eitaa logo
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
1.4هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
38 فایل
⊰بِ‌ـسْمِ‌ࢪَبِ‌بابڪ..!🎗⊱ •• ⊰جور؎زندگۍڪن‌ڪہ‌اگردیدنت‌ بگن‌این‌زمینۍنیست‌،شھید‌میشھ⊱ •• ⊰اطلـٰاعـات‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @etelatmoon " •• ⊰خـٰادم‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @Alllip " •• ⊰مدافـ‌؏ـان‌حࢪیم‌آل‌اللّٰـھ🎗⊱
مشاهده در ایتا
دانلود
|ـب‌ـسم‌ࢪب‌‌بابڪ••♥️ |ـصب‌ـح‌ـتون‌بخیـࢪ••🎗
⊰•🔏👀🔗•⊱ . در این جهان پر فراز و نشیب آن تو هستی که در دلم بدون فراز و نشیبی...🌿 . ⊰•🔏•⊱¦⇢ ⊰•🔏•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ♥️🐻 پارت۹۱ در اتاق باز شد و سارا وارد اتاق شد سارا: معلوم هست کجایی ،چرا گوشیت خاموشه - دیشب گوشیم خاموش شد ،یادم رفت روشنش کنم ،حالا مگه چی شده؟ سارا: امیر و نمیشناسی ،وقتی دید صبح تو اتاقت نبودی صد بار شماره تو گرفت ،اگه بدونی چه جوری منو رسوند دانشگاه - زنگ بزن بهش بگو حالم خوبه سارا: خودت زنگ بزن ،میدونم زنگ بزنم جوابمو نمیده اینقدر که عصبانیه ! - باشه یه پرینت از نوشته ام گرفتم به سمتش گرفتم - بیا ببر به هاشمی نشون بده بپرس این متن خوبه یا نه سارا: من حوصله ندارم خودت برو - وااا ،میگم زنگ بزن به امیر میگی نه ،،میگم این نامه رو ببره نشون هاشمی بده میگی نه ،،معلوم هست فازت چیه امروز سارا: ای خداااا دیونه شدم از دست تو ،بده ببرم - به سلامت گوشیمو از کیفم بیرون آوردم و شروع کردم به پیام دادن به امیر - سلام امیر جان ،شرمندم گوشیم خاموش بود ،دانشگام ،لطفا زنگ نزن فعلا حوصله صحبت کردن ندارم بعد پیامو براش فرستادم به ثانیه نکشید که پیام داد امیر: خدا رو شکر زنده ای ،گفتم حتما رفتی فرار مغزها بشی ،باشه شب صحبت میکنیم ،تلافی امروزم سرت در میارم از پیامش خندم گرفت در اتاق باز شد و سارا وارد اتاق شد سارا: بفرما ،گفتن خوبه همینو به تعداد بچه ها پرینت بگیرین نوشته رو ازش گرفتم دیدم زیر نامه نوشته « مثل همیشه عالی » لبخند زدمو شروع کردم به پرینت گرفتن نامه کارمون تا نزدیکای ظهر طول کشید یه دفعه یادمون اومد کلاس شروع شده نامه ها رو روی میز گذاشتیم و تن تن از پله ها رفتیم بالا در اتاق و باز کردیم ،نیم ساعت دیر کرده بودیم هاشمی که نفس زدن هامونو که دید چیزی نگفت و با دست اشاره کرد وارد کلاس بشیم سارا آروم گفت:آیه شانس آوردیم به خاطر کار هاشمی دیر کردیم وگرنه عمرأ اگه اجازه میداد وارد کلاس بشیم - یعنی تو اگه حرف نزنی دیگران فکر میکنن لالی؟ سارا: بی ادب شدیااا لبخندی زدمو چیزی نگفتم.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ♥️🐻 پارت۹۲ امیر آخر کلاس اومد دنبالمون با هم رفتیم خونه سارا توی راه فقط حرف میزد ومیخندید ولی امیر فقط از داخل آینه به من نگاه میکرد و چیزی نمیگفت منم سرمو به شیشه ماشین تکیه دادمو چشمامو بستم بعد از رسیدن به خونه به مامان سلام کردمو وارد اتاقم شدم لباسامو عوض کردم رفتم بیرون از داخل یخچال یه کم میوه برداشتم ،یه بطری آب هم برداشتم ،برگشتم توی اتاق مامان هم با تعجب نگاهم میکرد روی تخت دراز کشیدمو مشغول میوه خوردن شدم از یه طرفم داشتم از داخل گوشی دنبال چند تا آهنگ مداحی میگشتم که روز استقبال پخشش کنیم در اتاق باز شد و امیر وارد اتاق شد بدون توجه بهش به کارم ادامه دادم به زور خودشو روی تخت کنارم جا کرد امیر: چیکار میکنی؟ - دارم دنبال چند تا آهنگ مداحی میگردم امیر : منم داخل گوشیم چند تا مداحی دارم میخوای برات بفرستم - اره بفرست امیر : آیه نگاهم کن کارت دارم - بگو میشنوم امیر گوشیمو از دستم گرفت و نگاهم کرد منم سرمو سمتش چرخوندم و نگاهش کردم امیر: آیه من هیچ وقت نمیزارم تو با کسی که دوستش نداری ازدواج کنی ،بابا هم اگه این حرف و زده از روی عصبانیت بوده - امیر من دیگه به احساس خودمم شک دارم ،یعنی دیگه نمیتونم کسی و دوست داشته باشم ،تمام حس و عشقم سوخت و رفت ،تو کمکم کن امیر ،مثل همیشه که کمکم کردی ،کنارم بودی امیر دستی به موهام کشید : هستم ،همیشه کنارتم ( بعد با خنده گفت)،تو هم لطفا اگه از کسی خوشت نمیاد نگو که یه نفر دیگه رو میخوای - چشم امیر: پاشو بریم بیرون ،اینا چیه میخوری ؟تا صبح ضعف میکنی؟ - باشه ،تو برو ،من میام... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ♥️🐻 پارت۹۳ همه چیز سریع پیش رفت ،دقیق همون چیزی که میخواستیم شد اینقدر بچه ها قشنگ گوشه حیاط و درست کردن واسه استقبال شهید که هیچ کس باورش نمیشد اینقدر سریع همه کارا انجام بشه صبح زود با زنگ ساعت گوشیم بیدار شدم لباسمو پوشیدم ،مقنعه امو سرم کردم چفیه ای که از راهیان نور هدیه گرفته بودم و دور گردنم انداختم ،چادرمو سرم کردم کیفمو برداشم ،یه مفاتیح کوچیک هم برداشتم داخل کیفم گذاشتم از اتاق بیرون رفتم سمت اتاق امیر رفتم شروع کردم به در زدن - سارا،،،سارا،،،پاشو دیگه ،،کلی کار داریم امروز یه دفعه از داخل آشپز خونه صدای سارا اومد سارا: چه خبرته ،من الان نیم ساعته آماده م - عع چه سحرخیز شدی ! پاشو بریم امیر: آیه بیا یه چیزی بخور ،معلوم نیست تا غروب چیزی بخوری یا نه مامان: صبر کنین چند تا لقمه واستون درست میکنم دانشگاه بخورین سارا: مامان جون ،الان آیه رو ابراست چیزی نمیخوره زحمت نکشین - اگه تمام شد حرفاتون ،من تو حیاط منتظرم تو کوچه منتظر امیر و سارا شدم بعد از مدتی سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم سمت دانشگاه از ماشین پیاده شدیم و سریع رفتیم سمت جایگاهی که درست کرده بودیم یه نگاه کردم دیدم همه چی آماده است فلش و از کیفم دراوردم دادم به یکی از بچه های بسیج که بزنه به باند بعد از مدتی صدای مداحی کل دانشگاه رو پیچید سارا: چه قشنگه ،الان همه میان اینجا یه دفعه دیدم منصوری و صادقی و هاشمی دارن میان سمت ما بعد از سلام کردن ،صادقی گفت دارن میرن معراج تا شهید و برای استقبال بیارن ما هم رفتیم وسایل پذیرایی رو واسه مهمانها آماده کنیم یه دفعه هاشمی اومد و به من گفت : خانم هدایتی اگه دوست دارین میتونین همراه ما بیاین.. اصلا باورم نمیشد از خوشحالی اشک میریختم سارا زد بازوم : اه ،همیشه اشکش دمه مشکشه ،ما آخر نفهمیدیم تو از خوشحالی گریه میکنی یا از ناراحتی با حرفش منصوری و هاشمی خندیدن منصوری: برو آیه جان ،معلوم نیست که شهید و بیارن توی جمعیت بتونی باهاش درد و دل کنی وسیله ها رو گذاشتم روی زمین و کیفمو برداشتمو پشت سر هاشمی حرکت کردم با اومدن صادقی سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|ـب‌ـسم‌ࢪب‌‌بابڪ••♥️ |ـصب‌ـح‌ـتون‌بخیـࢪ••🎗
⊰•💙🔗🌊•⊱ . به سودای تو مشغولم ز غوغای جهان فارغ.../" . ⊰•💙•⊱¦⇢ ⊰•💙•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
Entekhab.mp3
8.41M
♡ ㅤ ❍ ⎙ㅤ ⌲ ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ راهیسٺ؛راھ‌عشق ڪھ‌هیچش‌ڪنارھ‌نیسٺ آنجا‌جزآنڪه‌سر‌بسپارند چارھ‌نیسٺ!" /"
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ♥️🐻 پارت۹۴ توی راه حال عجیبی داشتم ،اولین بار بود میخواستم از نزدیک یه شهید و ببینم بعد از مدتی رسیدیم به معراج جمعیت زیادی اومده بودن یه آمبولانس دم در ورودی ایستاده بود به همراه آقای هاشمی و صادقی واردمعراج شدیم در اتاق که باز شد با دیدن تابوت که با پرچم ایران تزیین شده بود پاهام سست شده بود صدای گریه های افرادی که دورو برم بودند به گوشم میرسید به سختی خودم رو به تابوت رسوندم نشستم روی زمین تا چند دقیقه فقط نگاه میکردمو اشک میریختم « شهید زیباست ،شهید قشنگ است،با دیدن شهید هم خوشحالی هم ناراحت » سرم رو روی تابوت گذاشتمو آروم گریه میکردم بعد از داخل کیفم مفاتیح رو بیرون آوردمو مشغول خوندن زیارت عاشورا شدم بعد از اتمام زیارت عاشورا چند نفر داخل شدند و پیکر شهید رو سمت آمبولانس هدایت کردن آنقدر اصرار کردم که تا راضی شدن سوار آمبولانس بشم تا برسیم به دانشگاه فقط گریه میکردمو خدا رو شکر میکردم به خاطر این موهبتی که برام قرار داده بچه های دانشگاه از سر جاده اصلی منتظر بودن جمعیت زیاده اومده بودن آمبولانس مجبور شد بایسته در آمبولانس و که باز کردن همه فریاد یا حسین و یا زهرا سر دادن پیکر شهید روی شانه بچه ها بدرقه میشد دوساعتی گذشت تا تونستن شهید رو برسونن به جایگاهی که براش درست کرده بودیم وقتی حرف از شهید میشه مهم نبود چه اعتقادی داری،چه پوششی داری ،با دیدن شهید دلت میلرزه با چشم هام دیدم دختر پسرهایی که وضع ظاهریشون مناسب نبود ولی وقتی پیکر روی دوششون بود فقط گریه میکردن و التماس از شهید که نگاهشون کنه مراسم تا غروب طول کشید همه چیز به لطف شهید گمنام خوب پیش رفت بعد از اتمام مراسم شهید و دوباره با آمبولانس بردن هیچ کس حال خوبی نداشت ، نه نه میشه گفت همه حالشون خوب بود ،چون این حال ،حالی نبود که کسی تا حالا تجربه کرده باشه بعد از اتمام مراسم به همراه سارا یه دربست گرفتیم رفتیم خونه وقتی برگشتیم خونه ،همه از قیافه گریونمون فهمیدن که حالمون خوب نیست سارا بدون هیچ حرفی رفت اتاق امیر، منم رفتم توی اتاق خودم روی تختم دراز کشیدمو به اتفاق هایی که افتاده بود فکر میکردم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•🌼🔗🌿•⊱ . یہ‌روزایۍ‌🖐🏿 یہ‌وقتایۍ🚶🏿‍♀ یہ‌اتفاقۍ‌میوفتہ.... ڪہ‌جاۍ‌خالۍ بعضیا‌خیلۍ‌حس‌میشہ:)💔 . ⊰•🌼•⊱¦⇢ ⊰•🌼•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⊰•🎼⛓•⊱ . بِھ‌جـٰان‌آمَـددِل‌ازنـٰازنِگـٰاهَـت مِثـل‌نَفـس‌شُـدۍبَـرایَـم؛ڪِشیدنـت‌الـزامِیسـت..!シ ‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‌‌‎‌‌‎. ⊰•🎼•⊱¦⇢ ⊰•🎼•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
|ـب‌ـسم‌ࢪب‌‌بابڪ••♥️ |ـصب‌ـح‌ـتون‌بخیـࢪ••🎗
⊰•💚🔗🦠•⊱ . نقشِ‌اودرچشمِ‌ما هرروز‌خوش‌تر‌می‌شود...🌿 :) . ⊰•💚•⊱¦⇢ ⊰•💚•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
Ehsan Yasin - Mahe Man [128].mp3
3.79M
♡ ㅤ ❍ ⎙ㅤ ⌲ ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ ماھ‌من‌..! شباۍ‌تیرھ‌مو‌ڪنار‌بزن ی‌رنگے‌بھ‌شباے‌تار‌بزن بیاو‌عاشقۍ‌رو‌جار‌بزن" /"
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ♥️🐻 پارت۹۵ یه هفته ای گذشت و امتحان میان ترم شروع شده بود سارا هم مثل همیشه تو خونمون تلپ شده بود هر چند دقیقه یه بار میاومد داخل اتاق و یه سیر گریه میکرد که هیچی نمیفهمه از درس ها مشغول درس خوندن بودم که در اتاق باز شد و سارا وارد اتاق شد - سارا اگه باز میخوای گریه کنی ،برو بیرون سارا: عه ،منو باش که اومدم یه خبری بهت بدم ،بیخیال اصلا میرم بمون تو خماری - بیا حالا ناز نکن سارا از خدا خواسته پرید روی تخت سارا: یه چیز بگم باز سکته نمیکنی - بابا راز داریت منو کشته سارا خندید و گفت: اگه بدونی امشب چه خبره - من در تعجبم ،من که دختر این خانواده ام خبرا همیشه آخر به دستم میرسه ،تو سیگنالت به کی وصله که اینقدر اخبار داغ به دستت میرسه سارا: حالا دیگه... - حالا بگو امشب چه خبره ،میخوام درسمو بخونم سارا: اول قول بده ،آمپرت بالانزنه تا بگم - من تو رو میبینم به خودی خود آمپرم بالا میزنه ولی تو بگو سعی خودمو میکنم سارا: هیچی پس نمیگم - عععع لوس نشو دیگه بگو سارا: امشب قراره خواستگار بیاد برات - چییییییییی؟ سارا: آیه قاطی کردی باز فاز دیونه ها رو گرفتی پوستت و قلفتی میکنم - کی هست حالا؟ سارا: اینو نمیدونم ،فقط میدونم دوست امیره! - دوست امیر؟،امیر کجاست ؟ سارا: عع قرارمون یادت نره دیگه ،الان اگه امیر باز بفهمه بهت گفتم ،باز مثل خودت قاطی میکنه - بهت گفتم امیر کجاست ؟ سارا: مامان فرستادش واسه امشب خرید کنه - پاشو برو بیرون سارا: آیه قول دادیااااا - باشه ،برو بیرون عجب گیری افتادماااا ،خداایا من چه گناهی کردم که گیر دوتا دیونه افتادم سارا رفت و من داشتم حرص میخوردم از دست امیر ،چه طور تونست زیر قولش بزنه... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ♥️🐻 پارت۹۶ اینقدر عصبانی بودم که نمیتونستم کاری انجام بدم بلند شدم رفتم توی حیاط روی تخت نشستم منتظر امیر شدم یه ساعت بعد امیر وارد حیاط شد ایستادم دست به سینه کلافه نگاهش میکردم امیر با دیدن قیافه عصبانیم اومد سمتم امیر: میتونم الان حدث بزنم که کلاغه خبرا رو رسونده برات چیزی نگفتم امیرم خونسرد نشست روی تخت امیر: میگم چیکار کنم که سارا حرف تو دلش بمونه ؟ به نظرت فلفل بریزم تو دهنش خوبه؟ از حرفش خندم گرفت ولی باز همچنان قیافه کلافه گی رو به خودم گرفته بودم امیر: بشین صحبت کنیم نشستم کنارش گفتم: مگه خودت قول ندادی تا زمانی که من عاشق نشدم کمکم کنی کسی پاشو تو خونه نزاره؟ امیر: من قول دادم با کسی که دوستش نداری نمیزارم ازدواج کنی ،نه اینکه نزارم کسی نیاد تو خونه - ولی امیر.. امیر: آیه ،بزار این دوستم بیاد ،به خدا کچلم کرد از بس بهم گفت ،بزار بیاد حرفاشو گوش کن ،اگه خوشت نیومد بهش میگم بره پی زندگی خودش - این چه دوستیه که خیلی راحت اومده باهات صحبت کرده در مورد خواهرت ،تو هم هیچی بهش نگفتی امیر: آخه اینقدر پسر خوبیه که وقتی گفت، انگار داشت از من خواستگاری میکرد از خوشحالی داشتم بال در میاوردم - ععع پس به پای هم پیر شین بلند شدم خواستم برم که امیر دستمو گرفت امیر: آیه جان ،خواهری،قربونت برم ،عزیز دلم ،قشنگ من ،یکی یه دونه ی من ... - اوووو چه خبرته ،من با این حرفا خر نمیشم امیر: خواهش میکنم بزار امشب بیان ،فکر کن مهمانن ،اصلا باهاش حرف نزن ،بزار بیاد رفتش ،خودم بهش زنگ میزنم که جوابت منفیه قبول؟ یه مکثی کردمو گفتم : قبول. . 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⊰•🎬🖇🖤•⊱ . +شَهٰآدَٺ‌یَعنے؛ زِندگےڪُن،آمٰآ! فَقط‌برٰآے‌‌‌ِخُدٰآ..!🖐🏽 اگَرشَهٰآد‌‍‍ٺ‌مےخوآهید زِندِگےکُنید فقط‌برای‌خدا..:)!"🌿 ‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‌‌‎‌‌‎. ⊰•🖤•⊱¦⇢ ⊰•🖤•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ♥️🐻 پارت۹۷ تا شب امیر صد بار اومد داخل اتاقم که نکنه به مغزم بزنه و اتاق و به هم بریزم تازه یه دستمالم گرفته بود تو دستش افتاد به جون اتاقم ،از کاراش خندم میگرفت ،نمیدونستم چرا همچین کارایی رو میکنه آخر سر هم رفت سمت کمد لباسم و یه دست لباس با یه روسری برداشت گذاشت روی تخت نگاه مظلومانه ای به من کرد و گفت: با این لباسا مثل ماه میشی ،اگه میشه اینو بپوش بعدم از اتاق رفت بیرون نمیخواستم اینکار و کنم ولی میدونستم اگه کاری که گفته انجام ندم باز مجبورم میکنه لباسمو عوض کنم ساعت ۷ ونیم بود و من هنوز آماده نشده بودم در اتاق باز شدو سارا وارد اتاق شد... سارا:چرا هنوز آماده نشدی؟ - میگم سارا یه چیزی مشکوک میزنه سارا: چی؟ - چرا از صبح مامان چیزی نمیگه؟ اصلا یه بارم نیومده بگه آیه آماده شو ،آیه دیر شده سارا: خوب به جاش امیر جبران کرده ،صد بار بهت گفته ،واسه همین خیالش راحت بود - اره راست میگی سارا: پاشو ،الان میرسناا - باشه لباسمو عوض کردم ،چادر رنگیمو سرم کردمو رفتم سمت پذیرایی با دیدن بابا ،خجالت کشیدمو رفتم داخل آشپز خونه روی صندلی میز ناهار خوری نشستم مامان بادیدنم یه لبخندی زد و چیزی نگفت کلافه به ساعت نگاه میکردم که زنگ خونه به صدا در اومد بلند شدم رفتم سمت پذیرایی کنار سارا ایستادم امیر رفت در و باز کرد و بعد از چند دقیقه مهمونا وارد خونه شدن یه لحظه با وارد شدن یه نفر خشکم زده بود اصلا باورم نمیشد این آقا اومده باشه خواستگاری سارا که از من بیشتر قافلگیر شده بود آروم زیر گوشم گفت: آیه من دارم همون کسی و میبینم که تو میبینی؟ مگه ممکنه ،هاشمی اینجا.... ،خواستگاری تو ..... همه بعد از احوالپرسی نشستن ولی من و سارا مثل چوب خشک ایستاده بودیم و نگاه میکردیم با صدای امیر به خودمون اومدیم رفتیم یه گوشه نشستیم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
|ـب‌ـسم‌ࢪب‌‌بابڪ••♥️ |ـصب‌ـح‌ـتون‌بخیـࢪ••🎗