eitaa logo
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
1.4هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
38 فایل
⊰بِ‌ـسْمِ‌ࢪَبِ‌بابڪ..!🎗⊱ •• ⊰جور؎زندگۍڪن‌ڪہ‌اگردیدنت‌ بگن‌این‌زمینۍنیست‌،شھید‌میشھ⊱ •• ⊰اطلـٰاعـات‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @etelatmoon " •• ⊰خـٰادم‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @Alllip " •• ⊰مدافـ‌؏ـان‌حࢪیم‌آل‌اللّٰـھ🎗⊱
مشاهده در ایتا
دانلود
⊰•📭📨🗝•⊱ . شھادت یعنۍ نمـیر حیف اسـت بمـان، بسـاز ،ساختہ شـو و در ڪلـام آخر براۍ خدا شھید شـو :)🤞🏾♥️ . ⊰•📭•⊱¦⇢ ⊰•📭•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•💚🌿🕊•⊱ . انسجام‌دشمن‌شکن... میخواهند‌با‌فشار‌اقتصادی‌ملت‌را‌‌! از‌‌نظام‌جدا‌کنند... اما‌ما‌پیوندمان‌را‌با‌ملت‌روز‌به‌روز؛ بیشتر‌خواهیم‌کرد:)❤️! . ⊰•🌿•⊱¦⇢ ⊰•🌿•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
|ـب‌ـسم‌ࢪب‌‌بابڪ••♥️ |ـصب‌ـح‌ـتون‌بخیـࢪ••🎗
⊰•📻🌿🔦•⊱ . به خوبی به عکس‌های شهدا نگاه کنید ما به لطف خون پاک آن‌ها زندگی می‌کنیم ای کاش شفیع ما شوند آن‌ها یاری کننده‌گان دین خدا هستند . ⊰•📻•⊱¦⇢ ⊰•📻•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⊰•🍏💚🌿•⊱ . ‌‌میگفت:اگہ‌یہ‌ࢪوزخواستۍتعࢪیفۍ، بࢪا؎شھیدپیداڪنی🚶🏿‍♀️، بگو:شھیدیعنۍباࢪان،! حُسنِ‌باࢪان‌این‌است‌ڪہ، زمینۍست‌ولۍآسمانۍشده‌است، وبہ‌امدادِزمین‌مۍآید💔:)!" . ⊰•🍏•⊱¦⇢ ⊰•🍏•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🙊♥️ پارت۱ با صدای زنگ ساعت گوشیم بیدار شدم ساکمو برداشتم وسیله هایی که نیاز داشتم و داخلش گذاشتم در اتاق باز شد زهرا: نرگس هنوز آماده نشدی؟ -الان زود آماده میشم زهرا: از دست تو ،همیشه آخرین نفریم بدو - چشم تند تند وسیله هامو جمع کردم لباسمو پوشیدم چادرمو سرم کردم رفتم پایین همه در حال صبحانه خوردن بودن - سلام به اهل خانه صبحتون بخیر مامان : سلام عزیزم بیا صبحانه تو بخور - دستتون درد نکنه بابا: زهرا بابا خیلی مواظب خودتون باشین زهرا: چشم بابا جون زود باش نرگس خانم دیر شد - همین الان بابا گفت مواظب خودتون باشین ،میخوای چیزی نخورم بی افتم رو دستت مامان: خدا نکنه ،اره بخور مادر زهرا: لووس ،من میرم دم در بیا ( اولین سفری بود که منو زهرا میخواستیم باهم بریم اونم کجاا شلمچه ،زهرا دو سال از من بزرگتر بود ،باهم تو یه دانشگاه درس میخونیم البته من چون نیمه اولی هستم ،زهرا نیمه دومی ،اینجوری یه سال از نظر درسی عقبم ) سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم توی راه زهرا همش میگفت : وااای نرگس دیر میرسیم همه میرن ،ما جا میمونیم - نترس آبجی گلم ،شهدا اگه بطلبه مارو ،هیچ کسی جایی نمیره تا ما برسیم دست بر قضا اتوبوسی که ما میخواستیم سوارش بشیم اشکال فنی پیدا کرده بود رسیدم دم در دانشگاه - دیدی گفتم نرفتن خانم موسوی(مسئول بسیج دانشگاه): سلام دخترا کجایین شما زهرا: شرمنده خانم موسوی،پس ماشین برادرا کجاست خانم موسوی: نیم ساعتی میشه حرکت کرده آقا راننده: خانم موسوی درست شده بریم خانم موسوی:خدا رو شکر،بریم بچه ها سوار شین 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⊰•🦋⛓👀•⊱ . هـرڪسےیڪ‌‌‌دِلبـرجانانـ‌ہ‌‌دارد‌ مـن رـاداـرم‌مھـد؎‌جـان∶) ‌ « اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج » . ⊰•🦋•⊱¦⇢ ⊰•🦋•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•💙🦋❄️•⊱ . عِشْق‌فَقَط‌عِشْق‌عَلے، رهْبَرفَقَط‌سَیٖدعَلے🙂♥️..!" . ⊰•💙•⊱¦⇢ ⊰•💙•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
|ـب‌ـسم‌ࢪب‌‌بابڪ••♥️ |ـصب‌ـح‌ـتون‌بخیـࢪ••🎗
⊰•💚🔗🌿•⊱ . میـدونے‌ظلـم‌یعـنے‌چـے؟ یعنـے‌بـرا؎‌شـھآدٺ‌آفـریده‌شـد‌ه‌باشـیم امـا‌خـرابش‌ڪنیم‌وبمیـریم:)"💔🚶‍♀️ . ⊰•🌿•⊱¦⇢ ⊰•🌿•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🙊♥️ پارت۲ سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم زهرا هم یه مفاتیح ریز از کیفش درآورد شروع کرد به خوندن منم هندزفری رو گوشم گذاشتم و مداحی گوش میکردم کم کم خوابم برد زهرا: نرگس ،اجی بیدار شو وقت نماز و ناهاره ( چشمامو به زور باز کردم ): چشم از ماشین پیاده شدیم و رفتیم نماز و خوندیم بعد نماز همه رفتن داخل رستوران ،منم چون از غذاهای بیرون اصلا خوشم نمیاومد رفتم داخل اتوبوس نشستم ده دقیقه بعد زهرا اومد زهرا: خانم خانوما یه دفعه غش نکنی بیافتی رو دستمون - خیالت راحت بادمجون بم آفت نداره دست کرد داخل کیفش زهرا: بیا ،مامان جونت واست ساندویج درست کرد ،میدونست چیزی نمیخوری - قربون دستش برم زهرا: منم مسئول حمل و نقلش بودمااا - قربون شما هم برم ( ساندویج کتلت بود ،واقعن گشنم بود ) خانم موسوی: زهرا جان بیا اماره بچه هارو بگیر حرکت کنیم زهرا: چشم،الان میام هوا تاریک شده بود که رسیدیم واقعن تو تاریکی شب هم میشد ،بوی شهدا رو حس کرد این چند روز خیلی زود گذشت ،ولی دلم میخواست ثانیه ها یه عمر بگذره تا بیشتر بمونیم اینجا یه شب بعد از خوندن دعا و نماز شب خوابم برد ،خواب دیدم یکی داره اسممو صدا میزنه و میگه بیا چند بار هم این جمله رو تکرار کرد اصلا چهره اش مشخص نبود فقط صداشو میشنیدم از خواب بیدار شدم نگاهی به اطرافم کردم همه خواب بودن یه ترس عجیبی افتاد توی دلم چادرمو سرم کردم از چادر زدم بیرون همه جا ظلمات و تاریک بود ترسیدم کجا باید برم ،اون صدای کی بود ؟ رفتم دورو برم و گشتم یه دفعه صدای گریه ای شنیدم دنبال صدا رفتم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🙊♥️ پارت۳ همینطور که میگشتم چشمم افتاد به یه نفر که چپیه روی سرش بود و به خاک سجده کرده بود و گریه میکرد صداشو واضح نمیشنیدم که داشت چی زمزمه میکرد خواستم جلو تر برم که خانم موسوی : نرگس ،اینجا چیکار میکنی یه دفعه اون اقا بلند شد و روش رو کرد سمت ما - ببخشید خوابم نبرد اومدم بیرون خانم موسوی: ببخشید آقای زمانی ،حواسم نبود کی خانم اصغری اومدن بیرون اقای زمانی یه نگاهی به من کرد: اشکالی نداره خانم موسوی: بریم نرگس - چشم تا برسیم به چادر خانم موسوی هیچی نگفت داخل چادر شدیم و هیچ کس بیدار نبود رفتم کنار زهرا دراز کشیدم ولی اصلا خوابم نبرد فکرم همش در گیر خوابم و اون اقا بود از ترس خانم موسوی ،نمیتونستم تکون بخورم با شنیدن صدای اذان زهرا رو صدا زدم - زهرا ،زهرا پاشو اذانه ( چشماشو نیمه باز کرد): چه عجب بیداری تو؟ - خوابم نبرد ،پاشو بریم نماز زهرا: باشه رفتیم نمازمونو خوندیم بعد از نماز صبح حرکت کردیم سمت تهران چپیه ای که دور گردنم بود و گذاشتم روی صورتمو چشمامو بستم زهرا: نرگس جان چیزی شده؟ - نه خواهری دیشب خوب نخوابیدم ،بخوابم بهتر میشم سرمو تکیه دادم به شیشه و خوابم برد نزدیکای ظهر واسه نماز و ناهار ماشین وایستاد منم رفتم نمازمو خوندم و برگشتم سمت ماشین که چشمم به اون اقا افتاد کنار اتوبوس ایستاده بود داشت باگوشیش صحبت میکرد رفتم کمی نزدیکتر آقای زمانی: چشم مادر من ،مواظب هستم ،الانم اگه کاری ندارین من برم نماز و ناهار ،قربونتون برم به بابا سلام برسون یاعلی حرفاش که تمام شد روش و برگردوند چشمامون برای چند لحظه به هم افتاد و سرمونو انداختیم پایین از کنارش رد شدم و آروم سلام کردم آقای زمانی: علیک السلام از اتوبوس داشتم بالا میرفتم آقای زمانی: ببخشید شما ناهار نمیخورین؟ - نه ،من کلن غذای بین راهی و دوست ندارم زمانی: اینجوری که ضعف میکنین - نه خوبم ،مشکلی پیش نمیاد زمانی: باشه ،یا علی - ببخشید ،یه سوالی داشتم زمانی: بفرمایید ؟ - ممممم ،هیچی چیزه مهمی نبود ،شرمنده یاعلی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⊰•🦋☁️•⊱ . ٺوٺمام‌منے‌جان‌فداےٺو...🙃💚 . ⊰•☁️•⊱¦⇢ ⊰•☁️•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🙊♥️ پارت۴ قلبم داشت میاومد توی دهنم دلم میخواست علت گریه هاشو میفهمیدم ولی ،چه جوری میپرسیدم ازش چپیه رو گذاشتم روی صورتمو چشمامو بستم خانم موسوی: نرگس جان - بله خانم موسوی: بیا عزیزم این کیک و آبمیوه رو بخور - خیلی ممنونم مشغول خوردن بودم که یکی یکی بچه ها سوار ماشین شدن زهرا: خدا شانس بده ،یکی واسه ما این کارا رو نمیکنه - وااا زهرا ،یه جور میگی یکی ،انگار شوهر آینده ام خریده زهرا: خدا رو چه دیدی، شایدم شد شوهرت - دیونه ،میفهمی چی میگی،؟ خانم موسوی شوهرم بشه ؟ زهرا: نه بابا اقای زمانی و میگم ( تا اسمشو گفت ،کیک پرید تو گلوم ،داشتم خفه میشدم اینقدر زهرا به پشتم زد تا نفسم برگشت) زهرا: چته تو دختر ،شوهر ندیده ای مگه - چرا این حرف و زدی؟ زهرا: واا ،راست میگم دیگه، شوهر ندیده ای ،اگه میزاشتی چند تا خاستگار بیان خونه اینجوری هول نمیشدی - نه منظورم اون حرفت بود، مگه خانم موسوی کیک و آبمیوه نخرید زهرا:زرررشک ،نه بابا آقای زمانی خرید گفت بده به تو ،بادا بادا مبارک بادا? ( با آرنج دستم زدم به پهلوش) : دیونه اینا چیه میگی ،زشته زهرا: باشه بابا ( اصلا باورم نمیشد ،چرا همچین کاری کرد) نزدیکای غروب رسیدیم تهران از اتوبوس پیاده شدیم از همه خداحافظی کردیم یه دربست گرفتیم رفتیم خونه زنگ درو زدیم مامان درو باز کرد مامان : سلام عزیزای من زهرا: اول خواهر بزرگتر زهرا پرید تو بغل مامان: الهی من فداتون بشم ،چقدر دلم برات تنگ شده بود - بسه دیگه زهرا ،سفره قندهار که نبودی زهرا: عع سفر سفره دیگه منم بامامان روبوسی کردم و رفتیم بالا اول رفتم دوش گرفتم ،انگار تمام تنم کوفته بود بعد رفتم داخل آشپز خونه - مامان جون چی داریم غذا دارم میمیرم از گرسنگی مامان: الهی من فدات بشم ،ماکارونی درست کردم براتون ،الان میکشم برات - قربون دستتون زهرا: شما که یه ته بندی کردین داخل ماشین - هر چی باشه ،که غذای خونه رو نمیگیره غذامونو خوردیم رفتیم تو اتاقمون روی تختم دراز کشیدم به اتفاقایی که افتاد فکر میکردم زهرا: فک نکن آجی ،یا خودش میاد یا نامه اش ( بالشت و پرت کردم سمتش) - اول اینکه من قصد ازدواج ندارم دوم اینکه تا شما نرین خونه بخت منم جایی نمیرم سوم اینکه زشته درمورد پسر مردم این حرفارو میزنی زهرا: در جواب اول و دومت بگم خیلی بیخود میکنی تو جواب سوم اینکه ،هیچ پسری محض رضای خدا کاری نمیکنه - خیلی بیمزه ای زهرا: مخلصیم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⊰•💛⛓🌙•⊱ . خُدامیدۅنہ‌اَزخۅدَم‌هیچۍنَدارَم، هَرچۍ‌ڪِہ‌دارَم‌ۅاِمـٰام‌رِضـٰابِھِم‌داد💔!" . ⊰•🌙•⊱¦⇢ ⊰•🌙•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii