『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
گویا همه چیز از اینجا شروع شده است، مرزبانان طالبان با کشاورزان ایرانی بر سر مرز درگیری کرده و مرزبا
⊰•💙🔗•⊱
.
جزئیاتی درباره درگیری امروز مرزبانان ایرانی با نیروهای طالبان افغانستان❕
۱- این درگیری ظهر امروز در مرز سیستان و بلوچستان ایران و ولایت نیمروز افغانستان، و در مناطقی مانند اطراف روستاهای ساسولی، حاتم و ماککی رخ داده است.
۲- در این درگیری از سلاحهای سبک و نیمهسبک و توپخانه استفاده شده است با این حال اخبار مبنی بر بهرهگیری نیروهای ایرانی از موشک کاملاً کذب است.
۳- اخبار مبنی بر هدف قرار داده شدن فرودگاه زرنج در افغانستان توسط نیروهای ایرانی غیرواقعی و کذب است و درگیریها در همان اطراف مناطقی که در بند یک آمد، به وقوع پیوسته است.
۴- پس از شروع درگیریها مکاتبات و تماسهایی میان سفارت ایران در افغانستان و وزارت دفاع دولت طالبان برقرار میشود. بر همین اساس از تقریباً ساعتی پیش این درگیریها پایان یافته و دو طرف مشغول بررسی چرایی این تنش هستند!
.
⊰•💙•⊱¦⇢#خبـرجدید
⊰•💙•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
گویا همه چیز از اینجا شروع شده است، مرزبانان طالبان با کشاورزان ایرانی بر سر مرز درگیری کرده و مرزبا
💢در درگیری با طالبان
یڪ نفر شهید شدند💔.....)"
#شهیدمحمدمهدےاحمدے
⊰•🖤🔗👀•⊱
.
داغ اون مادرانی که اینهمه سال این پسراشون رو بزرگ کردند
براشون اشک شوق ریختند
قدو قامت کشیدنشون رو دیدن
اما حالا این لباس رو تحویلشون میدن
رو کی درک میکنه؟💔
خدا بهشون صبر بده😔
.
⊰•🖤•⊱¦⇢#شهیدمحمدمهدےاحمدی
⊰•🖤•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمࢪببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـࢪ••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•📻🔗🌿•⊱
.
هرکهآمدبهتماشای
تـوبیدلبرگشت
دلــرباییهنـر
اینشهدامیباشد:)💛
.
⊰•📻•⊱¦⇢#داداشبابڪمـ
⊰•📻•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۳۴
وقتی از من دور شد رو به آقای امیر زاده گفتم:
–فکر میکنم اتفاقی براش افتاده، من برم ببینم چی شده.
امیر زاده از تک پلهی جلوی در مغازه پایین آمد.
–دردسر نشه براتون.
–نمیدونم، ولی نمیتونم اینجوری ولش کنم، حداقل دلیل کارش رو بپرسم.
–پس نزارید بره تو مترو، تا نرفته ازش بپرسید، باهاش جایی نریدها. مراقب باشید.
با تکان دادن سر حرفش را تایید کردم.
راهی را که آمده بودم برگشتم. ساره را دیدم. به نزدیک مسجد رسیده بود. افتان و سر در گریبان راه میرفت، جوری که احساس میکردی هر لحظه ممکن است سقوط کند. به در مسجد که رسید نگاهش کرد. بسته بود. همانجا ایستاد. دستهایش را روی در گذاشت و سرش را بین دستهایش جا داد. نزدیکتر که شدم زمزمهاش میآمد. با خدا حرف میزد و گریه میکرد. انگار به ضریح حرم متوسل شده بود.
کنارش ایستادم و صدایش کردم.
برگشت. اشکهایش را پاک کرد و همانجا سر خورد و روی زمین نشست. کاملا مشخص بود دیگر نمیتوانست بایستد.
روبرویش روی پا نشستم.
–چی شده ساره؟ اتفاقی افتاده؟ چرا اینجوری شدی؟
منتظر یک اشاره بود، سرش را به در مسجد تکیه داد التماس آمیز نگاهم کرد و به یک باره دوباره هق هق کنان گریه کرد.
–آخه چت شده؟ چرا گریه میکنی؟
اشکهایش یکی پس از دیگری از گونه هایش بر روی ماسکش سرازیر میشد.
دلم برایش ریش شد. من هم بغضم گرفته بود. وقتی ناراحتیام را دید التماس کرد.
–تلما تو رو خدا کمکم کن، من مجبور شدم اون پول رو از تو و از اون آقا بگیرم.
من اشتباه کردم تلما منو ببخش.
اشکهایش را از گونهاش پاک کردم.
–اگه به خاطر این موضوع ناراحتی من بخشیدمت، آقای امیر زاده هم میبخشه من میدونم اگه باور نداری بریم ازش بپرسیم.
سرش را تکان داد.
–تمام پولی که از شماها گرفته بودم خرج شوهرم کردم.
–شوهرت؟ مگه شوهر داری؟
با ناله گفت:
–دوتا هم بچه دارم.
–مگه شوهرت چی شده؟
–کرونا گرفته، ریه هاش درگیر شده، دیشب بردم بیمارستان گفتن باید بستری بشه ولی جا نداشتن. چندتا بیمارستان رفتیم یا جا نداشتن یا همون اول باید پول واریز میکردیم.
دکتر گفت یه آمپولایی براش نوشته و گفت هر روز باید تزریق کنه، گفت میتونم کپسول اکسیژن بزارم و تو خونه ازش نگهداری کنم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۳۵
ولی پول اون آمپولا و تزریقش خیلی زیاده، هیچ چاره ایی نداشتم، مجبور شدم امروز بیام و اون حرفها رو به اون آقا بزنم. گفتم شاید یه پولی ازش بگیرم و شوهرم رو نجات بدم. به خدا نمیتونه نفس بکشه حالش خیلی بده. داره میمیره.
آنقدر از حرفهایش شوکه شدم که مات زده فقط نگاهش میکردم.
سرش را به در مسجد کوبید، هر چی به خدا التماس میکنم جوابم رو نمیده، بعد سرش را با دو دستش گرفت.
–حقم داره جواب نده حق داره، ولی من به جز خودش کسی رو ندارم، اگر شوهرم طوریش بشه با دوتا بچه کجا برم. دوباره شروع به گریه کردن کرد.
بعد ناگهان دستهایم را گرفت:
–تو رو خدا کمکم کن.
پرسیدم.
–کسی رو نداری؟ فامیلی؟ برادری خواهری؟
–اینجا یه خواهر دارم که وضعش از من بدتره.
پدر و مادرم شهرستان هستن. بهشون زنگ زدم، اونا حتی جواب تلفنم رو هم نمیدن.
موقعیت مناسبی نبود که دلیل کار پدر و مادرش را بپرسم.
بلند شدم و او را هم با خودم بلند کردم.
–من هر کاری از دستم بربیاد برات انجام میدم.
نور امید در چشمهایش درخشید.
–تو رو خدا کمکم کن، میدونم من بد کردم ولی...
–گذشته رو رها کن. الان برو پیش شوهرت من بهت زنگ میزنم.
بعد از خداحافظی متفکر به طرف کافی شاپ راه افتادم. نمیدانستم به چه کسی زنگ بزنم و از چه کسی کمک بخواهم، تمام اطرافیانم وضع چندان خوبی نداشتند. با خودم گفتم شاید از آقای غلامی مساعده بخواهم بتواند بدهد.
کاش میپرسیدم هزینهی آمپولهایش چقدر میشود.
صدای آقای امیرزاده مرا از افکارم بیرون کشید.
پشت سرم آمده بود و از دور ما را زیر نظر داشته.
–چی بهتون گفت که اینقدر ناراحت شدید؟
–شما اینجایید؟
–اره، نگرانتون شدم. گفتم نکنه خفتتون کنه.
وقتی این حرف را شنیدم بغضم گرفت و شروع به راه رفتن کردم.
او هم با من هم قدم شد. شروع به حرف زدن کردم.
–اون بیچاره اونقدر حالش بده و گرفتاره که تمام فکر و ذکرش فقط پول بدست آوردنه. شایدم کارش به خفت کردن برسه.
–چی شده خانم حصیری؟
سعی کردم بغضم را پس بزنم. آهی کشیدم و تمام حرفهایی که ساره زده بود را برایش تعریف کردم. همینطور دلیل حقالسکوت خواستن امروزش را از آقای امیر زاده را.
او هم ناراحت شد.
–دختر بیچاره، ببین به کجا رسیده، واقعا مخارج این بیماری خیلی زیاده،
–درسته. کسی رو هم نداره کمکش کنه.
فکری کرد و گفت:
–یعنی راست میگه؟ نکنه کلکی تو کارش باشه؟
–فهمیدنش زیاد سخت نیست. فکر نکنم دروغ بگه، شما که حالش رو دیدید.
–خب اگه راست بگه من میتونم کمکش کنم. با شنیدن این حرفش یکباره متوقف شدم. او یک قدم جلو رفت بعد برگشت.
–چرا ایستادی؟
–واقعا کمک میکنید؟
ماسکش را پایین کشید و لبخند زد.
–یعنی اینقدر خوشحالتون میکنه؟
–بله خیلی، هر چی فکر کردم که به کی زنگ بزنم و براش کمک بگیرم کسی رو پیدا نکردم که توانایی کمک داشته باشه، همه گرفتارن.
کمرش را به درخت تنومندی که در پیاده رو بود تکیه داد و دستهایش را پشت کمرش قرار داد و متفکر گفت:
–به نظر من تا اونجایی که میشه پول دستش ندیم بهتره.
ببنید ما کپسول اکسیژن داریم، مادرم که کرونا گرفته بود براش خریدم. البته الان دو هفتهایی میشه که دست یکی از فامیلامونه، میرم ازش میگیرم. احتمالا تا حالا دیگه حالش خوب شده. اتفاقا میخواستم گپسول رو به جایی اهدا کنم، اینجوری بیشتربه کار میاد.
برای آمپولم دکتر برای مادر من شش تا نوشته بود ولی مادر من چهارتا بیشتر تزریق نکرد. بقیهاش رو میدیم به این بنده خدا. چون به همه یه نوع آمپول میدن.
میمونه هزینه تزریقش که اونم با من.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #برگـردنگاھڪن🤍🔏 پارت۳۴ وقتی از من دور شد رو به آقای امیر زاده گفتم: –فکر میکنم اتف
²پارٺجذابتقدیـمنگاھماھتـون👀)"
⊰•🍯⛓♥️•⊱
.
توهمانیڪهبهدیدارِتـومنبیمـارم : )!♥️
.
⊰•🍯•⊱¦⇢#عـاشقـونـه
⊰•🍯•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
⊰•💟🔗🌿•⊱
.
باشهداصحبتڪنید
آنهاصداۍشمارابہ
خوبےمۍشنوند
وبرایتاندعامےڪننددوستے
باشهدادوطرفہاست🖐🏼 ..!(:
شهید بابک نوری♥
.
⊰•💟•⊱¦⇢ #داداش_بابک
⊰•💟•⊱¦⇢ #خـادم_الـرضـا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمࢪببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـࢪ••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•🪵🔗🪨•⊱
.
به چه مانند کنم در همه آفاق تو را
هر چه در وهم من آید،
تو از آن خوبترے …(:
.
⊰•🪵•⊱¦⇢#داداشبابڪمـ
⊰•🪵•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۳۶
لبخند زدم.
– آقای امیر زاده واقعا ازتون ممنونم.
شما چقدر خوب همه چیز رو مدیریت کردید. شما که همهی کارها رو انجام دادید پس من چیکار کنم؟
–حالا فعلا که کاری انجام نشده، فقط در حد حرفه، اجازه بدید انجام بشه بعد تعریف کنید.
شمام بیزحمت زنگ بزنید از اون خانم آدرس خونشون رو بگیرید برای من بفرستید که من اینارو ببرم بهش بدم.
الان مغازه رو میبندم میرم.
از این همه مهربانیاش و احساس مسئولیتش آنقدر حس خوبی داشتم که حد نداشت. بعد از این که شماره تلفنش را گرفتم، از همدیگر خداحافظی کردیم.
به طرف کافیشاپ راه افتادم و فوری به ساره زنگ زدم و حرفهای آقای امیر زاده را برایش گفتم. از خوشحالی طوری گریه میکرد که نمیتوانست حرف بزند.
صبر کردم تا کمی آرام شود بعد گفتم که آدرس خانهشان را بدهد. بین هر چند کلمه که حرف میزد مدام تکرار میکرد شرمندهام، شرمندهام. آنقدر احساس خجالت داشت که زودتر تلفن را قطع کردم تا کمتر اذیت شود.
آدرس را که فرستاد فوری برای آقای امیر زاده ارسال کردم.
پیام فرستاد:
–سلام، میشه بهش بگید موقعیت مکانیش رو هم بفرسته.
پیام دادم:
–سلام، بله حتما، به محض این که فرستاد براتون ارسال میکنم.
ساعت حدود سه بود که از کافیشاپ بیرون زدم.
با صدای زنگ گوشیام به صفحهاش نگاه کردم. آقای امیرزاده بود.
قلبم از جا کنده شد. نکند مشکلی پیش آمده. فوری جواب دادم.
–الو.
–سلام خانم حصیری، خوبید؟
صدایش پشت تلفن بمتر بود.
–سلام، ممنون، مشکلی پیش آمده؟
مکثی کرد.
–مشکل که نه، فقط میگم من تنها میخوام برم اونجا بد نباشه، بالاخره اونم شوهرش مریضه یه زن تنهاست. یه وقت حرف و حدیثی نشه.
فهمیدم منظورش این است که من هم همراهش بروم ولی روی گفتن ندارد.
من و منی کردم و بعد گفت:
–خب میخواهید شما برید من تازه کارم تموم شده، منم از اینور یه ماشین میگیرم میام. از روی آدرسشون فهمیدم خونشون زیاد از اینجا دور نیست.
خوشحالی صدای بَمش را زیر کرد.
–چرا با ماشین بیرون؟ من همینجا جلوی مغازه هستم. منتظرتون میمونم تا بیایید.
نگاه متعجبم را به طرف مغازه اش سر دادم، قدمهایم را تند کردم. نزدیک که شدم، دیدم
دوباره با همان ژست دوست داشتنیاش به ماشینش تکیه داده است و منتظر از دور نگاهم میکند.
فاصلهی زیادی نبود ولی وقتی اینطور نگاهم میکرد پاهایم سست میشد و راه رفتن دیگر کار آسانی نبود.
نگاهم را به گوشیام دادم و خودم را مشغول کردم. به مادر پیامکی دادم و گفتم که به خاطر انجام دادن کار خیری کمی دیرتر میآیم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۳۷
گوشی را در جیبم گذاشتم.
هر چه به او نزدیکتر میشدم ضربان قلبم بیشتر میشد. انگار کنترلش دست من نبود حس میکردم مثل یک تایمر روی ساعت خاصی تنظیم شده و هر بار با دیدن او خود کار روشن میشود.
مگر کار به همبنجا ختم میشد ضربان قلبم که اوج میگرفت
رفت و برگشت خون در بدنم سریعتر میشد. همین موضوع باعث میشد صورتم گر بگیرد، دستهایم کمی لرزش داشته باشند و صدایم مثل همیشه صاف و عادی نباشد.
و آن وقت است که سخترین کار دنیا شروع میشود. این که خودم را خونسرد نشان دهم و با لرزش دستهایم مبارزه کنم و برای مشخص نشدن لرزش صدایم کوتاه و مختصر در حد دو سه کلمه حرف بزنم.
تا نشستم صندلی عقب از آینه نگاخم کرد و گفت:
–ببخشید که مزاحمتون شدم. میدونم خسته اید و میخواستید برید خونه، ولی چارهایی نداشتم.
–این چه حرفیه، من شما رو انداختم به زحمت شما باید ببخشید.
نگاهش را در خیابان چرخی داد و ماشین را روشن کرد و حرکت کرد.
چند دقیقه بعد دوباره از آینه نگاهم کرد.
–من باید برم داخل خونشون و طرز کار دستگاه اکسیژن رو بهشون یاد بدم. متاسفانه شما هم مجبورید بیایید.
خواستم از الان بگم که دوتا ماسک بزنید و خیلی مراقب باشید.
اگر رفتیم داخل شما تا اونجایی که میشه عقب وایسید که یه وقت خدایی نکرده ویروسش به شما منتقل نشه.
با نگرانی گفتم:
–پس شما خودتون چی؟ اینجوری که شما میگیرید.
نگرانیام را با نگاه مهربانی پاسخ داد.
–من دوهفته از مادر خودم نگهداری کردم ولی مریض نشدم.
باید خیلی مواظبت کرد. من بیشتر نگران شما هستم. شما حتی از اون خانم و بچههاشم باید دور باشید چون اونا هم ممکنه ناقل باشن.
در طول مسیر، نگاهم به خیابان بود ولی نگاههای گاه و بیگاهش را از ضربان گرفتن قلبم احساس میکردم.
به سر کوچه شان که رسیدیم پیاده شدیم. کوچه آنقدر باریک بود که ماشین نمیتوانست وارد شود.
آقای امیر زاده کپسول اکسیژن را از صندوق عقب برداشت. یک نایلون هم بود که داخلش وسایل جانبی بود. آن را من گرفتم. یک جعبه شیرینی هم بود.
پرسیدم:
–شیرینی خریدید؟
–نگاهی به جعبهی شیرینی انداخت.
–مگه نگفتین دوتا بچه داره، واسه اونا گرفتم. بالاخره بچه ها خوشحال میشن.
در دلم تحسینش کردم.
–چقدر شما فکر همه جا رو میکنید. من اصلا به این موضوع فکر هم نکردم.
–طبیعیه، دلیلش رو بعدا بهتون میگم. بعد لحنش نگران شد.
–مگه قرار نشد دو تا ماسک بزنید؟
نگاهم را زیر انداختم.
–آخه ماسک زدن من که مثل شما به این راحتی نیست. باید شالم باز بشه، اینجام که امکانش نیست.
فکری کرد و کپسول اکسیژن را روی زمین گذاشت و رفت از داشبورد ماشینش یک ماسک اِن نود و پنج آورد. نایلونش را باز کرد.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #برگـردنگاھڪن🤍🔏 پارت۳۶ لبخند زدم. – آقای امیر زاده واقعا ازتون ممنونم. شما چقدر خوب
²پارٺجذابتقدیـمنگاھمهربونتون♥️)"