『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
علی امام ِ من است ُ، منم غلام ِ علی(:
بیخیالمردمدنیـا...
بگـــونجفچخبـر؟!
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمࢪببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـࢪ••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
26.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#مستندشهیـدبابڪنورے🤍
بھروایٺپدر/"
⊰•💟🔗🌿•⊱
.
در شهر ها پر است از
زینب های حسین:)🍃♥️
ولی عباس ها اجازه نگاه
کردن نمیدهند👀
.
⊰•💟•⊱¦⇢ #تلنگر
⊰•💟•⊱¦⇢ #خـادم_الـرضـا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۲۸
خودم را به بی خبری زدم.
–از چی خبر دارید؟
برگشت در جهت مخالف راهی که آمده بودیم و اشاره کرد که من هم همراهیاش کنم و شروع کرد به قدم زدن.
به اجبار همراهیاش کردم. ولی آنقدر آرام میرفتم که دوشا دوش هم قرار نگیریم.
به خاطر شلوغی پیاده رو و این که سرم از خجالت پایین بود..
مدام باید مواظب میشدم که با کسی برخورد نکنم.
دستش را به پشتم حائل کرد و به کنار خیابان اشاره کرد.
–بیایید از اونور بریم، ماشین رو یه کم بالاتر پارک کردم.
در بد مخمصه ایی افتاده بودم. حس یک مجرم را داشتم که برای باز جویی به سلول انفرادی میبرنش.
در ذهنم دنبال راهی میگشتم که خودم را نجات بدهم.
سکوت سنگینی بینمان برقرار بود انگار او هم در ذهنش دنبال چیزی میگشت و حسابی مشغول بود.
کنار ماشینش که رسیدیم دستهایش را داخل جیب های شلوار کتان کرم رنگش فرو برد و راست ایستاد.
–اینم ماشین من، بفرمایید سوار شید.
وقتی تردیدم را در سوار شدن دید خودش رفت و پشت فرمان نشست و استارت زد. نگاهش کردم.
چراغهای ماشین را روشن و خاموش کرد.
دیگر چاره ایی نداشتم.
در عقب ماشین را باز کردم و نشستم. یک ساندروی سفید و ترو تمیز داشت. ماشین بوی عطرش را میداد.
با خودم فکر کردم شاید از این که عقب نشستهام ناراحت شود. ولی وقتی ماسکش را درآورد و از آینه آویزان کرد لبخند میزد.
ماسکتون را دربیارید و یه کم نفس بکشید.
ماسکم را پایین دادم و نگاهم را به خیابان دادم.
ماشین را از پارک درآورد.
–اگه بدونید واسه این جای پارک پیدا کردن چقدر این خیابون رو بالا و پایین کردم.
با حواس پرتی گفتم؛
–خب جلوی مغازتون که همیشه جا هست اونجا پارک میکردید.
آینه را روی صورتم تنظیم کرد و لبخندش عمیق تر شد.
–خوب آمار جا پارک اونجا رو داریدا...
اگه اونجا پارک میکردم، باید کلی پیاده تا اونجا میرفتیم. شمام که همش دنبال بهانه، چطوری راضیتون میکردم.
نگاهم را به دستهایم دادم.
–من فقط نمیخواستم مزاحمتون باشم. پشت چراغ قرمز ایستاد.
از آینه نگاه عمیقی خرجم کرد.
–از روزی که دیدمتون اونقدر مراحم بودید که... بعد با مکث دوباره لبخند زد و ادامه داد:
–دقیقا از روزی که اون پول رو پسم دادید، همیشه اون قیافهی حق به جانبتون جلوی چشممه.
با دلخوری پرسیدم:
–بردین به اون خانمه دادین برای کمک؟
–نه، یادگاری نگهش داشتم. دیگه دلخوری اون روزتون رو یاد آوری نکنید. من که عذر خواهی کردم. تاوانشم پس دادم.
دو هفته مریضداری کردم. دلتون خنک نشده؟
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۲۹
مریضی مادرتون تقصیر من نبود. چرا شما همه چیز رو به هم ربط میدید.
–میدونم تقصیر شما نبود. به نظر من که تو این دنیا همه چی به هم ربط داره، ناراحت شدن اون روز شما، مریضی مادرم، چند روز نیومدن من، نگرانی شما،
به دردسر انداختن خودتون به خاطر من، بعد از این حرف زیر چشمی نگاهم کرد.
نمیدانستم چه بگویم چون دقیقا منظورش را نفهمیدم میترسیدم حرفی بزنم که باعث شود بیشتر لو بروم.
ادامه داد:
–همهی اینا به هم ربط داره...
اصلا تا حالا فکر کردید چرا باید همون لحظه که شما امدید پول رو پس بدید قبلش اون خانم هم امده باشه و در مورد مشکلات و کمک جمع کردن با من حرف بزنه، بعد همین باعث شد من اون حرف رو بزنم و بعدشم باعث دلخوری شما وخیلی مسائل بشه...
فکری کردم و پرسیدم.
–نکنه چند روز کافی شام نمیایید اتفاقی افتاده که باز فکر میکنید به من مربوطه.
بعد از این که نشانی ایستگاه مترویی که همیشه آنجا پیاده میشدم را پرسید گفت:
–اگر نظر من رو بخواهید آره مربوطه،
–باز کسی کرونا گرفته؟
–نه خوشبختانه،
–پس چی؟
سکوت کرد.
نگاه سوالیام را به آینه دوختم.
با یک دستش فرمان را گرفته بود و با دست دیگرش به ته ریشش دست میکشید.
از آینه نگاهم کرد.
لبخند زد.
–اینجوری نگاه میکنید یاد اون روز میوفتم. نگاهم را به خیابان دادم.
–مگه شما نگفتین میخواهید حرف بزنید خب چرا طفره میرید.
–باشه میگم، به شرطی که به حساب فضولی نزارید من فقط نگران شدم.
وقتی این حرف را زد کمی دلشوره گرفتم.
با نگرانی نگاهش کردم.
متوجه شد و زود گفت:
–اصلا چیز مهمی نیست، من میخوام ازتون تشکر کنم و از این که اینقدر باعث درد سر شما شدم دوباره ازتون عذر خواهی کنم.
–چیزی شده؟
–راستش این چند روز کارم شده بود رفتن به مترو و پرس و جو کردن در مورد اون دختر، اسمش چی بود؟
ابروهایم بالا رفت.
–کدوم دختر؟
همون دختر فروشنده هه.
–منظورتون سارس؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد و بعد فوری گفت:
–فقط میخوام حرفهام رو باور کنید. من فکر کردم اون داره شما رو یه جورایی اذیت میکنه و داره از شما اخازی میکنه.
که وقتی امروز صبح بالاخره با پرس و جو و کلی انتظار کشیدن پیداش کردم فهمیدم کارش کمتر از اخازی هم نبوده. فکر کردم شاید شما به کمک احتیاج دارید و نمیتونید از کسی کمک بگیرید. با خودم گفتم حتما کار خدا بوده که اون روز اون دختر دقیقا جلوی مغازه ی من با شما جر و بحث کرد. پس حتما باید یه کاری انجام بدم
پیشانیام عرق کرده بود. سرم را پایین انداختم. با این حساب حتما ساره همه چیز را لو داده بود.
وقتی سکوت مرا دید ادامه داد:
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۳۰
–من در مورد اون روز ازش پرسیدم که چرا با شما اونجوری حرف میزد.
برام همه چیز رو توضیح داد، البته قبلش کلی منو تیغ زد، به کم هم قانع نیست. خنده ی کوتاهی کرد و ادامه داد:
–اولش که گفت چقدر از شما گرفته تعجب کردم و با خودم گفتم آخه این خانم حصیری چرا این همه پول بی زبون رو به این داده. ولی حالا که دارم فکر میکنم میبینم با شما خیلی خوب حساب کرده...
وای خدای من، ساره خدا لعنتت کنه من رو به پول فروختی؟ اگه میدونستم اینقدر دهن لقه کاری ازش نمیخواستم. کاش بهش میسپردم که به کسی حرفی نزنه، البته فایده ایی هم نداشت اون تا اسکناس ببینه همه چی یادش میره. حالا که کار از کار گذشته بود باید توضیحاتی میدادم که سوتفاهم پیش نیاد، حالا فکر نکنه من فضولم و تو زندگی دیگران تجسس میکنم.
سرم را بالا آوردم.
–من فقط نگران شدم که نکنه اتفاق بدی...
حرفم را برید.
–شما خیلی هم کار خوبی کردید. اصلا فکر نمیکردم موضوع این چیزی باشه اون دختره گفت.
راستش وقتی حرفهاش رو شنیدم خوشحال شدم. اولش وقتی دیدم با اون دختره سر و سّری دارید یه کم ترسیدم. ولی بعد که جریان رو فهمیدم خیلی هم ذوق کردم. که شما به خاطر من اینقدر خودتون رو به دردسر انداختین.
همین که میگید نگرانم شدید یه دنیا میارزه.
از طرفی از این که دنبال ساره رفته تا سر از کارم در بیاورد ناراحت بودم از طرفی هم از این که اینقدر برایش مهم بودم که کارش را به خاطر من چند روز رها کرده ته دلم قنج رفت.
ترسیدم از این که نکند ساره برای بیشتر پول گرفتن دروغ هم قاطی حرفهایش کرده باشد، برای همین پرسیدم:
–ساره دقیقا چی به شما گفته؟ نکنه از خودش حرف درآورده باشه؟
با شک نگاهم کرد.
–اون گقت که شما میخواستین ماهانه یه کمکی به مسجد بکنید واسه امور خیر. هر روز میومدید سراغ من که ازم بپرسید چطوری باید این کار رو انجام بدید ولی خب من نبودم.
بعد چند روز, دیگه شما نگران میشید و برای این که روتون نشده خودتون برید مسجد و بپرسید به این دختره گفتین که پرس و جو کنه. در حقیقت با یه تیر دو نشون زدید.
نفس راحتی کشیدم. باز خدا ساره رو خیرش بده آبرومندانهتر تعریف کرده. خیلی ضایعم نکرده.
–بله درست گفته.
سری به تایید تکان داد
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
♥️🔗)"
[ماتشنهیعشقیمو
شنیدیمکهگفتند
رفععطشعشق
فقطنامحسیناست...💔}
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمࢪببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـࢪ••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•🤍🔗👀•⊱
.
چشمانش...
مشاهدھگـــراعمالماسٺ)"
.
⊰•🤍•⊱¦⇢#داداشبابڪمـ
⊰•🤍•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۳۱
–منم رفتم از اون خانم مسئول مسجد پرس و جو کردم دیدم دقیقا حرفهای همین دختره رو میگه و خیلی هم خوشحال بود که یه نفر دیگه به خیرین اضافه شده و ماهانه میخواد کمک کنه. اون دختره رو هم قشنگ یادش بود، با مشخصاتش بهم توضیح داد. بعدشم یه بسته قبض مسجدرو بهم داد که هر کس خواست کمک کنه بهش
قبض بدم.
از این همه پیگیریاش ماتم برد.
نگاهی به کیفم انداختم.
–البته من از ماه دیگه کمک میکنم، این ماه یه کم بی برنامه...
دستش را در هوا تکان داد.
–نه منظورم شما نبودید، داشتم کارایی که انجام دادم رو براتون توضیح میدادم.
همینطور میخواستم ازتون بخوام دیگه مسیرتون رو کج نکنید و از اونور نرید. از همین راه همیشگیتون برید.
لزومی نداره اینقدر راهتون رو دور کنید.
نگاهم را زیر انداختم و او نفس عمیقی کشید و آرامترادامه داد:
–وقتی شما از اون خیابون رد میشد انگار اون خیابون رو زنده میکنید.
وقتی نیستید انگار همه مردن، چشمم کسی رو نمیبینه، هیجا رنگ نداره، همه چی سیاه و سفید و دلگیره، سوت و کور
بودن خیابون اونقدر به چشم میاد که این همه آدم انگار محو میشن و دیده نمیشن.
مثل یه شهری که خاک مرده توش پاشیدن.
آدمهای زیادی از جلوی مغازه رد میشن ولی چشم من فقط یه نفر رو میبینه.
سرم پایین بود و نخهای گوشهی شالم را دور انگشتم میپیچاندم و باز میکردم. اصلا توقع شنیدن این حرفها را نداشتم.
از خجالت نمیدانستم چه کار کنم. انگار ناگهان آدم دیگری شده بود، حرفهایی میزد که من تحمل شنیدنش را نداشتم. ضربان قلبم آنقد بالا رفته بود که میتوانستم صدایش را بشنوم.
از خجالت سرم را بالا نیاوردم و حرفی نزدم. او هم دیگر سکوت کوتاهی کرد و بعد پرسید:
–میتونم سوالی ازتون بپرسم؟
بدون این که سرم را بالا بیاورم گفتم:
–بفرمایید.
–اگر دلتون نخواست جواب ندین. سکوت کردم و او ادامه داد:
–چرا تو اون کافی شاپ کار میکنید؟ منظورم اینه اصلا اون کار در شأن شما نیست. اونجا همه جور آدمی میاد صورت خوشی نداره شما مدام جلوشون بزار و بردار کنید.
بالاخره انگشتم را از لای نخ های شالم بیرون کشیدم و نفسم را بیرون دادم. به خاطر هیجان بالایم میترسیدم حرفی بزنم و در صدایم لرزش باشد برای همین از درون به خودم آرامش میدادم.
از آینه نگاهم کرد.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۳۲
–یه وقت فکر نکنید دارم تو کارتون دخالت میکنما، من منظورم اینه
کلا خانمها نباید تو این جور شغلها مشغول باشن. چون خیلی ارزششون بالاست. کارای سطح پایین ارزش اونها رو پایین میاره.
در مورد شما این موضوع خیلی بیشتر صدق میکنه.
گلویم را صاف کردم و به آرامی گفتم:
–من خودمم این کار رو دوست ندارم. راستش خیلی جاها برای کار رفتم اکثرا یا حقوقشون خیلی کم بود یا محیط سالمی نداشتن. درسم که تموم بشه کار بهتری میتونم پیدا کنم.
چه رشته ایی درس میخونید.
–شیمی.
ابروهایش بالا رفت.
–پس من الان با یه شیمیدان دارم حرف میزنم.
لبخند زدم.
–فکر میکنم برای رشتتون کار زیاد باشه.
–خب درسم تموم بشه بهتره، من فقط یه جا بهم پیشنهاد کار شد که اونم فقط دو روز تونستم کار کنم.
–چرا؟
–خب محیطش مناسب نبود.
–یعنی لیسانس گرفتین کجاها میتونید کار کنید؟
–خیلی جاها، داروسازی، مواد غذایی ، پتروشیمی ، رنگ و غیره...
–کدوم دانشگاه درس میخونید؟
–شهید بهشتی.
چشمهایش را گشاد کرد.
–آفرین.
اونقدر ساده و خاکی هستین اصلا بهتون نمیاد دارین شیمی اونم تو اون دانشگاه میخونید.
–مگه باید چطوری باشم؟ شیمی هم یه رشتس دیگه.
–نه بابا، ملت یه رشته ی آبدوغ خیاری اونم تو دانشگاه آزاد درس میخونن اونقدر باد دارن که نمیشه باهاشون حرف زد.
من از همون روز اول که دیدمتون فهمیدم شما یه جورایی متفاوت و خاص هستین.
دوباره سرم را پایین انداختم.
–شما لطف دارید.
بینمان سکوت سنگینی برقرار شد.
پیچ رادیو را پیچاند. صدای اخبار گو از رادیو پخش شد. خبری در مورد فوت یکی از رجال سیاسی بود. امیر زاده پوزخندی زد و گفت:
–الان با مرگ ایشون کلی تو مملکت اشتغال زایی میشه.
پرسیدم:
–چطوری؟
–آخه ایشون پنجاه جا منصب داشت. حالا به تخصصش هم کاری نداشته باشیم من موندم یه نفر چطوری میتونه به همهی اینا برسه...
–بله، درسته، طبیعیه که آدم چندتا هندونه را با هم نمیتونه بلند کنه.
به مقصد که رسیدیم گفت:
–از اینجا تا خونتون پیاده روی زیاد داره؟
نگاهی به خیابان انداختم.
–برای من نه، چون پیاده روی رو خیلی دوست دارم.
–برای همین همیشه کفش اسپرت پاتونه؟
نگاهی به کفشهایم انداختم و دقتش را در دلم تحسین کردم.
–بله خب، البته چون ساعات زیادی باید کفش پام باشه یا توی مترو گاهی تمام راه رو سرپا هستم، با کفشهای دیگه پام خیلی اذیت میشه.
–مترو که از همه جهات سخته، به خصوص حالا با این کرونا، همیشه تو فکر شمام که یه وقت خدایی نکرده تو اون شلوغی مبتلا نشید.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۳۳
–من رعایت میکنم دیگه بقیش دست خداست.
مثلا هر روز که میرم خونه آب نمک قرقره میکنم و کمی هم استنشاق میکنم، یعنی همهی خانوادم این کار رو انجام میدن.
–یعنی موثره؟ آخه اگر این طور بود که کل دنیا این کار رو میکردن و خلاص.
سرم را کج کردم.
–خب میگن این کارم موثره،
از ماشین پیاده شدم. او هم پیاده شد و به سمتی که من ایستاده بودم آمد.
–ببخشید که امروز وقتتون رو گرفتم.
کیفم را روی دوشم جابه جا کردم.
–خواهش میکنم. خداحافظ. دستهایش را داخل جیبش برد و تکیه داد به ماشین و آهی کشید.
–به سلامت.
من راه خانه را پیش گرفتم و او همانجا ایستاده بود.
این را از سنگینی نگاهش که برشانههایم آویخته بود فهمیدم. به پیچ کوچهمان که نزدیک شدم میخواستم بدانم هنوز آنجا ایستاده یا رفته است.
در آخرین لحظه به پشت سرم نگاه کردم. هنوز با همان ژست ایستاده بود.
فصل امتحانات نزدیک میشد و درسهایم سنگین شده بودند. البته مجازی بودنش خیلی به نفعم بود ولی من برایم مهم بود که خوب درسها را یاد بگیرم. چون درسهای آزمایشگاهی را باید به دانشگاه میرفتم.
آن روز صبح به خانم نقره زنگ زدم و گفتم باید به دانشگاه بروم و دیرتر میآیم. خانم نقره گفت:
–راحت به کارت برس از ترس کرونا مشتری چندانی نداریم.
نزدیک ظهر بود که خودم را به خیابان کافی شاپ رساندم.
با قدمهای تند و بلند از پیاده رو رد میشدم که دیدم ساره جلوی مغازه ی امیر زاده ایستاده و با هم حرف میزنند.
قدمهایم کند شد. امیر زاده اخم کرده بود. یک دستش در جیبش بود و بالای تک پلهی مغازه ایستاده بود. شلوار کتان سبز لجنی با تیشرت آستین بلند سبز مغز پسته ایی تنش بود. این هامورنی رنگ خیلی برازندهاش بود. به پوست گندمیاش میآمد. خوش تیپتر از همیشه شده بود.
نگاهم رویش بود که دیدم بیتفاوت چند جمله به ساره گفت و پفی کرد و سرش را بالا آورد.
نزدیکشان شده بودم. چشمش که به من افتاد اخمش به لبخند تبدیل شد. نگاهی به ساعتش انداخت.
–سلام. تاخیر داشتید؟ فکر ما رو نکردید؟
–سلام. بله دانشگاه بودم.
–تو این کرونا؟ مگه تعطیل نیست؟
به شوخی گفتم:
–چرا؟ ما قاچاقی میریم.
–بچه درسخونید دیگه.
نگاه سوالیام را به ساره انداختم.
امیر زاده به ساره اشاره کرد و گفت:
–میبینی، امده از من حق السکوت بگبره. فکر کرده من قضیه رو به شما نگفتم. حالا میگه اگه یه پولی بهش ندم میاد به شما همه چی رو میگه. دیگه خبر نداره من همون روز سیر تا پیاز رو بهتون گفتم.
از این کار ساره شرمنده شدم. لبم را گاز گرفتم، البته زیر ماسک
مشخص نبود.
بالاخره هر چی باشه آقای امیر زاده با ساره از طریق من آشنا شده بود. یه جورایی میشد گفت دوست من بود.
با دلخوری نگاهی به سرتاپای ساره انداختم.
چشمهایش غمگین بودند، خیلی غمگین، سر و وضعش به هم ریخته بود. تکیده و رنجور به نظر میرسد. از آن ساره ی قلدر خبری نبود. سرش را پایین انداخت و به طرف مترو راهش را کج کرد. از کنارم که رد میشد گفت:
–منو ببخش، مجبور شدم.
دیدن اوضاع درهمش ناراحتم کرد. آنقدر که نتوانستم گلهای کنم یا حرفی بزنم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⊰•💟🔗🌿•⊱
.
-شُغلِت چیه؟
+اَمنیَتی ...
-ینی چیکار میکنی؟
+روزایِ عادی فوش
میخوریم و روزای شُلوغ گلوله...(:
.
⊰•💟•⊱¦⇢ #امنیت_حافظ_جان
⊰•💟•⊱¦⇢ #خـادم_الـرضـا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•💟🔗🌿•⊱
.
وقتےمیخواستبرهسوریه بہهمہگفتہبود:
یہمدتےدارممیرمخارجازکشور
همہفکرکردنبالاخره تلاشهای
باباشجوابدادهودارہمیرہآلمان
وقتےپیکرشبرگشت...
تازهخیلےهافہمیدنبابک کجابود...(:
-شهیدبابکنوری✨.
.
⊰•💟•⊱¦⇢ #داداش_بابک
⊰•💟•⊱¦⇢ #خـادم_الـرضـا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گویا همه چیز از اینجا شروع شده است، مرزبانان طالبان با کشاورزان ایرانی بر سر مرز درگیری کرده و مرزبانان ایرانی وارد ماجرا شدند👀
تا به این تروریستهای احمق بفهمانیم مرزچیست یھ چندسالی طولمیڪشه!!
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
گویا همه چیز از اینجا شروع شده است، مرزبانان طالبان با کشاورزان ایرانی بر سر مرز درگیری کرده و مرزبا
⊰•💙🔗•⊱
.
جزئیاتی درباره درگیری امروز مرزبانان ایرانی با نیروهای طالبان افغانستان❕
۱- این درگیری ظهر امروز در مرز سیستان و بلوچستان ایران و ولایت نیمروز افغانستان، و در مناطقی مانند اطراف روستاهای ساسولی، حاتم و ماککی رخ داده است.
۲- در این درگیری از سلاحهای سبک و نیمهسبک و توپخانه استفاده شده است با این حال اخبار مبنی بر بهرهگیری نیروهای ایرانی از موشک کاملاً کذب است.
۳- اخبار مبنی بر هدف قرار داده شدن فرودگاه زرنج در افغانستان توسط نیروهای ایرانی غیرواقعی و کذب است و درگیریها در همان اطراف مناطقی که در بند یک آمد، به وقوع پیوسته است.
۴- پس از شروع درگیریها مکاتبات و تماسهایی میان سفارت ایران در افغانستان و وزارت دفاع دولت طالبان برقرار میشود. بر همین اساس از تقریباً ساعتی پیش این درگیریها پایان یافته و دو طرف مشغول بررسی چرایی این تنش هستند!
.
⊰•💙•⊱¦⇢#خبـرجدید
⊰•💙•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
گویا همه چیز از اینجا شروع شده است، مرزبانان طالبان با کشاورزان ایرانی بر سر مرز درگیری کرده و مرزبا
💢در درگیری با طالبان
یڪ نفر شهید شدند💔.....)"
#شهیدمحمدمهدےاحمدے
⊰•🖤🔗👀•⊱
.
داغ اون مادرانی که اینهمه سال این پسراشون رو بزرگ کردند
براشون اشک شوق ریختند
قدو قامت کشیدنشون رو دیدن
اما حالا این لباس رو تحویلشون میدن
رو کی درک میکنه؟💔
خدا بهشون صبر بده😔
.
⊰•🖤•⊱¦⇢#شهیدمحمدمهدےاحمدی
⊰•🖤•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمࢪببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـࢪ••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼