهادت امام رضا علیه السلام شهید شده، این را نوشته اند ؛ اما علت اصلی اش ،علاقه ای بود که بابک به شاه غریبان داشته است .
هرسال،همراه دختردایی مادرش که صاحب کاروان بود ، به او کمک می کرد . به کار پیرزن ها و پیرمرد های خانواده می رسید . مادر می گفت هرسال وقتی افراد مسن فامیل می خواستند ، اسم بنویسند بروی مشهد ، اول از دختر دایی می پرسیدندکه ( بابک هم می اید ؟ ) و وقتی جواب مثبت می گرفتند، با خیال اسوده ثبت نام می کردند .
در می دانستند برای بالا و پایین رفتن از پله ها و حمل وسایل و چمدان ها ، کسی هست که کمک شان کند ، و وقتی قصد زیارت دارند ، بابک هست که دنبال ویلچر برود .
برگه ای کنار قبر به پشت افتاده . برش می دارم .عکس بابک است . دور تا دورش را برف پوشانده و خودش حجم گرمای کاپشن سفیدش جا خوش کرده است . روی کلاه و دستکشش ، ذرات برف دیده می شود . کوه های کردستان ، پشت سرش غرق سپیدی ، استوار ایستاده اند .
چند تا عکس می گیرم از سنگ مزار پسری در دل برف و از سالن بزرگ فرش شده ای که هر ساعت از شبانه روز در دلش گریه هایی از جنس دل تنگی به گوش می رسد . همه ی عکس ها را توی پوشه ای به اسم (شهید مدافع حرم بابک نوری ) ذخیره می کنم .
چشمانم را می بندم . خیسی اشک به پلک هایم فشار می اورد . از دور ، صوت محزون تلاوت قران به گوش می رسد . انگار کسی تمام دل تنگی هایش را ریخته در جان کلمات قرآنی .
و بابک ، محو و لرزان ، تکیه داده به درخت ،و گردن کشیده سمت دوربین . انگار که دوباره عزم رفتن دارد .
* * *
پدر ،مقابل تلویزیون نشسته است . گوینده می گوید ( امروز سوم آبان ۱۳۹۶ ، مصادف با .... ) صدای دویدن و گرومپ گرومپ بالا رفتن کسی از پله های ایوان ، حواسش را پرت حیاط می کند . نیم تنه ی بابک را می بیند که با عجله به اتاق بالا می رود . سکوت می شود . نگاه پدر هنوز روی پله هاست .
بابک با کوله ای بر پشت از پله ها پایین می اید . و صدای دویدنش به سمت در ، توی حیاط منعکس می شود . پدر ، رفیقه خانم را صدا می زند . مادر ، دستان خیسش را به دو طرف دامن می کشید . جان گل های دامنش ، به شبنم می نشیند . از اشپزخانه بیرون می رود . رو به روی شوهرش می ایستد . نگاه مرد ، هراسان ، ان ور شیشه ، روی ایوان تا سمت در می رود و بر می گردد . می گوید (بابک اومد کوله اش را برداشت و رفت !) مکثی می کند و متفکرانه ادامه می دهد فکر کنم بابک داره میره سوریه .
زن می چرخد سمت حیاط ، و دوباره نگاه پرسشگرش را می دوزد به مرد . هر انچه را دیده بود ، به زبان می آورد : دویدن و بالا رفتن بابک و پایین امدن و کوله ای که همیشه در همه سعر ها همراهش است . زن می نشیند روی صندلی ، کف دست هایش ، روی کاسه زانوهای همیشه دردناکش بالا و پایین می شوند . اینبار نه برای تسکین درد ، که از سز اضطراب ، آرام زیر لب ، می گوید :چی کار کنیم ؟
حس پدر بزرگ تر می شود . یقین می کند بابک دارد می رود . گوشیدر دست می گیرد و به برادرش زنگ می زند ؛به دخترش الهام ؛ به پسرش ، رضا ، توی تمام مکالمه ها ، یک گفته ،مدام تکرار می شود ؛ بیایید .... بابک ... داره ... می ره .... سوریه .
عمو سر می رسد . الهام خودش را می رساند . همه ایستاده اند وسط سالن کسی روی مبل هایی که دورتا دور چیده شده اند ، نمی نشیند . پدر ، دوباره دیده هایش را می گوید . صدای در می آید ، سرها می چرخند ز پشت توری ، هیبت لرزان ........
نویسنده:فاطمه رهبر
.
⊰•🐞•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•🐞•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
⊰•🐞•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت شصت و دو...シ︎ اینجا پر از آ
⊰•🌱•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت شصت و سوم...シ︎
هیبت لرزان بابک ، وارد حیاط می شود . دست روی نرده ها می گیرد و خودش را از پله ها بالا می کشد . مادر ، در را باز می کند . بابک داخل نمی شود . تکیه می دهد به نرده؛ دریت رو به روی پدر ، نگاه ها به هم گره می خورد و فرو می افتد . مادر ، پایش را از نرده گاه می گذارد بیرون . بقیه هم پشت سرش قطار می ایستند بر روی ایوان رفتن . پدر می نشیند روی مبل همیشگی اش .
مادر می پرسد : بابک ، کجا میری ؟ میری سوریه ؟
منتظر است از بابک نه بشنود ؛ بشنود که با دوستانش می رود مسافرت و چند روز دیگر بر می گردد . بابک ، دست ها را دو طرف بدنش روی نرده ها گرفته . همه پرسشگرانه نگاهش می کنند . لبخند کوچکی ، کنج لبش نشسته .
_کجا می خوای بری ، اقا ؟ بمون زندگیت رو بکن دیگه !
بابک سر بالا می گیرد و گردن کج می کند ، سمت عمو :
_دارم زندگیم رو می کنم دیگه !
لبخندش بزرگ می شود :
_برمی گردم دیگه !چرا بزرگش می کنید ؟
الهام ، اشک هایش را پاک می کند و نزدیک برادر می شود ؛
_می خوای بری چیکار ، بابک ؟
_طلبیده شدم ، الهام ! می دونی چقدر ادم ها می خوان برن و نمی شه ؟
مادر دست می کشد به دامنش ، گل های ریز دامن ، توی مشتش مچاله می شود می نالد : گتمه ، بابک !
گریه ، امان کلمات مادر را بریده ، و اسان ادا نمی شوند .
بابک می گوید زود بر می گردد و نگاه عمو می کند :_ این همه ادم رفته ان و برگشته ان ؛ من هم می رم و بر می گردم . این نگرانی ها برای چیه ؟
الهام به نیم رخ برادر خیره شده؛ به ریش های مرتبی که گردی صورتش را پوشانده ؛ به موهای صافی که قسمت شقیقه ی سمت چپ شانه شده ؛ به لبخند پر از آرامشی که فقط نیمش را می بیند . چشم در چشم می شوند . نگاه یکی آرام است و مصمم ؛ نگاه دیگری خیس و به تسلیم وادار .
عمو یعقوب هنوز دارد حرف می زند ؛ از خطر های آن ور ؛ از شگفتی این ور بعد از رفتنش .
نگاه بابک به آن سمت شیشه است ؛ جایی که پدر نشسته و به ظاهر چشم به تلويزيون دارد . برای حرف های عمویش سر تکان می دهد و می گوید ؛ بر می گردم . باید برم تکلیفم رو ادا کنم . تا چشم به هم بزنید، برگشته ام .
مادر کمر چسبانده به در ورودی . فشار پنجه هایش ، روی پاکیزگی شیشه رد می اندازد . چشم دوخته به قد و بالای پسرش . تمام این مدت که بابک دور و برش می چرخید و حرف از سوریه می زد ، فکر نمی کرد روزی رفتنش را ببیند .
بابک ، مدتی بود .....
نویسنده:فاطمه رهبر
.
⊰•🌱•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•🌱•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
⊰•🌱•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت شصت و سوم...シ︎ هیبت لرزان با
⊰•🌈•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت شصت وچهارم...シ︎
بابک ، مدتی بود دیگر پاپی مادر نشده بود که چرا نمی گذارد برود سوریه . دیگر نمی گفت ( بیبی انجا غریب مانده ؛چرا راضی نیستی یکی از سرباز هایش بشوم ؟ ) . حالا اما روبه رویش ایستاده بود ؛ انقدر سفت و سخت که هیچ چیز و هیچ کس حریفش نمی شد .
عمو دیگر ساکت شده . کلافه دست می کشد به صورتش . بابک هنوز حایل به نرده ها مانده و نگاهش بین فرش و ایوان و صندلی آن ور شیشه سرگردان است .تاریکی هوا ، خودش را کشانده توی حیاط ، و تا روی ایوان بالا امده .
بابک تکان میخورد چشم ها ، هراسان نگاهش می کنند . پاها می روند ، سمت پله . عمو ، می گوید: دست کم برو و بابا خداحافظی کن .یک پایش روی پله است ؛ پای دیگر ، برای رسیدن به پله ی بعدی ، توی هوا مانده . دست می کشد توی موهایش ،گردن می چرخاند سمت پدر که هنوز نگاهش به تلویزیون است و تلفن را در دستانش می چرخاند .
_عمو می ترسم برم و بگه نرو . اون وقت من نمی تونم رو حرفش حرف بزنم مجبور می شم بمونم .
صدایش آرام و لرزان است . پله ها ، یکی دوتا طی می شود . الهام ، خودش را روی نرده ها سر می دهد . انگار بخواهد برادر را از روی نرده ها به لباس خودش منتقل کند . مادر، اشک از صورت پاک می کند و برای اخرین بار ، بی جان و رمق می گوید : بابک ، گتمه ! بدون شما دلخوشی ندارم .
بابک به بند کتانی اش گره می زند . دولا می شود و چین روی شلوارش را با دست باز می کند . مو های ریخته روی پیشانی اش را با سر انگشتانش در بالای سر مهار می کند . می گوید : برنامه هام رو به هم نریز ، مامان ! زود می آم .
دستی تکان می دهد و عرض حیاط را با دو سه قدم بلند سیر می کند .
لامپ آویزان روی ایوان سعی دارد تاریکی را از رخسار آدم های غم زده دور نگه دارد . صدای اذان از مسجد صادقیه بلند می شود . موذن زاده (الله اکبر ) را چنان پر تمنا بانگ می زند که نگاه ها می رود سمت عظمت آسمان .
* * *
پدر هنوز خیره به تلویزیون مانده . هیچ صدایی نمی آید . تلویزیون انعکاس تصویر مردی را نشان می دهد که همین چند دقیقه ی پیش ،پسرش به قصد سوریه رفتن ، خانه را ترک کرد ، و پدر ، توانی پاهایش ندید که برخیزد و خودش را به پسر برساند و ثمره بیست و چهار سال زحمتش را در آغوش بگیرد . اگر پاها جان داشتند و پدر را به ایوان می رساندند ، شاید مهر پدری کار دستش می داد و از پسر می خواست نرود ؛ کنارش توی همین خانه ، پیش برادر ها و خواهرانش بماند تا دلخوشی مادر کم نشود . اگر این را می خواست ، محال بود . . .
نویسنده:فاطمه رهبر
.
⊰•🌈•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•🌈•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•🌝•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت شصت و پنجم...シ︎
محال بود پسر برود ؛ اما پدر نخواست مانع رفتن پسر بشود . مگر خودش چند سال پیش برای همین کشور و برای اعتقاداتش ، کوله به دوش نگرفته و راهی نشده بود ؟ صدای پر صلابت موذن زاده ، از لای در نیمه باز ، همراه سوز پاییزی به درون اتاق می ریزد . الهام تکیه داده بود به صفحه اپن ؛ برای کاری نا معلوم ، بشقاب ها را به هم می کوبد و هر دم گوشه ی روسری اش را می کشد به چشمانش .
عمو یعقوب، کنار پدر چمباتمه زده و به گل های ریز گل بهی فرش چشم دوخته . پدر دز تلویزیون خانوش چشم بر می دارد ، به جمع نگاه می کند و می گوید : چرا نشسته اید ؟ چرا دنبالش نمی رید ؟ بابک بره دیگه بر نمی گرده ها !
چیزی توی دل مادر فرو می ریزد .
امید که چند دقیقه بعد از رفتن برادر سر رسیده ، می گوید : این همه همکارهای من و رضا رفته ان و سالم برگشته ان !
حرف هایش بوی دلداری می دهد و می خواهد فضا را ارام کند .می داند بابک تصمیمش را گرفته . حرف امروز و فردا که نیست ؛ ماه هاست به این فکر کرده و هر روز رفته سپاه ، و بست نشسته و منتظر اعلام اسمش بوده . و حالا محال است که نرود . و محال است کسی بتواند منصرفش کند .
پدر ، سرش را با تاسف تکان می دهد :
_امید ، این بچه شهید می شه ! از حرکات و رفتارش می فهمم اگه بره ، دیگه زنده بر نمی گرده !
نمی گوید که سال ها توی جنگ بودن ، این تجربه را به او داده ؛ که از حرکات و رفتار های بابک تشخیص می دهد که بابک می رود و دیگر بر نمی گردد . الهام ، تاب شنیدن ندارد . کمر از صفحه اپن جدا می کند و با چند قدم ، خودش را به پدر می رساند و می گوید : ما که نمی دونیم از کجا اعزام می شه !
مادر گردن می کشد توی سالن ، و می گوید : مسعود بیلر .
گوشی را بر می دارد و می نشیند لبه ی مبل نزدیک اشپز خانه ، شماره تلفن خواهر کوچکش را می گیرد ، و خیره می شود به مردی که با پریشانی در طول و عرض سالن قدم می زند .
رقیه ، صدای بغض الود خواهر را که می شنود، هراسان می شود . مادر سراغ مسعود را می گیرد ، و رقیه می گوید ( یکی دو ساعت پیش رفت بیرون .) تلفن قطع می شود ؛ اما صدای بغض آلود خواهر ، در گوش رقیه جا مانده است . انگار تک تک کلمات به پرده ی گوشش چسبیده و هی منعکس می شود : بابک گدیر سوریه .
گوشی را قطع می کند و شماره ی میعود را می گیرد . مسعود جواب نمی دهد . راه می افتد توی خانه . پرده ها را کنار می زند و دوباره ـ ـ ـ
نویسنده:فاطمه رهبر
.
⊰•🌝•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•🌝•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•💫•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت شصت و ششم...シ︎
دوباره می کشد . می رود توی اشپزخانه . می اید توی سالن . پایش به لبه فرش گیر می کند و سکندری خوران ، تا ترنج وسط فرش پیش می رود . صدای بغض الود رقیه، هی انعکاس پیدا می کند : بابک ... سوریه ...
می نشیند لبه ی مبل پس تمام این حرف ها حقیقت داشت ؟ چرا فکر می کرد بابک شوخی می کند ؟ انگار همین دیروز بو که بابک امده بود به خانه شان ! نشسته بود کنار میز تلويزيون، و یک پایش را در انتظار آماده شدن مسعود بغل گرفته بود .
خاله ،یک ظرف پر از سیب گذاشته بود کنار پایش . از این سیب ها ، بزرگترینش را توی پیش دستی بابک گذاشته بود . باک مشغول پوست گرفتن سیب شده بود . خاله توی دلش ، قربان صدقه ی خواهرزاده اش رفته بود و از این که خانه اش نزدیک مسجد باب الحوائج است هر روز بعد از نماز می تواند ، بابک را ببیند ، خوشحال است .
سیب نیمه ، توی پیش ستی مانده بود .خاله گفته بود ( همه ی سیب را بخو ) و بابک گفته بود ( خاله خیلی خوردم! ) و خاله جواب داده بود ( کی خیلی خوردی ؟ تو چطور جوونی هستی که نمی تونی یه سیب کامل بخوری ؟ ) بابک ، خنده ی آرامی کرده و دستش را باز کرده و گفته بود ( خاله ، سیب هاتون خیلی بزرگه اخه !)
بعد مسعود از اتاق بیرون اومده و گفته بود ( مامان ، خبر داری بابک می خواد بره سوریه ؟ ) خاله چ خیده بود سمت بابک و گفته بود ( دوقوردان ؟ ) او هم گفته بود واقعا ؛ انا باز خاله باورش نشده بود گفته بود( داری می ری ، مسعود رو هم ببر . دو تایی برید . . . ) و بعد ماجرا به خنده و شوخی کشیده بود .
خاله از جایش بلند می شود . صدای بغض آلود رقیه ، توی گوشش جان می گیرد . یعنی توی دل خواهرش چه خبر بود ؟ حتمی شوریِ هفت دریا را ریخته بودند در جانش .
شماره تلفن بابک را می گیرد ؛ که دوباره خاموش است . بعدشماره ی مسعود را که ان هم خاماشو است . دوباره شماره بابک را می گیرد ؛ که خاموش است ....و باز شماره ی مسعود را ، سر بوق دوم ، پسرش جواب می دهد . با تحکم می گوید ( با بابک ای ؟ گوشی رو بده بهش ... ) پسر من و من می کند ؛ اما صدای محکم مادر کارساز می شود.
صدای بابک می پیچد توی گوشی . خاله می پرسد ( بابک ، کجا داری می ری ؟ ) بابک می خندد و می گوید ( می رم سوریه .)
_بابک اونجا جنگه ، فکر مادرت رو کرده ای ؟ می دونی چقدر غصه می خوره ؟
_خاله الکی نگرانید ، به خدا می رم و زودی می آم .
_اخه بابک ، از تو چه کاری ساخته است اونجا ؟
_اِاِ .....خاله ، .......
نویسنده:فاطمه رهبر
.
⊰•💫•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•💫•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
⊰•💫•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت شصت و ششم...シ︎ دوباره می کش
⊰•🌸•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت شصت و هفتم...シ︎
_اِ....خاله ، مثل اینکه یادت نیست من ورزشکارم ! میخوام برم با دشمن ، بجنگم ؛ راه سوریه باز شد ، با هم بریم زیارت .
خاله به طنز کلام بابک پی می برد . می داند برای عوض کردن حال و هواست . می گوید ( بابک ، تو چیزیت بشه ، رفیقه دق می کنه . به خاطر مادرت نرو .) سکوت می شود صدای های و هوی اون ور خط ، سکوت بین را خط را خش می اندازد .
_ خاله ، من به خاطر بی بی زینب س دارم می رم .
گوشی از صورتش فاصله می گیرد . دیگرمی داند نمی تواند برای منصرف کردن خواهر زاده اش کاری بکند . تکیه می دهد به دیوار ، و از لای پرده ، نگاهش را می دوزد به سیاهی اسمان .چه شب ها که بابک از در خانه اش امده بود داخل تا کنار شوهر خاله اش بنشیند به گونی دوزی ، و کمک دست مسعود باشد برای خالی کردن و بار زدن گونی ها به وانت ! هر بار کمکی میخواستند و کارهای گونی دوزی عقب مانده بود انگار کسی بابک را خبر می کرد . یک دفعه با یک پلاستیک میوه پیدایش می شد و خنده کنان می گفت ( امشب امده ام نیروی کمکی بشم . خوردنی هم اوردم !) و کیسه را توی هوا تکان می داد .
رقیه ، دل نگران رفیقه است . می داند جان خواهرش به جان بچه هایش بند است . می داند الان توی دل خواهرش غوغاست اما دم نمی زند ! رفیقه کی دم زده که حالا بزند ؟ و به یاد بچگی شان می افتد که همین مظلومیت خواهر باعث می شد همیشه حقش را بالا بکشد .
شماره خواهرش را با انگشتان لرزان می گیرد . رفیقه مثل همیشه آرامجواب می دهد . می پرسد ( چی کارکردی ؟) رقیه جواب می دهد :( توی ماشین ان . می رن لشکر قدس ؛ جایی که رزمنده ها اعزام می شن .) خواهر کوچک ، به خواهر همیشه صبورش دلداری می دهد که ان شاءالله بابک منصرف می شود و برمی گردد . مادر می گوید ( هرچی خدا بخواد .)
* * *
جلوی محوطه ی لشکر ، شلوغ است . پیر و جوان آمده اند . زن ها ، میان انبوهی از مردان عازم به سفر در رفت و آمدند . مسافران را می شود از لب های خندانشان شناخت و بدرقه کنندگان را از اشک و اضطرابی که در نگاهشان است .
الهام و مادر پیاده می شوند . الهام می گوید : تو این شلوغی چطور پیداش کنیم ؟
می روند بین جمعیت . هوا پر است از عبارت ( ان شاءالله قسمت شما ! ) (خوش به سعادتتون! ) (بخواه تا ما رو هم بطلبه ! ) .
مادر ، اسم پسرش را به یکی از دونفر از جوان های هم سن بابک می گوید و همراه دخترش ، در گوشه محوطه ، منتظر امدن بابک می ماند . مادرهایی مثل او که فرزند راهی سوریه می کنند کم نیستند . بعضی هاشان انگار یکی دوبار بیشتر بدرقه کننده بوده و طعم چشم انتظاری را کشیده اند که این طور با آرامش دست می کوبند روی شانه های مادر های بی قرار و دلواپس . میان نگرانی و دلواپسی . . .
نویسنده:فاطمه رهبر
.
⊰•🌸•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•🌸•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
⊰•🌸•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت شصت و هفتم...シ︎ _اِ....خاله
⊰•🍁•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت شصت وهشتم...シ︎
میان نگرانی و دلواپسی، هزار برابر شور و هیجان رفتن بود؛ آن قدر که نگرانی ها را می بلعید.
بابک، از دور که مادر و خواهرش را میبیند ، قدم تند می کند. روبهروی مادر می ایستد چرا اومدید اینجا ؟
اشک، روی گونه مادرمی غلتد . بابک ، نگاه از مادر می گیرد و دست می کشد به محاسنش . الهام ، حیران شور و ذوق آدم های دور و برش است :
_بابک ، این ها چرا این قدر خوشحال ان ؟ انگار دارن می رن عروسی !
بابک می خندد و می گوید : خوب ، نمی دونی منتظر این لحظه بودن که . . .
_ که برن جنگ ؟
_که برن پاسداری بی بی زینب س .
مادر از نگاه پسر می خواند که اصرار برای ماندن فایده ندارد . خواهر ، آویزان بازویش می شود :
_ بابک ، نرو ! ما خواهر و برادر ها جز هم کسی رو نداریم که ! چرا داری با ما این جور می کنی ؟
نگاه بابک همه جا می چرخد الا توی چشم خواهر و مادرش :
_ من تصمیمم رو گرفته ام . برنامه ریزی کرده ام . باید برم .
دست ، دور گردن خواهر می اندازد . و خواهر ، صورت در گودی گردن برادر فرو می کند .نفس ها عمیق می شود ، انگار هر دم ، بر دوش خود ، عطر برادر را حمل می کند که بازدم ها این قدر سنگین می شوند .
نوبت در آغوش کشیدن مادر می شود . اشک ها به لب رسیده اند تا جمله ی ( بابک نرو ...) را تر کنند تابچسبد به لبان لرزان مادر و به گوش بابک نرسند .
روی شانه پسر ، رد لبان خیس مادر جا می ماند . روی شقیقه و کنار موهای سفید مادر هم بوسه گرم پسر نقش می بندد .
برای هم دست تکان می دهند . الهام هنوز پر از خواهش نگاهش می کند . مادر اما دیگر مطمئن است بابکش منصرف نمی شود . الهام می گوید ( بریم ؟) اما نمی روند خیره به راهی که بابک رفته ، می مانند .دستمال ، روی چشم می کشند . بغض فرو می دهند . به جماعتی که دورشان را گرفته اند نگاه می کنند که اغلب خوشحال اند .
باز بابک از دور پیدایش می شود . الهام ، امیدش جان می گیرد ؛ خودش را به برادر می رساند:
_منصرف . . .
نویسنده:فاطمه رهبر
.
⊰•🍁•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•🍁•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
⊰•🍁•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت شصت وهشتم...シ︎ میان نگرانی و
⊰•🌻•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت شصت ونهم...シ︎
_منصرف شدی ، بابک ؟ با ما می آی خونه ؟
نگاه بابک روی چشمان خیس مادر است . مقابلش می ایستد :
_گربه نکن ، مامان ! نذار ، آخرین تصویر من از شما ، این جوری باشه .
جمله ی آخرش تیغ می شود و قلب مادر را می خراشد . اشک ها پشت سر هم سرزیر می شوند .
_ اقلاما ، مامان ، تَز گَلرم .¹
به خواهر نگاه می کند :
_ الهام ، باور کن این اشک هاتون زنجیر می شه و می افته به پام ! چرا می خواید مجبورم کنید بمونم وقتی من دلم می خواد برم ؟
مادر و دختر تسلیم می شوند و فقط نگاهش می کنند . بابک برای بار دوم می بوسد شان و به مت اتوبوس می رود .
صدای سلام و صلوت و دود اسپند ، تمام محوطه ی لشکر را گرفته است حالا چراغ های اتوبوس کم نور و کم سوتر می شوند . مادر ها و همسر ها و خواهر های بدرقه کننده چشم دوخته اند به همان اندک نوری که عزیزشان را می برد .
روی لبان مادر و دختر ، لبخندی کم جان نقش بسته است . نمی دانند بابک چند بار از اتوبوس پیاده شد و آمد کنارشان ایستاد و چند بار بوسیدشان و رفت ، اما ان قدر آمد تا به خنده اشان انداخت .
سوز پاییزی می پیچید به دست و پای آدم هایی که کنار سپاه قدس ایستاده اند .
* * *
اتوبوس پر شده از صدای خنده و شوخی . هرکس دنبال دوست و هم کلاسی دوران اموزشش می گردد تا یا کنارش بنشیند یا بنشاندش کنارش . بابک ، سر در قرآن دارد ؛ صوت آرامش می پیچد توی گوش بغل دستی اش .
داود مهرورز ، . . .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
°¹ گریه ،نکن مامان! زود می آم
نویسنده:فاطمه رهبر
.
⊰•🌻•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•🌻•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
⊰•🌻•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت شصت ونهم...シ︎ _منصرف شدی ،
⊰•🌸•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت هفتاد و دوم...シ︎
داوود مهرورز ، هر از گاهی گردن می کشد سمت بابک، همراه علی رضایی ، چند ردیف جلوتر نشسته است ؛ اما دلش چند صندلی عقب تر کنار بابک مانده .
حواسش می رود به چند ماه پیش . بابک، روی صندلی جلو نشسته ، و داوود خیره مانده بود به پسری که موهایش را با دقت شانه کرده بود و لباسش ، خوش سلیقه بودنش را داد می زد . پاکیزگی و شیک بودنش لحظه ای داوود را به شک انداخته بود که یکی همین الان او را از مهمانی برداشته ، آورده و نشانده سر کلاس .
بابک گردن کج کرده ، و داوود ، گردی صورتی را دیده بود که محاسنی یکدست و مرتب داشت و کم سن و سال بود .
_بابا، خوش تیپ ، تو روچه به اینجاها؟
پیوستگی ابروی بابک بالا رفته و خندش بزرگتر شده بود ؛
_خودت چرا اینجایی ،پیرمرد ؟!
_چی ؟ به من می گی پیرمرد ؟ هنوز من رو نشناخته ای ، پسر ! ده تای تو رو حریف ام !
و دوستی شان با همین چند کلمه شکل گرفته بود .
حالا داوود ، از چند صندلی جلوتر ، نگران پسری ست که توی این چند ماه ، متوجه مهربانی و وسعت قلبش شده بود . صبوری و کم حرفی اش بارها باعث شده بود داوود با او شوخی کند و سر به سرش بگذارد.
حالا داوود ، حواسش به پسری ست که از وقت حرکت اتوبوس، زیارت عاشورا در دست گرفته و گریه می کند .
سر بر می گرداند . سکوت کم کم توی اتوبوس پهن می شود . بعضی ، سرها را چسبانده به شیشه ، به ظاهر مشغول تماشای رقص نور ها در جاده اند . برخی هم چشم ها را بسته اند و زیر لب صلوات می فرستند ، و دانه های تسبیح لای انگشت شان می چرخد و صدای ریزی می دهد . چند نفری هم سر خم کرده روی شانه ، و به خواب رفته اند .
بابک ، کتاب را گرفته بالا ، زیر نور کم جان سقف، هنوز زیارت عاشورا می خواند . اشک هایش ، توی بازی نورهای رنگارنگ ، از چشم سر می خورند . کنار دستی اش طاقت نمی آورد ، می کوبد به شانه ی بابک ،خودش را می کشد جلو ، و خم می شود سمتش تا صورتش را کامل ببیند :
_چی شده ، بابک ؟ نگران چیزی هستی ؟
بابک دست می کشد روی چشمانش . حالا مژه هایش زیر این حجم از خیسی سنگین شده و به هم چسبیده اند :
_حس می کنم دیگه . . .
نویسنده:فاطمه رهبر
.
⊰•🌸•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•🌸•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
⊰•🌸•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت هفتاد و دوم...シ︎ داوود مهرور
⊰•🐌•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت هفتاد و سوم...シ︎
_حس می کنم دیگه خانواده ام رو نمی بینم .
شانه اش توی مشت کنار دستی فشرده می شود ؛
_این چه حرفیه . پسر ؟
_من نگران خودم نیستم ؛ نگران پدر و مادرم هستم .
دوباره اشک ها جاری می شود . ( السلام علیک یا ثارالله و بن ثاره و الوتر الموتور ) خیس می شود .
صدای زنگ تلفن ، سنگینی سکوتی را که در اتوبوس حاکم شده ، می شکند . علی رضایی ، برای این که صدایش مزاحم برای کسی ایجاد نکند ، دست دور دهانه ی گوشی می گیرد . توی جایش جا به جا می شود ؛ گوشی را نزدیک تر می گیرد :
_ گفتم که ... از طرف دانشگاه ماموریت دارم . نه ، خانم ! خیلی وقته جنگ تموم شده .الان قراره اونجا دانشگاه بسازن و من هم به خاطر تجربه هام انتخاب شده ام رایزنی . . .
صدای انفجار خنده ی داوود مهرورز ، خواب آلودگی اهالی اتوبوس را می پراند . علی رضایی ، گوشی را با عجله قطع می کند تا صدای خنده باعث شک همسرش نشود . داوود همچنان کنایه گو می خندد :
_ رایزنی ؟ دانشگاه ؟ . . .
* * *
آسمان کم کم رو به سپیدی می رود . از دور ، برج آزادی ، پیچیده در غبار دیده می شود . کش و قوس ها شروع می شود . پرده های اتوبوس برای دیدن چهره ی آلوده ی تهران کنار کشیده می شوند . ماشین ها ، زیر نگاه مسافران رشت _ تهران ، آرام آرام جلو می روند .
قرار است بچه ها به قرنطینه بروند . یک روز آنجا ماندن . فرصت مهیا کردن مدارک و گذرنامه را هم می دهد . قرار است آن هایی که مداک شان ناقص است ، برگردانده شوند . این حرف ها دلهره می ریزد توی دل تک تک مسافر ها ؛ نگران برگشت خوردن شان شوند .
قرنطینه ، سالن بزرگ مستطیل شکلی ست با تخت های چند طبقه . پتوهای پاکیزه و بدون چروک ، پذیرای تن خسته ی مسافران است .
همه دراز کش از هر دری گفت و گو می کنند .
بابک ، کنج اتاق ، روی تخت پایینی دراز کشیده و خیره شده به فنرهای تخت بالایی . حسین نظری ، از تخت کناری ، حواسش به بابک است . از همان روز های اول آموزشی ، متوجه کم حرف بودن و خجالتی بودن بابک شده بود ؛ انا حالا این حجم از سکوت چه معنی دارد ؟
از دیشب ، هربار چشمش به بابک افتاده ، او در حال خواندن قرآن بوده . یعنی بابک به چه چیزی فکر می کرد که ان طور گریه می کرد ؟ و حالا دارد به چه چیزی فکر می کند که این طور به تخت خیره شده ؟ می خواهد سوالی بکند . خودش را روی تخت جلو می کشد و خم می شود سمتش . چشم های بابک بسته می شود ، سوال های حسین بی جواب می ماند.
نویسنده:فاطمه رهبر
.
⊰•🐌•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•🐌•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
⊰•🐌•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت هفتاد و سوم...シ︎ _حس می کنم
⊰•🧕•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت هفتاد و چهارم...シ︎
و سوال های حسین بی جواب می ماند .
بعد از آشنایی در کلاس های لشکر ، خیلی وقت ها بابک زنگ می زد و سراغش را می گرفت یا دعوتش می کرد از انزلی به رشت تا باهم به جایی بروند ، چیزی بخورند ،گپی بزنند . تمام حرف های بابک ، حول وحوش رفتن به سوریه بود ، و دغدغه اش ، نابود شدن داعش .
چقدر می ترسید که اسمش برای سوریه در نیاید ، یا خواسته قلبی اش عملی نشود . هنوز صدای پر شور و هیجانش آن روزی که زنگ زد و گفت رفتنی شدیم ، اسم مان توی فهرست اعزامی های چند روز دیگر هست ، توی گوش حسین بود .خوشحالی بابک از آن سوی خط هم دیدنی بود .
* * *
این چند روز ، مادر ، گوشی را از خوش جدا نکرده . هر جا مادر هست ، گوشی هم هست ؛ هرجا گوشی است ، حواس مادر هم همان جاست . این چند روز ، بارها گوشی را برداشته و به آنتنش نگاه کرده ؛ و به درصد باقی مانده ی باطری اش . بار ها گوشی را وارسی کرده که مبادا روی بی صدا باشد و بابک زنگ زده و او نشنیده باشد .
دیروز بابک زنگ زد که به( تهران رسیده ، توی قرنطینه اند و مانده اند تا کارهای قانونی انجام گیرد و گذرنامه ها آماده شود .) بابک حال مادر را پرسیده ، و مادر سعی کرده بود گرفتگی صدایش را با تک سرفه ای دور کند و بگوید ( هه ، یاخچیام ، بالا !) کم حرف زده بودند ؛ در حد سلام و احوال پرسی . بابک ، حال پدرش را پرسیده بود . مادر چه جوابی می توانست بگوید جز این که ( نگران نباش ؛ او هم خوب است . . .)؟
بعد از قطع کردن تلفن چهره ی رنگ پریده همسرش یادش آمده بود و فکر رفتن های گاه و بی گاهش . چرا شوهرش نفوس بد می زد ؟ مگر هرکس برود سوریه ، شهید می شود ؟ این همه ادم رفته اند دیگر ! یعنی چه که محمد می گوید این پسر خودش را گذاشته برای شهید شدن ؟
دلش از مرور این حرف ها می لرزد . طبق عادت این سال ها پادردش ، کف دستش را روی کاسه زانو می گذارد و دورانی می چرخاند . انگار هزار تا سیم داغ فرو کرده باشند توی زانویش .
این دو روز برای اینکه فکر و خیال کردن به خودش ندهد ، برای این که بچه هایش ، بی قراری مادر را نبینند ، یک بند کار خانه کرده از صبح تا شب کار می کند ، و شب تا صبح ، به خاطرزُق زُق زانوهایش به سقف خیره می شود ؛ مثل محمد که از بی خوابی پناه می برد به سیاهی حیاط ، و فقط از سو سوی سیگارش می شود فهمید نشسته روی تخت شنای بابک .
نویسنده:فاطمه رهبر
.
⊰•🧕•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•🧕•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
⊰•🧕•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت هفتاد و چهارم...シ︎ و سوال ه
⊰•🌱•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت هفتاد و پنجم...シ︎
تلفن زنگ می زند . به هوای این که بابک است ، خیز بر می دارد سمت گوشی ، خواهرش است . این روزها ، تمام کسانی که این خبر را شنیده اند ، زنگ می زنند ؛ معلوم نیست برای دلداری یا سر در آوردن از چرایی رفتن بابک !
خواهر ، از حال بابک می پرسد ؛ این که زنگ زده یا نه . مادر خم می شود و ریشه های فرش را با سر انگشتانش صاف می کند . جواب سوال ها را یکی یکی می دهد . می گوید ( می خوام برای بابک آش پشت پا درست کنم .) کمر راست می کند . تی شرت بابک ، روی بند تکان می خورد . باید برش دارد و توی کمد بگذارد . بابک ، روی پاکیزه بودن لباس هایش حساس است . نبود بابک توی خانه ، مثل ریخته شدن مرکبی روی فرش است که هرچه می خواهی با فکر نکردن و در باره اش حرف نزدن نا دیده اش بگیری ، باز آن لکه به چشمت می آید ؛ هربار ، پررنگ تر .
به در و دیوار خانه اش هیره می شود ؛ به اتاق های تو در تو ؛ به نقلی بودن آشپزخانه اش . بعد از سال ها زندگی کردن در یک اتاق کوچک ، این خانه برایش حکم قصر را دارد ؛ قصری که حضور بچه هایش ، منبع روشنایی اش بوده اند . حالا حس می کند از نور خانه اش کم شده .
به سمت سالن قدم بر می دارد . می نشیند گوشه ی کمد ویترینی ؛ جایی که بابک سال ها آنجا برای نماز خواندن قامت بسته ، ده یازده سالش بود که وقت اذان ، لبه ی حوض می ایستاد به وضو گرفتن . بعد ، همان جور که سر و صورت و دستانش خیس بود ، می دوید سمت مسجد صادقیه .
به هوای دوباره دیدن بابک لبه ی حوض ، گردن می کشد سمت حیاط .
* * *
پیاله های آش ، روی سنگ اُپن ردیف شده اند . با پیاز داغ و کشک ، طرح گل روی آش انداخته اند . خواهر ها ، توی سالن نشسته اند . خاله محموده ، رو به خواهرش می کندو می گوید : یادت می آد احسان داشتم ؟
رقیه سر تکان می دهد . محموده ادامه می دهد : بابک چقدر کمکم کرد ! تا خود صبح بیدار موند . هم پای من ، این ور و اون ور رفت . گفتم که بابک ، یه ذره بخواب ، گفت ( نه ، خاله ! یه شب ، هزار شب نمی شه که . ) تا آخرش هم موند و دیگ های بزرگ رو باهام شست و بعد رفت .
همان روز ، بابک به خاله اش گفته بود . .
نویسنده:فاطمه رهبر
.
⊰•🌱•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•🌱•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii